استاندارد جهانی عملیات احیا حداکثر 45 دقیقه است.
مرده-زنده-زنده شدن-زنده شدن مرده
عيدي كارمندان دولت در بودجه سال آينده 380 هزار تومان در نظر گرفته شده است.
براساس آنچه در بخشنامه بودجه سال 1391 كل كشور آمده، مبلغ پاداش پايان سال يا عيدي كارمندان و بازنشستگان دولت 380 هزار تومان در نظر گرفته شده است.
در بخش ضوابط مالي ناظر بر تهيه و تنظيم بودجه سال آينده كل كشور كه به عنوان جزئي بخشنامه بودجه توسط معاون برنامه ريزي و نظارت راهبردي رييس جمهور ابلاغ شده، عيدي به ازاي هر نفر كارمند و بازنشسته در بودجه سال 1391 رقمي معادل سه ميليون و 800 هزار ريال منظور شده است. در اين بخشنامه تاكيد شده كه مبلغ قطعي پاداش پايان سال به تصويب هيات وزيران خواهد رسيد.
|
داستان طنز- مطالب طنز- مطالب خنده دار – طنز روز
یه روزی یه مرده نشسته بوده و داشته روزنامه اش رو می خونده که زنش یهو ماهی تابه رو می کوبه تو سرش!
مرده می گه: برا چی این کار رو کردی؟
زنش جواب می ده: به خاطر این زدمت که تو جیب شلوارت یه تکه کاغذ پیدا کردم که توش اسم جنى (یه دختر) نوشته شده بود…
مرده می گه: وقتی هفته پیش برای تماشای مسابقه اسب دوانی رفته بودم اسبی که روش شرط بندی کردم اسمش جنی بود.
زنش معذرت خواهی می کنه و می ره به کارای خونه برسه.
سه روز بعد، مرد داشت تلویزین تماشا می کرد که زنش این بار با یه قابلمه ی
بزرگتر می کوبه تو سرش به طوری که مرده تقریبا بیهوش می شه.
مرد وقتی به خودش میاد می پرسه این بار برای چی منو زدی؟
زنش جواب می ده: آخه اسبت زنگ زده بود!
منبع: عصرونه
برچسب: اس ام اس, اس ام اس جدید, اس ام اس عاشقانه, اسم اس, جک, جک جدید, جک غضنفری, داستان طنز, دوست دختر, لطیفه
یکی از دوستان که مدتی پیش به عنوان مدرس در یکی از دانشگاه ها مشغول به کار شده بود از خاطرات دوران تدریسش نقل میکرد:
سر یکی از کلاس هایم توی دانشگاه ، دختری بود که دو ، سه جلسه اول ،ده دقیقه مانده بود کلاس تموم بشه ، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت :
استاد ! خسته نباشید !!!
البته من هم به شیوه همه استاد های دیگه به درس دادن ادامه میدادم و توجهی نمی کردم!
یه روز اواخر کلاس زیر چشمی میپاییدمش ! به محض این که دستش رفت سمت کوله ، گفتم :
خانوم !!! زیپتو نکش هنوز کارم تموم نشده !!!!!
همه کلاس منفجر شدن از خنده ،
نتیجه این کار این بود که دیگه هیچ وقت سر کلاس بلبل زبونی نکرد!!!!
هیچ وقت هم دیگه با اون کوله ندیدمش توی دانشگاه !!!
منبع: عصرونه
برچسب: jok, ايميل طنز, جک باحال, جک بی ادب, جک بی ادبی, جک بی تربیتی, جک بی تربیتی جدید, جک توپ, جک جدید, جک خفن, جک خنده دار, جک زشت, جک غیر بهداشتی, خاطره خنده دار, داستان خنده دار, داستان طنز, طنز, طنز دانشجویی, طنز دانشجویی جدید, طنز نوشته, طنزنوشته, مطالب با حال, مطالب باحال, مطالب بی ادبی, مطالب خفن, مطالب خنده دار, مطالب طنز, مطلب خفن, مطلب طنز, نوشته باحال, نوشته خفن, نوشته خنده دار
یک روز بز زنگوله پا از بچه هاش خداحافظی کرد که برود دشت و صحرا علف بخورد و برایشان شیر بیاورد. مامان بزی به بچه ها سپرد که در را به روی مامور گاز و برق و آب و گرگ باز نکنند. بچه ها هم که بر خلاف آمار و ارقام رسمی گرسنه بودند به مادرشان قول دادند که در را باز نکنند.
چند دقیقه که گذشت گرگ که دید بز زنگوله پا از خانه بیرون رفته در خانه را زد. شنگول پرسید: کیه؟ گرگ گفت: منم، منم مادرتون شیر یارانه ای آوردم براتون. شنگول گفت: تو مادر ما نیستی. چون دروغ می گی خیلی وقته م.مه ی شیر یارانه ای رو لولو برده. گرگ با دست زد تو پیشانیش و رفت و چند دقیقه ی دیگه آمد و در زد و گفت: منم، منم مادرتون شیر مدت دار آوردم براتون. منگول گفت: اگه تو مادر مایی بگو ببینم یه پاکت شیر رو چند خریدی؟ گرگ کمی فکر کرد و گفت: هزار تومن. منگول گفت: برو گرگ بی حیا! و مادر ما نیستی چون شیر
در عرض این هفته شده هزار و صد تومن هرچند نرخ تورم هنوز یه رقمیه! گرگ دوباره زد به پیشانیش و رفت بقالی محلشون ولی هرچیزی خواست برای بچه ها بخرد آنقدر گران شده بود که نتوانست و دست از پا درازتر برگشت پشت در و کوبید به در و گفت: بچه ها! منم، منم مادرتون، با وجود کنترل قیمت ها هیچی نتونستم بخرم براتون. شنگول خندید و گفت: بچه ها! بچه ها! بدوین بیاین مامان اومده. و در را باز کرد و گرگ پرید تو و شنگول و منگول را یک لقمه ی چپ کرد، بعد از مسوولان که این فرصت را برایش فراهم کرده بودند تشکر کرد و نگاهی به اطراف انداخت و لامپ کم مصرف خانه را خاموش کرد که در مصرف منابع محدود انرژی صرفه جویی بشود و راهش را کشید و رفت.
اما بچه ها بشنوید از آن طرف که مامان بزی رفت و رفت تا برسه به صحرا و دشت ولی همه جا شده بود باغ و ویلای شخصی و جاده ی آسفالته.همینجور که دنبال یک وجب علف می گشت یک بی ام دبلیو کروکی کنارش ایستاد و پسر جوانی که راننده اش بود و باباش سالیانه از یک کارمند فلک زده کمتر مالیات می داد گفت: آبجی! میای بریم کثافتکاری؟ ننه بزی این طرف را نگاه کرد، آن طرف را نگاه کرد، وقایع کاشمر و استخر صدف و خمینی شهر را در ذهن مرور کرد و به خاطر امنیتی که وجود دارد احساس آرامش خاطر کرد، بعد یاد قیمت شیر افتاد. خلاصه چند لحظه ای چک و چانه زدند و بی ام دبلیو گرد وخاک کرد و دور شد و وقتی گرد و خاک کنار رفت مامان بزی دیگر کنار جاده نبود. شب که مامان بزی با دست پر به خانه رسید دید در بازست. اول با خودش گفت کی در را باز گذاشته؟ اینجوری که بر اثر تبادل گرمایی بیرون و داخل خونه کلی انرژی با ارزش هدر می ره بعد ترسید که نکند صاحبخانه با حکم تخلیه آمده ولی وقتی داخل شد حبه ی انگور از زیر میز بیرون پرید و ماجرا را برایش تعریف کرد.
ننه بزی که شنید بچه هایش را گرگ خورده دو دستی زد تو سرش و گفت: خاک به سرم شد! گوشت کیلویی هیجده هزار تومن رو گذاشتم دم دست گرگ! بعد ماشین حساب برداشت و وزن شنگول و منگول را حساب کرد و دوباره زد تو سر خودش. تازه یادش افتاد که دو نفر هم سهمیه ی یارانه ی نقدی اش کم می شود برای همین دوباره زد توی سرش و به حبه ی انگور گفت تو بشین سریال ستایش رو ببین که وقتی برگشتم برام تعریف کنی من هم میرم دخل گرگه رو بیارم. بعد رفت بالا پشت بام خانه ی گرگه و پا کوبید. گرگه که یک بسته سوپ آماده را با سه لیتر آب قاطی کرده بود تا شکم بچه هایش را سیر کند دید خاک از سقف ریخت تو سوپ، فریاد زد: کیه کیه! تاپ تاپ می کنه، سوپ منو پر خاک می کنه! بچه ی وسطی گفت: بابا گرگی! شعرت قافیه نداشت. گرگ چنان ناسزایی به بچه اش گفت که حتا روزنامه ی پرتیراژ صبح هم رویش نمی شود آن را تیتر درشت بکند. یکی از بچه گرگها گفت:بابا!سوپ به جهنم! بگو از جلو دیش بره کنار خیر سرمون داریم فارسی وان می بینیم ها! گرگ این را که شنید رفت تو کوچه و بزی را دید. بعد با بز زنگوله پا قرار گذاشتند که عصر وسط جنگل دوئل کنند، حالا چرا همان موقع دوئل نکردند شاید می خواستند خبر بیست و سی را ببینند و بعد با خیال راحت بمیرند.
گرگه رفت پیش دندانپزشک و گفت که چون چند ساعت دیگر باید شکم یک بز را پاره کند می خواهد دندانپزشک دندان هایش را تیز کند. دندانپزشک محترم وقتی هزینه ی تیز کردن دندان را گفت دود از مخ گرگ بلند شد و گرگ گفت: ببینم مگه شما دندانپزشک ها قسم نخوردید؟ دندانپزشک فاکتور خرید جنس هایش را که با وجود پیشرفت علم و تکنولوژی و خودکفایی در تمامی زمینه ها ده دست می چرخید تا وارد کشور شود نشان گرگ داد، مالیات ارزش افزوده را حساب کرد، پول برق و آب و هفته ای یک بار تنظیم دیش ماهواره را هم به اقلام اضافه کرد. گرگ سوتی کشید و دست کرد جیب اش یک نخود درآورد و گفت: من با این نخود می خواستم شب برای بچه ها آش بپزم اون رو هم می دم به شما. دندانپزشک که لجش درآمده بود تمام دندان های گرگ را کشید و به جایش پنبه گذاشت. بز زنگوله پا هم رفت پیش استاد آهنگر و گفت که شاخ هایش را تیز کند. استاد هم هزینه ی تیز کردن شاخ را که اتحادیه داده بود ضربدر افزایش قیمت میلگرد کرد و حاصل را دو بار در ارزش افزوده ضرب کرد و کل هزینه را غیر نقدی با مامان بزی حساب کرد. وقتی از جاش بلند شد چون حسابی سرحال آمده بود شاخ های بز زنگوله پا را جوری تیز کرد که انگار شاخ خواهر مادر خودش باشد و بهش گفت: برو زن! خدا به همرات! اگه گرگ نخوردت باز هم به ما سر بزن بعد نشست پای دیس پلوی هندی و با دست شروع کرد به خوردن
خلاصه بچه ها، در دوئلی که در اعماق جنگل درگرفت مامان بزی زد و شکم آقا گرگه را پاره کرد ولی اگر فکر می کنید بعد از یک روز که از هضم شدنشان گذشته بود شنگول و منگول از آن تو پریدند بیرون باید بهتان عرض کنم که بیلاخ! از شکم گرگه فقط باد معده خارج شد. بز زنگوله پا وقتی دید چیزی توی شکم به پشت چسبیده ی گرگ بینوا نیست خواست راهش را بکشد و برود که یک دفعه یک ون کنار پایش ترمز کرد و او را به جرم زنگوله بستن به پا برای جلب توجه در انظار عمومی و به خطر انداختن سلامت جنگل سوار ون کردند و بردند و هرچی مامان بزی گفت که بز زنگوله پاست به خرج شان نرفت که نرفت. حبه ی انگور هم وقتی سریال ستایش تمام شد یک ساعتی اشک ریخت و بدبختی های خودش یادش رفت بعد هم گرفت خوابید و تا صبح خواب های خوش دید.
جک-قصه-جالب-بز زگوله پا-ورژن جدید-داستان-طنز
پیرمرد به همسرش گفت بیا به یاد گذشته های
دور، به محل قرارمان در جوانی برویم. من میروم تو کافه منتظرت می مانم و
تو بیا سر قرار. بعد بنشینیم و حرفای عاشقانه بزنیم.
پیرزن قبول کرد.
فردا پیرمرد به کافه رفت، دو ساعت از قرار گذشت ولی پیرزن نیامد!
وقتی به خانه برگشت دید پیرزن توی اتاق نشسته و گریه می کند.
ازش پرسید چرا گریه میکنی؟
پیرزن اشکهایش را پاک کرد و گفت:
بابام نذاشت بیام…
داستان خنده دار, داستان طنز, داستان عاشقانه,
اسطوره دنیای تکنولوژی مرد به سادگی طراحی محصولاتش و به مرموزی شخصیتش. مدیری که همیشه از نظر کارکنانش یک شخصیت بزرگ و نفوذناپذیر به نظر می رسید. برخلاف بسیاری از آن ها که شهرت را چاشنی زندگی شان کرده اند همیشه از حواشی مربوط به زندگی شخصی اش به دور بود و تمایلی به صحبت درباره جزئیات زندگی اش نداشت؛ او حتی درباره بیماری اش هم حرفی نمی زد. با این همه اما بخش خبری وب سایت Yahoo در مطلبی با عنوان «چیزهایی که درباره زندگی استیو جابز نمی دانید» در مورد ناشناخته های زندگی بزرگ ترین مرد جهان تکنولوژی گفته که آن ها را در اینجا می خوانید:
1 - کودکی
استیو جابز 24 فوریه سال 1955 در شهر
سانفرانسیسکو به دنیا آمد و تنها چند روز بعد از تولدش یک زوج جوان او را
به فرزندخواندگی قبول کردند. به این ترتیب زندگی جابز با کلارا و پل جابز
در مانتین ویو در کالیفرنیا آغاز شد. پدرخوانده او (عبارتی که استیو جابز
بسیار با آن مخالف بود) یک مکانیک بود که در یک کمپانی بزرگ کار می کرد و
مادرش به عنوان حسابدار در شرکت های مختلف فعالیت می کرد. جابز اما بعد از
چند سال خیلی زود متوجه شد که با پدرخوانده و مادرخوانده اش زندگی می کند.
مادر واقعی او «جو آن سیمپسون» در زمان به دنیا آوردن او دانشجو بود و مدتی
بعد یک متخصص گفتار درمانی شد. پدر اصلی اش «عبدالفتاح جان جندالی» یک
مسلمان اهل سوریه بود که از سن 18 سالگی به آمریکا آمده بود و در زمان تولد
استیو جابز به عنوان معاون مدیرعامل شرکت رنو فعالیت می کرد.
2 – ترک تحصیل از دانشگاه
خلاق ترین مرد دنیای تکنولوژی که ایده های منحصر به فردش Apple را
به ارزشمندترین شرکت جهان تبدیل کرده، هرگز از دانشگاه فارغ التحصیل نشد.
در واقع او بعد از آنکه از دبیرسانی در منطقه کوپرتینو در کالیفرنیا فارغ
التحصیل شد، در سال 1972 در دانشکده خصوصی Reed ثبت نام کرد. جابز تنها یک
نیم سال تحصیلی را در این دانشگاه ماند و بعد از آن به خاطر مشکلات مالی
برای پرداخت شهریه از آنجا بیرون آمد. بعدها او در سخنرانی معروفش در
دانشگاه استنفورد به مناسبت جشن فارغ التحصیلی گروهی از دانشجویان درباره
دانشکده Reed گفت: «آنجا اصلا رویایی نبود و من حتی خوابگاه هم نداشتم، به
همین دلیل، من روی زمین اتاق دوستانم استراحت می کردم. برای خریدن غذا
مجبور به فروش ذغال سنگ بودم و هر یکشنبه شب برای خوردن یک وعده غذای خوب
هفت مایل تا شهر پیاده روی می کردم تا به معبد Hare Krishna برسم.»

3 – دروغ جزئی به همکارشجابز که در این سال ها به خاطر نوآوری در صنعت کامپیوترهای شخصی و گوشی های موبایل شناخته می شود، سال ها پیش در طراحی بازی های کامپیوتری به شرکت بزرگ Atari هم کمک کرده است. او برای این کار در سال 1975 به این شرکت رفت و به او پیشنهاد شد که برای کارش حقوق 750 دلاری دریافت کند و برای هر ایده اش در جهت کاهش قطعات سخت افزاری مورد نیاز 100 دلار اضافی به عنوان پاداش بگیرد. جابز برای انجام این کار «استیو وزنیاک» را که بعدها به یکی از موسسان Apple تبدیل شد، استخدام کرد. وزنیاک توانست کارش را به خوبی انجام داده و در نهایت پاداش 5000 دلاری را دریافت کند. اما بر اساس اتوبیوگرافی وزنیاک، جابز این پاداش را گرفته و تنها 375 دلار از آن را به وزنیاک بابت تلاشش پرداخت می کند.

4 – دختر اول جابزجابز و «کریس آن برنان» یکی از همکلاسی هایش سال 1978 صاحب دختری به نام «لیزا» شدند. در آن زمان Apple در ابتدای مسیر تبدیل شدن به یکی از غول های دنیای تکنولوژی بود. او هرگز از طرف پدرش پذیرفته نشد اما جابز هزینه تحصیلش را تقبل کرد. لیزا جابز بالاخره در سال 2000 فارغ التحصیل شد و حالا به عنوان یک روزنامه نگار مشغول به کار است.
5 – دوستی با خواننده فولکلوریکی از همکلاسان استیو جابز در دوره کوتاه دانشجویی اش کتابی درباره او نوشته که هرگز چاپ نشده است. او در این کتاب درباره رابطه نزدیک استیو جابز با «جوان بائز» خواننده فولکلور نوشته است. گویا خود بائز هم این رابطه را تایید کرده اما گفته است که او استیو جابز رابطه دوستی بسیار نزدیکی داشتند که هرگز رمانتیک نبوده است. بائز دلیل این موضوع را هم اینطور اعلام می کند: «آن زمان من با باب دیلن رابطه صمیمی داشتم تا جایی که رابطه دوستی من با جابز باعث شد تا باب دیلن به یکی از طرفداران سمبلیک محصولات Apple تبدیل شود.»
6 – همسر جابزمانند تمام زندگی خصوصی اش، جابز خبر ازدواجش را هم از رسانه ها مخفی کرد. به این ترتیب او زندگی شخصی اش را با همسرش «لورن» در پائولو آلتو آغاز کرد. لورن در زمان آشنایی با استیو جابز فارغ التحصیل دانشگاه رشته تجارت از دانشگاه پنسیلوانیا بود و به عنوان یک دانشجوی ممتاز اعتبار خوبی هم در این دانشگاه داشت. استیو جابز درباره تصمیمش برای ازدواج با لورن گفته است: «از کار به خانه برگشته بودم و جلوی در پارکینگ در حالی که کلید خودرو در دستم بود با خود فکر کردم که اگر امشب آخرین شب زندگی ام باشد ترجیح می دهم یک قرار کاری داشته باشم یا یک قرار ملاقات با لورن. بلافاصله خودرو را از پارکینگ درآوردم و پیش لورن رفتم. از او پرسیدم که آیا با من شام می خورد. او هم بلافاصله جواب مثبت داد. ما تمام راه را پیاده رفتم و از آن به بعد با هم بودیم.» در نهایت استیو جابز و لورن پاول در سال 1991 در هتل آواهنی در پارک ملی یوسمیت مراسم ازدواجشان را برگزار کردند.

7 – خواهر جابز، یک نویسنده معروفاستیو جابز سال ها بعد به طور اتفاقی با خواهر هم خونش آشنا شد. «مونا سیمپسون» در آن زمان به خاطر نوشتن رمانی به نام «هر جایی جز اینجا» حسابی مشهور شده بود. داستان این رمان درباره زندگی یک مادر و دختر بود که بعدها با بازی «ناتالی پورتمن» و «سوزان ساراندون» به یک فیلم تبدیل شد. بعد از این آشنایی اتفاقی، جابز و خواهرش رابطه نزدیکی برقرار کردند تا جایی که جابز در مصاحبه ای با مجله نیویورک تایمز در آن زمان گفت: «ما اعضای یک خانواده ایم. او یکی از بهترین دوستان من در جهان است. من حداقل هر دو روز یک بار با او تماس می گیرم و با هم صحبت می کنیم.»
8 – ثروتشاستیو جابز مدیرعامل ارشمندترین برند جهان بود و همین می تواند توجیه مناسبی برای ثروت او باشد. او اما برای ژست اجتماعی و عمومی اش ترجیح داد حقوق سالانه یک دلاری از Apple بگیرد؛ کاری که بعدها «سرگی برین» و «لری پیج» موسسان Google و «اریک اشمیت» مدیرعامل پیشین این شرکت هم از آن الگوبرداری کردند و از Google حقوق سالانه 100پنی گرفتند. به این ترتیب جابز از سال 1997 به بعد به حقوق سالانه یک دلاری از Apple را در اختیار داشت. حالا قیمت سهام این شرکت بدون هیچ نشانی از رکود، نسبت به 10 سال قبل رشد 43 برابری دارد. او یکی از ثروتمندترین مردان جهان است که تنها از فروش شرکت Pixar به Disney در سال 2006 چیزی در حدود 7 میلیارد دلار به دست آورد. بر اساس جدیدترین گزارش مجله فوربس در سال 2011، استیو جابز با حجم دارایی های خالص 3/8 میلیارد دلاری به عنوان 110 امین فرد ثروتمند جهان معرفی شده است. این در حالی است که بسیاری از کارشناسان معتقدند که اگر جابز در زمان ترک Apple در سال 1985 سهامش را نمی فروخت، حالا او پنجمین فرد ثروتمند جهان بود.
پدرم همیشه می گوید "این خارجی ها که الکی خارجی نشده اند، خیلی کارشان درست بوده که توی خارج راهشان داده اند" البته من هم می خواهم درسم رابخوانم؛ پیشرفت کنم؛ سیکلم را بگیرم و بعد به خارج بروم.
من تصمیم گرفته ام که در آینده حتمن به خارج بروم.
ایران با خارج خیلی فرغ دارد. خارج خیلی بزرگتر است. من خیلی چیزها راجبه خارج می دانم.
تازه دایی دختر عمه ی پسر همسایه مان در آمریکا زندگی می کند. برای همین هم پسر همسایه مان آمریکا را مثل کف دستش می شناسد. او می گوید "در خارج آدم های قوی کشور را اداره می کنند" مثلن همین "آرنولد" که رعیس کالیفرنیا شده است. ما خودمان در یک فیلم دیدیم که چطوری یک نفره زد چند نفر را لت و پار کرد و بعد... البته آن قسمت های بی تربیتی فیلم را ندیدیم اما دیدیم که چقدر زورش زیاد است، بازو دارد این هوا. اما در ایران هر آدم لاغر مردنی را می گذارند مدیر بشود. خارجی ها خیلی پر زور هستند و همه شان بادی میل دینگ کار می کنند. همین برج هایی که دارند نشان می دهد که کارگرهایشان چقدر قوی هستند و آجر را تا کجا پرت کرده اند.
ما اصلن ماهواره نداریم. اگر هم داشته باشیم؛ فقط برنامه های علمی آن را نگاه می کنیم. تازه من کانال های ناجورش را قلف کرده ام تا والدینم خدای نکرده از راه به در نشوند.
این آمریکایی ها بر خلاف ما آدم های خیلی مهربانی هستند و دائم همدیگر را بقل می کنند و بوس می کنند. اما در فیلم های ایرانی حتا زن و شوهرها با سه متر فاصله کنار هم می نشینند. همین کارها باعث شده که آمار تلاغ روز به روز بالاتر بشود.
در اینجا اصلن استعداد ما کفش نمی شود و نخبه های علمی کشور مجبور می شوند فرار مغزها کنند. اما در خارج کفش می شوند. مثلاً این "بیل گیتس" با اینکه اسم کوچکش نشان می دهد که از یک خانواده ی کارگری بوده، اما تا می فهمند که نخبه است به او خیلی بودجه می دهند و او هم برق را اختراع می کند. پسر همسایه مان می گوید اگر او آن موقع برق را اختراع نکرده بود؛ شاید ما الان مجبور بودیم شب ها توی تاریکی تلویزیون تماشا کنیم.
از نظر فرهنگی ما ایرانی ها خیلی بی جمبه هستیم. ما خیلی تمبل و تن پرور هستیم و حتی هفته ای یک روز را هم کلاً تعطیل کرده ایم. شاید شما ندانید اما من خودم دیشب از پسر همسایه مان شنیدم که در خارج جمعه ها تعطیل نیست. وقتی شنیدم نزدیک بود از تعجب شاخدار شوم. اما حرف های پسر همسایه مان از بی بی سی هم مهمتر است.
ما ایرانی ها ضاتن آی کیون پایینی داریم. مثلن پدرم همیشه به من می گوید "تو به خر گفته ای زکی". ولی خارجی ها تیز هوشان هستند. پسر همسایه مان می گفت در آمریکا همه بلدند انگلیسی صحبت کنند، حتا بچه کوچولوها هم انگلیسی بلدند. ولی اینجا متعسفانه مردم کلی کلاس زبان می روند و آخرش هم بلد نیستند یک جمله ی ساده مثل I lav u بنویسند.
واقعن جای تعسف دارد...!
فضولی یعنی آدم بخواهد سر از چیزی در بیاورد که صاحب آن چیز راضی نباشد… اما آدم که می رود جای عمومی، یعنی روی چیز (یا چیزهایش) تعصبی ندارد که مخفی بمانند… (الان شک ندارم که در کسری از ثانیه همه تان به جای چیز، یک کلمه بی ناموسی گذاشته اید و دارید نخودی به ابتکار خودتان می خندید)
اما این وسط یک چیزهایی هست که در روند کنجکاوی (همان که شما اسمش را فضولی می گذارید)، اختلال ایجاد می کند… دقیق ترش این است که با گاوآهن، اعصاب و روان آدم را شخم می زند… مثال بارز آن، اسم های عجیب و غریبی است که آدم های روی خودشان می گذارند… یا آواتارهای عجیب و غریب… اساسا هر جور اطلاعات غلط و بی ربطی که برای گو.زپیچ کردن باقی اهالی شبکه، روی پروفایل آدم هاست…
ماجرا می دانید مثل چیست؟ مثل این است که یک خانم رعنا با یک دامن کوتاه که فقط کسری از لنگهایش را کاور می کند، به مهمانی برود … بعد هم در طول مهمانی معذب باشد که نکند موقع نشستن و بلند شدن و دولا شدن و آفتاب-مهتاب زدن، دامن مورد نظر همکاری لازم را نکند … یا وقتی روی صندلی می نشیند، دو پا را جفت می کند و چهار چنگولی دامن را به سمت پائین می کشد…(ببخشید که مثال بهتر و مودبانه تری پیدا نکردم… ماجرای مردها و شلوار تنگ و فاق کوتاه هم بود که فکر کنم از این مثال، مبتذل تر می شد)… یا کوتاه نباید بپوشد، یا اگر پوشید باید آداب و رسوم خودش را هم اجرا کند و با اعتماد به نفس، پاهایش را روی هم بیاندازد…
حالا ماجرای شبکه اجتماعی هم همین است… ماجرا بالماسکه نیست که نقاب گذاشت و اسم رمز روی خودمان بگذاریم… طرف آمده و عکس یک قورباغه سبز درختی با چشم های وق زده را بریده و گذاشته جای عکس خودش… اسم خودش را هم گذاشته کروکدیل مفلوک… بعد هم ایمیل می رسد که کروکدیل مفلوک وانتز تو بی فرند ویت یو! الان چه باید کرد؟ یا ماشااله به خانم و آقای ایرانی… چه مجاهدتی… چه شبهایی که نخوابیده اند… نصف اهالی شبکه های اجتماعی، بچه های این زوج پرکار هستند… غضنفر ایرانی … ام کلثوم ایرانی … آنجلینا ایرانی …
خلاصه کنم… آدم آدرس ایمیل اش را هر چه می خواهد، می تواند بگذارد… مثلا ملوس بابا@یاهو دات کام… چون ماجرا شخصی است… اما اگر قرار است وارد یک مکان اجتماعی بشوی، باید اساس اولیه آن احترام به مخاطب باشد… (احترام؟ بخ… چه کلمه مهجوری)… لااقل فکر کنیم این شبکه آیفون خانه است که وقتی زنگ اش را میزنی و یارو از آن طرف گفت کیه، جواب نمکیه نباشد… همه ترجیح می دهند که مخاطبشان اسم آدمیزاد داشته باشد، نه کلم پلو با ماست …
کروکودیل-مفلوک-

.:: This Template By : web93.ir ::.