آن ها از مردم کشورهای مختلف خواستند تا لطیفه های خود را ارائه دهند و لطیفه هایی که از سوی دیگران ارائه شده اند را ارزیابی کنند.
لطیفه برنده این نظرسنجی، لطیفه ای بود که یک روان پزشک انگلیسی اهل منچستر گفته بود. او در این لطیفه شکارچیان نیوجرسی را سوژه خود قرار داده بود.
دو شکارچی اهل نیوجرسی در جنگل بودند که یکی از آن ها روی زمین افتاد. او نفسش بند آمد و چشمهایش وارونه شد. دومی گوشی تلفن خود را برداشت و با اورژانس تماس گرفت و به اپراتور اورژانس گفت: «دوستم مرده! چه کار کنم؟» اپراتور با صدای آرامی در جواب گفت: «خونسردی خود را حفظ کنید. من به شما کمک می کنم. اجازه دهید اول از مرگ دوست شما مطمئن شویم.» سکوتی پشت خط تلفن حاکم شد و ناگهان صدای شلیک گلوله ای به گوش رسید. شکارچی گوشی را برداشت و گفت: «حالا چه کار کنم؟»
البته یکی از رایج ترین لطیفه های مردم آمریکا، لطیفه ای است که می گوید:
«دو آمریکایی مشغول بازی گلف بودند که یکی
از آن ها مراسم خاکسپاری باشکوهی را در حوالی زمین بازی می بیند و همان
لحظه کلاه خود را از سر برمی دارد. چشمانش را می بندد و به نشانه احترام
تعظیم می کند. دوستش با دیدن این حرکت می گوید: «وای! این یکی از
تاثیربرانگیزترین حرکاتی است که تاکنون دیده ام. تو واقعا مرد مهربانی
هستی.»
او در پاسخ می گوید: «بله. ما 35 سال با هم زندگی کردیم!»
بر اساس این گزارش فائزه هاشمی برابر حکم دادگاه به جرم فعالیت تبلیغی علیه نظام به شش ماه حبس و 5 سال محرومیت از فعالیت های سیاسی، فرهنگی و مطبوعاتی محکوم شد.
چندی پیش جلسه محاکمه فائزه هاشمی در شعبه 15 دادگاه انقلاب اسلامی به ریاست قاضی صلواتی تشکیل و وی به اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام محاکمه شده بود.
صبح 18 تیر ماه امسال، ماموران پلیس شهر سرابله در استان ایلام در جریان اسیدپاشی به صورت مادر و دختر جوانی در یکی از روستاهای این شهر قرار گرفتند و راهی درمانگاهی شدند که آنها به آنجا انتقال یافته بودند.

درحالی که مسئولان درمانگاه قصد داشتند این مادر و دختر را به خاطر سوختگی شدید به بیمارستان ایلام منتقل کنند، دختر جوان که بر اثر اسیدپاشی به شدت سوخته بود و درد شدیدی داشت، جملاتی به زبان آورد که رازگشای این پرونده هولناک شد.
او که بریده بریده حرف می زد، به ماموران گفت: چند ساعت پیش، من و مادرم در خانه مان در خواب بودیم که ناگهان با احساس سوختگی شدیدی که روی صورتم حس می کردم، از خواب پریدم. در همان لحظه عمو و زن عمویم را دیدم که مقابل من و مادرم ایستاده بودند. من و مادرم جیغ می کشیدیم و آنها ما را تماشا می کردند. تنها چیزی که در آن لحظه دیدم، این بود که عمویم یک ظرف در دست داشت و مطمئنم که آنها به صورت من و مادرم اسید پاشیده اند. چون من قرار بود هفته دیگر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کنم و مشغول تدارک مراسم عروسی بودم اما عمو و زن عمویم می گفتند که باید با فرد دیگری ازدواج کنم.
بعد از حرف های دختر جوان که یسرا نام دارد، در حالی که او و مادرش به بیمارستان انتقال یافته بودند، ماموران عمو و زن عموی وی را بازداشت کردند.
شدت سوختگی قربانیان اسیدپاشی به حدی بود که حتی در بیمارستان ایلام هم
کاری از دست پزشکان ساخته نبود و به همین دلیل مادر و دختر به بیمارستان
شهید مطهری تهران انتقال یافتند.
با گذشت چند روز از بستری شدن یسرا و
مادرش در بیمارستان، صبح چهارم مرداد ماه، دختر جوان به علت شدت جراحات
وارده ناشی از سوختگی با اسید دچار ایست قلبی شد و روی تخت بیمارستان جان
باخت. این در حالی بود که مادرش به نام زیور هم به علت سوختگی شدید، در بخش
بستری بود.
با مرگ یسرا، پرونده رنگ و بویی جنایی گرفت و تحقیقات برای کشف راز اسیدپاشی مرگبار ادامه یافت. عمو و زن عموی قربانی که چند ساعت پس از حادثه بازداشت شده بودند، در بازجویی ها مدعی شدند که در ماجرای اسیدپاشی نقشی نداشته اند. آنها گفتند که شب حادثه با شنیدن صدای فریادهای یسرا و مادرش، برای کمک به خانه آنها که در نزدیکی خانه شان بوده، رفته و وقتی به آنجا رسیده اند، این مادر و دختر را در حالی که از درد به خود می پیچیده اند دیده و با کمک همسایه ها به بیمارستان انتقال داده اند. متهمان مدعی شدند که نمی دانند عامل اسیدپاشی چه کسی است. اظهارات این دو مظنون در حالی بیان می شد که ماموران در ادامه به ردپای مظنون دیگری هم در این پرونده دست یافتند. این فرد برادر زن عموی یسرا بود که خواستگار سمج وی به شمار می رفت.
بررسی ها نشان می داد که خانواده پسر جوان یک روز قبل از حادثه با حضور در مقابل خانه یسرا، او را تهدید کرده بودند که باید از ازدواج با پسر مورد علاقه اش منصرف شود و به عقد سیامک درآید. بنابراین احتمال داشت که آنها بعد از شنیدن جواب رد از مقتول نقشه اسیدپاشی به صورت وی و مادرش را اجرا کرده باشند. با این اطلاعات سیامک و عموی دیگر مقتول هم که احتمال داشت در این ماجرا نقش داشته اند، دستگیر شدند اما در تمامی مراحل بازجویی اظهار بیگناهی کردند.
اعتراف بعد از 6 ماه
با گذشت 6 ماه از ماجرای اسیدپاشی، سرانجام 2 نفر از مظنونان پرونده به این جنایت اعتراف کردند. آنها که 2 عموی مقتول بودند، گفتند که بعد از مرگ برادرشان، همسر و دختر او تصمیم گرفتند به صورت مستقل زندگی کنند و همین مسئله باعث اختلاف بین آنها شد و به همین دلیل تصمیم گرفتند به صورت این مادر و دختر اسید بپاشند. اظهارات این دو متهم در حالی بیان می شود که زن عموی یسرا و برادر او نیز همچنان از مظنونان پرونده به شمار می روند. تحقیقات برای مشخص شدن نقش آنها در این اسیدپاشی ادامه دارد.
نقشه شوم عموها
دختر جوان چند روز قبل از مرگ، زمانی که روی تخت بیمارستان بستری بود، در گفت و گو با همشهری به بیان جزئیات روز حادثه پرداخت که در ادامه می خوانید:
چرا عموهایت دست به چنین کاری زدند؟
سال ها پیش، وقتی پدرم فوت کرد، من و مادر و برادرهایم مجبور شدیم با عمویم یک خانه مستاجری بگیریم و در کنار آنها زندگی کنیم. عمویم کار مناسبی نداشت و زندگی او هم با حقوق مستمری پدرم می گذشت. اما ماندن در آن شرایط برای من و مادر و برادرهایم خیلی سخت بود اما چاره ای نداشتیم. اینطوری سایه یک مرد بالای سرمان بود اما وقتی دیدیم در کنار عمو و زن عمویم نمی توانیم زندگی کنیم، تصمیم گرفتیم از آنها جدا شویم.
آنها با این تصمیم شما موافق بودند؟
ما هر بار که می خواستیم از خانه عمویم برویم، او اجازه این کار را به ما نمی داد. مادرم هم به خاطر ترس از آبروریزی، کوتاه می آمد تا اینکه بالاخره من تصمیم به ازدواج گرفتم. یک ماه قبل از حادثه به یکی از خواستگارانم جواب مثبت دادم. خواستگارم پسر خوبی بود و تصور می کردم با ازدواج با او زندگی راحتی خواهم داشت اما با نامزدی من دردسرهای من و مادرم چند برابر شد. عمویم پایش را در یک کفش کرده بود که نامزدم نباید به آن خانه رفت و آمد کند. هر وقت او را می دید، سر ناسازگاری می گذاشت، من هم از نامزدم می خواستم کمتر به خانه ما بیاید تا باعث حساسیت عمویم نشود. از طرفی برادر زن عمویم هم خواستگار من بود و وقتی به او پاسخ منفی دادم، چند بار هم مرا تهدید کرد اما به این تهدیدها اهمیت نمی دادم و آنها را اصلا جدی نمی گرفتم. بعد از مراسم نامزدیم، من و مادرم تصمیم گرفتیم که از عمویم جدا شویم. وقتی ماجرا را به او گفتیم، بدجوری عصبانی شد. می گفت که نباید آنها را ترک کنیم اما ما تصمیم خود را گرفته بودیم. بعد از ازدواج من، مادرم دوست داشت مستقل زندگی کند. می گفت این جوری برای همه بهتر است. عاقبت با حرف زدن عمویم را راضی کردیم و خانه ای در نزدیکی خانه آنها اجاره کردیم تا خیلی هم از همدیگر دور نباشیم.
شب حادثه چه اتفاقی افتاد؟
آن شب من و مادرم مشغول تدارک مراسم عروسی بودیم. برادرهایم در خانه نبودند و آنقدر خسته شدیم که داخل پذیرایی خوابمان برد. ساعت حدود 4 صبح بود که احساس کردم صورتم دارد می سوزد. سوزش صورتم هر لحظه بیشتر می شد. چشم هایم را باز کردم و عمو و زن عمویم را بالای سرم دیدم. عمویم ظرفی در دستش بود. خواستم حرفی بزنم که احساس کردم تمام بدنم دارد آتش می گیرد. فقط فریاد می زدم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. می سوختم و در لابه لای صدای خودم، صدای فریاد های «سوختم سوختم» مادرم را می شنیدم.
برادرهایت کجا بودند؟
2 روز قبل از حادثه، عمویم به خانه ما آمد و با اصرار از مادرم خواست که برادرهایم را به خانه مادربزرگم ببرد. می گفت که شما به خاطر عروسی یسرا کار دارید و بچه ها مزاحمتان هستند. هر چه مادرم گفت آنها کمک دستش هستند و پیش ما باشند بهتر است، عمویم قبول نکرد. او آنها را به خانه مادربزرگم برد و من بعد از حادثه فهمیدم که هدف او از بردن برادرهایم چه بوده. او می خواسته با این کار، خانه را برای اجرای نقشه اش آماده کند.
تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت
بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:
من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت
و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه ( این مطلب رو اتفاقی توی وبلاگ همین آقا خوندم ) بخونید :
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت





نمایشگاه شیرینی در برلین که بیش از 50 کشور شرکت کننده داشت













یکی از اساسی ترین توهمات آدمی
این است که گمان می کند عشق را می شناسد
به همین سبب از تجربه ی عشق عاجز است ...
هر کسی می پندارد که می داند عشق چیست
بنابراین نیازی به تجربه ی آن احساس نمی کند
به همین دلیل عشق با دنیای ما قهر کرده است
ما با عاشقانی روبروییم که از عشق تهی اند ...
والدین تظاهر می کنند که
فرزندانشان را دوست دارند
شوهران تظاهر می کنند
همسران تظاهر می کنند
تظاهر و تظاهر ...
البته هیچ کس به عمد این کار را نمی کند
بسیاری از آن ها نمی دانند که چنین می کنند
ای کاش از همان ابتدا آدم ها می آموختند که
عشق برترین هنر زندگیست ...
به جادو می ماند و معجزه می کند....!
ای کاش می آموختند که عشق را باید کشف کرد
باید برای کشف آن زحمت کشید
باید به ژرفای آن رفت و شیوه های آن را آموخت!
عشق هنر است ...
عشق ورزیدن مهارت نیست
بلکه امکانی بالقوه در همگان است
به همین سبب امید آن هست که
روزی همگان به بلندای بلند عشق صعود کنند ...
در واقع تنها در چنان روزی است که
انسانیت حقیقی زاده می شود
ما هنوز پیش از آن واقعه ی عظیم زندگی می کنیم
آن واقعه ی بزرگ و باشکوه هنوز رخ نداده است
.:: This Template By : web93.ir ::.