+ ۱۳۹۰/۱۰/۱۶
محققان دانشگاه هرفوردزشایر نیز برنامه ای را با نام «آزمایشگاه خنده» آغاز کردند تا تاثیر لطیفه ها را بر مردم فرهنگ های مختلف بررسی کنند.

آن ها از مردم کشورهای مختلف خواستند تا لطیفه های خود را ارائه دهند و لطیفه هایی که از سوی دیگران ارائه شده اند را ارزیابی کنند.

لطیفه برنده این نظرسنجی، لطیفه ای بود که یک روان پزشک انگلیسی اهل منچستر گفته بود. او در این لطیفه شکارچیان نیوجرسی را سوژه خود قرار داده بود.

دو شکارچی اهل نیوجرسی در جنگل بودند که یکی از آن ها روی زمین افتاد. او نفسش بند آمد و چشمهایش وارونه شد. دومی گوشی تلفن خود را برداشت و با اورژانس تماس گرفت و به اپراتور اورژانس گفت: «دوستم مرده! چه کار کنم؟» اپراتور با صدای آرامی در جواب گفت: «خونسردی خود را حفظ کنید. من به شما کمک می کنم. اجازه دهید اول از مرگ دوست شما مطمئن شویم.» سکوتی پشت خط تلفن حاکم شد و ناگهان صدای شلیک گلوله ای به گوش رسید. شکارچی گوشی را برداشت و گفت: «حالا چه کار کنم؟»

البته یکی از رایج ترین لطیفه های مردم آمریکا، لطیفه ای است که می گوید:

«دو آمریکایی مشغول بازی گلف بودند که یکی از آن ها مراسم خاکسپاری باشکوهی را در حوالی زمین بازی می بیند و همان لحظه کلاه خود را از سر برمی دارد. چشمانش را می بندد و به نشانه احترام تعظیم می کند. دوستش با دیدن این حرکت می گوید: «وای! این یکی از تاثیربرانگیزترین حرکاتی است که تاکنون دیده ام. تو واقعا مرد مهربانی هستی.»
او در پاسخ می گوید: «بله. ما 35 سال با هم زندگی کردیم!»

  منبع : ایسنا


   
+ ۱۳۹۰/۱۰/۱۶
به گزارش خبرنگار سیاسی مشرق؛ حکم دادگاه بدوی فائزه هاشمی دیروز از سوی شعبه 15 دادگاه انقلاب اسلامی تهران به ریاست قاضی صلواتی به ریاحی وکیل وی ابلاغ شد.

بر اساس این گزارش فائزه هاشمی برابر حکم دادگاه به جرم فعالیت تبلیغی علیه نظام به شش ماه حبس و 5 سال محرومیت از فعالیت های سیاسی، فرهنگی و مطبوعاتی محکوم شد.

چندی پیش جلسه محاکمه فائزه هاشمی در شعبه 15 دادگاه انقلاب اسلامی به ریاست قاضی صلواتی تشکیل و وی به اتهام فعالیت تبلیغی علیه نظام محاکمه شده بود.

  منبع : مشرق


   
+ ۱۳۹۰/۱۰/۱۶
با گذشت 6 ماه از اسیدپاشی مرگبار به صورت مادر و دختری در شهر سرابله استان ایلام، سرانجام عاملان این جنایت لب به اعتراف گشودند.

صبح 18 تیر ماه امسال، ماموران پلیس شهر سرابله در استان ایلام در جریان اسیدپاشی به صورت مادر و دختر جوانی در یکی از روستاهای این شهر قرار گرفتند و راهی درمانگاهی شدند که آنها به آنجا انتقال یافته بودند.

درحالی که مسئولان درمانگاه قصد داشتند این مادر و دختر را به خاطر سوختگی شدید به بیمارستان ایلام منتقل کنند، دختر جوان که بر اثر اسیدپاشی به شدت سوخته بود و درد شدیدی داشت، جملاتی به زبان آورد که رازگشای این پرونده هولناک شد.

او که بریده بریده حرف می زد، به ماموران گفت: چند ساعت پیش، من و مادرم در خانه مان در خواب بودیم که ناگهان با احساس سوختگی شدیدی که روی صورتم حس می کردم، از خواب پریدم. در همان لحظه عمو و زن عمویم را دیدم که مقابل من و مادرم ایستاده بودند. من و مادرم جیغ می کشیدیم و آنها ما را تماشا می کردند. تنها چیزی که در آن لحظه دیدم، این بود که عمویم یک ظرف در دست داشت و مطمئنم که آنها به صورت من و مادرم اسید پاشیده اند. چون من قرار بود هفته دیگر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کنم و مشغول تدارک مراسم عروسی بودم اما عمو و زن عمویم می گفتند که باید با فرد دیگری ازدواج کنم.

بعد از حرف های دختر جوان که یسرا نام دارد، در حالی که او و مادرش به بیمارستان انتقال یافته بودند، ماموران عمو و زن عموی وی را بازداشت کردند.

شدت سوختگی قربانیان اسیدپاشی به حدی بود که حتی در بیمارستان ایلام هم کاری از دست پزشکان ساخته نبود و به همین دلیل مادر و دختر به بیمارستان شهید مطهری تهران انتقال یافتند.
با گذشت چند روز از بستری شدن یسرا و مادرش در بیمارستان، صبح چهارم مرداد ماه، دختر جوان به علت شدت جراحات وارده ناشی از سوختگی با اسید دچار ایست قلبی شد و روی تخت بیمارستان جان باخت. این در حالی بود که مادرش به نام زیور هم به علت سوختگی شدید، در بخش بستری بود.

با مرگ یسرا، پرونده رنگ و بویی جنایی گرفت و تحقیقات برای کشف راز اسیدپاشی مرگبار ادامه یافت. عمو و زن عموی قربانی که چند ساعت پس از حادثه بازداشت شده بودند، در بازجویی ها مدعی شدند که در ماجرای اسیدپاشی نقشی نداشته اند. آنها گفتند که شب حادثه با شنیدن صدای فریادهای یسرا و مادرش، برای کمک به خانه آنها که در نزدیکی خانه شان بوده، رفته و وقتی به آنجا رسیده اند، این مادر و دختر را در حالی که از درد به خود می پیچیده اند دیده و با کمک همسایه ها به بیمارستان انتقال داده اند. متهمان مدعی شدند که نمی دانند عامل اسیدپاشی چه کسی است. اظهارات این دو مظنون در حالی بیان می شد که ماموران در ادامه به ردپای مظنون دیگری هم در این پرونده دست یافتند. این فرد برادر زن عموی یسرا بود که خواستگار سمج وی به شمار می رفت.

بررسی ها نشان می داد که خانواده پسر جوان یک روز قبل از حادثه با حضور در مقابل خانه یسرا، او را تهدید کرده بودند که باید از ازدواج با پسر مورد علاقه اش منصرف شود و به عقد سیامک درآید. بنابراین احتمال داشت که آنها بعد از شنیدن جواب رد از مقتول نقشه اسیدپاشی به صورت وی و مادرش را اجرا کرده باشند. با این اطلاعات سیامک و عموی دیگر مقتول هم که احتمال داشت در این ماجرا نقش داشته اند، دستگیر شدند اما در تمامی مراحل بازجویی اظهار بیگناهی کردند.

اعتراف بعد از 6 ماه

با گذشت 6 ماه از ماجرای اسیدپاشی، سرانجام 2 نفر از مظنونان پرونده به این جنایت اعتراف کردند. آنها که 2 عموی مقتول بودند، گفتند که بعد از مرگ برادرشان، همسر و دختر او تصمیم گرفتند به صورت مستقل زندگی کنند و همین مسئله باعث اختلاف بین آنها شد و به همین دلیل تصمیم گرفتند به صورت این مادر و دختر اسید بپاشند. اظهارات این دو متهم در حالی بیان می شود که زن عموی یسرا و برادر او نیز همچنان از مظنونان پرونده به شمار می روند. تحقیقات برای مشخص شدن نقش آنها در این اسیدپاشی ادامه دارد.

نقشه شوم عموها

دختر جوان چند روز قبل از مرگ، زمانی که روی تخت بیمارستان بستری بود، در گفت و گو با همشهری به بیان جزئیات روز حادثه پرداخت که در ادامه می خوانید:

چرا عموهایت دست به چنین کاری زدند؟

سال ها پیش، وقتی پدرم فوت کرد، من و مادر و برادرهایم مجبور شدیم با عمویم یک خانه مستاجری بگیریم و در کنار آنها زندگی کنیم. عمویم کار مناسبی نداشت و زندگی او هم با حقوق مستمری پدرم می گذشت. اما ماندن در آن شرایط برای من و مادر و برادرهایم خیلی سخت بود اما چاره ای نداشتیم. اینطوری سایه یک مرد بالای سرمان بود اما وقتی دیدیم در کنار عمو و زن عمویم نمی توانیم زندگی کنیم، تصمیم گرفتیم از آنها جدا شویم.

آنها با این تصمیم شما موافق بودند؟

ما هر بار که می خواستیم از خانه عمویم برویم، او اجازه این کار را به ما نمی داد. مادرم هم به خاطر ترس از آبروریزی، کوتاه می آمد تا اینکه بالاخره من تصمیم به ازدواج گرفتم. یک ماه قبل از حادثه به یکی از خواستگارانم جواب مثبت دادم. خواستگارم پسر خوبی بود و تصور می کردم با ازدواج با او زندگی راحتی خواهم داشت اما با نامزدی من دردسرهای من و مادرم چند برابر شد. عمویم پایش را در یک کفش کرده بود که نامزدم نباید به آن خانه رفت و آمد کند. هر وقت او را می دید، سر ناسازگاری می گذاشت، من هم از نامزدم می خواستم کمتر به خانه ما بیاید تا باعث حساسیت عمویم نشود. از طرفی برادر زن عمویم هم خواستگار من بود و وقتی به او پاسخ منفی دادم، چند بار هم مرا تهدید کرد اما به این تهدیدها اهمیت نمی دادم و آنها را اصلا جدی نمی گرفتم. بعد از مراسم نامزدیم، من و مادرم تصمیم گرفتیم که از عمویم جدا شویم. وقتی ماجرا را به او گفتیم، بدجوری عصبانی شد. می گفت که نباید آنها را ترک کنیم اما ما تصمیم خود را گرفته بودیم. بعد از ازدواج من، مادرم دوست داشت مستقل زندگی کند. می گفت این جوری برای همه بهتر است. عاقبت با حرف زدن عمویم را راضی کردیم و خانه ای در نزدیکی خانه آنها اجاره کردیم تا خیلی هم از همدیگر دور نباشیم.

شب حادثه چه اتفاقی افتاد؟

آن شب من و مادرم مشغول تدارک مراسم عروسی بودیم. برادرهایم در خانه نبودند و آنقدر خسته شدیم که داخل پذیرایی خوابمان برد. ساعت حدود 4 صبح بود که احساس کردم صورتم دارد می سوزد. سوزش صورتم هر لحظه بیشتر می شد. چشم هایم را باز کردم و عمو و زن عمویم را بالای سرم دیدم. عمویم ظرفی در دستش بود. خواستم حرفی بزنم که احساس کردم تمام بدنم دارد آتش می گیرد. فقط فریاد می زدم. نمی دانستم چه اتفاقی افتاده است. می سوختم و در لابه لای صدای خودم، صدای فریاد های «سوختم سوختم» مادرم را می شنیدم.

برادرهایت کجا بودند؟

2 روز قبل از حادثه، عمویم به خانه ما آمد و با اصرار از مادرم خواست که برادرهایم را به خانه مادربزرگم ببرد. می گفت که شما به خاطر عروسی یسرا کار دارید و بچه ها مزاحمتان هستند. هر چه مادرم گفت آنها کمک دستش هستند و پیش ما باشند بهتر است، عمویم قبول نکرد. او آنها را به خانه مادربزرگم برد و من بعد از حادثه فهمیدم که هدف او از بردن برادرهایم چه بوده. او می خواسته با این کار، خانه را برای اجرای نقشه اش آماده کند.


   
+ ۱۳۹۰/۱۰/۱۲
شعر اول رو حمید مصدق گفته بوده که فکر کنم همه خوندن یا شنیدن :

تو به من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلود به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چرا باغچه كوچك ما سيب نداشت



بعدها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده:

من به تو خنديدم
چون كه مي دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسايه سيب را دزديدي
پدرم از پي تو تند دويد
و نمي دانستي باغبان باغچه همسايه
پدر پير من است
من به تو خنديدم
تا كه با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو ليك
لرزه انداخت به دستان من و
سيب دندان زده از دست من افتاد به خاك
دل من گفت: برو
چون نمي خواست به خاطر بسپارد
گريه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست كه در ذهن من آرام آرام
حيرت و بغض تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق در اين پندارم
كه چه مي شد اگر باغچه خانه ما سيب نداشت



و از اونا جالب تر واسه من جوابیه که یه شاعر جوون به اسم جواد نوروزی بعد از سالها به این دو تا شاعر داده
که خیلی جالبه ( این مطلب رو اتفاقی توی وبلاگ همین آقا خوندم ) بخونید :


دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان ِ
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود...
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت:
" او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! "
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود:
" مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! "
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند:
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت


   
+ ۱۳۹۰/۱۰/۱۲
در مرکز خرید "کالینینگراد پلازا" در کالینینگراد روسیه، اتاقی وجود دارد که به طور کامل از شکلات ساخته شده ! در این اتاق علاوه بر در و دیوار، میز و صندلی‌ها، همه ابزارها و اشیای موجود در اتاق حتی فرشها که به مساحت 20 مترمربع هستند از جنس شکلات ساخته شده‌اند. النا کلیمنت، طراح و مجسمه‌ساز اهل روسیه است که توانسته با استفاده از 420 کیلوگرم شکلات تیره و روشن اتاقی کاملا شکلاتی بسازد و موجب شود تا هزاران توریست به این مکان جذب شوند. برای وا نرفتن این اتاق شکلاتی، هوای اتاق همیشه با دمای سرد تنظیم می شود.
















نمایشگاه شیرینی در برلین که بیش از 50 کشور شرکت کننده داشت






































   
+ ۱۳۹۰/۱۰/۱۲
پسرم! گروهی، اگر احترامشان کنی تو را نادان می دانند و اگر بی محلیشان کنی از گزندشان بی امانی. پس در احترام، اندازه نگهدار
پسرم! دانشگاه کسی را آدم نمی کند. علم را از دانشگاه بیاموز ، ادب را از مادرت
پسرم! سخت ترین کار عالم ، محکوم کردن یک احمق است.
پسرم! در تاکسی با تلفن همراه بلندبلند صحبت نکن
پسرم! با كسی كه از روزنامه فقط نيازمنديهايش را ميخواند دوستی نكن. آدم بيكار و بی اراده ای است.
پسرم! با کسی که شکمش را بیشتر از کتاب هایش دوست دارد ، دوستی مکن.
پسرم! با رئيس ات زياد گرم نگير برايت حرف درمی آورند.
پسرم! هیچ گاه از دانشگاه های هاروارد، ماساچوست و بوستون مدرک نگیر. برایت حرف در میارن. مگه آزاد رودهن چشه؟
پسرم! قرض نگير. قرض هم نده.
پسرم! شماره حساب هدفمندی یارانه ها ، رمزگذاری شده در صندوقچه مرحوم آقابزرگ توی اتاق پشتی است.
پسر! اخبار را از منابع مختلف بگیر. جمع بندی اش با خودت. مخاطب دائمی یک رسانه بودن آدم را به حماقت می کشاند.
پسرم ! كسي را به خاطر دين اش مسخره نكن. چون او هم حق ندارد بخاطر دين ات تو را مسخره كند.
پسرم! شهر ما خانه ما! …نه نه نه! نمی خواد عزیزم. شهرشون خونه خودشون. اول اتاقت رو از این ریخت در بیار.
پسرم! دوستانت را با یک لیوان آب خوردن امتحان کن! آب را به دستشان بده تا بنوشند! بعد بگو تا دروغ بگویند! اگر عین آب خوردن دروغ گفتند از آنان بپرهیز…
پسرم! قواعد رانندگي را بيخيال. فقط مواظب باش بهت نزنند.
پسرم! اگر کسانی از سر نادانی به تو خندیدند ، تو برای شفایشان گریه کن
هان ای پسر! اهل هنر را احترام کن. اما مواضع سیاسی ات را با کسی مسنج وکسی را به خاطر مواضعش مرنجان.
پسرم! بلوتوث تلفن همراهت را خاموش نگهدار، مگر در مواقع ضروری
فرزندم!هیچ کس تنها نیست.
پسرم! هر روز از همکارانت در اداره عمیقا خداحافظی کن. کسی نمی داند آیا فردا در همان اداره باشی یا نه. اداره در همان شهر باشد یا نه. شهر در… ولش کن پسرم
پسرم! پیامک های عید نوروزت را همین الان بفرست هان ای پسر! خواستی در مملکت خودمان درس بخوانی بخوان. خواستی فرنگ بروی برو. اما اگر ماندی از فرنگ بد نگو ، اگر رفتی از مملکتت.
پسرم! گوجه را از نارمک بخر، شنیده ام ارزان است!
و در آخر: پسرم اوج نگیر


   
+ ۱۳۹۰/۱۰/۱۲
شقایق گفت :با خنده نه بیمارم، نه تب دارم اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته وعشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری به جان دلبرش افتاده بود اما طبیبان گفته بودندش اگر یک شاخه گل آرد ازآن نوعی که من بودم بگیرند ریشه اش را و سوزانند شود مرهم برای دلبرش آندم شفا یابد چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه به روی من بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و به ره افتاد و او می رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا می کرد پس از چندی هوا چون کورۀ آتش زمین می سوخت و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟ در این صحرا که آبی نیست به جانم هیچ تابی نیست اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من برای دلبرم هرگز دوایی نیست واز این گل که جایی نیست خودش هم تشنه بوداما!!نمی فهمید حالش را چنان می رفت و من در دست اوبودم وحالامن تمام هست اوبودم دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟ نه حتی آب،نسیمی در بیابان کو ؟ و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت که نا گه روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد آنگه مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت نشست و سینه را با سنگ خارایی زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد زمین و آسمان را پشت و رو می کرد و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را به من می دادو بر لب های او فریاد بمان ای گل که تو تاج سرم هستی دوای دلبرم هستی بمان ای گل ومن ماندم نشان عشق و شیدایی و با این رنگ و زیبایی و نام من شقایق شد گل همیشه عاشق شد ....


   
+ ۱۳۹۰/۱۰/۱۲
گروه اینترنتی قلب من
گروه اینترنتی قلب من
 
گروه اینترنتی قلب من
گروه اینترنتی قلب من
گروه اینترنتی قلب من
گروه اینترنتی قلب من
 
گروه اینترنتی قلب من
گروه اینترنتی قلب من
گروه اینترنتی قلب من
گروه اینترنتی قلب من
گروه اینترنتی قلب من


   
+ ۱۳۹۰/۱۰/۱۲

یکی از اساسی ترین توهمات آدمی

این است که گمان می کند عشق را می شناسد

به همین سبب از تجربه ی عشق عاجز است ...

هر کسی می پندارد که می داند عشق چیست


بنابراین نیازی به تجربه ی آن احساس نمی کند

به همین دلیل عشق با دنیای ما قهر کرده است

ما با عاشقانی روبروییم که از عشق تهی اند ...

والدین تظاهر می کنند که


فرزندانشان را دوست دارند

شوهران تظاهر می کنند

همسران تظاهر می کنند

تظاهر و تظاهر ...

البته هیچ کس به عمد این کار را نمی کند


بسیاری از آن ها نمی دانند که چنین می کنند

ای کاش از همان ابتدا آدم ها می آموختند که



عشق برترین هنر زندگیست ...



به جادو می ماند و معجزه می کند
....!

ای کاش می آموختند که عشق را باید کشف کرد


باید برای کشف آن زحمت کشید

باید به ژرفای آن رفت و شیوه های آن را آموخت!

عشق هنر است
...

عشق ورزیدن مهارت نیست


بلکه امکانی بالقوه در همگان است

به همین سبب امید آن هست که

روزی همگان به بلندای بلند عشق صعود کنند ...

در واقع تنها در چنان روزی است که


انسانیت حقیقی زاده می شود

ما هنوز پیش از آن واقعه ی عظیم زندگی می کنیم

آن واقعه ی بزرگ و باشکوه هنوز رخ نداده است


   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش