
نظریه رشد روانی-اجتماعی اریکسون یکی از معروفترین نظریههای شخصیت در روانشناسی است. اریکسون نیز همانند فروید اعتقاد داشت که شخصیت هر فرد، طی مراحلی رشد مییابد. نظریه اریکسون برخلاف نظریه مراحل روانی-جنسی فروید، به تشریح تاثیر تجربه اجتماعی در تمام طول عمر میپردازد.
یکی از عناصر اصلی در نظریه مراحل روانی-اجتماعی اریکسون، رشد هوّیت خود ( ego identity ) است. «هویت خود»، حس آگاهانه خود است که ما از طریق تعاملات اجتماعی رشد میدهیم. به گفته اریکسون، «هویت خود» ما با هر تجربه و اطلاعات جدیدی که در تعاملات روزانه خود با دیگران به دست میآوریم، دائماً تغییر میکند. اریکسون همچنین عقیده داشت که علاوه بر «هویت خود»، یک حس صلاحیت نیز انگیزه رفتار و اعمال ما را تشکیل میدهد.
هر مرحله در نظریه اریکسون به صلاحیت یافتن و شایسته شدن در یک محدوده از زندگی مربوط است. اگر یک مرحله به خوبی پشتسر گذاشته شود، شخص احساس تسلّط خواهد کرد. و اگر یک مرحله به طور ضعیفی مدیریت شود، حس بیکفایتی در شخص پدید خواهد آمد.
اریکسون عقیده داشت که افراد در هر مرحله، با یک تضاد روبرو میشوند که نقطه عطفی در پروسه رشد خواهد بود. به عقیده اریکسون، این تضادها بر به وجود آوردن یک کیفیت روانی یا ناکامی در به وجود آوردن آن کیفیت متمرکزند. در خلال این دوره، هم زمینه برای رشد شخصی بسیار فراهم است و هم از سوی دیگر، برای شکست و ناکامی.
دکتر حمیدالله افراسیابیان در چهارمین همایش طب اسلامی و سنتی که در ارومیه برگزار شد، اظهار کرد: طب سنتی، طب بسیار عمیق و عظیمی بوده که در آن شناخت انسان ها بر اساس طبیعت یا مزاج آنان صورت می پذیرد.
وی به عوامل استقبال مردم از طب سنتی اشاره کرد و افزود: داروهای استفاده شده در طب سنتی عوارض بسیار کمتری نسبت به داروهای شیمیایی داشته و دسترسی به آنان بسیار راحت تر است و عامل دیگر استقبال مردم از این طب این است که مردم اعتماد خود را نسبت به تئوری های طب جدید از دست داده اند.
این مدرس طب سنتی به عناصر تشکیل دهنده بدن انسان اشاره کرد و گفت: در طب نوین بدن انسان از 105 تا 106 عنصر تشکیل شده است اما در طب سنتی بدن انسان و کل کاینات از چهار ماده اصلی آب (سرد و تر)، باد (گرم و تر)، آتش (گرم و خشک) و خاک (سرد و خشک) تشکیل یافته است که اگر رابطه و تنظیم این عناصر به هم بخورد، سبب ایجاد بیماریهای مختلف در افراد خواهد شد.
این دکتری علوم پزشکی، ویژگی های طبایع چهارگانه بدن را برشمرد و تصریح کرد: برخی افراد دارای طبع بهاری یا دموی (گرم و تر) بوده و حجم خون در آنها بالاست، با اشتها غذا می خورند، چاق و درشت اندامند و چهره ای قرمز رنگ دارند.
وی افزود: دموی ها به لحاظ شخصیتی بسیار دوست داشتنی، مهربان، اجتماعی و برون گرا هستند، دارای حرکاتی سریع و بسیار اجتماعی اند؛ این افراد قدرت جنسی بالا و همیشگی داشته و بیشتر از دیگر افراد مستعد ابتلا به بیماری های قلبی و عروقی و سکته های مغزی هستند و باید از غذاهایی با طبع لطیف برای کاهش غلظت خون خود استفاده کنند.
وی ادامه داد: دموی ها می توانند در رشته های هنر و پزشکی بسیار موفق باشند.
این عضو هیات علمی دانشگاه به ویژگی افراد صفراوی مزاج یا تابستانی اشاره کرد و گفت: صفراوی ها (گرم و خشک) عصبی و کم خواب هستند و دیر چاق می شوند، معده شان هضم بسیار خوبی دارد و دارای استخوان بندی واضح، هوش بالا و سرعت عمل زیادی هستند؛ این افراد برون گرا و اجتماعی بوده و علی رغم رشد سریع موها افراد کم مویی هستند.
وی افزود: تابستانی ها چون دارای بدن گرمی هستند از عوارضی چون خشکی دهان رنج می برند.
عضو هیات علمی دانشگاه شهید بهشتی خصوصیات افراد سوداوی مزاج را نیز برشمرد و گفت: کسانی که دارای طبع پاییزی (سرد و خشک) بوده، لاغر اندام و پرمویند و حرکاتی کند و بافت عضلانی کمی دارند، آنان خوشخواب بوده اما اشتهای چندانی ندارند و زود سیر می شوند. سوداوی ها شخصیتی بسیار حساس، دقیق، منظم، قضاوت گر و زودرنج دارند.
وی در ادامه به ویژگی بلغمی ها اشاره کرد و اظهار داشت: افراد زمستانی یا بلغمی به علت سرد و تر بودن طبع دارای چربی زیادی در بدن بوده و مستعد چاقی هستند، آنان دارای پوستی سفید، حرکاتی کند و از لحاظ روحی و روانی تمایل به تنهایی دارند. بلغمی ها در جمع افرادی آرام و ملایم هستند. تمایلات جنسی چندانی ندارند. این افراد در رشته های تاریخ، جامعه شناسی و روانشناسی می توانند موفق باشند.
افسردگی و بی خوابی نتیجه غلبه بلغم است
وی همچنین افزود: بیماری های شایعی مانند ام اس، افسردگی و بی خوابی، ضعف اعصاب، آرتروز، درد معده و غیره، نتیجه غلبه بلغم بوده و با استفاده از مواد غذایی با طبع گرم و خارج شدن سردی، به تدریج می توان بر این بیماریها غلبه کرد.
دکتر افراسیابیان به عوامل شش گانه موثر در بروز بیماری ها و سلامتی از دیدگاه طب سنتی و اسلامی اشاره کرد و گفت: به طور کلی در طب سنتی، شش عامل که به سبک زندگی معروف هستند در سلامتی و بیماری افراد موثر است.
وی با بیان اینکه استفاده از غذا و نوشیدنیهای سالم عامل مهمی در سلامتی افراد است، خاطرنشان کرد: اگر افراد سوداوی از غذاهایی با طبع سرد استفاده زیادی کنند، دچار غم و غصه شده و اگر افراد افسرده ای باشند، بیماری آنان تشدید خواهد شد.
وی ادامه داد: اگر این افراد از ترکیب سرکه و عسل و نوشیدنی های سالم استفاده کنند، اثر خوبی بر کبد خود بر جای خواهند گذاشت.
اضطراب و غم و غصه بیماری های سردی هستند
این دکترای علوم پزشکی به حالات روحی و روانی و تاثیر آن در سلامتی اشاره و اذعان کرد: اضطراب و غم و غصه بیماری های سردی هستند و اگر به طور مداوم این حالات تکرار شود، نیروی دفاعی بدن تضعیف شده و فرد ممکن است به بیماری سرطان مبتلا شود.
افراسیابیان به اهمیت آب و هوای سالم اشاره کرد و خاطرنشان ساخت: هوای پاکیزه نقش مهمی در سلامتی افراد بر عهده داشته و اگر هوای تنفسی حاوی سرب باشد روی قند خون تاثیر گذاشته و ضریب هوشی افراد را پائین می آورد.
وی با اشاره به اهمیت تحرک در سلامتی گفت: از نظر طب سنتی زندگی یعنی گرما و رطوبت و اگر در طی روز حداقل بیست دقیقه وقت خود را به ورزش اختصاص دهیم گرما و نشاط ایجاد می شود ولی اگر اکثر اوقات را پشت میز بگذرانیم سردی غلبه می کند و کسل و چاق خواهیم شد.
این عضو هیئت علمی دانشگاه به اهمیت دفع و احتباس را اشاره کرد و گفت: دفع مواد زائد بدن بسیار مهم بوده و مدت طبیعی آن یک ساعت پس از غذاست و اگر این مواد به موقع از بدن دفع نشود فرد دچار یبوست شده که مادر تمام بیماری هاست.
وی با بیان اینکه میزان خواب و بیداری نیز در سلامتی افراد موثر بوده و در افراد مختلف با توجه به مزاجها متغیر است، افزود: افراد دموی مزاج به علت رطوبت مغز روزانه 7 یا 8 ساعت می خوابند ولی بالعکس سوداوی ها به جهت خشکی مغز (مانند افراد مسن) کم خواب و دچار اختلالاتی در خواب هستند.
رازی که ما از آن بی خبر بودیم و این بی خبری باعث شد آرام آرام او را به صندوقچه خاطرات بسپاریم. اما این پایان کار نبود. شهره لرستانی دوباره برگشت. این بار با هیئتی تازه که اثر عبور غمبار زمان در آن مشهود بود. خب، باید جشن می گرفتیم و البته او هم با حضور در کارهای طنز به این لبخند دامن می زد. اما آن راز همچنان در جای خود باقی بود. رازی که برای اولین بار در این بخش تازه از مجله پردیس بر زبان شهره لرستانی می آید.
کودکی
پدرم قاضی دادگستری و مادرم معلم بود. شاید
دیدن مادری که هر روز شال و کلاه می کرد و سر کار می رفت، باعث شد تصویری
که از زن در ذهن کودکانه من و خواهر بزرگم شکل گرفت، تصویر زنی شاغل باشد.
اصلا فکر نمی کردیم چیزی به اسم زن خانه دار هم وجود داشته باشد.
در همان بازی های کودکانه هر کدام کاری را انتخاب کرده بودیم، انگار جنم بعضی کارها از همان زمان در خونمان بود و امواج نامرئی تقدیر ما را به سمت شان هدایت می کرد. من از پنج سالگی دوست داشتم نمایش اجرا کنم و در همان عوالم بچگی، بدون اینکه بدانم اسم این کار کارگردانی است، نمایش های کودکانه ام را خودم کارگردانی می کردم. در خانه مان پرده ای اتاق نشیمن را از پذیرایی جدا می کرد. من همه را جلوی این پرده به صف می نشاندم و با صدای بلند اعلام می کردم: ساکت باشید. کارگردان شهره اجرا می کند.
بعد پرده را کنار می کشیدم و شروع به اجرا می کردم. اجراهایم هم خیلی ساده بود، ادای هر کسی را در می آوردم، از اعضای خانواده تا برنامه های روز تلویزیون و شخصیت های روز، تقلید صدا می کردم، جوک می گفتم و... ما اصالتا لر هستیم، البته ما در تهران به دنیا آمدیم و بعد هم به خاطر شغل پدرم مرتب از این شهر به آن شهر می رفتیم. در این میان چند سالی در همدان ساکن شدیم و به نسبت شهرهای دیگر بیشتر ماندیم. شهره و پرده نمایش هم از این شهر به آن شهر می رفتند. قاطعانه از همان کودکی تصمیم گرفتم کارگردان بشوم.
قهرمان دوران کودکی ام چارلی چاپلین بود. نام خانوادگی ما در اصل صالحی لرستانی است. وقتی مدرسه رفتم، به تقلید از چاپلین (که چارلز اسپنسر چاپلین را مخفف کرده بود) من هم نامم را کوتاه کردم به شهره لرستانی و صالحی را حذف کردم. طنز را دوست داشتم. همه هم من را به طنازی می شناختند و مجلس گرم کن و اسباب شوخی و خنده محفل های خانوادگی بودم.
همدان خیلی سرد بود. یکی از این بخاری نفتی های قدیمی بزرگ داشتیم. من ساعت ها پشت آن قایم می شدم و در سکوت حرف های همه را یادداشت می کردم. بدون این که آگاه باشم، دیالوگ نویسی را تجربه می کردم. بعد از مخفیگاهم بیرون می آمدم و می گفتم ساکت، ساکت... و تعریف می کردم هر کسی چه گفته بود. یکی از تفریحات من و برادر کوچکم در تابستان ها که مدرسه نداشتیم، این بود که با پدرم به دادگستری می رفتیم. وقتی مراجعین می آمدند، زیر میز پدر پنهان می شدیم و یواشکی آنها را از لای ترک میز زیر نظر گرفته و به حرف هایشان گوش می دادیم. عشق ما دعواهای زن و شوهری بود.
هیچ وقت یادم نمی رود روزی مردی با همسرش وارد اتاق پدرم شدند. مرد به محض ورود دستش را روی قلبش گذاشت و گفت آقای قاضی من دارم از دست این زن می میرم. این زن مرا کشته است. بعد ناگهان کف اتاق به حالت غش افتاد و گفت من دیگر زنده نیستم! زن که این صحنه را دید با عصبانیت شروع کرد به کتک زدن مرد و داد و هوار که مرتیکه دروغگو، بلند شو و نمایش بازی نکن. مرد هم از جایش پرید و گفت: ببینید آقای قاضی من راست می گویم و خودتان ببینید که این زن با من چه رفتاری می کند. واقعا صحنه جالبی بود. انگار اجرای زنده نمایشی را جلوی چشم هایم می دیدم. این صحنه ها خاطرات تابستان های ما بود.

دوران نوجوانی و جوانی
همیشه گروه تئاتر مدرسه با
من بود. از نوشتن و به وجود آوردن لذت می بردم. آن اوایل که بلد نبودم
بنویسم حفظ می کردم. نمایشنامه نویسی که بلد نبودم، اما قصه هایی شبیه
نمایشنامه می نوشتم و با گروه تئاترمان اجرا می کردم. کمی بزرگ تر که شدیم،
پدرم بازپرس ارشد همدان شد. آن موقع سینما رفتن خیلی باب بود. همدان هم
چند سالن سینما داشت. هر کدام هر هفته یک یا حتی چند فیلم جدید می آوردند.
همیشه هم با هم اختلاف و درگیری داشتند و گذرشان به بازپرس ارشد زیاد می
افتاد. برای همین خیلی هوای پدرم را داشتند و هر شب ما را برای تماشای
فیلمی جدید دعوت می کردند! من هم عاشقانه تمام فیلم ها را چندین بار می
دیدم. روزهای خاطره انگیزی بود.
سال 64 به تهران برگشتیم. من دیپلم گرفتم و بلافاصله وارد دانشگاه هنر شدم. سال عجیب و غریبی بود. من چند کار را با هم انجام دادم، تصدیق و دیپلمم را در اوج بمباران های جنگ گرفتم و در دانشگاه قبول شدم. در حالی که مردم همه در حال فرار بودند و صدای آژیر خطر تبدیل به موسیقی متن زندگی تک تک مان شده بود. طنز عجیبی بود، من زیر نور چراغ داشبورد ماشین در جاده فشم فلسفه و منطق می خواندم، در صورتی که همه چیز در دنیای اطرافم غیر منطقی بود. در همین حال و هوا شدم دانشجوی رشته کارگردانی و بازیگری دانشکده هنرهای نمایشی. در همان ترم های اول که اکثر درس هایمان عمومی بود، من غرق تئاتر شدم و 17 نمایش را به کارگردانی خودم روی صحنه بردم. کم کم شروع به بازی کردم و توجه ها بیشتر به بازی ام جلب شد و پیشنهاد پشت پیشنهاد از راه رسید. با محمد رحمانیان، مهتاب نصیرپور، علی دهکردی و خیلی های دیگر هم دوره بودیم. شروع به بازی در تلویزیون و سینما کردم، کارهایی مثل سریال «عبور به خیر» و... اما اولین کار جدی ام که خیلی دیده شد، سریال «آپارتمان» بود. اواسط دهه هفتاد بود. جنگ تمام شده و دوران اصلاحات هم رو به پایان بود و فضای جامعه داشت بازتر می شد. من هم دیگر ده سالی بود به عنوان بازیگر شناخته شده بودم.
اما آپارتمان نقطه اوج کارم بود. بعد نوبت به «امام علی(ع)» و «لیلی با من است» و... رسید تا دیگر کاملا به عنوان بازیگری جدی ثبت شوم، در حالی که همیشه ذوق و شوق کارگردانی داشتم.
پرتگاه
شاید عجیب به نظر برسد، اما آن روزها با این که در اوج شهرت و موفقیت بودم، از هیچ چیز راضی نبودم و دنبال چیز دیگری بودم.
دنبال چیزی مهم تر. هیچ وقت از جایی که بودم احساس رضایت نداشتم. الان هم همین جور است. این اخلاق شخصی من است. همیشه فکر می کنم هر جایی که هستم می توانستم یک پله بالاتر باشم. آن قدر به خودم سخت می گیرم که گاهی دوستان نزدیکم می گویند بابا ول کن، همین جایی که تو الان هستی، آرزوی خیلی هاست. اما من اسیر کمال گرایی بودم و هستم که خیلی باعث اذیت و آسیبم در زندگی شده و دامنه عوارضش در زندگی و کارم قابل مشاهده است. شاید همین باعث شد یک دفعه رفتم و در چشم مخاطبانم گم و به قول دوستی در نیمه نامرئی ماه پنهان شدم. البته من همیشه حتی زمان هایی که از جمع کنار می کشم، مشغول کار و نوشتن هستم. وقتی کار می کنم، احساس خوشبختی می کنم. انگار احساس خوشبختی من با کار گره خورده. وقتی کار می کنم و اثری را خلق می کنم، خوشبختم و در غیر این صورت احساس رکود و بطالت می کنم.
شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی آن قدر سرخوش و خوشحال بود که حواسش به دور و برش نبود و یک روز با سر به زمین خورد. شهره لرستانی در بیست و هفت سالگی عاشق شد و در عشق شکست خورد. همه چیز خیلی ساده شروع شد، طوری که وقتی امروز بهش نگاه می کنم، باورم نمی شود اتفاقی به این سادگی که ساده تر از آن هم قابل حل بود و می توانستم از آن بگذرم، زندگی ام را دگرگون کرد.
داستانی ساده و یک خطی بود. دختری جوان از مردی که با او تفاوت سنی قابل ملاحظه ای داشت خوشش آمد و به هزار و یک علت به او نرسید.
اما آن موقع این داستان ساده و یک خطی برایم اتفاقی بسیار عظیم و سهمگین بود و باعث شد احساس شکستی بزرگ بکنم. موج غم من را در خود غرق کرد و به دامن افسردگی پناه بردم. احساس کردم همه چیز را باختم و پا پس کشیدم. در سکوت رفتم. احساس کردم من نباید حرفی بزنم. شاید یک علتش این بود که من نوجوانی ام را دیر و در جوانی تجربه کردم.

دغدغه میانسالی
همیشه دغدغه میانسالی و پیری را
داشتم. از زمان خانه پیشکسوتان همیشه قهرمان های ذهن من پیرها بوده اند. از
کودکی هرگاه مادر بزرگم به منزل مان می آمد، احساس می کردم دیگر خانه امن
است و همه چیز درست می شود. با این که کاری از دستش بر نمی آمد. مردی که
عاشقش بودم، سیزده سال از من بزرگ تر بود، شاید هم به خاطر اوست که قهرمان
های ذهن من همیشه میانسال ها هستند. قهرمان فیلمنامه هایم همیشه میانسال ها
هستند. عاشق بچه ها هستم، اما پزشکان گفتند به خاطر وسعت بیماری ام هرگز
نمی توانم بچه دار بشوم. الان تعدادی بچه گربه دارم که سرم را با آن ها گرم
می کنم. با خودم فکر می کنم هیچ فرقی بین بچه من و آن بچه ای که در زاهدان
یا در بلوچستان است، نیست و اگر بتوانم یک کار ماندگار به وجود بیاورم،
ممکن است به درد آن بچه هم بخورد و همه چیز را منوط به این کردم که چیزی
برای آدم ها به وجود بیاورم که برایشان ماندگار باشد.
به ازدواج فکر نمی کنم، مگر این که واقعا یک موقعیت خاصی یک دفعه پیش بیاید. البته واقعا نمی خواهم، چون عشق با آدم کاری شبیه به حبس ابد می کند. من لر هستم و ما لرها ازدواج را بسیار مقدس می دانیم، یعنی به این راحتی نیست که اگر نشد طلاق می گیرم. ما یا ازدواج نمی کنیم یا اگر ازدواج کردیم، دیگر ول نمی کنیم. ما از آن هایی نیستیم که به راحتی یک زندگی را رها کنیم و به هر شکلی شده سر آن زندگی می ایستیم. من الان به یک نسل عاشق شده ام، به جوانان هایمان، به بچه هایمان و دلم می خواهد برای آنها کاری بکنم، دلم می خواهد به گونه ای برای نسل جدید تاثیر گذار باشم.

خوشبختی
از بابت این که پدر و مادر خوبی دارم،
خواهر و برادر خوبی دارم. خانواده و دوستان خوب و باارزشی دارم، درسی
خوانده ام، کاری دارم که برایش تلاش می کنم و... خودم را انسان خوشبختی می
دانم. از این بابت ها می توانم در شاخه های موفقیت نمره قبولی را بگیرم،
بنابراین اوضاع خوب است ولی تا آن چه که از نظر خودم کمال است، خیلی فاصله
دارم و این را نمی توانم انکار کنم. یک دوره ای در اوج موفقیت بودم و یک
دوره ای به پایین کشیده شدم و دوباره خودم را بازآفرینی کردم و برگشتم و
حالا دارم خیز بلند برمی دارم. برایم دعا کنید، من سرد و گرم چشیده این
حرفه هستم و در این کار مو سفید کرده ام. شاید به نظر بیاید 45 سال هنوز سن
مو سفیدی و پیری نیست اما من بروشور یکی از کارهایم را این گونه شروع کرده
بودم: هزار سال پیش آن زمان که هزار سال جوان تر بودم... گاهی اوقات احساس
می کنم هزار ساله ام. در زندگی امروز برای رسیدن به خوشبختی کمک های زیادی
وجود دارد. من هفت سال دوره های روانشناسی رفتم، کلاس های مختلف. هر جا هر
دوره و کلاسی بود شرکت می کردم. همین چند وقت پیش در دوره هوش عاطفی شرکت
کردم. به هر حال این فضاها و آموزش ها ما را به جامعه نزدیک تر و کمک می
کنند بهتر زندگی کنیم. می گویند چو دزدی با چراغ آید گزیده تر برد کالا.

ترس از تنهایی
تنهایی بزرگترین ترس زندگی من است.
خدا را شکر پدر و مادرم هستند و با هم در یک ساختمان به فاصله یک طبقه
زندگی می کنیم. با این همه همیشه به تنهایی فکر می کنم و از آن می ترسم. به
هر حال احتمالا من که ازدواج نکردم و فرزندی ندارم، روزی می رسد که تنها
خواهم شد. اما سعی می کنم به آن روز تلخ فکر نکنم. بالاخره به قول آن
نویسنده بزرگ دیر یا زود هر یک از ما با تلخ ترین روز زندگی مان مواجه
خواهیم شد. سعی می کنم به بزرگ ترین شادی زندگی ام که خوشحالی دیگران است
فکر کنم. گاهی آرامش و شادی می تواند تنهایی را از آدم دور کند. آرامش هم
در این است که کسی را اذیت نکرده باشی و مردم از تو راضی باشند و وجدانت
آرام باشد.
تولدی دوباره
روزهای بعد فقط به این فکر می کردم که
در این هشت سال چه اتفاقی برای من افتاده. پیله ای که دور خود تنیده بودم
پاره شده و نقابی که پشتش پنهان شده بودم، شکسته بود. احساس خلأ بزرگی در
زندگی می کردم. به روانشناس پناه بردم و دکترم کمکم کرد. او گفت باید
برگردی به زندگی که به آن تعلق داری. باید کاری را که دوست داری و بلد هستی
دوباره شروع کنی. در آن هشت سال بارها خواب دیده بودم که دارم بازی می
کنم، اما هیچ وقت در واقعیت سراغش نرفته بودم. چهل کیلو چاق شده بودم و
اعتماد به نفسم کم شده بود. با همکاران سابقم تماس گرفتم و به همه اعلام
کردم من برگشتم. 2 سال، سر کارهای مختلف رفتم و به همه سلام کردم. خودم اسم
آن 2 سال را گذاشتم، «سال های سلام»! روزهای خوب و در عین حال سختی بود.
عادت کرده بودم مشکلات خودم را پشت مشکلات و دردهای پیران خانه پیشکسوتان پنهان کنم و حالا مشکلاتم لخت و برهنه بدون هیچ محافظی در مقابلم قرار داشتند. اولین کارم وقتی برگشتم سریال «فرار بزرگ» به کارگردانی محمد حسین لطیفی بود. چون چاق شده بودم، تقریبا فقط نقش های طنز بهم پیشنهاد می شد. من و مرجانه گلچین دو ستاره دهه شصت بودیم که هر دو به دلایلی شخصی مدتی از کار دور ماندیم و وقتی برگشتیم، دیگر فقط نقش های طنز به ما پیشنهاد شد و هنرپیشه ثابت کارهای طنز شدیم. در همین سال ها مدیران عوض شدند و خانه پیشکسوتان تعطیل شد. بنابراین من دیگر کاملا به بازیگری برگشتم. اوایل کمی سختم بود، اما خدا را شکر سر هر کاری رفتم، جوان ها حرمتم را نگه می داشتند. این که خودم باید خودم را معرفی می کردم، کمی سختم بود. اما با خودم گفتم این خسارت و هزینه ای است که باید بابت سال هایی که از دست دادی بپردازی. در این سال ها هیچ وقت حتی یک لحظه ناامید نشدم، فقط گاهی دلم می سوخت و با خودم فکر می کردم حیف توست که این نقش های کوتاه و ساده را بازی می کنی، اما برای بازگشت دوباره لازم بود.
واکنش مردم هم به من روحیه می داد. آنها من را فراموش نکرده بودند و از برگشتم استقبال کردند. فقط همه با تعجب می پرسیدند چرا اینقدر چاق شدی؟!
تلنگر
آن موقع که خانه پیشکسوتان بودم، همه
اطرافیانم دوستم داشتند و من از آنها انرژی مثبت می گرفتم و به گونه ای در
مهر و عشق آنها غوطه می خوردم. این طور نبود که من کارهایی انجام بدهم و آن
ها از من تشکر کنند. علاقه و ابراز محبت شان به خاطر خودم بود و من از
آنها انرژی مثبت می گرفتم. اول فقط برای این بود که یک جایی را به وجود
بیاورم تا سرم را گرم کنم، ولی بعد غرق شدم و دیگر خودم را کاملا فراموش
کردم تا یک شب اتفاق عجیب و تکان دهنده ای افتاد. هر وقت خبرنگاران، دوستان
و آشنایان پیش مان می آمدند، دفتر تلفن شان را قرض می گرفتم تا نگاهی
بیندازم و ببینم کسی را از قلم نینداخته و فراموش نکرده باشم. یادم هست شب
بود همه رفته بودند و من و نگهبان ساختمان، تنها بودیم. باران شدیدی می
بارید. دفتر تلفن یکی از دوستان خبرنگار را طبق معمول قرض گرفته بودم و
داشتم ورق می زدم تا به حرف « ل» رسیدم. چشمم به اسم لرستانی افتاد. چند
ثانیه با خودم فکر کردم شهره لرستانی کی بود؟ با خودم فکر کردم چقدر اسمش
آشناست. ناگهان قلبم از تپش ایستاد. انگار یک سطل آب سرد روی سرم خالی کرده
باشند. نفسم بند آمد و شوکه شدم. باورم نمی شد، خودم را فراموش کرده بودم.
آن قدر از خودم دور شده بودم که دیگر خودم را نمی شناختم. سیل اشک بی
اختیار از چشمانم جاری شد. نگهبان که صدای گریه و زاری من را شنیده بود، با
وحشت آمد و پرسید چه شده؟ من که هل کرده بودم، گفتم چیزی نیست کسی فوت
کرده، من را تنها بگذار. بعد رفتم توی بالکن و زیر باران هوار می زدم و
گریه می کردم. بغض چندین و چند ساله ام ترکیده بود. شب که به خانه برمی
گشتم در شیشه مغازه ای به خودم نگاه کردم و احساس کردم این زن چاق و شکسته
را نمی شناسم و رد پایی از آن دختر جوان و شاداب گذشته در او نمی بینم.
در میان غم ها...
دیگر هیچ وقت نه عاشق شدم و نه
هیچ کس برایم در زندگی جای او را پر کرد. حالم خوب نبود و این خوب نبودن به
همه چیز سرایت کرد. نوشته ها و قصه هایم هم طعم تلخی داشتند. ناخودآگاه به
سمت آدم هایی تمایل پیدا کردم که مثل خودم غم داشتند و حال شان خوب نبود.
طرح خانه پیشکسوتان را عملی کردم، خانه ای برای مردمانی پیر، تنها، معلول،
ملول، مهجور و محروم. اوایل خیلی پیشنهاد بازی بهم می شد، اما همه را با
جدیت رد می کردم و دلبسته خانه پر غم و رنجم شده بودم. طنز تلخی است، نود و
نه درصد آشنایان و معاشران آن سال های من امروز از دنیا رفته اند. کارمند
سازمان فرهنگی و هنری شهرداری تهران بودم. تمام ساعات بیکاری ام را سرگرم
رسیدگی و تر و خشک کردن اعضای خانه پیشکسوتان بودم. مادرم من را فلورانس
نایتینگر صدا می کرد. هر روز شال و کلاه می کردم و دنبال حل مشکل یک نفر
راه می افتادم. خواهر و برادرم ازدواج کردند و دنبال زندگی خودشان رفتند.
دختری جوان بودم و جامعه و خانواده انتظار داشتند، ازدواج کنم و مادر بشوم؛
البته خانواده چون فرهنگی بودند، خیلی اذیتم نمی کردند و سخت نمی گرفتند.
اما به هر حال من راه متفاوت خودم را رفتم.
ماجراهای من و چاقی
وقتی من بازیگری را دوباره شروع
کردم، روانشناسم به من گفت به هیچ چیز فکر نکن و فقط دوباره کارت را شروع
کن. از طرفی این طور نبوده که من اصلا به مسئله چاقی ام فکر نکنم و بی خیال
باشم. منتها چون من بیماری ای دارم که عامل اصلی چاقی ام است، ابتدا باید
بیماری ام را کنترل و درمان کنم و بعد شروع به رژیم یا هر اقدام دیگری برای
لاغری بکنم. شاید باورتان نشود من لب به شکلات و شیرینی و این چیزها نمی
زنم. من مشکل هیپوتیروئید دارم که یک قسمت داخل هیپوفیزم بد عمل می کند.
الان تحت درمان هستم. منتهی همه می گویند این یک مشکل درونی و روحی است و
واکنشی به غم ها و مشکلات زندگی ات بوده. حالا انشاءالله برنامه هایی برای
آینده دارم. بالاخره از شنبه ای شروع خواهم کرد!

در حاشیه
اگر شما بخواهید به یک دوره تاریخی برگردید چه زمانی را انتخاب می کنید؟
من همیشه به این موضوع فکر کرده ام. من برمی گردم به آن دوره که درویش خان سه تار و تار می زد و قمرالملوک وزیری بود و...
اوایل پهلوی می شود؟
بله به آن زمان ها برمی گردم و جای خودم را پیدا می کنم.
در بین چهره هایی که در قید حیات هستند تاثیر گذار ترین شخصیت زندگی شما کیست؟
من لئو بوسکالیو را خیلی دوست دارم او جهان گردی روانشناس است که به خیلی سرزمین ها سفر کرده و حاصل این سفرها چند کتاب جذاب و خواندنی شده که به فارسی هم ترجمه شده اند.
اولین خاطره ای که یادتان می آید چه خاطره ای است؟
من گم شده بودم. برای گردش و تفریح به تهران آمده بودیم. دو سالم بود. کوچه برلن و کوچه مهران دقیق یادم نیست، آن طرف ها گم شدم. یک آدامس فروش پیدایم کرد و من را بغل کرد گذاشت روی دستگاهش و گفت کدام آدامس را می خواهی. احساس خوبی داشتم. آن آدامس خوردن مفت و مجانی خیلی بهم مزه داد. با خودم می گفتم خدا کند پدر و مادرم پیدایشان نشود تا من بیشتر از این آدامس ها بخورم. تصویر آن آدامس ها و همه مهربانی آن مرد که امیدوارم هر جا که هست خوشبخت باشد از ذهنم پاک نمی شود. اما مادرم خیلی ترسیده بود و حال بدی داشت. او هنوز که هنوز است گاهی با جیغ و گریه از خواب بیدار می شود و می گوید خواب دیدم تو گم شدی.
بهترین هدیه ای که در زندگی تان گرفته اید چه بوده است؟
یک دوچرخه بود. بچه بودم و آبله مرغان گرفته بودم. یک روز در همان حال مریضی پدر و مادر و خواهر و برادرم همه با هم آمدند من را بردند روی بالکن. چیزی را که می دیدم باورم نمی شد. یک دوچرخه نارنجی خیلی خوشگل بود. فوق العاده خوشحال شدم.
تفریح شما چیست؟
تماشای فیلم با دوستانم و سفر. من خیلی سفرهای داخلی و خارجی رفتم.
اهل آشپزی هم هستید؟
آشپزی را خیلی دوست دارم.
چه غذایی را خیلی خوب می پزید؟
تبحرم در پخت استانبولی و خورشت کرفس و خورشت بادمجان است.
منبع: مجله پردیس
برچسب ها : اخبار سینمائی کارگردان فیلم هنر تئاتر هنرپیشه هنرمند سینما بازیگر
لیاقت انسان ها کیفیت زندگى را تعیین می کند، نه آرزوهایشان. و من متعهد نیستم که چیزى باشم که تو می خواهى.
و تو هم می توانى انتخاب کنى که من را می خواهى یا نه. ولى نمی توانى انتخاب کنى که از من چه می خواهى.
می توانى دوستم داشته باشى، همین گونه که هستم و من هم.
می توانى از من متنفر باشى بى هیچ دلیلى و من هم. چرا که ما هر دو انسانیم.
این جهان مملو از انسان هاست، پس این جهان می تواند هر لحظه مالک احساسى جدید باشد.
و نمی توانى برایم به قضاوت بنشینى و حکمی صادر کنی و من هم.
قضاوت و صدور حکم بر عهده نیروى ماورایى خداوندگار است.
دوستانم مرا همین گونه پیدا می کنند و می ستایند.
حسودان از من متنفرند، ولى باز می ستایند.
دشمنانم کمر به نابودیم بسته اند و همچنان می ستایندم.
چرا که من اگر قابل ستایش نباشم نه دوستى خواهم داشت، نه حسودى و نه دشمنى و نه حتی رقیبى. من قابل ستایشم و تو هم.
یادت باشد اگر چشمت به این دست نوشته افتاد، به خاطر بیاورى که آن هایى که هر روز می بینى و مراوده می کنى، همه انسان هستند و داراى خصوصیات یک انسان، با نقابى متفاوت، اما همگى جایزالخطا.
نامت را انسانى باهوش بگذار اگر انسان ها را از پشت نقاب هاى متفاوتشان شناختى و یادت باشد که این ها رموز بهتر زیستن هستند.
مهاتما گاندی
برچسب ها : اندیشه های ماندگار زندگی دوست دست نوشته هنر مهاتما گاندی دعا
محله ارمنی نشین که بافت خانه های قدیمی آن بسیار زیبا و کلیساهای آن بسیار دیدنی است. گرچه بافت این محله دستخوش تغییرات زیادی شده اما هنوز هم بناهای به جامانده در آن یادآور عظمت تاریخی این محله اصفهان است. اینجا همان جلفای اصفهان است. خالی بر گوشه لب پایین اصفهان. کوچکتر از همیشه. همیشه ای که از زاینده رود آغاز می شد و تا همسایگی صفه می رسید.

شاردن فرانسوی در سال 1627 میلادی نوشت: «قصبه جلفا شاید بزرگ ترین قصبات دنیا باشد. با بازارها و میدان های عمومی و حمام ها و دو کاروانسرا 11 کلیسا و یک دیر» اما حالا در همین سال 1390 یک خال کوچک است بر چهره اصفهان. همچنان زیبا و مینیاتوری. می گویند هر که به جلفا برود و دلش گرفته باشد دل گشوده می شود به لبخند جلفا که پر تردد است، خندان است، مهربان است و پر از تعارف به خوردن چای، بستنی و آبمیوه. مثل اینکه سعدی هم از اینجا عبورکرده است که می گوید: «باغ تفرج است و بس»

جلفای این روزها یک خیابان خالقی است که سبزی فروشی های آن بسته به فصل، ریواس، کرفس کوهی، تره فرنگی، سیب زمینی استانبولی و دنبلان کوهی می آورند که نوعی قارچ است و در بقیه جاهای اصفهان معمولا پیدا نمی شود و یک تکه از خیابان حکیم نظامی است که بخشی از تعمیر کاران ماشین ها یعنی باتری سازها و مکانیک های ارمنی هنوز آنجا را قرق کرده اند و تکه هایی از خیابان نظر غربی و شرقیست که این روزها همه یادشان رفته چرا اینجا "نظر" است. چون نمی دانند این همان خواجه نظر معروف است و تکه کوچه کلیسای وانک و اطرافش با کوچه های سنگفرش.

اینجا جلفاست و میدانگاهی کوچک و قدیمی باقیمانده از دوران گذشته. گذرها به میدان جلفا می رسند که اصطلاحا میدان جلفا نامیده می شود.
شب های جلفا
جلفا شب
های غریبی دارد. صدای پایتان را در کوچه های سنگفرش آن می شنوید. می توانید
از همان خیابان خاقانی شروع کنید. "ریچاردز" انگلیسی حدود 90 سال قبل
نوشته است: "جلفا مانند خیابان های کرمان پر از کوچه های پرپیچ و خم و
دوراهی های پیچاپیچ است. می توانید در اینجا گم بشوید و صدای زنان ارمنی را
بشنوید که ناگهان در این پیچ و خم ها پیدا می شوند و در روزهای بهاری از
شاخه های مو برگ می چینند."

جلفای امروز در شب چهره دیگری می یابد. بیشتر از میدان جلفا، خاقانی، کوچه گلستان گفتم. عصرها و شب ها صدای گفت و شنود ارمنی زبان ها با زبان فارسی در هم می آمیزد و آدم های محله، پیر و جوان بیشتر می شوند. در کوچه کلیسا در کنار کلیسای "وانک" این ترکیب نمود بیشتری می یابد. جوان های اصفهانی را می بینید، آنها که اهل پیاده روی در کوچه های سنگفرشند. آنهایی که دوست دارند در کنار دیوار بلند کلیسا از زن گلفروش شاخه های گل سرخ بخرند یا در کنار مجسمه "کیساراتسی" کسی که برای اولین بار در ایران و خاورمیانه دستگاه چاپ را در همین کلیسای وانک به راه انداخت عکسی بگیرند و یا در یکی از کافی شاپ ها لحظه های خوش را با نوشیدن چای، قهوه، لیموناد، کیک شکلاتی، چیز کیک، کیک پرتغالی، انواع موس ها و شیک ها برای خود و همراهانشان بسازند.

اینها را نوشتم برای کسانی که احتمالا به تماشای کلیسای وانک رفته اند و از تماشای نقاشی های روی دیوار لذت برده اند و یا سری به موزه مجموعه "وانک"زده اند و با تاریخ قوم ارمن، مهاجرت آنها به اصفهان و قصه های پنهان شده در اشیای این موزه آشنا شده اند. حالا آنها کیساراتسی را خوب می شناسند. به پاس این دیدار شگفت انگیز به کافی شاپ های دلپذیر کنار کلیسا می رویم و مثلا در کافه "شانت" از محیط گرم و صمیمی اش با قهوه و "گاتا" لذت می بریم و اگر کمی جلوتر رفتید و به میدان جلفا رسیدید، پیشنهاد می کنم قبل از نوشیدن یک آبمیوه خنک حتما کلیسای مریم و "بیت اللحم" را هم ببینید. فضای روحانی این کلیساها به شدت مردمی است و شما آسوده خیال و سبک به میدان جلفا گام خواهید گذاشت.

چه زود شب می شود در این تکه جلفا که پرشده از فروشگاه های لباس و کفش، یعنی نظر شرقی که همیشه پر ترافیک و شلوغ است، دسته دسته جوان ها خیابان و پیاده رو را قرق کرده اند. گذراندن عصر و غروب و شب در این تکه پر از حکایت آشنایی و ناکامی، شوخی و خنده و اخم و حرف هایی است که این تکه را در خاطره همه تا ابد ماندگار می کند.
یه بار می خواستم مخ یه خانم خیلی درست درمونو بزنم. باهم رفتیم کافی
شاپ؛ اومدم بگم بریم اون گوشه بشینیم دنجه، یهو گفتم: بریم اون گوشه بشینم ج
ن د ه …!!!
نتیجه اخلاقی این که تو کافی شاپ هر جایی پیدا کردید همون جا کپه مرگتون را بزارید!
چند سال پیش با دایی و پدربزرگم رفته بودیم فروشگاه رفاه. داییم گفت:
برو هرچی میخای خودت بردار، من وپدر بزرگتم میریم دنبال خرید های خودمون!
خلاصه هرکی رفت یه طرف. منم درحال گردش توفروشگاه بودم و دنبال چای کیسه ای
و شامپو و یه سری خرت و پرت دیگه میگشتم!
رسیدم به یه غرفه، توقفسه های
پایینیش یه عالمه بسته مکعبی کوچولو بود که نوشته روش خارجی بود! فوری
یکیو برداشتم! هی نگاه کردم دیدم از نوشته روش هیچی نمیفهمم! هی دور و بر
قفسه رو نگاه کردم ببینم اسمی از این جنس مرموز هس یا نه! چیزی ندیدم! هی
بسته روبازرسی کردم(نمیشدبازش کرد. آکبندبود). آوردمش نزدیک گوشم تکونش
دادم ببینم شاید توش عطره، چای یا…!
یدفه چشمم افتاد به اون پایین قفسه که رو یه تیکه کاغذ کوچولو نوشته بود: کان دوم!!!
وای
خدای من! یدفه انگاری یه سطل آب داغ ریختن روسرم! نفهمیدم چجوری قوطی رو
پرت کنم سرجاش و در برم! انقده خجالت کشیده بودم! خدا رو شکر کسی دور و برم
نبود تا ببینه وگرنه ابروم میرف! همش باخودم میگفتم: خاک تو سرت دختر!
الان تو دوربین مداربسته دیدنت آبروت رفت!!دیگه تا سه سال نرفتم اون
فروشگاه…
چند سال قبل داشتم می رفتم سر تمرین تیم بسکتبال. جلوی استادیوم یکی
از بچه ها رو دیدم که دو جلسه بود نمیومد. داشت با ساک ورزشی و یه تریپ
کاملا ورزشکاری می رفت تو. منم که باهاش شوخی داشتم بدو بدو رفتم و با یه
سه گام بلند یه پس گردنی خیلی محکم بهش زدم! نمیدونم دستم سنگین بود یا چی
طرف با کله رفت تو آسفالت…!
همه مات مونده بودن. بلند که شد دیدم ای وای دوستم نیست که هیچ، بوکسوره داره میره تمرین بوکس!
حالا هم خندم گرفته، هم میخوام توضیح بدم که اشتباه گرفتم…! اونورم کلی دختر بودن همشون پخش شدن رو زمین از خنده…
یارو انصافا مرام گذاشت هیچی نگفت… حالا یکی از بهترین دوستامه.
رفتم حموم دوش بگیرم لباسامو که در آوردم دیدم ی سوسک رو دیوار
حمومه دمپایی برداشتم بزنم رفت لای در. درو باز کردم دیدم داره میره تو
اتاق. خلاصه پریدم بیرون و زدمش(موقع زدن هم ی فحش بد بهش دادم). یهو سرمو
بلند کردم دیدم من لخت و بابام وایستاده داره با تعجب نگام میکنه.
رفتم موهامو کوتاه کنم، به طرف گفتم لطفا موهامو خیلی کم کوتاه
کنید، خیلی کما یه جور که اصلا پیدا نباشه، اصلا کوتاه که نه فقط یه جور
بشه که مرتب بشه، گفتم ببین من به هر کی میگم کم کوتاه کن گوش نمیده ها
خواهشا توجه کن، بعد از چند دقیقه گفتم اصلا ولش کن بیخیال شدم! پاشدم
رفتم، یه لحظه مغازه منفجر شد از خنده…
یه روز داشتم تلفنی با یکی دوستام دعوا می کردم خیلی از دستش عصبانی بودم وقتی حالم و پرسید به جای اینکه به کنایه بگم مگه دکتری گفتم مگه دامپزشکی!!!!
سن که افزایش می یابد تغییراتی در ساختار موها به وجود می آید، این تغییرات فراتر از سفیدشدن موهاست؛ تغییرات عمیقی در بافت، درخشش، رطوبت، حالت بخشی موها تا حدی که هیچ نشانی از موهای گذشته شما باقی نمی ماند و شما بسیاری اوقات گیج می شوید که چرا موهای زیبای گذشته تان این قدر تغییر کرده و دیگر به راحتی حالت نمی گیرند البته خوشبختانه این روزها دانشمندان و آرایشگران به دنبال راه حل هایی هستند که موها را دوباره به روزهای جوانی بازگردانند.
در اینجا جدیدترین راه حل ها را برای این مشکل جدی عنوان می کنیم؛ راه حل هایی ساده که نه هزینه ای برای شما خواهند داشت و نه زحمتی.
با موهای نازک چه کار کنید؟
هرچقدر موها بیشتر
کشیده شوند و هرچقدر موها محکم تر بسته شوند، با بالا رفتن سن پوست کف سر
زودتر خود را نشان خواهد داد. دکتر توماس می گوید: «20 سالگی آغاز کاهش
تعداد تارهای مو است تا جایی که 30 تا 35 درصد آن ها تا قبل 60 سالگی از
بین می روند، علاوه بر این موها شروع به نازک شدن نیز می کنند، تحقیقاتی که
اخیرا انجام شده است نشان می دهد، شروع کاهش قطر موها از اوایل دهه 40
زندگی است و این کاهش قطر ناشی از تغییرات هورمونی درون بدن است که در
نزدیکی دوران یائسگی به وجود می آید. برای مبارزه با این نازکی موها اول از
همه باید در مورد شامپو و نرم کننده مصرفی تان تجدید نظر کنید، شامپوهای
معمولی بیشتر چربی های محافظت کننده ساقه موها را از بین می برند و در
نتیجه موهای نازک شکننده تر می شوند.»
چگونه با موهای خشک بجنگید؟
حتی اگر جزو کسانی باشید که مدام از موهای تان مراقبت می کنید باز هم ممکن است ناگهان متوجه شوید که موهای تان به شدت خشک شده است.
دکتر جسی توماس، دانشمند ارشد محصولات مربوط به مو می گوید: «وقتی سن افزایش می یابد میزان تولید سبیوم (چربی) کاهش می یابد، این مشکل به خصوص با نزدیک شدن به سن یائسگی افزایش می یابد چون پوست سر شما فقط نصف میزان دوران جوانی چربی ترشح می کند و وقتی سبیوم و چربی کاهش می یابد موها زبر و کدر و حالت ناپذیر می شوند.» اسکار بلاندی، مالک سالن معروفی در نیویورک می گوید: «با موهای خشک باید همانند پوست خشک رفتار کرد. نخستین کار برای مراقبت از این نوع موها، استفاده از شامپو مخصوص موهای خشک است. شامپوی مخصوص موهای خشک موها را تمیز می کند و به پوست کف سر نیرو می دهد همچنین باید بدانید که شستن زیاد چربی طبیعی موها را از بین می برد. بعد از شستن موها از یک سرم آبرسان مو استفاده کنید، هفته ای یک بار نیز از ماسک های مرطوب کننده مخصوص مو استفاده کنید. البته اگر موهایی فر دارید باید هفته ای چند بار از این ماسک ها استفاده کنید چون به خاطر فر بودن موها چربی کف سر خیلی دیرتر به ساقه تمام موها می رسد.»
چگونه موهای نازک را آرایش دهید؟
بهتر است در مدل
آرایش موهای تان تجدید نظر کنید. در طول عمر موهای ضخیم به موهایی ظریف و
نازک تبدیل می شوند و در هر مرحله از عمر حالت پذیری آن ها نیز تغییر می
کند برای مثال موهای نازک خیلی سخت تر حالت خاصی را حفظ می کنند، بنابراین
وقتی سن بالا می رود نمی توان همچون گذشته به موها حالت داد. به هیچ وجه
موهای تان را محکم برس نزنید و تا حد امکان از استفاده از وسایل گرم مثل
اتو، سشوار گرم و... خودداری کنید. اگر می خواهید کمی با سشوار به موهای
تان حالت دهید، بهتر است اول موهای تان را با حوله تقریبا خشک کنید و سپس
فقط نم موها را با سشوار بگیرید.
برای کوتاه کردن موها نیز بهترین مدل این است که در اطراف صورت و بالای سر موها را خرد و لایه لایه بزنید تا حجم شان بیشتر به نظر بیاید اما پایین موها را لایه لایه نزنید چون موهای نازک شما ظاهری کم پشت پیدا می کنند. حتی اگر موهای تان را با این مدل کوتاه کردید ولی باز هم نازکی آن ها آزارتان دادبهتر است به یک متخصص پوست و مو مراجعه کنید تا او داروهای تقویت کننده رشد مو تجویز کند. همچنین اگر احساس کردید به طور تکه تکه درکف سرتان ریزش مو دارید یا اگر نازکی موها با مشکلاتی چون تورم، التهاب، خارش شدید و زخم همراه شد حتما باید به پزشک مراجعه کنید.
اصول نگهداری از موی سفید
ملانین عامل
اصلی رنگ موهاست و کاهش تولید این ماده رایج ترین تغییر ظاهری یعنی سفیدی
را در موها به وجود می آورد، دکتر توماس می گوید: تا قبل از50 سالگی، 50
درصد موها سفید می شود.
وقتی تولید ملانین کاهش می یابد علاوه بر سفیدی موها اتفاقات دیگری نیز در موها می افتد، به این معنا که قبلا ملانین بود که اشعه فرابنفش خورشید را جذب می کرد ولی وقتی این ماده حضور ندارد این پروتئین مو است که اشعه ها را جذب می کند و در نتیجه ساقه موها روز به روز ضعیف تر می شوند.
ملانین است که باعث می شود موها درخشان به نظر برسند و در نتیجه کم شدن آن مساوی است با کدر شدن موها.
بنابراین اگر جزو کسانی هستید که ترجیح می دهید موهای تان را رنگ نکنید و موهای سفید را بیشتر دوست دارید، اول از همه باید به فکر یک شامپو درخشان کننده مو باشید تا رنگ سفید موها به سمت زرد نرود ورنگ نقره ای خود را حفظ کند.
چه رنگی برای موها مناسب تر است؟
باید بدانید موهای
سفید در برابر اشعه فرابنفش خورشید آسیب پذیری بسیار بیشتری دارند و
آقایانی که موهای جوگندمی دارند بهتر است هنگام قرار گرفتن در مقابل آفتاب
برای محافظت از موهای خود از یک کلاه یا اسپری uv استفاده کنند. خانم ها هم
ترجیح می دهند موهای شان را رنگ کنند و سفیدی را به نوعی بپوشانند. ریتا
هازن، آرایشگر معروفی در نیویورک در مورد این خانم ها می گوید: «اول از همه
باید در انتخاب رنگ مو دقت کرد، وقتی سن بالا می رود رنگ های فانتزی و تند
چندان مناسب نیستند چون کوچک ترین نقص پوست را پررنگ نشان می دهند،
بنابراین بهتر است به جای رنگ هایی با هاله شکلاتی موها را مشکی یا قهوه ای
کنید، به جای بلوند طلایی بهتر است رنگ بلوند پلاتینی کنید و از قرمز
شرابی صرف نظر کنید. به طور کلی رنگ های گرمی که یک یا دو درجه با رنگ
طبیعی موها تفاوت داشته باشد می توانند برای سنین بالا مناسب باشند.»
رژیم و سفیدی مو ارتباطی دارند؟
تمام کسانی که رژیم
های سخت غذایی می گیرند به شدت از کاهش رشد مو و ریزش مو شکایت دارند. موی
سالم برای رشد به انواع ویتامین ها و عناصر معدنی و املاح خونی احتیاج
دارد. زمانی که برخی افراد به منظور لاغر شدن رژیم سخت می گیرند بدن آن ها
دچار کمبود ویتامین و مواد معدنی به ویژه آهن می شود که عامل موثری در کم
پشت شدن مو است و وقتی فردی دچار ریزش مو شده و به پزشک مراجعه می کند،
پزشک حتما از رژیم های غذایی او سوال خواهد کرد تا درصورت وجود مشکلی در
این حوزه آن را درمان کند. کمبود ویتامین ها به ویژه گروه B که در سبزی ها،
میوه ها و جگر یافت می شود می تواند به ریزش مو کمک کند اما تا به حال
ارتباطی بین سفید شدن موها و رژیم گرفتن مشاهده نشده است، البته گاهی
ارتباطات کوچکی بین کم خونی یا کم کاری یا پرکاری تیروئید با سفیدشدن موها
عنوان می شود ولی هیچ کدام چندان ارتباط قوی و محکمی نیستند و اصلی ترین
علت سفیدی مو ژنتیک است.
از چه شانه ای استفاده کنید؟
وقتی سن بالا می رود
موها کم کم حالت خود را از دست می دهند و اگر روزگاری صاف بوده اند، در آن
ها فر و وزی نه چندان زیبایی به وجود می آید و حالت دهی آن ها مشکل تر می
شود و این چین و شکن ها آسیب پذیری موها را نیز افزایش می دهد؛ برای حالت
دادن این موها باید اول از همه از یک سرم تقویت کننده برای موهای شکننده
استفاده کنید تا از آن ها در مقابل آفتاب محافظت کند. همچنین بهتر است شانه
ای را انتخاب کنید که دندانه های پهن داشته باشد تا هنگام شانه کردن موهای
شما آسیب کمتری ببیند.
چگونه مو را رنگ کنید؟
برخی از موهای سفید به ویژه
موهای زبر و کلفت و خاکستری رنگی که در اطراف شقیقه ها می رویند، در برابر
رنگ مو مقاوم هستند یا در مقایسه با سایر موهای سفید به سرعت رنگ خود را از
دست می دهند.
برای رنگ شدن این گروه از موها توصیه می شود در زمان رنگ کردن، ابتدا رنگ را روی موهای سفید این ناحیه بگذارید تا زمان طولانی تری برای جذب رنگ داشته باشند. موهای سفید باید تا 45 دقیقه آغشته به رنگ باقی بمانند. درجه رنگ موی انتخابی خود را بالا ببرید.
اگر هم عادت دارید به طور مرتب موهای تان را رنگ کنید پیشنهاد می کنیم در صورتی که از همان رنگ همیشگی استفاده می کنید به اندازه ریشه های سفید رنگ درست کنید و کل ریشه ها را رنگ کنید بعد از 20 دقیقه موها را از ریشه تا ساقه با یک شانه دندانه درشت شانه کنید تا رنگ کهنه شده ساقه هم، براق و زنده شود، در واقع شما با این کار ریشه را رنگ می کنید و ساقه را رنگ ساژ... با این روش هم در رنگ صرفه جویی می شود هم ساقه مو به دلیل تماس زیاد با رنگ خشک نمی شود.
پدر از این کار آنان ناراضی بود اما به خاطر خواست پیگیر آنها پذیرفت و به همراهشان به سوی اردو رفت.
دو جنگاور در کنار درختی ایستاده بودند که با دیدن پدر و سه پسرش پیش آمدند، جنگاوری رشید که سیمایی مردانه داشت پرسید: چرا به سپاه ایران نزدیک می شوید.
پدر گفت: فرزندانم می خواهند همچون شما سرباز ایران شوند.
جنگاور گفت: تا کنون چه می کردند.
پدر گفت: همراه من کشاورزی می کنند.
جنگاور نگاهی به سیمای سه برادر افکند و گفت: و اگر آنان همراه ما به جنگ بیایند زمین های کشاورزیت را می توانی اداره کنی؟
پیرمرد گفت: آنگاه قسمتی از زمین ها همچون گذشته برهوت خواهد شد.
جنگاور گفت: دشمن کشور ما تنها سپاه آشور نیست دشمن بزرگتری که مردم ما را به رنج و نابودی می افکند گرسنگی است. کارزار شما بسیار دشوارتر از جنگ در میدانهای نبرد است.
آنگاه روی برگرداند و گفت: مردم ما تنها پیروزی نمی خواهند آنها باید شکم کودکانشان را سیر کنند... و از آنها دور شد.
جنگاور دیگری که ایستاده بود به آنها گفت: سخن پادشاه ایران فرورتیش (فرزند بنیانگذار ایران دیاکو) را بگوش بگیرید و کشاورزی کنید. و سپس او هم از پدر و سه برادر دور شد.
فرزند بزرگ رو به پدر پیرش کرد و گفت: پدر بی مهری های ما را ببخش تا پایان زندگی سربازان تو خواهیم بود.

ارد بزرگ خردمند برجسته کشورمان می گوید: فرمانروایان همواره سه کار مهم در برابر مردم دارند:
نخست: امنیت
دوم : آزادی
و سوم: نان
سخنان پادشاه ایران فرورتیش نشان می دهد زمامداران ما از آغاز تلاش می نمودند نان مردم را تامین کنند.
برچسب ها : حکایت و داستان گرسنگی فقر پادشاه ارد بزرگ ایرانی ایران نان

درسته، حتماً به نظرتون خیلی منزجرکننده میاد. حتی فکر اینکه مثلاً یه همبرگر رو که از این راه تهیه شده باشه بخوای بخوری، حال آدم رو به هم می زنه.
اما اگه روزی جهان با بحران غذا مواجه بشه، یکی از راه حل ها قطعاً همین خواهد بود، هر چند راهکار کثیفی به نظر بیاد.
البته الان نمی خوام راجع به تبدیل مدفوع به همبرگر صحبت کنم، بلکه قضیه از این قراره که یه آقایی اومده یه توالت عمومی طراحی کرده که ادرارتون رو مستقیماً فیلتر و تبدیل به آبی انرژی زا همراه با مقادیر زیاد مواد مغذی برای رشد گیاهان می کنه.

اگه وفت دستشویی دوست دارید حس کنید که دیگه ادرارتون هدر نمی ره، می تونید از این توالت ها استفاده کنید. گرچه این طرح هنوز عملی نشده اما احتمالاً در آینده شاهد توالت های عمومی این شکلی یا مشابهش خواهیم بود.
شاید اینطوری دستشویی رفتن لذت بخش تر هم بشه!
.:: This Template By : web93.ir ::.