و این احتیاج گاهی انقدر زیاد می شود که در یک بعد از ظهر اوائل بهار وقتی که به باران نگاه میکنی که چطور درختها و برگها و دیوارها و آدمها و خیابانها را خیس و لطیف می کند، وقتی متعجبی که باران از پس شیشه چطور صورت تو را خیس کرده است، آن وقت میفهمی که یک خلا بزرگ جائی توی دلت لانه کرده است.
آن وقت میفهمی که چقدر به “دیگران” احتیاج داری.
آن وقت میفهمی که چقدر دلت میخواهد “دیگران” خودت را داشته باشی.
اصلا میخواهی دست یک “دیگران” را بگیری، قدم به قدم بیاوری و بنشانیش میان دلت. روی آن قالی سرخ آفتاب خورده. درست زیر آن “و ان یکاد” و چراغ ها و تنگ ها و شمعدانی ها… یک چای خوشرنگ جلویش بگذاری، دو زانو بنشینی به تماشایش و گاهی دستی از سر تحسر و تحسین روی چشمهایش بکشی…
اینجور مواقع میفهمی که چقدر تشنه ای…
.:: This Template By : web93.ir ::.