بعد از کلی دعوا و داد و قال، مزرعه دار قوی تر، با چوبی که در دست داشت، دایره ای بر روی خاک، دور مرزعه دار دوم رسم کرد و گفت: من آب را به سمت مزرعه خودم می برم، تو هم اگر جرأت داری از این دایره ای که کشیده ام پا بیرون بگذار تا دمار از روزگات درآورم.
این را گفت و آب را به سمت مزرعه خود منحرف کرد و از آنجا دور شد.
در تمام مدتی که او داشت آبیاری می کرد، مزرعه دار دوم داخل دایره بود و وقتی شب شد و آبیاری تمام شد، به همراه پسرکش به سمت روستا حرکت کردند.
پسرک که خط و نشان کشیدن های پدر را از یک سو و انفعال و تسلیمش از سوی دیگر را دیده بود، لب به سخن گشود که پدر جان! چرا هیچ نکردی؟!
و پدر نیز برای این که مقابل پسر ضایع نشود، بادی به غبغب انداخت و گفت: پسرم! تو ندیدی! او گفته بود پای از دایره بیرون نگذارم ولی تا شب صد بار پایم را بیرون دایره گذاشتم و هیچ کاری نتوانست کند!
.:: This Template By : web93.ir ::.