یک روز در حالی که آن دو در منزل پیکاسو با هم گپ می زدند پیکاسو ماتیک همسرش را از روی میز برداشت و بدون اینکه دوستش را به دردسر بیندازد شروع به نقاشی روی بازوی او کرد. در ابتدا دوستش توجهی به کار او نداشت ولی بعد که دستش را دید از اینکه پیکاسو چگونه با ماتیک و آن هم روی پوست بدن چنین اثر فوق العاده ای خلق کرده شگفت زده شد. هر کاری کرد که پیکاسو آن را روی تابلو بیاورد قبول نکرد.
این مرد خیلی مراقب بود که نقاشی پاک نشود. وقتی می خواست در خیابان راه برود بازویش را عریان می کرد. بر خلاف میل او نقاشی رفته رفته کمرنگ می شد و این موضوع مانند سوهان، روح او را می سایید و در نهایت هم نقاشی محو شد و او نتوانست آن را بفروشد!
می گویند این دوست چاق این قدر از این موضوع عذاب می کشید که کارش به دوا و دکتر کشید. «دم پیکاسو گرم!»
.:: This Template By : web93.ir ::.