+ غزل ابراهیمی ۱۳۹۰/۰۳/۲۰
زلیخا مغرور قصه اش بود زلیخا به همنشینی نامش با یوسف می نازید
زلیخا بر بلندای قصه رفت و گفت رونق این قصه همه از من است
این قصه بوی زلیخا می دهد کجاست زنی که چون من شایسته عشق پیامبری باشد، تا بار دیگر قصه ای این چنین زیبا شود؟
قصه دیگر نازیدن زلیخا را تاب نیاورد و گفت: بس است زلیخا! بس است. از قصه پایین بیا، که این قصه اگر زیباست، نه به خاطر تو، که زیبایی همه از یوسف است.
زلیخا گفت: من عاشقم و عشق رنگ و بوی هر قصه ای است. عمریست که نامم را در حلقه عاشقان برده اند.
قصه گفت: نامت را به خطا برده اند، که تو عشق نمی دانی.
تو همانی که بر عشق چنگ انداختی. تو آنی که پیرهن عاشقی را به نامردی دریدی. تو آمدی و قصه، بوی خیانت گرفت. بوی خدعه و نیرنگ. از قصه ام بیرون برو تا یوسف بماند و راستی...
و زلیخا از قصه بیرون رفت...

***
خدا گفت: زلیخا برگرد که قصه جهان، قصه پر زلیخاست و هر روز هزارها پیرهن پاره می شود از پشت. اما زلیخایی باید، تا یوسف، زندان را بر او برگزیند. و قصه را و یوسف را ، زیبایی همه این بود.

زلیخا برگرد!


   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش