يكروز صبح زود تو از خواب ميپري
چشمت به او ميافتد و پر در مي آوري
او كيست؟ تازه قصهي ما ميشود شروع
بود و يكي نبود خدا ميشود شروع
ناگه به خود ميآيي و درمانده ميشوي
دلخسته از بهشت خدا رانده ميشوي
طوفان شروع ميشود و ماجرا تويي
كشتي به آب ميزند و ناخدا تويي
از شهر ميگريزي و تنها، تبر به دست
حتي بت بزرگ دلت را شكسته است
يكروز ديگر از تو نجابت، نگاه از او
زل مي زني به چشم زليخا و آه از او
اين قصه در ادامه به دريا رسيده است
يعني عصا دوباره به موسي رسيده است
دل پادشاه گشت و سليمان ماجراست
بلقيس پس كجاست كه پايان ماجراست
اي روزگار! قافيه تنگ است و باز من
من يونسم دهان نهنگ است و باز من
وقتي خريدهاند به سيبي تو را مرنج
نفروختند اگر به صليبي تو را مرنج
يكروز صبح زود تو از خواب ميپري
چشمت به او ميافتد و پر در ميآوري
او كيست تازه قصهی ما ميشود شروع
بود و يكي نبود خدا ميشود شروع
من منتظر نشسته كه ناگاه ميرسي
يكروز صبح زود تو از راه ميرسي
(مهدي جهاندار)
.:: This Template By : web93.ir ::.