بالاخره دل رو به دریا زدم و شماره رضا، کسی که همیشه فکر می کردم بهترین و صمیمی ترین دوستمه، گرفتم و با هزار من و من درخواستم رو براش مطرح کردم. اونهم در حالی که صداش می لرزید گفت: حسین جان، باور کن دست خودم هم خالیه، منم مثل خودت گرفتارم. همه جا وضعیتش همینطوری به هم ریخته است، ولی... حالا یخورده صبر کن...
دیگه نذاشتم ادامه بده، با دلخوری حرفش رو قطع کردم: باشه، مرسی، ببخش مزاحمت شدم.
حالا دیگه هیچ راهی نداشتم جز اینکه ... شنیدم که محصول امسال خیلی خوب بوده و پدرم هم الان دست و بالش حسابی باز شده ولی... بعد از اینهمه مدت که سراغی از پدرم نگرفتم، چطور روم بشه ازش پول بخوام؟!! دو ماهی می شد که نرفته بودم شهرستان، سر جریان خواستگاری خواهرزاده ش، بحثمون شده بود و من تو این مدت هیچ تماسی باهاش نگرفته بودم. حالا برم بگم چی؟ موقع پول گرفتن که شد یادم افتاده پدر دارم؟!!
راهی نمونده بود، بالاخره تصمیمم رو گرفتم، واسه همون روز بعد از ظهر بلیط اتوبوس گرفتم و با یه جعبه شیرینی راهی ولایت شدم.
تو اتوبوس، غرق در افکار خودم بودم: عجب دنیای نامردیه، عجب مردم نامردتری! اینهمه به هر کی که تونستی کمک کردی، اینهمه دست این و اون رو گرفتی حالا که واسه یه بار احتیاج پیدا کردی بهترین دوستت که اینهمه ادعای رفاقتش می شه بسادگی تنهات می ذاره، من هم از این به بعد می دونم چجوری باهاشون رفتار کنم، اصلا تقصیر خودم بوده که همیشه هواشون رو داشتم، من بودم که اشتباه می کردم...
بالاخره رسیدم، هوا داشت تاریک میشد، باید صبح زود هم برمیگشتم. پدر و مادرم از دیدنم خوشحال و البته متعجب شدن. با هزار درماندگی و شرم و خجالت، صورت پدرم رو بوسیدم و رفتم تو. هنوز چند جمله ای بینمون رد و بدل نشده بود که مادرم سینی چایی به دست اومد تو اتاق و گفت: کاش یخورده زودتر می اومدی، اتفاقا رضا هم تا یه ساعت پیش اینجا بود!! من که دل خوشی از رفیق گرمابه و گلستانم نداشتم با بی تفاوتی گفتم: تحفه می خواستم ببینم؟!! مادرم هم که انگار حرف دلش رو از زبون من شنیده بود گفت: آره والله، پسره نه گذاشته و نه ورداشته، تا شنیده ما سه شاه سنار امسال دستمون رو می گیره یه کاره پاشده اومده که حاج حسن، کار واجبی پیش اومده یخورده پول می خوام بهم قرض میدی؟ اونهم نه ده بیست تومن، پونصد هزار تومن!!! یکی نیست بگه مرد حسابی، تو این دور و زمونه هر کسی گرفتاریهای خودش رو داره این چه توقعیه که از مردم داری؟...
عرق سرد رو پیشونیم نشست: شما چی کار کردین، بهش دادین؟
- نه پسرم، حاجی گفت فعلا پول میوه ها به دستم نرسیده، واسه سر برج چک گرفتم حالا تا اون موقع صبر کن ببینم چطور میشه...
مادرم هنوز داشت غرولند می کرد که موبایلم زنگ خورد، رضا بود:
- حسین جان کجائی؟ چرا هرچی زنگ می زنم خونه ت جواب نمیدی پسر؟ خواستم بگم پولی که می خواستی جور شد، از یه جایی به دستم رسیده فعلا هم لازمش ندارم، شماره حسابت رو بده فردا بریزم به حسابت.
- من... من ... آخه خونه نیستم... باشه... یادداشت کن...
.:: This Template By : web93.ir ::.