- برف هم سر ناسازگاری دارد انگار!
تنها وسیله گرمایی خانه یک چراغ علاءالدین نفتی بود که به سختی اتاق کوچک برادر را گرم نگه می داشت. دیشب در سرفه هایش خون دیده بود و ترس عظیمی تمام وجودش را فرا گرفته بود که تصمیم داشت امروز به هر طریقی شده با مادر کودکی که پرستاریش را بر عهده داشت صحبت کند و پولی برای مداوای برادرش قرض بگیرد. حقوق این ماه را پیشاپیش گرفته بود و خرج خرید نفت و داروی برادرش کرده بود و حالا تنها امیدش قرض گرفتن از صاحبکارش بود.
- او زن خوبی است حتما این کار را انجام خواهد داد، مطمئنم... عجب سوزی هم دارد هوای امروز...
********
- خانم باور کنید هر لحظه ای که میگذرد برادرم را به مرگ نزدیک تر می کند. حتی یک روز هم می تواند برای او سرنوشت ساز باشد.
- من که حرفی ندارم. فقط می گویم کمی صبر کن تا بتوانم پولی تهیه کنم. تو حقوق این ماهت را هم گرفته ای و من پیش بینی این هزینه ها را برای این مدت کوتاه نکرده بودم. درک می کنم که وضعیت برادرت وخیم است ولی باید کمی هم به من فرصت بدهی تا ببینم چه کاری می توانم برایتان انجام بدهم. اگر امروز بتوانم زودتر به خانه برمی گردم و شب به عیادت برادرت خواهم آمد. تا آن موقع صبر کن و امیدوار باش...
و در حالی که دختر کوچکش را به آغوش او می سپرد، گفت: پدرش امروز ساعت 11 می آید دنبالش یکساعتی او را با خود می برد و باید تا ظهر به خانه برگردند. اگر دیر کردند حتما با من تماس بگیر، فراموش نکنی.
- بوسه ای نثار دخترک کرد و راهی شد.
در حالی که کودک را به آرامی به خود می فشرد، گفت: مادرت فرشته است، می دانستی؟!
********
عقربه های ساعت به کندی و با طمانینه ی فراوان حرکت می کردند، کودک روی تخت در خوابی عمیق بود و او هم کاری نداشت جز شمردن ثانیه های در گذر...
صدای پیچیدن کلید در قفل نشاطی عظیم را به دلش مهمان کرد.
- سلام خانم، چه زود آمدید!
- سلام، حال دخترم چطور است؟ پدرش آمد و رفت؟ چیزی نپرسید؟ بموقع آمد؟ زود برگشتند؟
- نگران نباشید، حال کوچولوی شما خوب است، پدرش هم برایش یک عروسک زیبا خریده است. ببینید... و با اشتیاق به سمت جعبه کوچک عروسک روی میز رفت که ناگهان صدای صاحبخانه بلند شد:
- گردن بندش کو؟؟؟!!!!
سراسیمه سر برگرداند و به سینه دخترک خیره شد: نمی دانم!!!!! و به سمت آنها دوید و به زیر و رو کردن لباسهای کودک پرداخت: باور کنید به گردنش بود، من خودم دیدم. نمی دانم چه شده؟ شاید توی لباسش افتاده بگذارید ببینم؛ و در حالی که لباسهای دخترک را بالا و پایین می کرد سنگینی نگاه شکناک مادر را بر روی خود احساس کرد. تمام تنش از هیجان و ترس یخ زده بود، با ناامیدی تمام به صورت زن خیره شد: باور کنید من نمی دانم... باور کنید من ندیدم...
- آخر تو چطور متوجه نشدی که گردن بند دخترم به گردنش نیست؟!
- من... حواسم نبود، یعنی... خب... فکرم مشغول بود، نگران بودم و تمرکز نداشتم... و شروع کرد به گشتن خانه، زیر مبل ها، آشپزخانه، زیر تخت:
- حتما یک جایی همین جاها افتاده، پیدایش می کنم... پیدایش می کنم...
چند دقیقه ای هرجایی که به عقلش می رسید زیر و رو کرد و در نهایت مستاصل و درمانده در حالی که اشک تمام صورتش را پوشانده بود نزد مادر و کودک برگشت: خانم، من نمی دانم چه اتفاقی افتاده؟ من تمام مدت پیش دخترتان بودم حتی یک لحظه هم از او دور نشدم فقط وقتی با آقا رفتند بیرون من نبودم ولی در تمام ساعات دیگر چشم از دخترتان بر نداشتم. باور کنید من...
- صبر کن ببینم، وقتی پدرش او را برد دیدی که گردن بند به گردنش آویخته بود؟ وقتی برگشت چطور؟ خوب فکر کن و بعد جواب بده.
در حالی که هق هق گریه اش قطع نمی شد گفت: موقع رفتن که لباس گرم تنش کردم دیدم که به گردنش بود، ولی بعد از برگشتن... نمی دانم... توجه نکردم... و همچنان به گریه ادامه داد.
- خیلی خب دختر جان، انقدر گریه نکن. احتمال می دهم کار پدرش است. او از هر فرصتی برای صدمه زدن به من استفاده می کند چه مادی و چه روحی. باید به پلیس شکایت کنم. تو فعلا برو پیش برادرت که الان بیشتر به تو نیاز دارد. من سر فرصت خودم موضوع را پیگیری می کنم.
با خود اندیشید: پس پول چه می شود؟ حالا چکنم، چگونه بحث پول را پیش بکشم؟!!...
********
صدایش سکوت سنگین خانه را درهم شکست: سلام داداشی. من آمدم. بیدار شو، بلند شو و آماده شو که باید برویم. دیدی گفتم امشب حتما به بیمارستان می رویم؟! خواهرت اگر سرش برود، قولش نمی رود. بلند شو عزیزم...
صدایی جز انعکاس فریادهای ذوق زده اش شنیده نمی شد... با وحشت دستان لرزانش را پیش برد و پتوی پسرک را کنار زد... چشمان بیروح و نگاه بی جانش به سقف اتاق دوخته شده بود. گویا ترک های روی آن را می شمرده است...
********
صدای زنگ در بلند شد، حرکتی نکرد، دوباره و سه باره صدای زنگ، سکوت خانه را شکست و... بعد هم صدای دور شدن ناامیدانه شخصی که چه کسی می توانست باشد جز خانم صاحبکارش؟! به تخت تکیه داده بود در حالی که دستان یخ زده پسرک را در یک دست داشت... و صدایی نبود جز ساییده شدن پلاک طلایی به زنجیر آن که در دست دیگرش بازی می کرد... و برفی که همچنان می بارید...
.:: This Template By : web93.ir ::.