این جانباز عزیز قادر به سخن گفتن و انجام کارهای عادی روزمره اش نیز نمی باشد و از نظر جسمی زندگی سراسر درد و رنجی را سپری می کند.


در گوشه ای از اتاق داروهای این جانباز از جمله سرنگ بزرگی به چشم می خورد که به نوعی می توان گفت ظرف غذای ابراهیم است؛ در معده این جانباز عزیز دستگاهی به نام «پیگ» کار گذاشته شده است که از این طریق تغذیه می شود؛ ابراهیم 15 سال است که طعم هیچ غذایی را نچشیده است و همسر فداکارش شیرین جافر در ابتدا مواد مغذی ماهی، گوشت یا مرغ را به همراه سبزیجات و برنج، پخته، از صافی عبور می دهد سپس این مواد یا داروهایی را که در آب محلول شده است را با سرنگ وارد معده همسرش می کند.


کنار این مادر و زن مهربان می نشینیم تا از زندگی خود برایمان بگوید و این گونه اظهار می دارد:(1)
در امیریه تهران بزرگ شدم؛ از سوم ابتدایی چادر و روسری سر می کردم؛ چادر سرمه ای با گل های ریز سفیدرنگ که به خاطر آن حرف ها و کنایه های زیادی شنیدم به طوری که گاهی مرا با این چادر به عنوان کارگر منزل صدا می زدند اما تا امروز بر آن افتخار کردم و خواهم کرد.
* دخترم هیچ گاه نمی خواست با پدر خداحافظی کند
او از روزهای پرالتهاب جنگ تحمیلی برایمان می گوید:
قصرشیرین در دست دشمن بود؛ ابراهیم و
ابراهیم ها نیز برای آزادسازی آنجا به منطقه رفتند؛ او سال 1362 مجروح شد و
به محض بهبودی مختصر دوباره به منطقه رفت؛ هر بار که او به جبهه اعزام می
شد، دخترم مرضیه خود را در گوشه ای از اتاق پنهان می کرد تا لحظه خداحافظی
با پدرش را نبیند.
او در پادگان ابوذر تکنسین اتاق عمل بود؛ یکبار کودکی
ترکش خورده را در بیمارستان معالجه اولیه کرد تا زنده بماند؛ پس از آن می
خواست آن کودک را به مادرش بدهد تا دست نوازشی بر سر او بکشد ناگهان کودک
به شهادت می رسد، دیدن چنین صحنه ای با شرایطی جسمی و روانی به قدری برای
همسرم سخت بود که همان لحظه سکته کرد و حدود 44 روز در بیمارستان قلب 502
ارتش بستری شد.
همسرم در جبهه به قدری مهربان بود که همرزمان و دوستان
او می گویند «مهران راد وقتی برای مرخصی به تهران می آمد، همه می گفتند
یتیم شدیم تا مهران راد از مرخصی برگردد».

وی ادامه می دهد:
در یکی از شب های برفی و زمستانی ابراهیم در منطقه جنگی بود؛ برای پارو کردن پشت بام مجبور بودم خودم اقدام کنم؛ وقتی پدر متوجه این موضوع شد گفت «به من می گفتی تا خودم هزینه کارگران را برای پارو کردن برف ها می دادم» به وی گفتم: «می خواستم کمتر دلتنگی کنم به همین خاطر برف ها را پارو کردم».
* خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
این روزها هوا گرم است؛ امروز شیرین و ابراهیم از تفریحی که به بیمارستان داشتند، برگشته بودند؛ آخر تنها گردش اینها سوار شدن بر آمبولانس و رفتن به بیمارستان برای دوا و درمان است! او خیلی خسته بود اما با این حال برای اینکه حرارت بدن ابراهیم زخم هایش را اذیت نکند، آب هندوانه را گرفت و از طریق سرنگ وارد معده همسرش کرد.
دل های ما میزبان اشک ها و لبخندها در این سفر کوتاه به یک سرزمین آسمانی بود؛ گاهی قطرات اشک از گونه های شیرین جاری می شد و می گفت «خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است؛ کارم از گریه گذشته بدان می خندم».

او ادامه می دهد:
خدا صدام را لعنت کند؛ اینها یادگاری های جنگ هستند؛ شب های یلدا و عید بچه های من دوست دارند، به منزل ما بیایند اما به خاطر اینکه سر و صدا و شلوغی پدرشان را اذیت می کند، اینجا نمی آیند.
دست های این همسر جانباز بوی زحمت می دهد؛ بوی عشق، ایثار، گذشت... در حالی که اشک روی گونه هایش سوسو می کند، خاطره ای از شب یلدا را برایمان اینگونه روایت می کند:
انار روی میز بود؛ نیمه شب یادم افتاد که نکند سردار من، انار را دیده و دلش خواسته باشد؛ از رختخواب دل کندم؛ انار را با دست هایم فشار دادم تا آبی از آن چکانده و به او بدهم؛ دیدم او خواب است اما با سرنگ برایش گاواژ کردم تا این محبت به مغزش برسد و به او بگویم که تنهایش نمی گذارم؛ گاهی آب میوه و غذاها را بر لب های او می زنم تا طعم ها فراموشش نشود.

* سالهاست عطر غذا در این خانه نپیچیده است
تمام اعضای خانواده همیشه دوست دارند، حداقل یک وعده غذا را دور هم بنشینند اما چندین سال است که این زن به تنهایی در گوشه آشپزخانه غذا می خورد طوری که حتی صدای چیدن میز غذا به گوش همسرش نرسد؛ او خیلی وقت است که غذای عطردار درست نمی کند و می گوید «من چگونه چنین غذایی را بخورم در حالی که ابراهیم ام نمی تواند از آن بخورد».
ابراهیم یک بار با زبان بی زبانی از من نان و پنیر خواست؛ نان و پنیر و چایی را میکس کردم و برایش آوردم تا وارد معده اش کنم؛ او از این موضوع خیلی ناراحت شد و آن را کنار زد.
* به مونسم افتخار می کنم؛ از دیدن دردهایش ذره ذره می میرم
این زن ایثارگر هر روز صبح مانند سرباز وظیفه بیدار می شود و می گوید «فرمانده! در خدمتم؛ فرمان بده تا سربازت اجرا کند»؛ او می گوید:
این راه زندگی را که با ابراهیم طی کردیم خیلی ناهمواری داشت اما از این جهت که مونسم یک جانباز است افتخار می کنم و گاهی از دیدن دردهای او ذره ذره می میرم.


زمان عقد دخترش می رسد؛ او به امیر نهاوندی و خرم طوسی می گوید پدر بچه ها قدرت تکلم ندارد، شما در مراسم عقد حضور پیدا کنید بلکه دل دخترم کمی آرام گیرد.
همسر جانباز مهران راد، روحی لطیف و احساس شاعرانه ای دارد؛ برای پرنده ها و یاکریم هایی که پشت پنجره می نشینند، دانه می پاشد و به آنها می گوید برای شفای تمام مریض ها دعا کنید.

1) بنا بر گزارش فارس نیوز
.:: This Template By : web93.ir ::.