احساس خوشبختی درونی نداشت. از آن آدمهای غمگینی بود که ذاتا اندوه را
در خود داشت. این در صدایش بود. در لحن گفتارش بود، در چشمانش بود و در
حرکت دستانش. شاید با همین اندوه درون، احساس شادی داشت و با همین دلمشغولی
های درون، خودش را زنده نگه می داشت.
دوست داشت تنها باشد. دوست
داشت خلوت باشد. دیگران را به خود راه نمی داد. هرگز نفهمیدم چه چیزی
خوشحالش می کند و چه زمانی حالش خوب است.
برای بازی در پاورچین به
او تلفن زدم. رفتم خانه اش و نشستم به درد دل. در همه جای خانه بود. مجسمه
اش، عکس هایش، نقاشی هایی که از چهره او کشیده بودند و نقطه درخشان کارنامه
اش، هامون. همه جا پر از او بود و او غمگین، مثل کودکی بود که توسط خداوند
تنبیه شده باشد. یک بغض نهفته در گلویش بود و نمی دانم چرا .
گفت
که می آید و در پاورچین بازی می کند. فردا به محل فیلمبرداری ما آمد و حرف
زدیم. می دانستم که نمی آید. حوصله نداشت. حقیقت را نمی گفت که دل من
نشکند. حوصله نداشت و رفت. نزدیک در خروجی برگشت، مرا بوسید و گفت: "من
همیشه یک بازی به تو بدهکارم و رفت، برای همیشه رفت."
روزی که برای
خاکسپاری رفتم، هزاران نفر آمده بودند تا این پیکر غمگین را به خاک بسپارند
و مردم فراوانی که دوستش داشتند و می گریستند.
و مردم فراوان دیگری که آمده بودن با هنرمندان مورد علاقه شان عکس
بگیرند و عده فراوان هنرمندانی که سعی داشتند به دیگران بفهمانند که ما
بیشتر از شما با ایشان دوست بودیم، در این هیاهوی عظیم، آخرین جمله او را
دوباره شنیدم که می گفت: "من همیشه یک بازی به تو بدهکارم ..."
مطمئنم در بهشت، روزی با او کار خواهم کرد. احتمالا در یک تئاتر مشترک که آنجا دیگر حوصله دارد، حالش خوب است و غمگین نیست.
برچسب ها :
دست نوشته هنرپیشه سینما فیلم هنر