بهاره اسدي، دنيايي از اعتماد به نفس
است و اميد زيادي به آيندهاش دارد. او در
سال 56 در شهرري به دنيا آمد و ديپلم كامپيوتر دارد، خانوادهاش سه فرزند
دارند كه او دومين فرزند خانواده است، يك برادر بزرگتر و يك برادر كوچكتر
از خود دارد،
پدرش با ماشين كار ميكند و مادرش
خانهدار است، اما چرا ميگوييم او اعتماد به نفس عجيبي دارد، داستان
زندگياش را از زبان خودش بخوانيد.
چرا دستفروشي
از
اوايل سال 88 مشغول دستفروشي شدم حسابدار شركت گاز بودم، حقوقم پايين بود و
احتياجات مالي زيادي داشتم. از 9 صبح تا ساعت 15 سركار بودم. بقيه روز وقتم آزاد
بود. به همين دليل دنبال كار نيمهوقت
ميگشتم. يك روز با يك خانم دستفروش
تو مترو آشنا شدم 10 هفته باهاش رفتم تا كارشون رو ياد گرفتم، اما با ترس و دلهره
و خجالت كار رو شروع كردم. تقريبا يك سال اين كارو ادامه دادم...
يك
خاطره برايمان ميگويد: «از توي قطار پياده شدم، توي ايستگاه نواب گرفتنم و
وسايلم را ميخواستن بگيرن، كمي با مامور بحثم
شد. از برخوردش ناراحت شده بودم، نهايتا وسايلم را پس گرفتم.» با اين حال
ميگويد: ما براي كمك خرج مجبوريم دستفروشي كنيم، وقتي نيروهاي
شهرداري ما رو ميگيرند، ما بايد چي كار كنيم، بريم
دزدي... بهتر است كه به كار من و امثال من نظم بدهند و برامون كارت شناسايي
صادر
كنند.
حالا
گلفروشم
وقتي دستفروشي را
كنار گذاشتم خيلي جاها براي كار رفتم، يك مدت كوتاه هم مهماندار تالار بودم، اما
رفتار خوبي نديدم. بعد توي روزنامه يك آگهي ديدم، براي غرفه گلفروشي، گلآرا ميخواستند. پيشنهاد
دادم كه يك ماه بدون حقوق كار كنم چون كار را بلد نبودم و صاحب غرفه راضي نبود به
من تازه كار، غرفه رو بسپرد. كمكم كارم را ياد گرفتم الان هم مشتريهاي خاص خودمو دارم
چون خيليها
سليقه يك خانم را دوست دارن. اينو خواست خدا ميدونم.
وبلاگنويسي
دوست
داشتم خاطرات روزانهام را ثبت كنم. اوايل
از كامپيوتر دوست و آشنا استفاده ميكردم.
اما الان كامپيوتر شخصي دارم. اصلا يكي از هدفهام كه به خاطرش رفتم سراغ دستفروشي اين بود كه بتونم
كامپيوتر بخرم و كارهاي روزانهام
را انجام بدهم. چون رشتهام هم كامپيوتر بود
براي خريدنش خيلي دردسر كشيدم. او ميگويد:
از هيچ كدوم نه دستفروشي و نه گلفروشي راضي نبودم الان حقوقم خيلي كمتره اما آرامش بيشتري
دارم. از دستفروشي درآمد بيشتري به دست ميآوردم اما دوست ندارم به اين كار برگردم چون دايم در تنش
بودم اما اگر مجبور بشم شايد دوباره دستفروشي رو شروع كنم.
خودم
را آدمموفقي
ميدانم
چون سلامتي دارم و تا
به حال باعث آزار كسي نشدهام و مهمتر از همه از خودم
احساس رضايت دارم، توي خونه برادرام به اسم داداش منو صدا ميكنن و اين حس خيلي
خوبي به من ميدهد!
اون زمان كه در مترو دستفروشي ميكردم، دايم استرس داشتم، چون بايد از دست
مامورها فرار ميكردم.
نگاه مردم به من خوب نبود و تهيه جنس از بازار برايم سخت بود.
آينده
من دوست دارم هميشه
توي كارم بهترين باشم. آينده برام روشنه و فكر ميكنم هميشه براي
رسيدن به موفقيت بايد تلاش كنم. پول برايم مهم نيست مهمترين مسئله براي من
موفق بودن توي هر كاري است.
«حالا
متوجه شديد كه اين دختر خانوم چه اعتماد به نفسي دارد، چقدر به آينده اميدوار است،
براي ما هم عجيب بود، او ميتواند الگوي خيليها باشد كه از زندگي نااميدند...»