+ مریم میرنژاد ۱۳۹۰/۰۵/۱۹


با سلام خدمت خواهرى که مرا عزیزتر از جانش مى شمارد و هر لحظه منتظر جانفشانى براى بنده است تا نهایت محبت و علاقه اش را به من برساند.

حالت چطور است؟ در سلامتى کامل هستى؟ مشکلاتت با مسائل خانه دارى حل شده یا اینکه باز هم دستت از ظرف شستن و جارو کشیدن پینه بسته و مشغول مداواى دردهاى خانه دارى هستى؟ ببین عزیزم، از من مى شنوى بهتر است به خانه و وظایف خانه دارى دل ببندى و سعى کنى آنها را به بهترین نحو انجام دهى، بالاخره هر چه باشد قرار است به زودى در عید قربان عروس شوى و براى همیشه پاى گاز بایستى و براى همسر بهتر از جانت هنرنمایى کنى! به هر حال شغل جدیدت و همچنین مرکز جدید حکمرانى ات یعنى آشپزخانه برازنده توست و امیدوارم در آن موفق باشى. راستى شنیده ام آقاى داماد پولدارمان سرسختانه پشت در نشسته و تا تو را با خودش همراه نکند دست بردار نیست! خدا شانس بدهد، من نمى دانم این آقاى داماد بر حسب چه دلایلى پا به خانه ما گذاشته و اینقدر پافشارى مى کند. به هر حال یک دختر بى هنر با یک لیسانس بدون استفاده و کمى تا قسمتى خرده شیشه به چه دردش مى خورد؟ به هر صورت امیدوارم خوشبخت باشى، حالا راستش را بگو قرار و مدارهایتان را گذاشته اید یا هنوز خبرى نیست و واقعا گذاشته اید تا من سر فرصت برگردم و بساط عقد و عروسى به پا کنید؟

آنقدر براى اتفاقات خانه مخصوصا به تور انداختن یک آدم ساده پولدار هول شده ام که یادم رفت احوال خانه و خانواده را بپرسم. مامان و آقاجون چطورند، حال مامان را که خوب مى دانم؛ به هر حال به آرزوى دیرینه اش مى رسد و مى تواند از شرّ دختر بزرگش به طرز معجزه آسایى نجات پیدا کند و کلى جلوى زن دایى و خاله و عمو و ... قیافه بگیرد که دامادش از اهالى بهترالدوله و مایه دارالسلطنه است و دخترش پیشانى بلند است و حتما چشم همه را از کاسه در مى آورد. خدا عاقبتت را بخیر کند. احتمالاً بعد از انجام مراسمات مربوطه باید هر شب دوره یک خاندان برگزار شود تا همه جمع شوند و شما دو تا کلاغ عاشق را ببینند و از قار قارتان لذت ببرند و درس عبرت بگیرند که دخترهایشان را به آدم هاى مقبولى شوهر بدهند که بعدها بشود از جیب داماد راهى پیدا کرد و یک شعبه بانک مادرزن جان در خانه احداث کرد. به احتمال زیاد از میان مدعوین قرار است آنهایى که پسر داشتند و خانواده محترم ما را مورد توجه قرار نمى دادند در اولویت باشند تا چشم شان در بیاید و به فکر دختر بعدى که من باشم بیفتند.

خلاصه مواظب باش در حین این عرض اندام ها و به رخ کشیدن ها کسى آن وسط چیزخورتان نکند و با طلسم و جادو و جنبل شوهرجانت را از دستت نربایند.

از حال آقاجون هم چندان بى خبر نیستم چون به خاطر جنابعالى و احتمال ازدواج تان این ماه هزینه مرا نفرستادند و از پول توجیبى هم خبرى نیست به همین دلیل به محض اینکه برگشتم و مراسم شما انجام شد هزینه ام را از پول هاى هدیه برخواهم داشت همراه با سود آن. از همین حالا آماده باش و سر کیسه ات را محکم کن! البته ناگفته نماند که آقاجون از قضیه چندان راضى نیست، چند روز پیش که تماس گرفته بودم تا آخرین التماس هایم را براى به دست آوردن پول توجیبى ام به عرض پدرجان برسانم، شنیدم که مامان برنامه چند نوع میوه و چند نوع غذا و انواع و اقسام هدیه ها را به آقاجون بیچاره گوشزد مى کرد و در همین جا باید بگویم دل ها بسوزد براى او که پول ندارد، بنزین ندارد و فقط دنبال برآورده کردن آرزوهاى دور و دراز همسر و دخترش مى باشد. در ضمن کمى هم نگران این خواهر دور مانده از وطن باش چرا که اگر ازدواج جنابعالى خرج زیادى داشته باشد به طور حتم از شوهر دادن من بیچاره منصرف خواهد شد و ترجیح مى دهد کوزه اى بگیرد سر و رویم را با سرکه فرد اعلا بشوید چرا که احتمالاً خرجش کمتر خواهد بود.

داداش هادى هم که پا از دوره نوجوانى به جوانى گذاشته حتما کمى غیرتى خواهد شد و کمى دستورات بى در و پیکر خواهد داد. خودت را ناراحت نکن از اصول روزگار این است که گاهى سازهاى مخالف بشنوى. براى اینکه بتوانى از این خانه جان سالم به در ببرى نیاز است که کمى سکوت کنى البته با چند اسکناس سبز و آبى و قرمز که از جیب جوان بخت برگشته خواهد ریخت هم مى توانى کمى جو خانه را عوض کنى و برادر خوش غیرتت را سر کیف و قبراق کنى! امیدوارم در این سنگر پر تنش موفق و پیروز باشى. این شترى است که درِ هر خانه اى مى نشیند فقط مواظب باش که افسارش را از دست ندهى.

بارى اگر از احوالات من جویا باشى بد نیستم و حال و روزم بد نیست و در اوضاع نسبتا خوبى به سر مى برم مخصوصا با شیطنت هایى که با دوستانم به راه مى اندازیم، روزگار خوبى را مى گذرانیم اما واقعا عجب جایى است دانشگاه! هر چقدر هم پایت به پایگاههاى تنبیه انضباطى باز شود و چشم حراستیان به تو بیفتد، والدین را براى توضیح کارهاى خلافت به حضور نمى طلبند و همه چیز را با خودت حل مى کنند این یکى از محسّنات چشمگیر و عالى دانشگاه است و گرنه از همان روز اول آقاجون و مامان با آمدن من به دانشگاه مخالفت کرده از داشتن این دختر شیطان و بى انضباط افسردگى مزمن مى گرفتند. البته گفته باشم همه مشکلات از من نیست. امان از دوست بد و رفیق نارفیق!

در دانشگاه ما اتاقى در طبقه سوم واقع شده که مربوط به امور فرهنگى است، در این اتاق دو خانم و دو آقا مشغول امور فرهنگى هستند و مدام با رفتار و اعمال شان به بعضى از دانشجویان بى فرهنگ، ادب مى آموزند، یکى از این خانم ها بسیار تمیز و شیک و مؤدب است. وقتى وارد اتاق کارش مى شود لباس مخصوص مى پوشد و با احتیاط بسیار لباس هایى را که در آورده طبق خط اتو تا کرده در کمدش مى گذارد و کفش هاى تمیز واکس خورده اش را درآورده یک جفت کفش طبى مرتب و تمیز مى پوشد و با هزار احتیاط کفش هایش را زیر میزش قرار مى دهد. همیشه هم یک لبخند ملیح و مرتب روى لبانش نشسته واز این برنامه روزانه به هیچ وجه خسته نمى شود و دقیقا هر روز مثل روز قبل است.

لیلا دوستم را که مى شناسى؟ بعد از کلى ترس و لرز و این پا و آن پا کردن صدایم کرد و گفت: «راستش مهرى من یه کمى روى این خانومه که همیشه اتو کشیده اس حساس شدم، بیا یه چند روزى زیر نظر بگیرش ببین چیکار مى کنه!»

راست هم مى گفت واقعا مرتب بود مخصوصا کفش هایش که هر روز در جاى خودش بود و یک میلى متر هم تکان نمى خورد. خلاصه این لیلاخانم رفیق بد ما حسابى تحریک مان کرد که کمى این خانم مرتب را از حالت نشسته خارج کنیم و به قول خودمان شیطنت کنیم.

عملیات این گونه بود که در یک فرصت مناسب و اوضاع رو به راه که خانم در اتاق نباشند و کارمند دیگرى در اتاق حضور داشته باشد وارد شده و پس از سرگرم کردن شخص دوم یکى از ما دو نفر کفش ها را از زیر میز برداشته و در گوشه اى پنهان کنیم. القصه یک ساعتى منتظر شدیم تا اوضاع مناسب شد. به سرعت با گروهى که در همان اتاق مربوطه کار داشتند وارد شدیم و چون بسیار شلوغ بود با خیال بسیار آسوده لیلاخانم کفش را برداشت و به من داد من هم که بسیار هول شده بودم و به دلیل اینکه تا به حال دستم به هیچ کار خلافى آلوده نشده بود ناراحت و اندوهگین بودم کفش ها را به سرعت داخل یک سطل زباله که درست زیر میز قرار داشت رها کردم و به سرعت از محل متوارى شدیم، البته در نزدیکى همان اتاق به سر مى بردیم تا تمامى عکس العمل ها را دیده و لذت ببریم. خلاصه چه درد سرت بدهم که سوژه مورد نظر برگشت. بعد از میل نهار در اتاقش و نگاه دقیقى به ساعت، چون وقت ادارى گذشته بود شروع به جنب و جوش کرد که آماده شده سپس به منزل مراجعت کند. اما چشمت روز بد نبیند. چنان وحشت زده به اطرافش نگاه مى کرد که گویى زلزله اى عظیم خانه اش را از جا کنده. مثل مرغ سر کنده به این طرف و آن طرف مى دوید و نگران در حال جستجو بود، من و لیلا هم از پشت کتاب هایى که در دست داشتیم و در بیرون اتاق مثلاً درس مى خواندیم صحنه را تماشا مى کردیم و از ته دل مى خندیدیم البته به طورى که کسى متوجه نشود. خلاصه بعد از جستجوهاى بسیار که البته به نتیجه نرسید درِ اتاق با بى فرهنگى تمام بسته شد و ما از آنچه که پشت در اتاق اتفاق افتاد خبر نداریم، فقط بعد از نیم ساعتى در باز شد و قیافه عصبانى و برافروخته سوژه را دیدیم که کفش ها را یافته، پوشیده و به سرعت در حال رفتن مى باشد، ناگفته نماند که اگر کفش ها را پیدا نمى کرد عذاب وجدان حسابى آزارم مى داد که چرا باید مسئول فرهنگى ما اینقدر کُندذهن باشد و فقط دور خودش بچرخد.

چند روزى گذشت. یک روز که با عجله از خوابگاه بیرون مى آمدم، ملاحظه کردم که یکى از نیروهاى حراستى که گاهى به خوابگاه سرکشى مى کرد، دم در با مسئول خوابگاه مشغول صحبت است و همین که مرا دید با صداى بلند گفت: «خودشون اومدن ایشون هستند!»

متعجب به هر دوشان نگاه کردم و جلو رفتم آن دو هم با لطافت و مهربانى از مشخصات و رشته درسى و زمان کلاس هایم پرسیدند و با لبخند حرف زدند، من هم با اصرار پرسیدم که کارشان در چه زمینه اى است و چرا شده ام نقل مجلس شان! که هر دو با صدایى هماهنگ گفتند: «ان شاءاللّه خیره!» بعد هم مرا راهى کردند که بروم و ادامه ندادند. آنقدر شنگول شده بودم که حساب ندارد. گفتم خوب به این منیره خانم خواهم فهماند که فقط خودش نیست که از دانشگاه داماد پولدارالدوله مى آورد من هم توانایى دارم و با خودم فکر کردم حسابى رویت را کم مى کنم، اما زهى خیال باطل!

سر کلاس نشسته بودم و داشتم با کمال دقت به آینده و امر خیر و ... فکر مى کردم که ناگهان در کلاس گشوده شد و من و لیلا احضار شدیم. اینکه چه حرف هایى زدند و چقدر التماس کردیم بماند. فقط داشتند کم کم اخراج مان مى کردند، گویا یک نفر دیده بود که ما مشغول انجام شیطنت بودیم کفش ها را کجا پنهان کردیم و امر خیرشان هم فقط همین بود که مچ ما را بگیرند. خلاصه بعد از کلى دعوا و تنبیه به کلاس برگشتیم و ادب شدیم که دیگر کفش کسى را بر نداشته و داخل سطل زباله که البته فقط سطل کاغذهاى باطله بود نیندازیم. البته من بسیار بسیار خوشحالم که در این قضیه فقط خودم را توبیخ مى کنند وگرنه کارم زار بود و همین طور که در اول نامه گفتم از مزایاى دانشگاه است. به هر حال این هم جریان این ماه بود که تقریبا بخیر گذشت، امیدوارم تو در زندگى آینده ات از این خراب کارى ها نداشته باشى و بالاخره خوشبخت شوى هر چند چشمم آب نمى خورد که بتوانى خودت را نگه دارى و تابلو بازى در نیاورى. دلم براى همه خانواده تنگ شده، به همه سلام برسان!

خواهر اندیشمندت: مهرى

منبع:پیام زن :: آذر 1386، شماره 189


   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش