28 تير سال 88 كه بيايد، يك سال از درگذشت خسرو سينماي ايران ميگذرد، نبايد براي اين هنرمند مراسم عزاداري گرفت، بلكه بايد براي او جشن تولد بگيريم، چرا كه خسرو در ياد و همچنان در دل همه ما ايرانيها زنده است. او زندگي جاودانه را از سال گذشته آغاز كرده است. او زنده است، عموخسرو زنده است، مگر ميشود ياد او را فراموش و از ذهنمان پاك كنيم! براي خسرو جشن تولد زندگي جاودان ميگيريم.
روحش شاد و يادش گرامي
بازيگر تئاتر
پروين كوشيار از اهالي قديمي تئاتر است، پس از انقلاب او در كنار فرزانه كابلي و نادر رجبپور به فعاليت خود ادامه ميدهد، او در تئاترهايي به كارگرداني دكتر محمود عزيزي و هايده حائري بازي ميكند. در همان روزهاي تئاتر با خسرو شكيبايي آشنا و ازدواج ميكند. در نمايش «بليت تئاتر»، كوشيار، شكيبايي و حائري سه بازيگر اصلي بودند و در همين تئاتر، داريوش مهرجويي، شكيبايي را براي بازي در فيلم معروف هامون انتخاب ميكند. نقطه عطف زندگي سينمايي خسرو، هامون بود. نقشي كه به اين زوديها از ذهن ايرانيها پاك نخواهد شد.
تنهـا شـدم
هنوزم باورم نشده كه خسرو نيست و رفته، صداي خسرو شكيبايي، زنگ خاصي داشت، در اين مدت كه ديگر خسرو پيش ما نيست، تصميم داشتم، فيلمهايش را ببينم، CD دكلمههايش را گوش كنم، اما آمادگياش را ندارم. (به گريه ميافتد)... واقعيتي است كه اتفاق افتاده و خسرو ديگر نيست... من به يكباره تنها شدم، چون پسر و عروسم به استراليا رفتند. اين جزوي از قانون زندگي است كه شما تنها ميشويد و كاريش هم نميشود كرد.
چرا عموخسرو
همسرش ميگويد: يادم نميآيد كه چه كسي نام «عموخسرو» را روي او گذاشت، اما احساسم اين است به خاطر مهرباني و احترامي كه به همه ميگذاشت، جوانان او را «عموخسرو» صدا ميزدند.
پسر مولوي تهران
در شناسنامه اسمش «خسرو» است ولي خانواده و بچه محلها او را «محمود» صدا ميزدند. خسرو شكيبايي متولد فروردين 1323، بچه خيابان مولوي تهران.
پدر خسرو سرگرد
ارتش بود و وقتي او 13 ساله بود بر اثر بيماري از دنيا رفت.او قبل از اينكه
وارد عرصه تئاتر شود، در حرفههاي مختلفي چون؛ خياطي، كانالسازي وآسانسور
سازي كار ميكرد. در 19 سالگي براي اولين بار روي صحنه تئاتر ميرود و بعد
از مدتي به عباس جوانمرد، معرفي و به صورت كاملا حرفهاي بازيگر تئاتر
ميشود.
بوي خانه، بوي خسرو
همسر شكيبايي: پس از درگذشت خسرو هم هر جا كه ميروم، دوست دارم سريع به منزل بازگردم، چون احساس ميكنم، خسرو در خانه حضور دارد، اين خانه بوي خسرو ميدهد.
دوربين، دكتر منه!
خسرو شايد در پروژههايي اذيت ميشد، اما هميشه ميگفت: «دوربين، دكتر منه!»... وقتي كه جلوي دوربين ظاهر ميشد، همه چيز يادم ميرود. در آخرين كاري كه بازي كرد مچ پايش خيلي ورم داشت، آن هم به خاطر آمپولهايي كه تزريق ميكرد، چون اين آمپولها در درازمدت به نقاط مختلف بدن آسيب ميرساند. اين اواخر، تا او ميرفت و ميآمد، دلم خيلي شور ميزد، چون ميدانستم كه «پشت صحنه» وقتكشيهاي خاص خود را دارد. او اين اواخر معمولا پشت صحنه خوابش ميگرفت، چون اين از علائم بيمارياش بود، اميدوارم آنهايي كه براي اين خواب بيموقع او اشتباه فكر ميكردند، بدانند كه براي بيمارياش بوده... چون خسرو درد را پنهان ميكرد و هيچ وقت رو نميكرد، سوءتفاهم نشود، اما خسرو سابقه نداشت كه پشت صحنه پروژهاي، بيكار گوشهاي بنشيند و اين براي دور و بريهاي خسرو جاي سوال داشت ضمن اينكه خسرو بيماري قند هم داشت و بايد انسولين ميزد.
خسرو وقتي در پروژهاي بازي نميكرد به او حالت افسردگي دست مي داد چراكه سالها به دوربين عادت كرده بود به خصوص وقتي كه از طرف داريوش مهرجويي به او كاري پيشنهاد ميشد، ميگفت: پروين من رفتم دانشگاه! كار كردن با «داريوش» يعني دوره ديدن در دانشگاه در يك جمله بگويم؛ از آنجا كه علاقه زيادي به دوربين داشت و عاشقانه كارش را دوست ميداشت، هيچ وقت از سينما گلايهاي نميكرد. اگر هم مشكلي برايش پيش ميآمد در كار نشان نميداد و ميآمد براي من تعريف ميكرد و به قولي درد دل ميكرد.
پسرم استرالياست
پيش از بيماري شديد خسرو، پسرم اقدام كرده بود كه با همسرش به استراليا بروند و چند سالي هم صبر كرد، بيست و چند روز پس از فوت خسرو، ويزايشان آمد.
البته پوريا دوست نداشت كه برود و مرا تنها بگذارد، اما من دوست نداشتم، خودخواهانه تصميم بگيرم. به هر حال آنها از قبل تصميم داشتند كه بروند.گرچه او مدام آنجا نخواهد بود، پوريا براي سالگرد پدرش هم به ايران بازگشته.
آشنايي و ازدواج
من پيش از انقلاب در استخدام وزارت فرهنگ و هنر – بخش آداب و رسوم محلي – بودم، پس از انقلاب در اداره تئاتر به فعاليت خودم ادامه دادم. آن زمان مسئول آنجا آقاي مجيد جعفري بود. آن زمان ايشان نمايش «بكت» را در دست داشتند، به من هم پيشنهاد دادند كه در آن نمايشنامه شركت كنم. نقش «اسقف اعظم» را بايد خسرو بازي ميكرد، آن روز خسرو براي تمرين آمد، از طرفي خسرو با همسر دوست من در آن تئاتر آشنا بود... كمكم باب آشناييمان باز شد، خسرو از زندگي گذشتهاش برايم گفت و از ازدواج اولش ميگفت... (حالا لبخندي ميزند و به روزهاي گذشته و خاطرات خوش آن زمان بازميگردد) ميگويد: نمايش وقتي كه روي صحنه ميرفت، همه بازيگران با يكديگر روي صحنه نميرفتند و بنا بر نقش خود مقابل ديدگان جمعيت حاضر ميشدند. خسرو پشت صحنه با من صحبت ميكرد و همين صحبت ما باعث شد تا دو بار از صحنه جا بماند كه باعث تعجب عوامل شده بود. خسرو به من گفت: پروين خانم سابقه نداشته كه هيچكس مرا از صحنه جا بيندازد، تو كي هستي كه باعث شدي من از صحنه جا بمانم، من بايد با تو ازدواج كنم و در همان پشت صحنه از من خواستگاري كرد. خيلي جالب بود، خسرو يك برادر ناتني داشت كه در تبريز زندگي ميكرد، مادرش هم تك و تنها بود، خسرو ميگفت: من كسي را ندارم كه با او به خواستگاري تو بيايم، اما بچههاي گروه نمايش به خسرو پيشنهاد دادند كه ما ميشويم اعضاي فاميل تو و دستهجمعي به عنوان خانوادهات به خواستگاري پروين ميرويم.. در واقع يك عده دوست به خواستگاري من آمدند...
البته پدرم ابتدا مخالفت كرد، چون ميگفت: خسرو قبلا ازدواج كرده، بچه دارد، شايد تو پشيمان شوي. اما من با دلايل و منطق آنها را راضي كردم كه چنين اتفاقي نخواهد افتاد. جمعا از آشنايي من و خسرو تا ازدواجمان، سه ماه طول كشيد. خسرو 9 سال از من بزرگتر بود. (دوباره گريه ميكند... ناشكري نميكنم، سالها با خسرو زندگي كردم، اما خسرو زود از دست رفت، گاهي اوقات مقابل قاب عكس خسرو گلايه ميكنم كه چرا استخدام اداره تئاتر شده و با تو آشنا شدم).
مهر و محبت
خسرو آدم خاصي بود، از لحاظ معنوي بسيار «پر» بود و مطالعات زيادي داشت، خسرو كودك بود كه پدرش فوت كرد، مادرش زحمات زيادي براي او كشيد و خسرو ادب را از مادرش آموخت، مادر خدابيامرزش پس از ازدواج تا دو سال با ما زندگي ميكرد، «پوريا» دو ماهش بود كه مادر خسرو درگذشت... بگذاريد يك خاطره ديگر از خسرو بگويم.
خسرو به سن و سال كسي، كاري نداشت، هر كسي از در وارد ميشد، خسرو از جايش بلند ميشد، حتي پسرش... بارها پوريا از در وارد شد و خسرو به احترام او، از جايش برخاست (دوباره گريه ميكند)... خسرو پر از محبت بود، چيزي در زندگيام نميتواند جاي خسرو را بگيرد، من مهربانيهاي او را نميتوانم از خاطر ببرم در طي اين همه سال زندگي، هيچ احساس كمبود عاطفي نداشتم و خسرو همه كس من بود، پس از فـوت خسرو، تمام زندگي براي من يكنواخـت شده است.
مردمدار بود
يكي از مشخصات خسرو، مردمدار بودن او بود، در بيرون از منزل فكر ميكرد، همه، اعضاي خانوادهاش هستند، چون از هر نوع قشري، مردم طرفدار خسرو بودند. اگر ميديد، دو نفر خسرو را ميديدند و رويشان نميشد كه به خسرو سلام كنند، خسرو خودش با آنها سلام و عليك ميكرد... او واقعا به مردم احترام ميگذاشت، وقتي سركار پروژهاي بود، وقتي ميديد كه عوامل و كارگران كناري نشستهاند و به تماشاي او مشغولند، در وقت استراحت ميرفت كنارشان مينشست و با آنها چاي ميخورد. در پروژههايي كه بازي ميكرد، تفاوتي براي تهيهكننده و كارگردان تا تداركاتچي قائل نميشد و به همه يكسان احترام ميگذاشت. افرادي كه با او كار ميكردند ميگفتند؛ خسرو انسان چشم پاك و سر به زيري بود. خسرو هيچ وقت براي مردم يا حتي آشنايان به اين خاطر كه «خسرو شكيبايي» است قيافه نگرفت، هر وقت از او تعريف ميشد، ميگفت: من كه هنوز به جايي نرسيدم. هنر مثل كشتي در درياست، هر چقدر بروي، باز هم نرسيدي!؟ من هم، همين طور.
وقتي با هم بيرون ميرفتيم، ميديدم كه مردم چگونه به خسرو احترام ميگذارند و هيچ كدام از اين مسائل باعث نشد تا خسرو دچار غرور شود. آشنايان و اطرافيان مردم عادي به ما گفتند كه ما اگر جايگاه شما را داشتيم، خودمان را ميگرفتيم، عدهاي به من ميگفتند: تو ناراحت نميشدي كه خسرو با زنان، همبازي ميشود و من در پاسخ ميگفتم: نه، من بايد شوهرم را بشناسم كه ميشناسم. دورادور ميشنيدم كه در خانوادههاي هنري معمولا بحثهايي پيش ميآيد، ضمن اينكه بايد بگويم، من در زندگيام، آدم حسودي نبودم، چون اگر چنين رويهاي را دنبال ميكردم، خسرو لطمه ميديد. (دوباره گريه ميكند و ميگويد: نميتوانم هنوز بپذيرم كه خسرو فوت كرده است، او زود رفت).
مهربونيهايت كو؟
هرگاه من ناراحت ميشدم، خسرو به من ميگفت: چرا ناراحتي، پس مهربونيهايت كو؟ حالا من در منزل مقابل قاب عكسهاي او قرار ميگيرم و ميگويم؛ خسرو مهربونيهايت كو... تو چرا بيمعرفتي كردي و به اين زودي رفتي... يك وقتهايي مقابل عكسهاي او از علاقهام به او ميگويم، گاهي وقتها گلايه ميكنم.
ازدواج پوريا
سوالي ميپرسيم كه دوباره به گريه ميافتد، از او پرسيدم كه كدام خاطره كنج ذهنتان نشسته است، با گريه ميگويد: روزهاي ابتدايي ازدواج كه خيلي به ما خوش ميگذشت! روز تولد پوريا به من گفت: «بايد مهربوني را به پوريا بياموزيم» حالا كه فكر ميكنم، ميبينم كه اتفاقاتي دست به دست هم داد تا خسرو ازدواج پوريا را ببيند. چون هنوز در 23 سالگي زمان ازدواج پوريا فرا نرسيده بود زماني كه پوريا به پدرش گفت؛ ميخواهم ازدواج كنم. خسرو هيچ مخالفتي نكرد و به خواستگاري رفتيم.
گفتگوي تلفني با پوريا در استراليا
با او در سيدني استراليا تماس ميگيريم، مادرش شماره او را به ما ميدهد، ابتدا همسرش گوشي را برميدارد سپس گوشي را به «پوريا» ميدهد، صدا، صداي پدر است، شباهت بسيار زيادي به زنگ صداي پدر دارد، از او ميخواهيم كه از يك سال اخير برايمان بگويد، از دوري پدر ميگويد: با درگذشت پدر، تاريكي به زندگي ما آمد، اما هر چه كه روزها گذشت خاطرات او بيشتر برايمان تداعي ميشد و حالا احساس روشنايي ميكنيم، خاطرات معنوي پدر با ماست او هر روز با ماست، خاطرات پدر در زندگي ما به عينه حاضر است، رفتار، اخلاق و كردار نيكوي او، ده هزار بار در اين يك ساله براي ما تداعي شده و حضور او در زندگيمان به من ثابت شده است. خوشحالم پدرم جزو آن دسته از انسانهايي بود كه از اين دنيا رفت، اما خيرش به اطرافيانش رسيد. خوشحالم وقتي ميبينم و ميشنوم كه همه از او به نيكي ياد ميكنند. من پس از گذشت يك سال همچنان حضور پدرم را حس ميكنم و به ايشان افتخار ميكنم، حالا كه يك سال از آغاز زندگي جاودانه او ميگذرد، ناراحت نيستم، چون كه پدر هستند و ما به عينه او را در هر ثانيه از زندگيمان احساس ميكنيم... به ياد اين حرف پدرم ميافتم كه به من ميگفت: پوريا مردمدار باش، اگر من شدم خسرو شكيبايي به خاطر مردم است و هر چه دارم از آنها دارم. اگر اين مردم و مطبوعات و تماشاگران نبودند، من هم نبودم...
پوريا شكيبايي در ادامه ميگويد: بايد عنوان كنم پس از يك سال از درگذشت پدر، تحمل ديدن فيلمهاي پدر را ندارم، تحمل شنيدن صداي او در دكلمههايش را ندارم. پوريا شكيبايي ميگويد: من و خانوادهام با خاطرات پدر زندگي ميكنيم و ياد او هميشه با ماست.
يادمان رفته بود
من و خسرو در 9 تيرماه سال 1360 با يكديگر ازدواج كرديم، سال 87، اولين سالي بود كه از بس درگير بيماري خسرو شده بوديم، سالگرد ازدواجمان يادمان رفته بود. او هميشه روزهاي خاص از جمله تولدها را به خاطر داشت، البته بگذاريد يك خاطره برايتان بگويم، يك دستنوشتهاي از خسرو است كه خطاب به من نوشته بود؛ تاريخ تولد تو را هميشه اشتباه ميگفتم تا با تو شوخي كنم، اما يادم است كه در 24 مردادماه به دنيا آمدهاي... (پوپك دختر خسرو 21 مرداد، پوريا 17 مرداد و من هم 24 مردادماه به دنيا آمدهام).
سپاسگزاري از اهالي هنر
زماني كه خسرو فوت كرد، در همان روز اول، هنرمندان به منزل ما آمدند و عدهاي گريه و زاري ميكردند عدهاي ديگر مرا دلداري ميدادند. هنرمندان خاطرات زيادي با او دارند او در هر حالت روحي كه بود، مقابل دوربين خيلي خوشحال و شاداب و سرحال ميايستاد... از افرادي كه در مراسم او شركت كردند، سپاسگزارم.
بيماري خسرو
خسرو ابتدا مبتلا به هپاتيت C شده بود، پزشك برايش آمپولهايي تجويز كرد كه او آنها را استفاده ميكرد تا اينكه ويروسهاي هپاتيت درمان شد كه اين موضوع بر ميگردد به 10 سال قبل، هپاتيت، بيماري مرموز و خاموشي است، كه طي اين مدت به كبد صدمه رسانده بود. خرداد 87 بود كه متوجه شديم«كبد» سيروز شده و بايد رسيدگي دائم شود... خسرو وقتي كه اين خبر را شنيد عكسالعملي از خود نشان نداد، با بچهها شوخي كرد، آنها را ميخنداند و به نقاشي دادنش ادامه ميداد، خسرو آن زمان در حال استراحت بود و قرار بود از مهرماه 87 در يك سريال ايفاي نقش كند، كه اجل امانش نداد خسرو بيكار كه ميشد، شعر ميسرود، نقاشي ميكرد، آن هم با خودكار، بدون خطخوردگي او خيلي مسلط بود. آن روز هم، خودش را مشغول كشيدن نقاشي كرد تا چهار صبح - چهار روز در رختخواب بود، چهار روز سخت - (دوباره گريه ميكند)... به هر حال آن چهار روز خيلي بد بود، چهار روزي كه خسرو در سكوت كامل به سر ميبرد... حتي آن شب آخر كه خسرو خيلي درد داشت، تنها يك آه كوچك ميكشيد... چون همان طور كه گفتم خسرو نسبت به درد خيلي صبور بود. زماني كه خسرو را به بيمارستان پارسيان رسانديم، او نبض نداشت، اما نبض او را برگرداندند. جا دارد از رئيس و ديگر همكاران آن بيمارستان تشكر داشته باشم، خسرو را در اتاق «ايزوله» بستري كردند و به ما گفتند، ماندنتان اينجا فايدهاي ندارد، منزلمان هم به بيمارستان نزديك بود، از اين رو به خانه بازگشتيم، اما دلواپس... تا اينكه صبح پوريا و عروسم به بيمارستان رفتند و ديدند كه تمامي پزشكان و پرستاران پشت در اتاق هستند، خسرو ايست قلبي كرده بود... (مكث ميكند و دقايقي گريه ميكند)... ميگويد: باورم نميشود كه خسرو ديگر نيست... به خودم القا ميكنم كه خسرو به سفر رفته است... نميدانم هر روزم همين است، هر روز تو خونه گريه ميكنم، عكسها و نقاشيهاي خسرو را ميبينم، سرودههاي خسرو را ميخوانم و گريه ميكنم...
نسل جوان





.:: This Template By : web93.ir ::.