+ ۱۳۸۹/۰۸/۱۰

 


تو چرا پنجره را
تو چرا پنجره را بستي ؟
تو چرا آينه را
 دام لغزنده ترين ثانيه ها بر رف ننهادي
تو چرا ساقه آبي را
 كه فراز سر ما خم شد از بيشه باران خستي
تو چرا ساقه رازي را
 از گلدان پنجره همسايه
از ابديت شايد
كه به سوي تو فرود آمد بشكستي
تو چرا بي پروا بي ورد لبخندي
در كوچه باد
زير ديوار بلند باد
 از ميان خيل اشباح خسته
 خزيده همه جا
كه برون تاخته اند
 از جوال روياي مردم همسايه ما
 مي گذري
تو چرا پنجره را بستي
 تو چرا پنجره خانه ما را كه درخت نور
 از بر آشفته ترين گوشه آن ساقه دوانيده
بر پنجره تشنه همسايه ما بستي
تو به خواب خوش بودي
 در نيمه شب مظلم دوش
تو نديدي كه سوار موعود از كوچه ميعاد
 بي درود و بدرودي
بي كه يك لحظه درنگ آرد
پشت ديوار بلند روياي ليلا بگذشت
تو نديدي كانسوتر كاخ رفيعي بود
زلف مشكين بلندي از پنجره مي باريد
 آسمان بوته ياسي است كه در پنجره خانه ما رسته ست
 روي تو ماه بلند
 چشم هاي تو دو سياره ژرف سبز
نام تو خوشه شادابي در ظلمت برگ
 به شقايق ها آراسته ست
 تو چرا پنجره را بستي ؟
كه نبيني كه سوار موعود
 پشت ديوار كوتاه اميد ليلا بگذشت
بي كه يك لحظه درنگ آرد
بي درود و بدرود
بوته شومي در باغچه كوچك همسايه ما رسته ست
 كه شقاوت را
 دست بر ديوار
به سراپاي در و ديوار و پنجره جوشانده است
 مرغ ناميموني
بي كه رو بنمايد با جنبش بالي
 به سوي ملجا موهومي
در گز وحشي همسايه ما خوانده است
روح سرگردان عاشق مبروصي است
 كز زمان هاي گذشته
 شايد
در خفاياي اين خانه مانده ست
پيچك پير تباهي
 هشدار
بي خبر
 از هر جا مي خواهد
مي تواند
 سر برون آرد
 تو چرا پنجره را مي بندي ؟
 تو چرا شاخه جوشنده ياس ما را
 به عيادت سوي ديوار تمام شهر
به عيادت سوي بيمار تمام شهر
سوي بيماري ناميموني هر خانه
 برنمي انگيزي ؟
دست هاي تو كليد صبح است
كه سوي مشرق مي چرخد
 و سپيدي را
از پس نرده سايه روشن
به سوي پنجره ها مي خواند
چشم هاي تو به ديوار بلند باغ عشق
روزن سبزيست
كه من از آنجا در لحظه مشتاقي
به درون مي خزم آهسته و با دامني از سيب سرخ راز
باز مي گردم
چشم هاي تو
 پنجره هاي بلند ابديت هستند
تو چرا پنجره را مي بندي ؟
تو چرا خوشه ياس نفست را در كلبه همسايه نمي ريزي
 پيچك هرزه ناميموني را هشدار
 تو چرا ساقه تارنده خورشيد شفاعت را
سوي هر خانه بپوسان بذر وحشت
بر نمي انگيزي؟
 تو چرا پنجره را مي بندي ؟


 



اي خفته ! اي بيدار
اي دوست
 اي همسفر
 كه ماديان سفيد رويا را
 به سوي صخره هاي مشتعل مشرق
سوي سپيده سحري مي راني
 من
 يابوي پير و اخته بيداري را
 در زير ران گرفته ام اي دوست
 با كولبار سنگين از كابوس ها و خورجين هاي بذر
اي همسفر
 لختي دهانه را
 در فك راهوارت بنواز
و آرامتر بتاز
 اي همسفر
تا هر كجاي مرتع سبز فكر
تا هر كجاي بيشه مهتابي خيال
تا هر كجاي شط تماشا
كه شادمانه مي گذري مي روي
لختي درنگ كن
و صخره هاي ساكن پاياب را
 به من نشان بده
 اي يار
اي ماديان سوار سبكتاز
در اين خلنگ زار هلاك آور
تنها مرا ميان بيابان مگذار



 


 


از انتهاي باغ
 مانند حجمي از نور
 از نور سبز و آبي برخاست
و عمق هاي دور درختان را
 با نور كهربايي آراست
من انتظار او را
 خورشيد ها به گور افق برده ام
و آرزوي گمشدگي را
 در جاده و سراب برآورده ام
من در مصاف مرثيه ها اسب گريه را
از دشتهاي دور صدا كرده ام
 اينك ز عمق باغ
پاداش سالهاي شقاوت
آن سرو نور باران مي آيد
 در كسوت پري ها
با جامه بلند غبار آسا
 از كوچه هاي شمشاد آمد
 و در مسير او
 گل هاي باز لادن حيرت كردند
 خون من انفجار سعادت را
 تا قلب پر خروشم آورد
و قلب پر خروشم با ضربه تپش
آهنگ پاي او را در گوشم آورد
گفتم
اي بخت دير آمده اي روح سبز باغ
آمد ولي به ديدن من
مثل شكوفه هاي لادن حيرت كرد
آنگاه
از گردباد شادي من
 بي اعتنا گذشت
 و مثل حجمي از نور
 از نور سرخ و آبي
 لغزيد تا كرانه گلگشت


 


 


ترانه هايي در مايه دشتي
به پرنده هاي جنگل گيلان
پيغام دادم
كه در نماز سحرگاهي
 و در ملال تنبلي آبسالي جاويد
 گنجشك هاي تشنه دشتستان را
در ياد داشته باشند
باور كنيد ! دنيا اسب رهوار خسته اي نيست
كه بي سوار سوي آخورش روانه كنند
دنيا پرنده اي نيست
از قله هاي برهنه وحشي جنوب
كه جفت مهربانش را
 از آشيانش
از روي گنج پر تپش بيضه ها
 بر سفره شغالان بگذارند
در گرگ و ميش مبهم پاييز
 از آبهاي پر گره صبحدم بپرس
كه صخرههاي دره ديزاشكن
ياد آوران لال چه خشم و خروش ها عبوسي از كلانمديهايي بودند
 كه نان ارزان را
 هرگز براي خويش نمي خواستند
 دهقان دشت هاي تشنه
 دهقان تشنگي ها
دهقان خشكسالي هاي جاويدان
 و آبسالي هاي ده سالي يكبار
 در نيمروز ديروز
بيل بلند تو
 خورشيد را به قافيه پيروزي
در شعر من نشاند
 و دست پينه بسته تو امروز
 با بافه هاي فربه گندم
منظومه بلند بركت خواند


 


 


مثل گل سفيد
خوابيده اي كنار من
آرام مثل خواب
خواب كدام خوب ترا مي برد چنين
 مثل گلي سفيد شناور به روي آب ؟
 در پشت پلك هاي تو باغي ست
 مي بينم
باغي پر از پرنده و پرواز و جست و خيز
در پشت سينه تو دلي مي تپد به شور
 مي شنوم
نزديك كرده با تو هر آرزوي دور
 پيش تو باز كرده هر بسته عزيز
رگ هاي آبي تو در متن مات پوست
دنباله هاي نازك انديشه دل است
 در نوك پنجههاي تو نبضان تند خون
در گوش كودكي كه هنوز
پر جست و خيز ماهي نازاب خون تست
 تكبير زندگي كيست
خوابيده اي كنار من آرام مثل خواب
خواب تو باغ خاطره ها و خيال هاست
 مي دانم
 اما بگو
 آب كدام خوب ترا مي برد چنين
مثل گلي سفيد شناور به شط خواب ؟


 


 


آب زمانه ست
در آب ها كه مي نگريم
 از آن كرانه ساكت
 پسين جمعه پاييز
كه عاشقانه مي گذريم
در آبهاي زلالي كه طرح نيمرخ ما
 دو ماهي همراه
 سبكخرام شنا مي كنند سوي بوته نور
 در آبها كه صدف ها
به سوي جنگل شيلاب
گرفته كوله تقدير خود به پشت
 روانند
در آبگير زلالي
 كه ماهيان و وزغ ها را
مظفرانه نشان مي دهي و مي گويي
نگا
 نگاه كن آب آينه ست
به آبها كه مي نگرم
از آن كرانه كه تنها و بي بهانه مي گذرم
از آبهاي زلالي كه طرح نيم رخ من
رمنده ماهي بي همخرام آبنورديست
بر آن كرانه كه دست تو زير بازوي من نيست
 بر آن كرانه كه آب آينه ي زمانه ست
به سوي غار شناور
به گريخ واري گويم بغار
آب زمانه ست
نگا نگاه كن آب آينه ست
صدف نشانه ست



 


 



بي بهار سبز چشم تو
امروز
فرسوده بازگشتم از كار
 اما
لبهاي پنجره
 به پرسش نگاهم
 پاسخ نگفت
 و چهره بديع تو
 از پشت ميله هاي فلزي
نشكفت
امروز اتاقها
مانند دره هاي بي كبك سوت و كور است
بي خنده هاي گرم تو بي قال و قيل تو
 امروز خانه گور است
گلزار پر طراوت قالي امروز
بي چشمه سار فياض اندام پاك تو افسرد
گلبوته هاي لادن نورسته
وقتي ترا نديدند
كه از اتاق خندان بيرون آيي
لبخند روي لبهاشان مرد
آن ختمي دوبرگه كه ديروز
 در زير پنجههاي نجيب تو مي تپيد
و آوار خاك را پس مي زد
پژمرد
امروز بي بهار سر سبز چشم تو
مرغان خسته بال نگاهم
 از آشيانه پر نكشيدند
و قوچ هاي وحشي دستانم
در مرتع نچريدند
امروز
 با ياد مهرباني دست تو خواستم
با گربه خيال تو بازي كنم
چنگال زد به گونه ام از خشم
 و چابك
 از دستم لغزيد
 رفت
امروز عصر
گنجشك هاي خانه
همبازيان خوب تو
 بي دانه ماندند
 وان پير سائل از دم در
نااميد رفت
امروز
در خشت و سنگ خانه غربت غمناكي بود
 و با تمام اشيا
ديگ و اجاق و پنجره و پرده اندوه پاكي بود
 دستم هزار مرتبه امروز
دست ترا صدا كرد
چشمم هزار مرتبه امروز
چشم ترا صدا كرد
قلبم هزار مرتبه امروز
قلب ترا بلند صدا كرد
 آنگاه
 يك دم كلاف كوچه يادم را
گام پر اضطراب تپش وا كرد


 


 


آواي وحش
پشت مه معلق اسفند اشتران
 اشباح بي قواره روياي ساربان
از خوابگاه گرم زمستاني
در گرگ و ميش صبح پراكنده مي شوند
از جاده معطر پشك و غبار گله ميش
آنك سفيده مي زند از شيب تپه ها
با ما بيا
به آن طرف هموار
آن سوي اين تنازع مشكوك
با ما بيا به مشهد ديدار
سبز و بليغ و بالغ روح گياه
 در جلوه هاي خسته در سنگ
در خاك پير و پژمرده حلول مي كند
با شبنمي به دريا خواهي رسيد
 با شبنمي به خورشيد
 برگي ترا به قايق خواهد رساند
برگي ترا به باغ
 در باغ مي تواني بوييد سيب راز
سيبي ترا شفاعت خواهد كرد
اشكي ترا خدا
با ما بيا
 تا امتلا دره پر سايه
 كه بوته هاي گرگم در غلظت مه فلقي
بادامهاي كوهي را
 در شيب تند دامنه
 دنبال مي كنند
 و دال صد ساله
از سنگ سرخ جوع پلنگ
پل بسته تا رمه
 تا تپه بلند تلخاني
با پرواز
 شط دراز قهوه اي گله هاي گاو
 با شاخ ها تجسم تهديد
 از قريه موج مي زند آهسته
تا بوي سبز يونجه
تا شيب هاي شبنم و شبدر
تا شيب هاي سرخ شقايق
 با ما بيا
 از اين مسيل
 خاطره سالهاي آب
سال سفيد سيل
سال گسسته يال و دم ” اهرم او برن“
سالي كه خوشه هاي دو سر
از مزرع رئيسي زد سر
با هندوانه :‌ ده مني و شاداب
با ما بيا
 تا نوبه زار كايدي
تا يوزخيز گردنه بزپر
تا مامن گرازان گزدان
وان قلعه بلند
 كه ما را
 تنهاش بر ضيافت بيگاري جاييست
وز آن به سوي اجباري
 بيرون شدن رواست
 با من بيا
عموي پير تست كه مي خواند
ما فارياب را آباد كرده ايم
در چار قريه مدرسه را ويران
 و دفتر اسامي فرزندان را سوزانده ايم
ما كودكانمان را آزاد كرده ايم
با من بيا
آن سوي اين تلاطم شكاك
با من بيا به قلعه من قله
با من بيا به خانه من خاك


 


مرا صدا كن
اي روي آبسالي
 اي روشناي بيشه تارك خواب
يك شب مرا صدا كن در باغ هاي باد
يك شب مرا صدا كن از آب
ره بر گريوه افتادست
 اين كاروان بي سالار
يابوي پير دكه روغن كشي
با چشم هاي بسته
 گر مدار گمشدگي مي چرخد
 اي روح غار
 اي شعله تلاوت ياري كن
تا قوچ تشنه را كه از آبشخوار
از حس كيد كچه رميده
از پشته هاي سوخته خستگي
و تشنگان قافله هاي كوير را
 به چشمه سار عافيتي راهبر شوم
اي آفتاب! گفتارم را
 بلاغتي الهام كن
 و شيوه فريفتني از سراب
تا خستگان نوميد را
گامي دگر به پيش برانم
 اي خوابناك بيشه تاريك
 اي روح آب
 يك شب مرا صدا كن از بيشه هاي باد
يك شب مرا صدا كن از قعر باغ خواب


 


 


گلگون سوار
 باز آن غريب مغرور
در اين غروب پر غوغا
 با اسب در خيابانهاي پر هياهوي شهر
 پيدا شد
 در چار راه
باز از چراغ قرمز بگذشت
 و اسبش
 از سوت پاسبان
و بوق پردوام ماشين ها رم كرد
 او مغرور در ركاب پاي افشرد
محكم دهانه را
 در فك اسب نواخت
 و اسب بر دو پا به هوا چنگ انداخت
 و موج پر هراس جمعيت را
 در كوچههاي تيره پراكنده ساخت
آن سوي تر لگام فرو بگرفت
 با پوزخندي آرام
خم گشت روي كوهه زين
 و دختران شهري را
 كه مي رفتند
 از مدرسه به خانه تماشا كرد
باز ‌آن غريبه ؟
دخترها پچ پچ كردند
باز آن سوار وحشي ؟
 اما او
 اين جلوه گاه عشوه و افسوس را
 بي اعتنا
به آه اضطراب غريزه رها كرد
 آن سوي تر
 در جنب و جوش ميدان
اسبش به بوي خصمي نامرئي
 سم كوبيد
و سوي اسب يال افشان تنديس
 شيهه كشيد
شهر بزرگ
با هيبت و هياهويش
 از خوف ناشناسي
مبهوت ماند
 آنگاه كه حريق غروب
 در كلبه هاي آب
 فرو مي مرد
و مرغك ستاره اي از جنگل افق
 بر شاخه شكسته ابري
 مي خواند
 كج باوران خطه افسانه
 از پشت بام ها
با چشم خويش ديدند
كه آن غريب مغرور
 بر جلگه كبود دريا مي راند


 


 


كسوفي در صبح
گل سفيد بزرگي در آب شب لرزيد
 گوزن زرد شهابي ز آبخور رم كرد
كبوتران سفيد از قنات برگشتند
 بهار كاشي گنبد دوباره شبنم كرد
 درخت زندگي از دود شب برون آمد
 كه بارور شود از خوشه هاي روشن چشم
كه ساقه ها بگشايد بر آشيانه مهر
كه ريشه ها بدواند به سنگپاره خشم
درخت مدرسه پر بار و برگ و كودك شد
درخت كوچه كه ناگاه برگ و باد آشفت
پلنگ خوفي در كوچه ها رها گرديد
گل سياه بزرگي در آفتاب شكفت


 


 


غزل كوهي
ناگهان جلاب
 وسعت پشته را تلاطم داد
 و هزاران هزار شاخ بلند
 در فضا طرح بست
و هزاران هزار چشم زلال
 در فضا مثل شيشه پاره شكست
دست بر ماشه سينه با قنداق
دلم آشفته گشت و خون انگيخت
از سرانگشت نفرتم با خاك
خون صد پازن نكشته گريخت
 چه شكوهي !‌ درود بر تو درود
 با شك استاده قوچ پيشاهنگ
دورت آشفتگي ز بركه چشم
 اي ستبر بلند كوه اورنگ
كورت از گرده چشم خوني گرگ
 دورت از جلوه خشم يوز و پلنگ
 به نياز قساوتم هي زد
 زينهار توارثي ز اعماق
خود گوزني تو ها ! مباد ! افسوس
تپش سينه ريخت در قنداق
 پنجه لرزيد روي ماشه چكيد
 شعله زد لوله كبود تفنگ
 پشته پر شكوه بي جان شد
 غرق خون ماند قوچ پيشاهنگ


 


 



تاك
 اي تاك
بيهوده تاب سرسخت
ناپاك زاي پاك
 خود را نگاه مي كني آيا
 در آبهاي سبز
 كه ديگر نيست ؟
 خود را
 كه قرنهاست
 از ياد ابرهاي سبكتاب رفته اي ؟
خود را
 سبز بلند بالغ انبوه
 كز آسمان آينه آب رفتهاي ؟
 پاك آفرين ناپاك
اي تاك
شايد كنون به خلسه روييدني بطئي
 روياي جام هاي لبالب را
 با ريشه هاي سوخته نشخوار مي كني
 انگورهاي سبز و درشت و زلال را
 بر استران كنده خود بار مي كني ؟
در هايهوي ميكده خوابهاي تو
شايد
 اكنون كبوتران سپيد پياله ها
از چاه شيشه ها
 پرواز مي كنند
انديشه هاي خسته مردان بي پناه
در سنگلاخ گردنه غربت و غرور
تا قله هاي فتح
 تا قله هاي مفتوح
 تا غرفه هاي وصل
 ره باز مي كنند
 مهجور باغ ها !‌ مطورد خاك
اي تن به داربست افسانههاي كهنه سپرده
غافل كه داربست تو تاكي است مرده
اي تاك
اينجا يقين خاك
 درياچه بزرگ سرابست
و شك آسمان
 خورشيد سرد خفته در آب است
اي جفت جوي غمناك
 اي تاك
دل خوش مكن به هلهله آبهاي دور
 باران مگير برق پر زنبور
 از عمق خشكسار زمان از انحناي عمر زمين
شب سرد و بي هياهو جاريست
 و در اجاق مردك هيزم فروش
 هيزم نيست
با خسته تر ز خويشي پيچان هراسناك
از خويشتن گريزان
 اي تاك
شب ساكت است و سنگين
با زوزه شكستن خود بشكن اين سكوت
وان داستان كهنه مكرر كن
فرجام تاك تنها تابوت


 


 


سگ آبادي ديگر
در شب ساحلي شكاك
 شب تعقيب
 پنجره ها را
 باد
برگ مي زد
بوي گل مي آيد
 هوم
 بوي گل مي آيد شايد گلداني
 از هجوم من
 در پنجره اي
ايمن مانده است
باني اين هوس ناميمون كيست ؟
 شهر را ويران خواهم كرد
 و درختان را چون سربازان منهزمي
 پاي در ماسه به اردوگاه اسارت مي تاراند
 منم
 مي انديشم در پنجره بي فانوس
كز خفاياي شبي اينگونه مست و عبوس
چه هيولايي سر خواهد زد ؟
يورش خفاشان دخمه ظلمت را
 چه پرستويي محراب به سقفي خواهد بست ؟
 صبحدم ورد كدامين مرغ عاشق
 ياس ها را از خواب بر خواهد انگيخت؟
شب چسان قافله زوار خسته پروانه
 نيت لمس ضريح آتش را
راه در بقعه فانوس شهادت خواهد برد ؟
يا چه آوار شفق ها در حاشيه مشتعل شب
 كه فروخواهد ريخت
روي قايق هاي غافل صيادان
 چه فلق هاي كبوتر
 چه كبوترهاي پاك فلق ها
نتكانده پر
 از غبار رخوت كاريز سياهي
كه به خون خواهند آغشت در آفاق سحرگاهي
شب شكاك ساحل
 گويي اشباحي موذي را با امواج به خشكي مي ريخت
باد مصروع جنوبي
سگ بي صاحب آبادي ديگر
 به نيازي شوم
شن نمناك كپر هاي پوشالي بومي ها را
 بو مي كرد
 دست خونين خسوفي آرام
 ماه را
 رخ و كبود
 از كرن اسكله مي آيخت


 


 


پاييز
مرا به سحال سرود غروب ويران كرد
 پرنده اي
 كه از آونگ نرم ساقه گسيخت
اجاق قافله با دشت سايه بازي كرد
زمين در انحناي افق پر زد و به دريا ريخت


پرندگان شبند اختران بي آواز
فراز آمده با خوشه هاي خرمن روز
نسيم هاي غروب آهوان دربدرند
كه مي دوند به سرچشمه هاي روشن روز


 


 



طرح
باد در دام باغ مي ناليد
 رود شولاي دشت را مي دوخت
 قريه سر زير بال شب مي برد
قلعه ماه در افق مي سوخت


 


 


حادثه
 باد سگ ها را وحشت زده كرد
وزش بوي غريبي را از اقصاي تاريكي
 در مشام سگ ها ريخت
 حس آغاز زمين لرزه خوف انگيزي
چارپايان را
 به خروش انگيخت
 باد سگ ها را وحشت زده كرد
 گويي از سقف سياه ظلمت ماه
سرخ و خونين و هراس آور در چاه افتاد
 خوف اين حادثه گويي
 به سوي صبحدمي زود آغاز
قريه را رم داد


 


 


آواز خاك
دشت با حوصله وسعت خود
 زخم سم ها را تن مي دهد و مي ماند
چشمه و چاهي نيست
 آن سرابست كه تصوير درختان بلند
آب و آبادي و باغ
 در بلور خود مي روياند
گردبادست آن
كه به تازنده سواري مي ماند
 دشت مي داند و مي خواند
 باغ پندار كه تاراج خزان خواهد شد ؟
تشنگي باغ گل نار كه را
تركه خواهد زد در غربت افسانه ؟
 سوزن سم ها را سوزان تر در تنم افشانيد
 دشت
 سايه مي روياند
 اهتزاز شنل پاره آشوبگران
 بيرق يال بلند اسبان
 هيبت شورش و هيهاي سواران را
 نيشخندي مهلك
 چين ميندازد بر چهره خشك و پوكش
تا كجا مي سپرند ؟
گوني خالي خود را به كدامين اصطبل
مي برند
تا بينبارند اين گمشدگان
 از پهن خوشبختي؟
اين ز ويرانه خود بيزاران
 سوي پرچين كدامين باغ
 سوي تاراج كدامين ده
نعل مي ريزند
راه مي كوبند
 خواب خاشاكم و خاكم را مي آشوبند ؟
 آه دورم باد
رنگ و نيرنگ بهاران و شفاي باران
 بانگ گوش آزار سگ هاي آباديشان دورم باد
 تاج نوراني بي باراني
بر سر تشنگي وحشي مغرورم باد
جامه سبزي و شال سرخي
پاره بر پيكر رنجورم باد
خود همين چشمه فياض سراب
خود همين پينه گز بوته و خار
خود همين شولاي عرياني ما را بس
خود همين معبر گرگان غريب
روح سربازان گمشده جنگ كهن بودن
خود همين خلوت پر بودن از خويش
خود همين خالي بي توفان يا توفاني ما را بس
تا نماند در من
مي رسد اينك با گله انبوهش چوپان از راه
ذهن متروك بياباني او
عشق ناممكن او بي سر و سماني او
 مهر و خشم او با كهره و گوساله و ميش
 هي هي و هيهايش
 شكوه روز و شبان نايش
به پگاه و به پسينگاه غبار افشاني ما را بس


 


 


 


مثل شبي دراز
 با هر چه روزگار به من داد
 با هر چه روزگار گرفت از من
 مثل شبي دراز
 در شط پاك زمزمه خويش مي روم
 با من ستاره ها
نجواگران زمزمه اي عاشقانه اند
 و مثل ماهيان طلايي شهاب ها
در بركههاي ساكت چشمم
سرگرم پرفشاني تا هر كرانه اند
همراه با تپيدن قلبم پرنده ها
 از بوته هاي شب زده پرواز مي كنند
گل اسب هاي وحشي گندمزار
از مرگ عارفانه يك هدهد غريب
با آه دردناكي لب باز مي كنند
با هر چه روزگار به من داد هيچ و هيچ
با هر چه روزگار گرفت از من
با كولبار يك شب بي ياد و خاطره
 با كولبار يك شب پر سنگ اختران
تنها ميان جاده نمناك مي روم
مثل شبي دراز
 مثل شبي كه گمشده در او چراغ صبح
تا ساحل اذان خروسان
تا بوي ميش ها
تا سنگلاخ مشرق بي باك مي روم


 


 


مي توانيم به ساحل برسيم
 اندهت را با من قسمت كن
 شاديت را با خاك
و غرورت را با جوي نحيفي كه ميان سنگستان
مثل گنجشكي پر مي زند و مي گذرد
اسب لخت غفلت در مرتع انديشه ما بسيار است
 با شترهاي سفيد صبر در واحه تنهايي
 مي توانيم به ساحل برسيم
 و از آنجا ناگهان
با هزاران قايق
به جزيره هاي تازه برون جسته مرجان
 حمله ور گرديم
 تو غمت را با من قسمت كن
 علف سبز چشمانت را با خاك
تا مداد من
 در سبخ زار كوير كاغذ
باغي از شعر برانگيزد
تا از اين ورطه بي ايماني
بيشه اي انبوه از خنجر برخيزد



 
تشويش
معلوم نيست
 باد از كدام سو مي آيد
 خورشيد را غبار دهشت پوشانده است
 و ابرها به ابر نمي مانند
مثل هزار گله حيران
بي آبخور و مرتع بي چوپان
مثل هزار اسب يله
با زين و برگ كج شده در ميدان يال افشان
مثل هزار برده محكوم عريان در كوچه هاي زنجير سرگردان
گهگاه
 از اوج هاي نزديكي
با قطره هاي تلخ و گل آلودش مي افتد باران
معلوم نيست
 باد از كدام سو مي آيد پيداست
اما
كه اضطراب حادثه قريه را
 در دام سبز


 


 



راهي نمانده است
اي نخل هاي وادي ارض مشاع
 در ملتقاي چار بيابان هول
 اي بازوان باز اجابت
 در انحناي باديه الخوف
او را به كوزه خنك خوابي
خوابي به مهرباني آب
در سايه مشبك لرزان نيمروزي تان
او را به چاردانه خرماي خشك
ته سفره ابابيل
مهمان كنيد
 اي چاه هاي باديه
ميعادگاه قافله هاي حراميان
 او را به دلو آب گل آلودي دريابيد
اطراقگاه محمل ليلي
و آبشخور فسيله مجنون را به او نشان دهيد
اي باغ هاي غير منتظره
 اي آبهاي ندرت
تا مشرق مخالفت
تا مطلع فراغ
تا انتهاي هاويه خواب و هول و حرص
 تا مشهذ چراغ
 راهي نمانده است
 اين خسته مهابت گودال مار
 بيدار خواب خاطرههاي عذاب را
 با اشتياق وسوسه اي مشكوك
با روشنايي ايمني كاذب
 تا انتهاي گردنه
بفريبيد



   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش