از کتاب حجم سبزاز روي پلك شب
شب سرشاري بود.
روز از پاي صنوبرها، تا فراترها ميرفت.
دره مهتاب اندود، و چنان روشن كوه، كه خدا پيدا بود
در بلنديها، ما،دورها گم، سطحها شسته، و نگاه از همه
شب نازكتر.
دستهايت، ساقه سبز پيامي را ميداد به من
و سفاليه انس، با نفسهايت آهسته ترك ميخورد.
و تپشهامان ميريخت به سنگ.
از شرابي ديرين، شن تابستان در رگها
و لعاب مهتاب، روي رفتارت.
تو شگرف ، تورها، و برازنده خاك.
فرصت سبز حيات، به هواي خنك كوهستان ميپيوست.
سايهها بر ميگشت.
و هنوز، در سر راه نسيم،
پونههايي كه تكان ميخورد،
جذبههايي كه بهم ميريخت.
روشني ، من، گل، آب
ابري نيست.
بادي نيست.
مينشينم لب حوض:
گردش ماهيها، روشني، من، گل ، آب.
پاكي خوشه زيست.
مادرم ريحان ميچيند.
نان و ريحان و پنير، آسماني بي ابر، اطلسيهايي تر.
رستگاري نزديك: لاي گلهاي حياط.
نور در كاسه مس، چه نوازشها ميريزد!
نردبان از سر ديوار بلند، صبح را روي زمين ميآرد.
پشت لبخندي پنهان هر چيز
روزني دارد ديوار زمان، كه از آن، چهره من پيداست.
چيزهايي هست، كه نميدانم.
ميدانم، سبزهاي را بكنم خواهم مرد.
ميروم بالا تا اوج، من پرواز بال و پرم.
راه ميبينم در ظلمت، من پرواز فانوسم.
من پراز نورم و شن.
و پر از دارو درخت .
پرم از راه، از پل، از رود، از موج،
پرم از سايه برگي در آب:
چه درونم تنهاست.
و پيامي در راه
روزي
خواهم آمد، و پيامي خواهم آورد.
در رگها نور خواهم ريخت.
و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب
آوردم، سيب سرخ خورشيد.
خواهم آمد، گل ياسي به گدا خواهم داد.
زن زيباي جذامي را، گوشواري ديگر خواهم بخشيد.
كور را خواهم گفت: چه تماشا دارد باغ!
دوره گردي خواهم شد، كوچهها را خواهم گشت، جار
خواهم زد، آي شبنم، شبنم، شبنم.
رهگذاري خواهد گفت: راستي را، شب تاريكي است،
كهكشاني خواهم دادش .
روي پل دختركي بي پاست، دب اكبر را بر گردن او خواهم
آويخت.
هر چه دشنام ، از لبها خواهم برچيد.
هر چه ديوار، از جا خواهم بركند.
رهزنان را خواهم گفت: كارواني آمد بارش لبخند!
ابر را پاره خواهم كرد.
من گره خواهم زد، چشمان را با خورشيد، دلهارا با
عشق سايههاي را با باد.
و بهم خواهم پيوست، خواب كودك را با زمزمه زنجرهها.
بادبادكها، به هوا خواهم برد.
گلدانها آب خواهم داد.
خواهم آمد، پيش اسبان، گاوان، علف سبز نوازش خواهم
ريخت.
مادياني تشنه، سطل شبنم را خواهم آورد.
خر فرتوتي در راه ، من مگسهايش را خواهم زد.
خواهم آمد سر هر ديواري، ميخكي خواهم كاشت.
پاي هر پنجرهاي شعري خواهم خواند،
هر كلاغي را كاجي خواهم داد.
ما را خواهم گفت: چه شكوهي دارد غوك!
آشتي خواهم داد.
آشنا خواهم كرد
راه خواهم رفت.
نور خواهم خورد.
دوست خواهم داشت
از کتاب ما هيچ ما نگاهوقت لطيف شن
باران
اضلاع فراغت را ميشست.
من با شنهاي
مرطوب عزيمت بازي مي كردم
و خواب سفرهاي منقش ميديدم.
من قاتي آزادي شنها بودم.
من
دلتنگ
بودم.
در باغ
يك سفره مأنوس
پهن
بود
چيزي وسط سفره، شبيه
ادراك منور:
يك خوشه انگور
روي همه شايبه را پوشيد.
تعمير سكوت
گيجم كرد.
ديدم كه درخت، هست.
وقتي كه درخت هست
پيداست كه بايد بود،
بايد بود
و رد روايت را
تا متن سپيد
دنبال
كرد.
اما
اي يأس ملون!
اكنون هبوط رنگ
سال ميان دو پلك را
پانيههايي شبيه راز تولد
بدرقه كردند.
كم كم ، در ارتفاع
خيس ملاقات
صومعه نور،
ساخته ميشد.
حادثه از جنس ترس بود.
ترس
وارد تركيب سنگها ميشد.
حنجرهاي در ضخامت خنك باد
غربت يك دوست را
زمزمه ميكرد.
از سر باران
تا ته پاييز
تجربههاي كبوترانه روان بود.
باران وقتي كه ايستاد
منظره اوراق بود.
وسعت مرطوب
از نفس افتاد.
قوس قزح در دهان حوصله ما
آب شد
تا انتها حضور
امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهدگفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد،
باطن آينه خواهد فهميد.
امشب
ساقه معني را
وزش دوست تكان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
تا ته شب ، يك حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد كرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.
چشمان يك عبور
آسمان پر شد از خال پروانههاي تماشا.
عكس گنجشك افتاد در آبهاي رفاقت.
فصل پرپر شد از روي ديوار در امتداد غريزه
باد ميآمد از سمت زنبيل سبز كرامت.
شاخه مو به انگور . مبتلا بود.
كودك آمد.
جيبهايش پر از شور چيدن.
(اي بهار جسارت!
امتداد تو در سايه كاجهاي تأمل
پاك شد.)
كودك از پشت الفاظ
تا علفهاي نرم تمايل دويد،
رفت تا ماهيان هميشه.
روي پاشويه حوض
خون كودك پر از فلس تنهايي زندگي شد.
بعد، خاري
پاي او را خراشيد.
سوزش جسم روي علفها فنا شد.
(اي مصب سلامت!
شور تن در تو شيرين فرو مينشيند.)
جيك جيك پريروز گنجشكهاي حياط
روي پيشاني فكر او ريخت.
جوي آبي كه از پاي شكشادها تا تخيل روان بود
جهل مطلوب تن را به همراه ميبرد.
كودك ار سهم شاداب خود دور ميشد.
زير باران تعميدي فصل
حرمت رشد
از سر شاخههاي هلو روي پيراهنش ريخت.
در مسير غم صورتي رنگ اشيا
ريگهاي فراغت هنوز
برق ميزد.
پشت تبخير تدريجي موهبتها
شكل پرپرچهها محو ميشد.
كودك ار باطن حزن پرسيد:
تا غروب عوسك چه اندازه راه است؟
هجرت برگي از شاخه، او را تكان داد.
پشت گلهاي ديگر
صورتش كوچ مي كرد.
(صبحگاهي در آن روزهاي تماشا
كوچ بازيچهها را
زير شمشاداي جنوبي شنيدم.
بعد، در زير گرما
مشتم از كاهش حجم انگور پر شد.
بعد، بيماري آب در حوضهاي قديمي
فكرهاي مرا تا ملالت كشانيد.
بعدها، در تب حصبه دستم به ابعاد پنهان گلها رسيد.
گرته دلپذير تغافل
روي شنهاي محسوس خاموش ميشد.
من
روبرو ميشدم با عروج درخت،
با شيوع پر يك كلاغ بهاره،
با افول وزغ در سجاياي ناروشن آب،
با صميمت گيج فواره حوض.
با طلوع تر سطل از پشت ابهام يك چاه.)
كودك آمد ميان هياهوي ارقام.
(اي بهشت پريشاني پاك پيش از تناسب!
خسي حسرت، پي رخت آن روزها ميشتابم.)
كودك از پلههاي خطا رفت بالا.
ارتعاشي به سطح فراغت دويد.
وزن لبخند ادارك كم شد
.:: This Template By : web93.ir ::.