از کتاب ققنوس در باران
چشم اندازی ديگری
با کليدی اگر ميآيي
تا به دست ِ خود
از آهن ِ تفته
قفلي بسازم.
گر باز ميگذاری در را،
تا به همت ِ خويش
از سنگپارهسنگ
ديواری برآرم. ــ
باری
دل
در اين برهوت
ديگرگونه چشماندازی ميطلبد.
□
قاطع و بُرّنده
تو آن شکوهپاره پاسخي،
به هنگامي که
اينان همه
نيستند
جز سوآلي
خالي
به بلاهت.
□
هم بدانگونه که باد
در حرکت ِ شاخساران و برگها، ــ
از رنگهای تو
سايهييشان بايد
گر بر آن سرند
که حقيقتي يابند.
هم به گونهی باد
ــ که تنها
از جنبش ِ شاخساران و برگها ــ
و عشق
ــ کز هر کُناک ِ تو ــ
□
باری
دل
در اين برهوت
ديگرگونه چشماندازی ميطلبد.
خرداد ِ ۱۳۴۵
از کتاب مرثیه های خاک
در آستانه
نگر
تا به چشم ِ زرد ِ خورشيد اندر
نظر
نکني
کهت افسون
نکند.
بر چشمهای خود
از دست ِ خويش
سايباني کن
نظارهی آسمان را
تا کلنگان ِ مهاجر را
ببيني
که بلند
از چارراه ِ فصول
در معبر ِ بادها
رو در جنوب
همواره
در سفرند.
□
ديدهگان را به دست
نقابي کن
تا آفتاب ِ نارنجي
به نگاهيت
افسون
نکند،
تا کلنگان ِ مهاجر را
ببيني
بالدربال
که از درياها همي گذرند. ــ
از درياها و
به کوه
که خوش بهغرور ايستاده است;
و به تودهی نمناک ِ کاه
بر سفرهی بيرونق ِ مزرعه;
و به قيل و قال ِ کلاغان
در خرمن جای متروک;
و به رسمها و
بر آيينها،
بر سرزمينها.
و بر بام ِ خاموش ِ تو
بر سرت;
و بر جان ِ اندُهگين ِ تو
که غمين نشستهای
هم از آنگونه
به زندان ِ سالهای خويش.
و چندان که بازپسين شعلهی شهپرهاشان
در آتش ِ آفتاب ِ مغربي
خاکستر شود،
اندوه را ببيني
با سايهی درازش
که پاهمپای غروب
لغزان
لغزان
به خانه درآيد
و کنار ِ تو
در پس ِ پنجره بنشيند.
او به دست ِ سپيد ِ بيمارگونه
دست ِ پير ِ تو را...
و غروب
بال ِ سياهاش را...
۱۳۴۸
از کتاب شکفتن در مه
سرود براي ِ مرد ِ روشن که به سايه رفت
قناعتوار
تکيده بود
باريک و بلند
چون پيامي دشوار
که در لغتي
با چشماني
از سوآل و
عسل
و رُخساری برتافته
از حقيقت و
باد.
مردی با گردش ِ آب
مردی مختصر
که خلاصهی خود بود.
خرخاکيها در جنازهات به سوءظن مينگرند.
□
پيش از آن که خشم ِ صاعقه خاکسترش کند
تسمه از گُردهی گاو ِ توفان کشيده بود.
آزمون ِ ايمانهای کهن را
بر قفل ِ معجرهای عتيق
دندان فرسوده بود.
بر پرتافتادهترين ِ راهها
پوزار کشيده بود
رهگذری نامنتظر
که هر بيشه و هر پُل آوازش را ميشناخت.
□
جادهها با خاطرهی قدمهای تو بيدار ميمانند
که روز را پيشباز ميرفتي،
هرچند
سپيده
تو را
از آن پيشتر دميد
که خروسان
بانگ ِ سحر کنند.
□
مرغي در بالهايش شکفت
زني در پستانهايش
باغي در درختاش.
ما در عتاب ِ تو ميشکوفيم
در شتابات
ما در کتاب ِ تو ميشکوفيم
در دفاع از لبخند ِ تو
که يقين است و باور است.
دريا به جُرعهيي که تو از چاه خوردهای حسادت ميکند.
۱۳۴۹
فصل ديگر بيآنکه ديده بيند،
در باغ
احساس ميتوان کرد
در طرح ِ پيچپيچ ِ مخالفسرای باد
ياءس ِ موقرانهی برگي که
بيشتاب
بر خاک مينشيند.
□
بر شيشههای پنجره
آشوب ِ شبنم است.
ره بر نگاه نيست
تا با درون درآيي و در خويش بنگری.
با آفتاب و آتش
ديگر
گرمي و نور نيست،
تا هيمهخاک ِ سرد بکاوی
در
رويای اخگری.
□
اين
فصل ِ ديگریست
که سرمايش
از درون
درک ِ صريح ِ زيبايي را
پيچيده ميکند.
يادش به خير پاييز
با آن
توفان ِ رنگ و رنگ
که برپا
در ديده ميکند!
□
هم برقرار ِ منقل ِ اَرزيز ِ آفتاب،
خاموش نيست کوره
چو دیسال:
خاموش
خود
منام!
مطلب از اين قرار است:
چيزی فسرده است و نميسوزد
امسال
در سينه
در تنام!
از کتاب ابراهیم در آتش
ميلاد آن که عاشقانه بر خاک مرد
قتل ِ احمد زِيبَرُم در پسکوچههای نازیآباد
۱
نگاه کن چه فروتنانه بر خاک ميگستَرَد
آن که نهال ِ نازک ِ دستاناش
از عشق
خداست
و پيش ِ عصياناش
بالای جهنم
پست است.
آنکو به يکي «آری» ميميرد
نه به زخم ِ صد خنجر،
و مرگاش در نميرسد
مگر آن که از تب ِ وهن
دق کند.
قلعهيي عظيم
که طلسم ِ دروازهاش
کلام ِ کوچک ِ دوستيست.
۲
انکار ِ عشق را
چنين که به سرسختي پا سفت کردهای
دشنهيي مگر
به آستيناندر
نهان کرده باشي. ــ
که عاشق
اعتراف را چنان به فرياد آمد
که وجودش همه
بانگي شد.
۳
نگاه کن
چه فروتنانه بر درگاه ِ نجابت به خاک ميشکند
رخسارهيي که توفاناش
مسخ نيارست کرد.
چه فروتنانه بر آستانهی تو به خاک ميافتد
آن که در کمرگاه ِ دريا
دست حلقه توانست کرد.
نگاه کن
چه بزرگوارانه در پای تو سر نهاد
آن که مرگاش ميلاد ِ پُرهياهای هزار شهزاده بود.
نگاه کن!
۱۳۵۲
اشاراتی
به ايران درودی
پيش از تو
صورتگران
بسيار
از آميزهی برگها
آهوان برآوردند;
يا در خطوط ِ کوهپايهيي
رمهيي
که شباناش در کج و کوج ِ ابر و ستيغ ِ کوه
نهان است;
يا به سيری و سادهگي
در جنگل ِ پُرنگار ِ مهآلود
گوزني را گرسنه
که ماغ ميکشد.
تو خطوط ِ شباهت را تصوير کن:
آه و آهن و آهک ِ زنده
دود و دروغ و درد را. ــ
که خاموشي
تقوای ما نيست.
□
سکوت ِ آب
ميتواند خشکي باشد و فرياد ِ عطش;
سکوت ِ گندم
ميتواند گرسنهگي باشد و غريو ِ پيروزمند ِ قحط;
همچنان که سکوت ِ آفتاب
ظلمات است ــ
اما سکوت ِ آدمي فقدان ِ جهان و خداست:
غريو را
تصوير کن!
عصر ِ مرا
در منحني تازيانه به نيشخط ِ رنج;
همسايهی مرا
بيگانه با اميد و خدا;
و حرمت ِ ما را
که به دينار و درم برکشيدهاند و فروخته.
□
تماميِ الفاظ ِ جهان را در اختيار داشتيم و
آن نگفتيم
که به کار آيد
چرا که تنها يک سخن
يک سخن در ميانه نبود:
ــ آزادی!
ما نگفتيم
تو تصويرش کن!
۱۴ اسفند ِ ۱۳۵۱
از کتاب دشنه در دیس
ترانهی بزرگ ترين آرزو
آه اگر آزادی سرودی ميخواند
کوچک
همچون گلوگاه ِ پرندهيي،
هيچکجا ديواری فروريخته بر جای نميماند.
ساليان ِ بسيار نميبايست
دريافتن را
که هر ويرانه نشاني از غياب ِانسانيست
که حضور ِ انسان
آبادانيست.
□
همچون زخمي
همه عُمر
خونابه چکنده
همچون زخمي
همه عُمر
به دردی خشک تپنده،
به نعرهيي
چشم بر جهان گشوده
به نفرتي
از خود شونده، ــ
غياب ِبزرگ چنين بود
سرگذشت ِ ويرانه چنين بود.
□
آه اگر آزادی سرودی ميخواند
کوچک
کوچکتر حتا
از گلوگاه ِ يکي پرنده!
دی ِ ۱۳۵۵
رم
شبانه
زيباترين تماشاست
وقتي
شبانه
بادها
از شش جهت به سوی تو ميآيند،
و از شکوهمندی ياءسانگيزش
پرواز ِ شامگاهي دُرناها را
پنداری
يکسر بهسوی ماه است.
□
زنگار خورده باشد و بيحاصل
هرچند
از ديرباز
آن چنگ ِ تيزْپاسخ ِ احساس
در قعر ِ جان ِ تو، ــ
پرواز ِ شامگاهي دُرناها
و بازگشت ِ بادها
در گور ِ خاطر ِ تو
غباری
از سنگي ميروبد،
چيز ِ نهفتهييت ميآموزد:
چيزی که ایبسا ميدانستهای،
چيزی که
بيگمان
به زمانهای دوردست
ميدانستهای.
دی ِ ۱۳۵۵
رم
از کتاب ترانه های کوچک غربتعاشقانه
بيتوتهی کوتاهيست جهان
در فاصلهی گناه و دوزخ
خورشيد
همچون دشنامي برميآيد
و روز
شرمساری جبرانناپذيریست.
آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی
درخت،
جهل ِ معصيتبار ِ نياکان است
و نسيم
وسوسهييست نابهکار.
مهتاب پاييزی
کفریست که جهان را ميآلايد.
چيزی بگوی
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
چيزی بگوی
هر دريچهی نغز
بر چشمانداز ِ عقوبتي ميگشايد.
عشق
رطوبت ِ چندشانگيز ِ پلشتيست
و آسمان
سرپناهي
تا به خاک بنشيني و
بر سرنوشت ِ خويش
گريه ساز کني.
آه
پيش از آن که در اشک غرقه شوم چيزی بگوی،
هر چه باشد
چشمهها
از تابوت ميجوشند
و سوگواران ِ ژوليده آبروی جهاناند.
عصمت به آينه مفروش
که فاجران نيازمندتراناند.
خامُش منشين
خدا را
پيش از آن که در اشک غرقه شوم
از عشق
چيزی بگوی!
۲۳ مرداد ِ ۱۳۵۹
خطابهی آسان ، در اميد
به رامين شهروند
وطن کجاست که آواز ِ آشنای تو چنين دور مينمايد؟
اميد کجاست
تا خود
جهان
به قرار
بازآيد؟
هان، سنجيده باش
که نوميدان را معادی مقدر نيست!
□
معشوق در ذرهذرهی جان ِ توست
که باور داشتهای،
و رستاخيز
در چشمانداز ِ هميشهی تو
به کار است.
در زيج ِ جُستوجو
ايستادهی ابدی باش
تا سفر ِ بيانجام ِ ستارهگان بر تو گذر کند،
که زمين
از اينگونه حقارت بار نميمانْد
اگر آدمي
به هنگام
ديدهی حيرت ميگشود.
□
زيستن
و ولايت ِ والای انسان بر خاک را
نماز بردن;
زيستن
و معجزه کردن;
ورنه
ميلاد ِ تو جز خاطرهی دردی بيهوده چيست
هم از آن دست که مرگات،
هم از آن دست که عبور ِ قطار ِ عقيم ِ اَستران ِ تو
از فاصلهی کويری ميلاد و مرگات؟
مُعجزه کن مُعجزه کن
که مُعجزه
تنها
دستکار ِ توست
اگر دادگر باشي;
که در اين گُستره
گُرگاناند
مشتاق ِ بردريدن ِ بيدادگرانهی آن
که دريدن نميتواند. ــ
و دادگری
معجزهی نهاييست.
و کاش در اين جهان
مردهگان را
روزی ويژه بود،
تا چون از برابر ِ اين همه اجساد گذر ميکنيم
تنها دستمالي برابر ِ بيني نگيريم:
اين پُرآزار
گند ِ جهان نيست
تعفن ِ بيداد است.
□
و حضور ِ گرانبهای ما
هر يک
چهره در چهرهی جهان
(اين آيينهيي که از بود ِ خود آگاه نيست
مگر آن دَم که در او درنگرند) ــ
تو
يا من،
آدمييي
انساني
هر که خواهد گو باش
تنها
آگاه از دستکار ِ عظيم ِ نگاه ِ خويش ــ
تا جهان
از اين دست
بيرنگ و غمانگيز نماند
تا جهان
از اين دست
پلشت و نفرتخيز نماند.
□
يکي
از دريچهی ممنوع ِ خانه
بر آن تلِّ خشک ِ خاک نظر کن:
آه، اگر اميد ميداشتي
آن خُشکسار
کنون اينگونه
از باغ و بهار
بيبرگ نبود
و آنجا که سکوت به ماتم نشسته
مرغي ميخوانْد.
□
نه
نوميدْمردم را
معادی مقدّر نيست.
چاووشي اميدانگيز ِ توست
بيگمان
که اين قافله را به وطن ميرساند.
۲۳ تير ِ ۱۳۵۹
از کتاب مدایح بی صله
پاييز ِ سنهوزه
برای منيژه قوامي
آيدا با حيرت گفت: ــ درخت ِ ليموتُرش را
ببين که اين وقت ِ سال غرق ِ شکوفه شده!
مگر پاييز نيست؟
گرما و سرما در تعادل ِ محض است و
همه چيزی در خاموشي مطلق
تا هيچ چيز پارسنگ ِ همسنگي کفهها نشود
و شاهينَک ِ ميزان
به وسواس ِ تمام
لحظات ِ شباروزی کامل را
دادگرانه
ميان ِ روز و شبي که يکي درگذر است و يکي درراه
تقسيم کند
و اکنون
زمين ِ مادر
در مدارش
سَبُکپای
از دروازهی پاييز
ميگذرد.
□
پگاه
چون چشم ميگشايم
عطر ِ شکوفههای چتر ِ بيادعای ليموی تُرش
يورت ِ همسايهگان را
بهناز
با هم پيوسته است.
آنگاه در مييابم
به يقين
که ماه نيز
شب ِ دوش
ميبايد
بَدر ِ تمام
بوده باشد!
□
کنار ِ جهان ِ مهربان
به مورمور ِ اغواگر ِ برکه مينگرم،
چشم بر هم مينهم
و برانگيخته از بلوغي رخوتناک
به دعوت ِ مقاومتناپذير ِ آب
محتاطانه
به سايهی سوزان ِ انداماش
انگشت
فروميبرم.
احساس ِ عميق ِ مشارکت.
۱۰ شهريور ِ ۱۳۶۹
سنهوزه
توازی ردِّ ممتدّ ِ ...
توازی ردّ ِ ممتّد ِ دو چرخ ِ يکي گردونه
در علفزار...
□
جز بازگشت به چه ميانجامد
راهي که پيمودهام؟
به کجا؟
ساماناش کدام رُباط ِ بيسامانيست
با نهال ِ خُشکي کَجمَج
کنار ِ آبداني تشنه، انباشته به آخال
درازگوشي سودهپُشت در ابری از مگس
و کجاوهيي درهمشکسته؟ ــ:
کجاست بارانداز ِ اين تلاش ِ بهجانخريده به نقد ِ تمامت ِ عمر؟
کدام است دستآورد ِ اين همه راه؟ ــ:
کَرگوشان را
به چاووشي
ترانهيي خواندن
و کوران را
به رهآورد
عروسکاني رنگين از کولبار ِ وصلهبروصله برآوردن؟
۲۸ آبان ِ ۱۳۶۸
از کتاب در آستانه
قصه مردی که لب نداشت يه مردی بود حسينقلي
چشاش سيا لُپاش گُلي
غُصه و قرض و تب نداشت
اما واسه خنده لب نداشت. ــ
خندهی بيلب کي ديده؟
مهتاب ِ بيشب کي ديده؟
لب که نباشه خنده نيس
پَر نباشه پرنده نيس.
□
شبای دراز ِ بيسحر
حسينقلي نِشِس پکر
تو رختخوابش دمرو
تا بوق ِ سگ اوهواوهو.
تموم ِ دنيا جَم شدن
هِي راس شدن هِي خم شدن
فرمايشا طبق طبق
همهگي به دورش وَقّ و وقّ
بستن به نافش چپ و راس
جوشوندهی ملاپيناس
دَماش دادن جوون و پير
نصيحتای بينظير:
«ــ حسينقلي غصهخورَک
خنده نداری به درک!
خنده که شادی نميشه
عيش ِ دومادی نميشه.
خندهی لب پِشک ِ خَره
خندهی دل تاج ِ سره،
خندهی لب خاک و گِله
خندهی اصلي به دِله...»
حيف که وقتي خوابه دل
وز هوسي خرابه دل،
وقتي که هوای دل پَسه
اسير ِ چنگ ِ هوسه،
دلسوزی از قصه جداس
هرچي بگي باد ِ هواس!
□
حسينقلي با اشک و آه
رف دَم ِ باغچه لب ِ چاه
گُف: «ــ ننهچاه، هلاکتم
مردهی خُلق ِ پاکتم!
حسرت ِ جونم رُ ديدی
لبتو امونت نميدی؟
لبتو بِدِه خنده کنم
يه عيش ِ پاينده کنم.»
ننهچاهه گُف: «ــ حسينقلي
ياوه نگو، مگه تو خُلي؟
اگه لَبمو بِدَم به تو
صبح، چه امونَت چه گرو،
واسهيي که لب تَر بکنن
چيچي تو سماور بکنن؟
«ضو» بگيرن «رَت» بگيرن
وضو بيطاهارت بگيرن؟
ظهر که ميباس آب بکشن
بالای باهارخواب بکشن،
يا شب ميان آب ببرن
سبو رُ به سرداب ببرن،
سطلو که بالا کشيدن
لب ِ چاهو اينجا نديدن
کجا بذارن که جا باشه
لايق ِ سطل ِ ما باشه؟»
ديد که نه والّلا، حق ميگه
گرچه يه خورده لَق ميگه.
□
حسينقلي با اشک و آ
رَف لب ِ حوض ِ ماهيا
گُف: «ــ باباحوض ِ تَرتَری
به آرزوم راه ميبری؟
ميدی که امانت ببرم
راهي به حاجت ببرم
لبتو روُ مَرد و مردونه
با خودم يه ساعت ببرم؟»
حوضْبابا غصهدار شد
غم به دلش هَوار شد
گُف: «ــ بَبَه جان، بِگَم چي
اگر نَخوام که همچي
نشکنه قلب ِ ناز ِت
غم نکنه دراز ِت:
حوض که لبش نباشه
اوضاش به هم ميپاشه
آبش ميره تو پِيگا
بهکُل ميرُمبه از جا.»
ديد که نه والّلا، حَقّه
فوقش يه خورده لَقّه.
□
حسينقلي اوهوناوهون
رَف تو حياط، به پُشت ِ بون
گُف: «ــ بيا و ثواب بکن
يه خير ِ بيحساب بکن:
آباد شِه خونِمونت
سالم بمونه جونت!
با خُلق ِ بيبائونهت
لب ِتو بده اَمونت
باش يه شيکم بخندم
غصه رُ بار ببندم
نشاط ِ يامُف بکنم
کفش ِ غمو چَن ساعتي
جلو ِ پاهاش جُف بکنم.»
بون به صدا دراومد
به اشک و آ دراومد:
«ــ حسينقلي، فدات شَم،
وصلهی کفش ِ پات شَم
ميبيني چي کردی با ما
که خجلتيم سراپا؟
اگه لب ِ من نباشه
جانُوْدونيم کجا شِه؟
بارون که شُرشُرو شِه
تو مُخ ِ ديفار فرو شِه
ديفار که نَم کشينِه
يِههُوْ از پا نِشينه،
هر بابايي ميدونه
خونه که رو پاش نمونه
کار ِ بوناشم خرابه
پُلش اون ور ِ آبه.
ديگه چه بوني چه کَشکي؟
آب که نبود چه مَشکي؟»
ديد که نه والّلا، حق ميگه
فوقش يه خورده لَق ميگه.
□
حسينقلي، زار و زبون
وِيْلِهزَنون گريهکنون
لبش نبود خنده ميخواس
شادی پاينده ميخواس.
پاشد و به بازارچه دويد
سفره و دستارچه خريد
مُچپيچ و کولبار و سبد
سبوچه و لولِنگ و نمد
دويد اين سر ِ بازار
دويد اون سر ِ بازار
اول خدا رُ ياد کرد
سه تا سِکّه جدا کرد
آجيل ِ کارگشا گرفت
از هم ديگه سَوا گرفت
که حاجتش روا بِشه
گِرَهش ايشالّلا وابشه
بعد سر ِ کيسه واکرد
سکهها رو جدا کرد
عرض به حضور ِ سرورم
چي بخرم چيچي نخرم:
خريد انواع ِ چيزا
کيشميشا و مَويزا،
تا نخوری نداني
حلوای تَنتَناني،
لواشک و مشغولاتي
آجيلای قاتيپاتي
اَرده و پادرازی
پنير ِ لقمهْقاضي،
خانُمايي که شومايين
آقايوني که شومايين:
با هَف عصای شيشمني
با هفتا کفش ِ آهني
تو دشت ِ نه آب نه علف
راه ِشو کشيد و رفت و رَف
هر جا نگاش کشيده شد
هيچچي جز اين ديده نشد:
خشکهکلوخ و خار و خس
تپه و کوه ِ لُخت و بس:
قطار ِ کوهای کبود
مث ِ شترای تشنه بود
پستون ِ خشک ِ تپهها
مث ِ پيرهزن وخت ِ دعا.
«ــ حسينقلي غصهخورک
خنده نداشتي به درک!
خوشي بيخ ِ دندونت نبود
راه ِ بيابونت چي بود؟
راه ِ دراز ِ بيحيا
روز راه بيا شب راه بيا
هف روز و شب بکوببکوب
نه صُب خوابيدی نه غروب
سفرهی بينونو ببين
دشت و بيابونو ببين:
کوزهی خشکت سر ِ راه
چشم ِ سيات حلقهی چاه
خوبه که اميدت به خداس
وگرنه لاشخور تو هواس!»
□
حسينقلي، تِلُوخورون
گُشنه و تشنه نِصبِهجون
خَسّه خَسّه پا ميکشيد
تا به لب ِ دريا رسيد.
از همه چي وامونده بود
فقطاَم يه دريا مونده بود.
«ــ ببين، دريای لَملَم
فدای هيکلت شَم
نميشه عِزتت کم
از اون لب ِ درازوت
درازتر از دو بازوت
يه چيزی خِير ِ ما کُن
حسرت ِ ما دوا کُن:
لبي بِده اَمونت
دعا کنيم به جونت.»
«ــ دلت خوشِه حسينقلي
سر ِ پا نشسته چوتولي.
فدای موی بور ِت!
کو عقلت کو شعور ِت؟
ضررای کارو جَم بزن
بساط ِ ما رو هم نزن!
مَچِّده و منارهش
يه درياس و کنارهش.
لب ِشو بدم، کو ساحلش؟
کو جيگَرَکيش کو جاهلش؟
کو سايبونش کو مشتريش؟
کو فوفولش و کو نازپَریش؟
کو نازفروش و نازخر ِش؟
کو عشوهييش کو چِشچَر ِش؟»
□
حسينقلي، حسرت به دل
يه پاش رو خاک يه پاش تو گِل
دَساش از پاهاش درازتَرَک
برگشت خونهش به حال ِ سگ.
ديد سر ِ کوچه راهبهراه
باغچه و حوض و بوم و چاه
هِرتِهزَنون ريسه ميرن
ميخونن و بشکن ميزنن:
«ــ آی خنده خنده خنده
رسيدی به عرض ِ بنده؟
دشت و هامونو ديدی؟
زمين و زَمونو ديدی؟
انار ِ گُلگون ميخنديد؟
پِسّهی خندون ميخنديد؟
خنده زدن لب نميخواد
داريه و دُمبَک نميخواد:
يه دل ميخواد که شاد باشه
از بند ِ غم آزاد باشه
يه بُر عروس ِ غصه رُ
به تَئنايي دوماد باشه!
حسينقلي!
حسينقلي!
حسينقلي حسينقلي حسينقلي!»
تابستان ِ ۱۳۳۸
ميلاد
ناگهان
عشق
آفتابوار
نقاب برافکند
و بام و در
به صوت ِ تجلي
درآکند،
شعشعهی آذرخشوار
فروکاست
و انسان
برخاست.
۵ ارديبهشت ِ ۱۳۷۶
از کتاب حدیث بی قراری ماهان
نخستين که در جهان ديدم...
به دکتر جهانگير رافت
نخستين که در جهان ديدم
از شادي غريو بر کشيدم:
«منام، آه
آن معجزت ِ نهايي
بر سيارهی کوچک ِ آب و گياه!»
آنگاه که در جهان زيستم
از شگفتي بر خود تپيدم:
ميراثخوار ِ آن سفاهت ِ ناباور بودن
که به چشم و به گوش ميديدم و ميشنيدم!
چندان که در پيرامن ِ خويشتن ديدم
به ناباوری گريه در گلو شکسته بودم:
بنگر چه درشتناک تيغ بر سر ِ من آخته
آن که باور ِ بيدريغ در او بسته بودم.
اکنون که سراچهی اعجاز پس ِ پُشت ميگذارم
بهجز آه ِ حسرتي با من نيست:
تَبَری غرقهی خون
بر سکوی باور ِ بييقين و
باريکهی خوني که از بلندای يقين جاریست.
۱۲ اسفند ِ ۱۳۷۷
نخستين از غلظهی ِ پنيرک...
نخستين
از غلظهی پنيرک و مامازی سر برآورد.
(نخستين خورشيد...
بيخبر...)
و دومين
از جيفهزار ِ مداهنت سر برکرد.
(ديگر روز...
از جيفهزار ِ مداهنت...
خورشيد ِ روز ِ ديگر...)
سومين
اندوه ِ انتظار را بود از اندوه ِ انتظار بيخبر.
و چارمين
حيرت ِ بيحاصلي را بود
از حيرت ِ بيحاصلي
بهره سوتهتر.
پنجمين
آه ِ سياهي را مانستي
يکي آه ِ سياه را.
آنگاه
خورشيد ِ ششم
ملال ِ مکرر شد:
آونگ ِ يکي ماه ِ ناتمام
به بدلچيني کاسهی آسماني شکسته درآويخته.
و آنگاه
خورشيد ِ هفتمين در اشکي بيقرار غوطه خورد:
اشکي بيقرار،
بدري سياقلم
جويدهجويده ريختهواريخته.
□
و بيهوده
ما
هنوز
انتظاری بيتاب ميبرديم:
ما
هنوز
هشتمين خورشيد را چشم هميداشتيم:
(شايد را و
.:: This Template By : web93.ir ::.