موضوع: بردن امام زمان ع به آسمان توسط روح القدس
در روايت ديگري، حکيمه خاتون مي گويد: بعد از تولد حضرت صاحب الامر ع، امام
حسن عسکري ع فرمود: A«فرزندم را نزد من بياور.A»پس من آن حضرت را برداشتم و
نزد امام حسن عسکري ع بردم، چون در مقابل پدر بزرگوارش رسيد در حالي که در
دستان من قرار داشت بر پدر بزرگوارش سلام کرد. سپس امام حسن عسکري ع او را
از دست من گرفت و در آن حال، پرندگاني، (ملائکه اي) بالهاي خود را بر سر
آن حضرت گسترانيدند. امام حسن عسکري ع به يکي از آن پرندگان فرمود: او را
بردار و محافظت کن و در هر چهل روز او را بسوي ما بازگردان.
موضوع: ماجراي شگفت انگيز دختر قيصر روم (مادر امام زمان ع)
شخصي به نام بشر بن سليمان که از نسل ابي ايوب انصاري و از مواليان حضرت
امام علي النقي و امام حسن عسکري ع و همسايه ايشان در سامرا بود، مي گويد:
A«کافور خادم امام هادي ع به نزد من آمد و گفت: A«مولاي ما حضرت ابي الحسن
علي بن محمدع ترا به نزد خود مي خواند.A»پس نزد آن حضرت رفتم. چون نشستم آن
حضرت فرمود: A«اي بشر! تو از اولاد انصA»
آري و اين موالات و دوستي ما، مدام در ميان شما بوده و اين دوستي و محبت را از يکديگر به ميراث مي بريد.
شما
مورد اعتماد ما اهل بيت هستيد و من مي خواهم به تو فضيلتي ببخشم که بوسيله
آن پيشي بگيري بر شيعه در پيروي کردن آن فضيلت. ترا به رازي مطلع کرده و
براي خريدن کنيزي مي فرستم.A»
سپس آن حضرت نامه اي به خط و زبان رومي
نوشت و با انگشتر خود بر آن مهر زد و کيسه زردي بيرون آورد که آن 220 اشرفي
بود. سپس فرمود: A«اين 220 اشرفي را بگير و به بغداد برو و در صبحگاه در
معبر فرات حاضر بشو. در آنجا وکلاي عباسيان مشغول فروش بردگان هستند. تو
پيش شخصي به نام عمر و بن يزيد برده فروش برو. در آنجا باش تا او براي
مشتريان کنيزکي که صفتش چنين و چنان است و دو جامه حرير محکم بافته در تن
او مي باشد ظاهر سازد.
آن کنيز خودداري مي کند از آنکه او را بر
خريداران عرضه کنند و ابا مي کند از اينکه خواهنده اي بر او دست بگذارد و
صداي او را به زبان رومي مي شنوي که در پس پرده رقيقي چيزي مي گويد؛ پس
بدان که مي گويد: A«واي که پرده عفتم دريده شد!A»
پس يکي از خريداران
خواهد گفت: A«اين کنيز، به قيمت سيصد اشرفي مال من باشد چرا که عفت او باعث
شده که به خريد او ميل و رغبت پيدا کنم.A»
ولي او خودداري مي کند و از فروخته شدن به او سرباز مي زند. پس آن برده فروش مي گويد: A«چاره چيست؟A» من ناچارم که ترا بفروشم.A»
آن
کنيز مي گويد: A«چرا عجله مي کني؟ بدرستي که بايد يک مشتري بيايد که دل من
هم به او ميل پيدا کند و بتوانم بر وفا و ديانت او اعتماد کنم.A»
پس در
اين وقت تو نزد عمرو بن يزيد برده فروش برو و به او بگو که: A«با من نامه
اي است که يکي از اشراف از روي ملاطفت نوشته و به زبان و خط رومي است و در
اين نامه کرم و وفا و بزرگواري و سخاوت خود را وصف کرده است.A» پس اين نامه
را به آن کنيز بده که در اخلاق او و اوصاف نامه تامل نمايد. اگر ميلش
کشيده شد و به او راضي شد پس من وکيل او هستم در خريدن آن کنيز.A»
بشر بن سليمان گفت: A«پس من به تمام آن چيزهائي که امام هادي ع فرموده بود عمل کردم.
پس
چون آن کنيز به آن نامه نگاه کرد به شدت به گريه افتاد و به عمر و بن يزيد
گفت: A«مرا به صاحب اين نامه بفروش. به خدا قسم اگر مرا به صاحب اين نامه
نفروشي خود را مي کشم.A»
پس من شروع به چانه زدن بر سر قيمت خريد آن
کنيز نموده تا آنکه به همان قيمتي که امام هادي ع به من داده بودند راضي شد
و معامله صورت گرفت و زرها را دادم و کنيز را تحويل گرفتم.
آن کنيز
خندان و خوشحال بود و با من به حجره اي که در بغداد گرفته بودم آمد. تا به
حجره رسيد، نامه امام هادي ع را بيرون آورد و آن را مي بوسيد و بر ديده هاي
خود مي ماليد.
من از روي تعجب گفتم:
A«آيا نامه اي را مي بوسي که صاحبش را نمي شناسي؟A»
کنيز
گفت: A«اي عاجز کم معرفت به بزرگي فرزندان و اوصياي پيغمبران! خوب به
حرفهاي من گوش بده تا شرح حال خود را برايت بيان کنم. من ملکه، دختر
يشوعاي،فرزند قيصر پادشاه روم هستم و مادر من از فرزندان شمعون بي صفا، وصي
حضرت عيسي ع است.
در هنگامي که من سيزده ساله بودم جدم قيصر مي خواست
که مرا به عقد فرزند برادر خود درآورد. پس در قصر خود، تعدا سيصد نفر از
نسل حواريون حضرت عيسي ع و علماي نصارا و عباد ايشان و هفتصد نفر از صاحبان
قدر و منزلت، و چهار هزار نفر از امراي لشکر و سرداران سپاه و بزرگان و سر
کرده هاي قبايل را جمع کرد.
پس دستور داد تختي را حاضر ساختند که به
انواع جواهر، تزئين شده بود و آن تخت را بر روي چهل پايه تعبيه کردند، بتها
و صليبهاي خود را بر بلنديهاي قرار دادند و پسر برادر خود را بر بالاي تخت
فرستاد.
چون کشيشان، انجيلها بر دست گرفتند که بخوانند، صليبها سرنگون
شد و بيفتاد و پايه تخت شکست و تخت بر زمين افتاد و پسر برادر ملک، از تخت
افتاد و بيهوش شد.
در آن حال رنگهاي کشيشان متغير شد و اعضايشان شروع به
لرزيدن کرد. بزرگ ايشان به جدم گفت: A«اي پادشاه! ما را از چنين کاري معاف
دار که به سبب آن، نحوستهايي روي داد که دلالت مي کند بر اينکه دين مسيح
بزودي از بين مي رود.A»
جدم اين امر را به فال بد گرفت و به علما و
کشيشان گفت: A«اين تخت را بار ديگر برپا کنيد و صليبها را به جاي خود
بگذاريد و برادر اين بدبخت را حاضر کنيد تا اين دختر رابه ازدواج او در
آوريم تا سعادت آن برادر، دفع نحوست اين برادر را بنمايد.A»
چون چنين
کردند و آن برادر ديگر را بر بالاي تخت بردند، همين که شروع به خواندن
انجيل کردند، همان وقايع قبلي روي دادو نحوست اين برادر، مثل نحوست آن
برادر بود ولي سر اين کار را ندانستند که اين سعادت سروري است نه از نحوست
دو برادر.
پس مردم متفرق شدند و جدم به حرمسرا بازگشت و بسيار خجالت زده و شرمنده شده بود.
چون
شب شد و به خواب رفتم، در خواب ديدم که حضرت مسيح ع با حواريين، جمع شدند و
منبري از نور نصب کردند که از رفعت، بر آسمان بلندي مي نمود و آن را در
همان موضعي قرار دادند که جدم، تخت را گذاشته بود.
حضرت محمد ص، با وصي و
دامادش علي بن ابيطالب ع و جمعي از امامان و فرزندان بزرگوار ايشان، قصر
را به نور قدوم خويش، منور ساختند. حضرت مسيح ع از روي ادب و تعظيم و اجلال
به استقبال خاتم انبياء محمد مصطفي ع، دست در گردن آن حضرت انداخت.
سپس
پيامبر اسلام ص فرمود: A«اي روح الله! من آمده ام که ملکه فرزند وصي تو،
شمعون صفا را براي اين فرزند سعادتمند خود، خواستگاري نمايم.A» و اشاره
کردند به ماه برج امامت، امام حسن عسکري ع که فرزند آن کسي که تو نامه اش
را به من دادي.
حضرت عيسي ع بسوي حضرت شمعون نظري انداخت و گفت: A«شرف دو جهان به تو روي آورده است، رحم خود را به رحم آل محمد ص پيوند کن.A»
شمعون گفت: اين کار را انجام دادم.
پس
همگي بر آن منبر بر آمدند و حضرت رسول ص خطبه اي خواند و با حضرت مسيح ع،
مرا به عقد حضرت امام حسن عسکري ع در آوردند و فرزندان حضرت محمد ص با
حواريان گواه شدند.
چون از خواب بيدار شدم، از ترس کشته شدن، آن خواب را
براي پدر و جد خود نقل نکردم و اين راز را در سينه پنهان داشتم. آتش محبت
آن خورشيد فلک امامت، روز بروز در کانون سينه ام، مشتعل مي شد و سرمايه صبر
و قرارم را به باد فنا مي داد تا به حدي که خوردن و آشاميدن بر من حرام شد
و هر روز چهره ام افسرده تر مي شد و بدنم لاغر تر مي گرديد و آثار عشق
پنهان، در بيرون ظاهر مي شد.
در شهرهاي روم، طبيبي نماند که جدم براي
معالجه من حاضر نکرده باشد و از دواي درد من از او سوال ننموده باشد چون از
علاج درد من مايوس شد روزي به او گفتم اي نور چشم من! آيا در خاطرت آرزوي
هست تا آن را برآورده نمايم؟
گفتم: اي جد من! درهاي خوشحالي و شادماني
را به روي خود بسته مي بينم، حال اگر دستور بدهي تا از شکنجه و آزار اسيران
مسلمان در زندان دست بردارند و آنها را آزاد نمايند اميدوار هستم که
خداوند متعال حضرت مسيح و مادرش عافيتي به من ببخشند.
جدم قبول کرد و
چون چنين کردند، اندک سلامتي و صحت از خود ظاهر ساختم و مقداري هم غذا
خوردم پس جدم خوشحال و شاد شد و ديگر اسيران مسلمان را عزيز مي داشت.
بعد
از 4 شب در خواب ديدم که بهترين زنان عالميان، حضرت فاطمه زهرا و حضرت
مريم با هزار کنيز از حوريان بهشتي که در خدمت آن حضرت بودند پيش من آمدند.
حضرت مريم گفت اين خاتون و بهترين زنان، مادر شوهر توست. پس من به دامنش
افتادم و گريستم و شکايت کردم که حضرت امام حسن عسکري از ديدار با من
خودداري مي کند.
آن حضرت فرمود: A«فرزند من چگونه به ديدن تو بيايد در
حالي که تو به خدا شرک مي آوري و بر مذهب مسيحيان هستي؟! اينک خواهرم مريم
دختر عمران، از تو بسوي خدا بيزاري مي جويد، اگر ميل داري که حق تعالي و
حضرت مسيح و حضرت مريم ع از تو خشنود گردند و حضرت امام حسن عسکري ع به
ديدن تو بيايد، پس بگو: A«اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمد رسول
اللهA»
(يعني شهادت مي دهم که نيست معبودي جز خداوند و شهادت مي دهم که محمد فرستاده خداوند است.)
چون
اين دو کلمه طيبه را تلفظ نمودم، حضرت سيده النساء ع مرا به سينه خود
چسباند و دلداري داد و فرمود: A«اکنون، منتظر آمدن فرزندم باش که من، او را
بسوي تو مي فرستم.A»
چون بيدار شدم، آن دو کلمه طيبه را بر زبان مي راندم و انتظار ملاقات آن حضرت را مي بردم.
در
شب بعد در خواب، آفتاب جمال آن حضرت طالع گرديد. عرض کردم: A«اي دوست من!
بعد از آنکه دلم را اسير محبت خود کردي، چرا از مفارقت جمال خود، مرا چنين
زجر دادي؟A»
آن حضرت فرمود: A«دير آمدن من به نزد تو، نبود مگر براي آن
که تو مشرک بودي، اکنون که مسلمان شدي هر شب نزد تو خواهم آمد تا آن زمان
که خداي تعالي من و ترا در بعد ظاهري به يکديگر برساند و اين هجران را به
وصال مبدل گرداندA»
از ان شب تا حال، يک شب نگذشت مگر اينکه درد هجران مرا، به شربت وصال دوا فرمود.A»
من (بشر بن سليمان) گفتم: A«چگونه در ميان اسيران افتادي؟A»
حضرت
نرجس ع گفت: A«در شبي از شبها امام حسن عسکري ع به من خبر داد که در فلان
روز جدت، لشکري بر عليه مسلمانان خواهد فرستاد و خود، از عقب خواهد رفت؛ تو
خود را در ميان کنيزان و خدمتکاران او بينداز بصورتي که ترا نشناسند و به
دنبال جد خود روان بشو و از فلان راه برو.A»
پس من چنان کردم. طليعه
لشکر مسلمانان به ما برخوردند و ما را اسير کردند و آخر کار من اين بود که
ديدي و تا به حال، کسي به غير از تو ندانسته است که من دختر پادشاه روم
هستم.A»
گفتم: A«اين عجيب است که تو از اهل فرنگ هستي و زبان عربي را به خوبي مي داني.A»
او
گفت: A«بلي! بخاطر محبت زيادي که جدم به من داشت و مي خواست که به من آداب
حسنه را ياد بدهد، براي من زن مترجمي که هم زبان فرنگي و هم زبان عربي مي
دانست را قرار داده بود که او هر صبح و شام مي آمد و به من لغت عربي مي
آموخت تا آنکه توانستم اين زبان را ياد بگيرم.A»
بشر بن سليمان مي گويد:
A«چون او را به سامراء خدمت حضرت امام علي النقي ع رساندم، حضرت به ايشان
فرمود: A«چگونه حق سبحانه و تعالي، به تو نشان داد عزت دين اسلام و ذلت دين
نصاري را شرف و بزرگواري محمد ص و اهل بيت او را ؟A»
گفت: A«چگونه وصف کنم براي تو اي فرزند رسول خدا چيزي را که تو از من بهتر مي داني.A»
امام
هادي ع فرمود: A«مي خواهم ترا گرامي بدارم. کدام يک بهتر است نزد تو، اين
که ده هزار اشرفي به تو بدهم يا ترا به يک شرف ابدي بشارت بدهم؟A» حضرت
نرجس ع عرض کرد: A«بشارت شرف را مي خواهم و مال نمي خواهم.A»
حضرت امام
علي النقي ع فرمود: A«بشارت باد ترا به فرزندي که پادشاه مشرق و مغرب عالم
مي گردد و زمين را پر از عدل و داد مي کند، بعد از آن که پر از ظلم و جور
شده باشد.A»
حضرت نرجس ع عرض کرد: A«اين فرزند از چه کسي بوجود خواهد آمد؟A»
امام
هادي ع فرمود: A«کسي که حضرت محمد ص ترا براي او خواستگاري کرد.A» سپس از
او پرسيد: A«حضرت مسيح و وصي او، ترا به عقد چه کسي در آوردند؟A»
او گفت: A«به عقد فرزند تو، امام حسن عسکري ع.A»
حضرت
فرمود: A«او را مي شناسي؟A» او گفت: از شبي که به دست بهترين زنان، مسلمان
شدم، شبي نگذشته است که او به ديدن من نيامده باشد. پس امام هادي ع، خادم
را طلبيد و فرمود: A«برو به خواهرم حکيمه بگو که بيايد.A»
چون حکيمه ع
داخل شد حضرت فرمود: A«اين، آن کنيزي است که مي گفتم.A» حکيمه خاتون، حضرت
نرجس ع را در بر گرفته، بسيار نوازش کرد. سپس امام هادي ع به حکيمه خاتون
فرمود: A«اي دختر رسول خدا! او را به خانه خود ببر و واجبات و سنتها را به
او آموزش بده، زيرا او زن امام حسن عسکري و مادر صاحب الزمان ع است.A»
موضوع: تولد شگفت انگيز امام زمان (ع)
حکيمه خاتون، دختر امام جواد ع، بعد از وفات حضرت امام حسن عسکري ع مي
گويد: بعد از اينکه امام هادي ع به شهادت رسيد و امام حسن عسکري ع در جاي
پدر بزرگوار خود قرار گرفت، من به زيارت او مي رفتم، چنانچه به زيارت پدر
آن حضرت مي رفتم. روزي به نزد ايشان رفتم. پس نرجس خاتون به نزد من آمد که
چکمه ام را از پايم در بياورد.گفتم: A«اي خانم بزرگوارم! من بايد چکمه ترا
در بياورم.A»
گفت: A«تو خانم بزرگوار من هستي! و من بايد چکمه ترا در بياورم.A»
گفتم: A«خير! به خدا قسم که نمي گذارم چکمه مرا در بياوري، بلکه من ترا بر ديدگان خود مي گذارم و ترا خدمت مي کنم.A»
امام حسن عسکري ع سخنان ما را شنيد و فرمود: A«اي عمه! خداوند ترا جزاي خير بدهد.A»
من تا غروب آفتاب در نزد آن حضرت نشستم. سپس کنيزي را صدا کردم و گفت: A«لباس مرا بياور تا مراجعت بکنم.A»
امام
حسن عسکري ع فرمود: A«اي عمه! امشب را نزد ما بيتوته کن. زيرا اين شب، شب
نيمه شعبان است و بزودي در اين شب مولودي که کريم است و حجت خداوند متعال
بر خلق مي باشد متولد مي شود، او کسي است که خداوند بوسيله او زمين را بعد
از مردنش، زنده مي کند.
پس بدرستي که خداوند عزوجل زود است که ترا به ولي خود و حجت خود برخلق که جانشين من است مسرور نمايد.
گفتم: اي آقاي من! از چه کسي اين فرزند متولد مي شود؟
حضرت فرمود: از نرجس
پس
من بخاطر اين بشارت بسيار خوشحال شدم و نزد حضرت نرجس ع رفتم ولي در او
اثر حملي را نديدم، پس تعجب کردم و به امام حسن عسکري ع عرض کردم: من اثر
حملي را در نرجس نمي بينم.
حضرت تبسمي کرد و فرمود: A«ما اوصياء از
شکمها برداشته نمي شويم و مادرانمان، ما را در پهلوهاي خود حمل مي کنند، و
ما از ارحام بيرون نمي آييم بلکه از طرف راست مادران خود بيرون مي آييم
زيرا ما نورهاي خداوند هستيم که کثيفي به ما نمي رسد.A»
عرض کردم:...
A«اي سيد من! در چه وقتي از اين شب، آن مولود، متولد مي شود؟A»
حضرت فرمود: A«در وقت طلوع فجر.A»
چون
من از نماز عشاء فارغ شدم، افطار کردم و به رختخواب رفتم و پيوسته مراقب
نرجس بودم. چون نيمه شب شد، بر نماز خواندن برخاستم و چون نمازم تمام شد،
ديدم نرجس خاتون خوابيده و هيچ مورد خاصي وجود ندارد.
سپس بيرون رفتم تا
ببينم که فجر شده است يا نه، پس ديدم که فجر اولف طالع شده است و نرجس
خاتون همچنان در خواب بود، پس شکهايي به خاطرم راه يافت. در همين هنگام
امام حسن عسکري ع از آن جايي که نشسته بود، مرا صدا زد و فرمود: A«اي عمه!
عجله نکن که اينک امر ولادت نزديک شده است.A»
پس من نشستم و سوره هاي
A«الم سجدهA» و A«يسA» را خواندم و در خواندن بودم که نرجس خاتون، ترسان
بيدار شد. من سريع خود را به او رسانيدم و او را به سينه خود چسبانيدم و
گفتم: نام خداي بر تو باد! احساس چيزي مي نمايي؟A»
گفت: A«بلي اي عمه!A»
در
اين حال، ديدم نرجس خاتون، اضطراب دارد، پس او را در بغل گرفتم و نام الهي
را بر او خواندم. امام حسن عسکري ع صدا زد که: A«سوره قدر را بر او
بخوانA»
از او پرسيدم: A«چه حالي داري؟A»
نرجس خاتون گفت: ظاهر شد اثر آنچه مولايم فرمود.
پس
مشغول خواندن سوره قدر شدم چنانچه امام حسن عسکري ع امر فرموده بود. پس آن
طفل در شکم نرجس خاتون نيز با من همراهي مي کرد و آنچه که من مي خواندم را
مي خواند و بر من سلام کرد و من ترسيدم. امام حسن عسکري ع صدا زد و فرمود:
که: A«اي عمه! از قدرت الهي تعجب نکن که حق تعالي کوچکهاي ما را به حکمت،
گويا مي گرداند و در بزرگي، ما را در روي زمين، حجت خود مي گرداند.A»
سخن
حضرت تمام نشده بود که ناگهان حضرت نرجس ع از نظرم ناپديد شد و او را
نديدم. گويا پرده اي ميان من و او زده شده بود. پس فرياد کنان بسوي حضرت
امام حسن عسکري ع دويدم. آن حضرت فرمود: A«برگرد اي عمه! که او را در جاي
خود خواهي يافت.A»
پس من مراجعت نمودم و بعد از زمان کمي، پرده برداشته
شد و نرجس خاتون را ديدم که بر وي نوري است که چشمم را خيره نمود و حضرت
صاحب الامر ع را مشاهده کردم کهبه سجده افتاده و انگشتان سبابه خود را به
طرف آسمان بلند کرده بود و مي گفت: A«اشهد ان لا اله الا الله و ان جدي
محمد رسول الله و ان ابي اميرالمومنينA» (يعني: شهادت مي دهم که نيست
معبودي جز خداوند و بدرستي جد من محمد، فرستاده خداوند، و پدرم
اميرالمومنين است.)
آنگاه يک يک امامان را شمرد تا اينکه به خود رسيد،
پس فرمود: A« اللهم انجزلي ما وعدتني و اتمم لي امري و ثبت وطاتي و املاء
بي الارض قسطا وعدلا.A» (يعني: خدايا وفا کن به آنچه که به من وعده داده اي
و امرم را تمام کن و قدمهايم را محکم گردان و بوسيله من زمين را پر از عدل
و داد کن.)
در روايت ديگري آمده است که: چون حضرت مهدي ع، متولد شد به
زانو در آمده و دو سبابه خود را بلند نمود. آنگاه عطسه کرد و فرمود:
A«الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله عبدا ذکر الله غير
مستنکف و لا مستکبرA» (يعني: سپاس مخصوص پروردگار جهانيان است و درود خدا
بر محمد و آل او باد، بنده اي که بدون هيچ ننگ و استکباري خدا را ياد کرد.)
آنگاه فرمود: A«ظالمان گمان کردند که حجت خداوند باطل خواهد شد، اگر در سخن گفتن به من اجازه مي دادند هر آينه شک زايل مي شد.A»
موضوع: جواب دادن به سوالهاي پرسيده نشده و خبرهاي غيبي
حکيمه خاتون مي گويد: بعد از شهادت امام حسن عسکري ع، من در صبح و شام حضرت
صاحب الامر ع مي بينم و از هر چه که از من مي پرسند، آن حضرت، به من خبر
مي دهد و من نيز به ايشان خبر مي دهم. قسم به خداوند که گاه من اراده مي
کنم که چيزي از او بپرسم ولي بدون اينکه سوال خود را مطرح کنم آن حضرت جواب
مرا مي گويد و بسيار مي شود که امري براي من روي مي دهد، پس در همان ساعت
جواب مي رسد، بدون آنکه سوال کنم.
موضوع: خواندن قرآن و کتب پيامبران بزرگ الهي
حکيمه خاتون مي گويد: بعد از اينکه حضرت صاحب الامر ع متولد گرديد، امام
حسن عسکري ع صدا زد که: A«فرزندم را به نزد من بياور.A»پس او را برداشتم
وبه نزد آن حضرت بردم، چون صاحب الامر ع به حضور آن امام حسن عسکري ع رسيد،
در حالي که بر روي دست من بود بر پدر بزرگوارش سلام کرد.
سپس امام حسن
عسکري ع او را بر روي دو دست خود گرفت، بطوري پاي مبارک حضرت صاحب الامر ع
بر روي سينه شريف پدر بزرگوارش بود. امام حسن عسکري ع دست شريف خود را بر
روي انور او ماليد و فرمود: A«سخن بگو اي حجت خدا و بقيه انبياء و نور
اصفياء و پناهگاه فقرا و خاتم اوصياء و ...A»
حضرت صاحب الامر ع فرمود:...
A«اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و ان محمدا عبده و رسوله و اشهد ان عليا ولي الله.A»
(يعني:
شهادت مي دهم که نيست معبودي جز خداوند که تنهاست و شريکي ندارد و بدرستي
که محمد، بنده و فرستاده خداوند است و بدرستي که علي، ولي خداوند است.
سپس اوصياء را تا آن جناب، يک به يک شمرد. سپس امام حسن ع فرمود: A«بخوانA»
پس
او قرائت کرد آنچه نازل شده بود بر پيغمبران و ابتدا نمود به صحف ابراهيم؛
پس آن را به زبان سرياني خواند. آنگاه خواند کتاب ادريس و نوح و کتاب صالح
و تورت موسي و انجيل عيسي و فرقان محمد ص و بعد مشغول نقل قصص انبياء شد.
همچنين او استعاذه نمود و بسم الله گفت و چنين خواند:
A«و
نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين
* و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا
يحذرون.A» (يعني: ما مي خواستيم بر مستضعفان زمين منت نهيم و آنان را
پيشوايان و وارثان روي زمين قرار دهيم، و حکومتشان را در زمين پابرجا
سازيم، و به فرعون هامان و لشگريانشان، آنچه را از آنها بيم داشتند نشان
دهيم.)
سپس بر رسول خدا ص و بر اميرالمومنين ع و بر هر يک از ائمه ع
صلوات فرستاد. سپس امام حسن عسکري ع، آن حضرت، را به من داد و فرمود: اي
عمه! او را به سوي مادرش برگردان تا چشمش روشن شود و اندوهگين نشود و بداند
که وعده خداوند جل جلاله، حق است و لکن بيشتر مردم نمي دانند.A»
پس من
آن حضرت رابسوي مادرش برگرداندم در وقتي که فجر دوم روشن شده بود. پس نماز
را بجاي آوردم و مشغول خواندن تعقيبات شدم تا آنکه آفتاب، طالع شد. آنگاه
از امام حسن عسکري ع خداحافظي کرده و به منزل خود بازگشتم.
روز ديگر صبح
هنگام رفتم که بر امام حسن عسکري ع سلام کنم، پرده را برداشتم که حضرت
صاحب الامر ع را ببينم ولي آن حضرت را مشاهده نکردم. به امام حسن عسکري ع
عرض کردم: A«فداي تو شوم! سيد من چه شد؟A» آن حضرت فرمود: اي عمه! او را
سپردم به آن کسي که مادر موسي ع، فرزندش را به او سپرد.
موضوع: ساطع شدن نور و آمدن ملائکه به زمين
مرويست: هنگامي که حضرت مهدي ع متولد گرديد نوري از ان حضرت ساطع گرديد و
در آفاق آسمان پهن شد، و ملائکه اي بصورت پرندگان سفيدي از آسمان به پايين
آمدند و بالهاي خود را بر سر و روي و بدن آن حضرت مي ماليدند و پرواز مي
کردند. آن گاه براي پروردگار خويش به سجده افتاد، سپس سرش را بلند نمود و
فرمود:A«شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکه و اولو العلم قائما بالقسط
لا اله الا هو العزيز الحکيم ان الدين عند الله الاسلام.A»
( يعني:
خداوند گواهي مي دهد که معبودي جز او نيست، و فرشتگان و صاحبان دانش، گواهي
مي دهند، در حالي که (خداوند در تمام عالم) قيام به عدالت دارد، معبودي جز
او نيست، که هم توانا و هم حکيم است.)
از ابي علي حسن مرويست
که: من از کنيزکي شنيدم که او گفت: A«مرا به عنوان هديه به خدمت حضرت امام
حسن عسکري ع آورده بودند و ان زماني که حضرت صاحب الزمان ع به دنيا آمد من
حاضر بودم، ناگهان نوري ديدم را که از جمال او روشن شده و به افق آسمان
پيوست و پرندگان سفيدي را ديدم که از آسمان به زير مي آمدند و پرهاي خود را
سر و روي و تمام اعضاي مبارک او مي ماليدند و بعد از آن به آسمان عروج مي
کردند. اين احوال را به خدمت امام حسن عسکري ع عرض کردم، آن حضرت تبسمي کرد
و فرمود: آن پرندگان، فرشتگان بودند که براي تهنيت و مبارک باد فرزند
ارجمند من فرود آمده بودند و ايشان ياران او در آخر الزمان هستند.A»
.:: This Template By : web93.ir ::.