+ ۱۳۸۹/۰۹/۱۸

مقتول بعدی طلحه بود,پسر دیگر طارق که او هم کشتنش وقتی از سوار من نگرفت.بعد,مصراع بن غالب آمد.چقدر چهره اش برایم آشنا بود.اگر مجال می بود از اسبش می پرسیدم که پیش از این سوارش را کجا دیده ام.ولی این مجال هرگز پیش نیامد,چرا که شمشیر سوار من با چنان ضربت و سرعتی فرود آمد که سوار و اسب را دفعتا به دو نیم کرد
به دو نیم شدن ناگهانی مصراع,حادثه ای غریب وباورنکردنی بود.من گمان می کنم که خود مصراع هم تا لحظاتی بعد از این ضربت,هنوز باور نکرده بود که به دو نیم شده است و قبل از حضور قطعی مرگ,نسیم از میانه ی جسمش عبور می کند
وحشت مرگ برسپاه دشمن سایه انداخت.لشکر دشمن شده بود مثل یک پیکری که حالا دیگر نفس نمی کشید
فقط تعداد کشته نیست که دشمن را به وحشت می اندازد,کیفیت قتل گاهی به مراتب رعب انگیزتر از تعداد مقتول است.هیچ کدام از اینها مجال جنگیدن پیدا نکرده بودند و این یعنی رقیب خبره تر از این است که خود را به تکاپوی عبث خسته شد. و این یعنی دشمنِ رقیب کوچکتر از آن است که تکان و تحرکی را بشاید
بحث عقاب است و بچه روباه.عقاب که برای گرفتن بچه روباه بال بال نمی زند,آنی فرود می آید و کار را تمام می کند
اما اینها هیچ کدام مهم نیست.مهم نگاهی است که میان این پدر و پسر,رد و بدل می شود.مهم ((فتبارک الله))ی است که بر لبهای پدر می نشیند.مهم مژگان سیاهی است که به تحسین فرود می آید و برمی خیزد.مهم تبسم شیرینی است که به لطافت رایحه بر چهره ی پدر پخش می شود.مهم نسیم((لاحول))ی است که از کوهسار پدر به لاله زار پسر می وزد
با خودم گفتم اگر کار اینچنین پیش برود,سپاه دشمن همه یا کشته اند یا فراری.اینچنین که سوار من می جنگد هیچ دیاری در این دیار باقی نمی ماند.اما ناگهان دیدم که رنگ از رخساره ی امام پرید و نگاه نگرانش بر پشت ما-من و علی اکبر-پهن شد
برگشتیم!من وسوارم که پشت به دشمن و روی به امام داشتیم,برگشتیم و ناگهان دوسپاه هزار نفری را دیدیم که از دو سو به سمت ما پیش آیند
ابن سعد که دیده بود عاقبت چنین جنگی شکست محتوم است,دو هزار تن را به نبرد با یک تن گسیل کرده بود
هزار نفر به سرداری ((محکم بن طفیل))و هزار دیگر به فرماندهی ((ابن نوفل)).تعداد این دو سپاه را من بعدها شنیدم اما همان زمان احساس کردم که باید به اندازه ی دو هزار اسب,سوار دلاورم را همراهی کنم
سرت را درد نیاورم.در تمام مدت جنگ با این لشگر دوهزار نفری با خودم فکر می کردم که سوار من تشنه است,خسته است.مصیبت دیده است و اینچنین معجزه آسا می جنگد.اگر این بلاها نبود او چه می کرد با سپاه دشمن!؟
من تا صد و هشتاد را شمردم و بعد حساب از دستم در رفت.مشکل کار من این بود که باید از روی جنازه ها می پریدم و سوارم را جابه جا می کردم.خاک آمیخته به خون,گِلِ خون پاها وپهلوهایم راپوشانده بود.سوار من همچنان می چرخید,همچنان ذکر می گفت و همچنان شمشیر می زدو...همچنان دزدیده به پدر نگاه می کرد.به روشنی از مجرای این نگاه بود که نیرو می گرفت و استقامت می یافت
جنگ اندک اندک به سردی گرایید و به سمت وقفه ای موقت نزول کرد.از این وقفه ها در میانه جنگها,بسیار پیش می آید.مثل یک قرار ناگذاشته.برای انتقال مجروحها و جنازه ها.برای تجدید قوا.برای سامان دادن دوباره سپاه.و این فرصتی بود تا علی دوباره نفس درنفس با پدر روبه رو شود

مجلس هفتم

اما چه رو به رو شدنی!پسری زخم خورده,مجروح,خون آلود ولبها از تشنگی به سان کویر عطش دیده وچاک چاک,با پدری که انگار همه ی دنیاست و همین یک پسر
سوار من,دلاور من,علی اکبر من,از من فرود آمد و بال بر زمین گسترد تا پاهای به پیشواز آمده ی پدر را بسوزد.امام نیز با همه عظمتش بر زمین نزول کرد دو دست به زیر بغلهای پسر برد و اورا ایستاند ودر آغوش گرفت.احساس کردم بهانه ای به دست آمده تا امام این دردانه ی خویش را گرم در آغوش بگیرد و عطشی را که از کودکی فرزند,تاکنون تاب آورده است فرو بنشاند
اما علی اکبر نیز کم از پدر نیازمند این آغوش نبود.تشنه ای بود که به چشمه سار رسیده بود...و مگر دل می کند؟
ناگهان شنیدم که با پدر از تشنگی حرف می زند و...آب
حیرت سرتاپای وجودم را فرا گرفت.اصلا قصدم این نیست که بگویم تشنگی نبود و یا علی اکبر تشته نبود.تشنگی با تمام وسعتش حضور داشت و با تمام بی رحمی اش تا اعماق جگر نفوذ کرده بود
حالا که گذشته است به تو می گویم لیلا که من خودم گُر گرفته بودم از شدت عطش.من که اسبم و بیابانها قدر طاقتم را می دانند,کف کرده بودم از شدن تشنگی
تشنگی گاهی تشنگی لب و دهان است که حتی به مضمضه آبی برطرف می شود
تشنگی گاهی,تشنگی معده و روده است که به دو جرعه آب می نشیند
اما تشنگی گاهی به جگر چنگ می اندازد,قلب را کباب می کند و رگ و پی را می سوزاند
در این تشنگی,فکر می کنی که تمام رودخانه های عالم هم سیرابت نمی کند.چه می گویم؟در این عطشناکی اصلا فکر نمی کنی,نمی توانی به هیچ چیز جز آب فکر کنی.در این حال,هر سرابی را چشم,آب می بیند و هر کلامی را گوش,آب می شنود
وقتی که در اوج قله عطش ایستاده باشی,همه چیز را در مقابل آب,پست و کوچک و بی مقدار می بینی.جان چه قابل دارد در مقابل آب؟ایمان چه محلی...اما نه,این همان چیزی است که ارزش کربلاییها را هزار چندان می کند
دشمن درست محاسبه کرده بود.در بیابان برهوت,در کویر لم یزرع که خورشید به خاک چسبیده است,که از آسمان حرارت می بارد و از زمین آتش می جوشد,تشنگی آب دیده ترین فولادها را هم ذوب می کند.عطش,سخت ترین اراده ها را هم به سستی می کشد.نیاز,آهنترین ایمانها را هم نرم می کند.اما یک چیز را فقط دشمن نفهمیده بود و آن اینکه جنس این ایمانها ,جنس این عزمها و اراده ها با جنس همه ایمانها و عزمها و اراده ها متفاوت بود
آن که امام بود و این که علی اکبر.دختر بچه ها را بگو.بر رطوبت جای مشکهای روز قبل چنگ می زدند و سینه بر این خاک می خواباندند,اما سر فرود نمی آوردند,اما اظهار عجز نمی کردند,اما حرف از تسلیم نمی زدند
و در این میانه,حکایتی دیگر بود.در آن بیابانی که قدم از قدم نمی شد برداشت,در آن کربلای آتشناک ,زینب به اندازه تمام عمرش پیاده راه رفت وحرفی از عطش نزد;کلامی از تشنگی نگفت.غریب بود این زن!اگر زنی می خواست با آن حجاب تمام و کمال که گرمای مضاعف را دامن می زد,در زیر آن آفتاب نیزه وار,دمی بنشیند,دوام نمی آورد
این زن چقدر راه رفت چقدر دوید چقدر هروله کرد چقدر گریست چقدر فریاد زد چقدر جنازه بر دوش کشید چقدر بچه در آغوش گرفت.چقدر زمین خورد چقدر فرا رفت وچقدر فرود آمد...اما...اما...خم به ابرو نیاورد
کجایی بود این زن؟چه صولتی!چه جبروتی!چه فخری!چه فخامتی!چه شکوهی!چه عظمتی
بگذرم لیلا!هر وقت به یاد این زن می افتم با تمام وجود احساس کوچکی می کنم و به خودم می گویم خوشا به حال آن خاک که گامهای این زن را بر دوش می کشد.خاک گامهای او را به چشم باید کشید
حرف,سر تشنگی بود که به اینجا کشیده شدم.می خواستم بگویم که تشنگی به شدیدترین وجه خود وجود داشت,اما سوار من کسی نبود که پیش پدر از تشنگی ناله کند.گمان کردم شاید با اشاره به غیب,آب می طلبد.معجزه ای,کرامتی...چرا که سابقه داشت.یک بار در غیر فصل,او از پدر,انگور طلب کرد وپدر دست دراز کرد واز عالم غیب خوشه ای انگور چید ودرمشتهای ذوق زده ی پسر نهاد.من آن انگور را به چشم دیدم وهم از آن خوردم...چه گفتن دارد.خودت مگر از انگور بی بهره ماندی؟!انگار همان از درخت چیده شده بود.رشحات شبنم وار آب بر روی دانه های آن تلالو داشت
گمان کردم شاید علی اکبر با قربت وقدرتی که از پدر می داند و معجزه وکرامتی که از دستهای او دیده است,توقع کرده است که پدر دست به درون پرده غیب ببرد...واصلا مگر نه کوثر,مُلک جاودانی پدرومادر همین پدر است;شاید...
اما به خودم نهیب زدم که محال است بیان چنین توقعی از زبان چنان زاده امامی.وقتی که پدر خود در نهایت تشنگی است وقتی که کودکان ,دختران و زنان با جگرهای سوخته با جگرهای تفته مهر سکوت بر لب زده اند چگونه ممکن است او برای خودش آب طلب کند!؟
نزدیکتر رفتم.آنچنان که سرم و دو گوشم در میانه ی دو محبوب قرار گرفت.با خود گفتم اگر من این راز را بفهمم کربلا را فهمیده ام وگرنه هیچ از اسبهای دیگر,بیش ندارم.ودیدم که دنیای دیگری است در میانه این دو محبوب.دنیایی که عقل آدمها به آن قد نمی دهد چه رسد به اسب.دنیا که دنیای عقل نبود عشق زلال وخالص بود
علی به امام گفت که((پدر جان عطش دارد مرا می کشد)) اما آن عطش کجا وتشنگی آب کجا؟ماجرا,ماجرای وصال ودیدار بود.ماجرا,ماجرای این فاصله مقدر بود.ماجرای این زمان لَخت,این ساعات سنگین و این لحظه های کند
روح او به خدا پیوند خورده بود,باخدا در هم آمیخته بود در خدا ممزوج شده بود.روح او با خدا یکی شده بود وجسم این فاصله را برنمی تافت.جسم این کثرت را تاب نمی آورد.اما مشکل او این پیوند نبود.پیوند دیگری از این سمت بود.پیوندی که باز غیر خدایی نبود.عین خدایی بود اما کار را برای کندن و رفتن مشکل می کرد
علی در میدان می جنگید اما چشم به پدر داشت.با شمشیر نه,که با برق نگاه پدر بازی می کرد.اصلا او زخم چه می فهمید چیست.نیزه چه بود درمقابل آن مژگانی که فرا می رفت وفرود می آمد.میدان چه بود درمقابل آن مردمکی که با منظومه عرش حرکت می کرد
از آن سو هم ماجرا چنین بود.و این همان رابطه ای است که گفتم هیچ کس نمی تواند بفهمد.یادت هست لیلا!یکی از این شبها را که گفتم:به گمانم امام,دل از علی نکنده بود
به دگران می گفت دل بکنید و رهایش کنید اما هنوز خودش دل نکنده بود!اینجا همانجا بود که گمان وحدس مرا تشدید کرد
اگر علی اینهمه وقت در میدان چرخید و جنگید وزخم خورد و نیفتاد,اگر علی اینهمه وقت تا مرز شهادت رفت وبازگشت اگر علی اینهمه جان را گرفت و جان نداد اگر علی آنهمه را کشت و کشته نشد اگر از علی به قاعده ی دو انسان خون رفت و همچنان ایستاده ماند همه از سر همین پیوندی بود که هنوز از دو سمت نگسسته بود
پدر نه,امام زمان دل به کسی بسته باشد و او بتواند از حیطه ی زمین بگریزد؟!قلب کسی در دست امام زمانش باشد و قابض ارواح بتواند جان او را بستاند؟نمی شود.و این بود که نمی شد.و...حالا این دو می خواستند از هم دل بکنند
امام برای التیام خاطر علی,جمله ای گفت.جمله ای که علی را به دل کندن ترغیب کند یا لااقل به او در این دل کندن تحمل ببخشد
پسرم!عزیزم!نور چشمم!سرچشمه ی رسول الله در چند قدمی است.چشم بپوش از این چشمه
این برای التیام علی بود.حسین را چه کسی باید التیام می داد؟برای این دل کندن,به حسین چه کسی باید دل می داد؟کدام کلام بود که بتواند حسین را به این دل کندن ترغیب کند؟یا لااقل در این دل کندن تحمل ببخشد؟
باز هم خود او و باز هم کلام خود او
به زودی من نیز به شما می پیوندم
آبی بر آتش!انگار هر دو قدری آرام گرفتند.اما یک چیز مانده بود که اگر محقق نمی شد;کار به انجام نمی رسید.شهادت سامان نمی گرفت.وآن بوسه وداع بود.هر دو عطشناک این بوسه بودن و هیچ کدام از حیا پا پیش نمی نهادند ، نیاز و انتظار.انتظار و نیاز.لرزش لبها وگونه ها.تلفیق نگاهها و تار شدن چشمها.و...عاقبت پدر بود که دست گشود,صورت پیش آورد و لبهای علی را در میان لبهای خود گرفت ، زمان انگار ایستاده بود و بر زمین انگار آرامش و رخوت سایه انداخته بود.هیچ صدایی نمی آمد و هیچ نسیمی نمی وزید.انگار هیچ تحرکی در آفرینش صورت نمی گرفت
من از هوش رفتم به خلسه ای که در عمرم نچشیده بودم و دیگر نفهمیدم چه شد

مجلس هشتم

علی آشکارا سبکتر شده بود.من که حامل او بودم و مرکب و مرکوب او,به وضوح این سبکی را در می یافتم
پیش از این احساس می کردم که علی بر من نشسته است با یک سلسله از حلقه های سنگین زنجیر.علی بر من نشسته است با یک سلسله کوه
اگر چه سخت نبود,اگر چه به خاطر علی همه چیز آسان می نمود,اما متفاوت بود.اکنون احساس می کردم که پرنده ای بر من نشسته است به همان بی وزنی و سبکبالی
گفت:((بچرخیم)) و من از خدا می خواستم.و با خود شروع کرد به ترنم این عبارات.ترنمی که آرام آرام,جوهره اش بیشتر شد و رنگ رجز به خود گرفت
اکنون زمین و زمان جان می دهد برای جنگیدن.حالیا پرده ها کنار رفته است.مصداقها آشکار شده است و حقیقت رخ نموده است
بیایید!پیش بیایید!که من عقبگرد نیاموخته ام.تا بدنهای شما هست غلاف به چه کار می آید!؟
او اگرچه اینچنین می گفت,اما احساس من این بود که این بار برای جنگیدن نیامده است آمده است برای کشته شدن
جنازه ها را از زمین برچیده بودند اما خون همچنان بر سطح میدان دلمه بسته بود.خون بسان اسفنجی شده بود که اگر چه به چشم جامد می آمد ولی وقتی بر آن پا می نهادی خون تازه از زیر آن ترشح می کرد
آفتاب درست در وسط آسمان ,نه,درست در وسط میدان بر زمین نشسته بود.هرم گرما پلک چشمها را هم می سوزاند.نه فقط دهان که حتی مجاری بینی ام هم از شدت عطش خشک شده بود.احساس می کردم که خون به زحمت در لابلای رگهایم راه باز می کند
اما علی به گمانم دیگر تشنه نبود.اسب اگر حال و روز سوارش را نفهمد که اسب نیست.آن عقیقی که او مکیده بود به آن چشمه ای که او دهان سپرده بود بر آن جامی که او لب زده بود وگذاشته بود و برنداشته بود در پس آنچه او نوش کرده بود تشنگی دیگر معنا نداشت.آنچه او اکنون داشت,شادمانی و طربی غیرقابل وصف بود.حال او آسمان تا زمین با میدان اول تفاوت می کرد.تفاوتی میان رزم و بزم.تفاوتی میان مبارزه ومعانقه.تفاوتی میان ستیز ومعاشقه
این حال خوشش مرا نیز به وجد آورده بود.چرخ می زدیم و چرخ می زدیم.شمشیر آخته اش با تمام شانه و کتف,در هوا می چرخید اما گردن هیچ گردنکشی داوطلب تماس با این شمشیر نمی شد
سپاهی که به محاصره اش آمده بود,به هر نقطه ای که او می رسسید,عقب نشینی می کرد وباز پیش می آمد.انگار که او حلقه ای را دوردست می چرخاند
اگر پیش از این,به هر بهانه ای دزدیده به پدر نگاه می کرد اکنون آشکارا از تلاقی دو نگاه پرهیز داشت.حسین اکنون خود او بود.به کجا باید نگاه می کرد!؟
گشت زدیم و گشت زدیم.چرخیدیم و چرخیدیم وسوار من هی رجز خواند و مبارز طلبید اما هیچ کس پا پیش نگذاشت برای جنگیدن یا کشته شدن
و...سوار من آشکارا کلافه شد.عادتش هرگز این نبود که بی گدار به دریای دشمن بزند.همیشه دوست داشت که رقیبش جنگیدن را انتخاب کرده باشد اما اکنون چاره ای نبود.زمان می گذشت واز خیل دشمنی که به کشتن او آمده بود هیچ کس جلو نمی آمد
این بود که ناگهان علی به من هی زد.از من سرعتی بیشتر طلب کرد وشروع کرد به درو کردن سرهای رسیده.اکنون فقط شمشیر او بود که به هوا می رفت و سرو پیکر و جنازه بود که بر زمین می افتاد.حلقه ی محاصره اندک اندک بازتر و بازتر شد تا آنجا که ما ماندیم و حلقه ای از جنازه و اسب و خود و نیزه و سرو سپر
بغض اسبها رم کردند و از مهلکه گریختند.اصولا هر اسبی جگر ماندن در معرکه را ندارد.اسب اگر خون ندیده باشد صدای شمشیر نشنیده باشد و چشم و کوشش از جنگ و ستیز و کشت و کشتار پر نباشد اگر فقط به خرید و تفریح و بازار رفته بود که در این آشوبها دوام نمی آورد
برخی از این اسبها را از پیش می شناختم.بیشتر وسیله ی تمرین بچه ها بودند تا مرکب جنگ و ستیز و مقاتله.بعضی به گربه ی دست آموز بیشتر شباهت داشتند تا اسب میدان نبرد.این بود که بغض سواران را ناخواسته اسبها از میدان به در می بردند.اگر سوار بیچاره هم قصد مقاومت داشت اسب تن نمی داد
بالاخره پیش روی ما خالی و خالی تر شد آنچنان که من به حسی غریزی وحشت کردم.این سکوت ناگهانی در میانه ی معرکه هیچگاه مقدمه خوبی نبوده است.وناگهان رگبار تیرها که به سمت ما هجوم آورد معنای شوم این سکوت ناگهانی را دریافتم.من چگونه می توانستم ببینم که یکی از این تیرها به گلوی من نشسته است وحلقش را پاره کرده است.من فقط احساس کردم که افسار در دستهای سوارم آرام آرام شل می شود تا آنجا که عنانم به اختیار خودم در آمد اما دیدم که سوارم با سینه بر پشت من فرود آمد و از بیم افتادن,دست در گردن من انداخت
از انتهای تیرها که بر پشتم فرو می رفت تازه فهمیدم که چقدر تیر بر بدنش نشسته است وتیر حلق,تیر خلاصی او از هجوم درد بوده است.کاش یکی از آن تیرها بر جگر من می نشست وآن سوار دلاور را اینچنین خمیده وافتاده نمی دیدم.بخصوص که تازه حمله کرکسهای بی مروت آغاز شده بود
کدام نخلی است که بیفتد وکودکانی که در حسرت صعود از آن بوده اند دوره اش نکنند و شاخ و برگهایش را به لجاجت نشکنند
التماس نکن لیلا!من اینجای ماجرا را تا قیام قیامت هم نخواهم گفت.چه فایده که اشکهای مرا با دستهای لرزانت پاک کنی؟مگر این اشکها به ستردن تمام می شود؟و اصلا یک نفر باید اشکهای مقدس تو را بروبد که خاک حیاط اینچنین بی مهابا آنها را به دامن می گیرد و در خود فرو می برد
نه لیلا!یقین داشته باش که اگر خدا را هم پیش چشمم بیاوری این بخش ماجرا را از من نمی شنوی.همین قدر بگویم که اگر خون فرزندت چشمهای مرا نپوشانده بود من اسبی نبودم که سوارم را به میانه سپاه دشمن ببرم.آخر چه توقعی است از کسی که چراغ چشمهایش خاموش شده!؟

مجلس نهم

امشب به قدر مجموع شبهای گذشته,از تو طاقت و تحمل می طلبم.دیشب که تو از هوش رفتی با خودم می گفتم که کاش من در همان کربلا جان می سپردم و بار سنگین این ولایت را بر دوش نمی کشیدم
کاش تو به هنگام خروج کاروان از مدینه,بیمار و زمینگیر نمی شدی;کاش خود در کربلا حضور پیدا می کردی و من شاهد پنهانی سوختن تو نمی شدم.کاش من به چشم نمی دیدم که آن گیسوان چون شبق,در طول چند روز به سپیدی مطلق نمی نشیند.کاش این چشمها پیش من به گودی نمی نشست.کاش این پیشانی و گونه ها هر روز مقابل دیدگان من چین و چروک تازه ای نمی یافت
و بعد با خودم فکر کردم که این چه مخالفتی است با تقدیر!؟چه شکوه ای است از سرنوشت؟اگر خدا مرا برای اینجا نگاه داشته است,از قضای او به کجا می توان گریخت؟ باید تن دادو تمکین کرد و دل سپرد به آنچه رضای اوست.کاری که حسین با همه مشقتش در کربلا کرد
تو اگر بودی و می شنیدی صدای ناله های او را در پای جنازه ,می فهمیدی که این رضا شدن به رضای خداوند,چه کار مشکلی است
وای فرزندم!وای پسرم!وای نور چشمم!وای علی اکبرم!وای پاره جگرم!وای همه دلم!وای همه هستی ام
امام,با دستهای لرزانش خون را از سرو صورت و لب ودندان علی می سترد و با او نجوا می کرد
تو!تو پسرم!رفتی و از غمهای دنیا رها شدی وپدرت را تنها و بی یاور گذاشتی
و بعد خم شد و من گمان کردم به یافتن گوهری
و خم شد ومن گمان کردم به بوییدن گلی
وخم شد و من با خود گفتم به بوسیدن طفل نوزادی
و خم شد ومن به چشم خودم دیدم که لب بر لب علی گذاشت و شروع کرد به مکیدن لبها ودندانهای او و دیدم که شانه های او چون ستونهای استوار جهان تکان می خورد و می رود که زلزله ای آفرینش را در هم بریزد
و با گوشهای خودم از میان گریه هایش شنیدم
دنیا پس از تو نباشد,بعد از تو خاک بر سر دنیا
و با چشمهای خودم بی قراری پسر را دیدم جنازه علی اکبر را که با این کلام پدر آرام گرفت و فرو نشست
و چه زود است پیوستن من به تو پسرم، پاره جگرم، عزیز دلم
علی آرام گرفت اما چه آرام گرفتنی!این بار چندم بود که پا به آن سوی جهان می گذاشت و باز به خاطر پدر از آستانه ی در سرک می کشید و بر می گشت.مگر پدر,دل از او نکنده بود که او به کندن و رفتن رضایت نمی داد؟
درست در همان زمان که بدنش تکه تکه شده بود و روح از بدن به تمامی مفارقت کرده بود,من به چشم خودم دیدم که نشست و به پدر که مضطر و ملتهب به سمت او می دوید,گفت
راست گفتی پدر!این آغوش پدر است,این سرچشمه ی عشق اکبر است.این همان وصال مقدر است.این جام,جام کوثر است.تشنگی بعد از این بی معناست
پدر از سر جنازه پسر برخاست,اما چه برخاستنی! انگار کوه اندوه را بر دوش می کشید.و انگار هنوز باور نکرده بود آنچه را که به واقع رخ داده بود.چرا که مبهوت و متحیر با خود مویه می کرد
چگونه تو را کشتند؟با چه جراتی؟با چه شهامتی؟با قساوتی؟ چه چیز این قوم را در مقابل خداوند جری ساخت؟کدام شمشیر پرده حیای این قبیله را درید؟چگونه توانستند دست به این کار عظیم بیازند؟قتل تو که آخر کار آسانی نیست.مثل قتل انبیاست
قتل آل الله است چگونه توانستند برای همیشه با خوشی وداع کنند؟برکت را از سرزمینشان برانند؟آرامش را حتی از فرزندان و نوادگانشان بستانند و الی الابد با گریه و غم و اندوه بیامیزند؟
امام با خود زمزمه می کرد و چون کبوتر پرو بال شکسته ای به سمت خیام می رفت.من اما جرات نکردم به خیمه ها نزدیک شوم جوابی برای زینب نداشتم.به سکینه چه باید می گفتم؟اگر رقیه کوچک به پای من می آویخت و از من برادر می خواست من چه داشتم که به او بدهم؟گفتم می مانم که خبر را از یال خونین من نگیرند.می مانم تا با پشت خالی و خون آلودم قاصد شهادت سوارم نباشم.بگذار خبر را امام ببرد.بگذار پشت خمیده ی امام,حامل این پیام باشد.بگذار واقعه را چشمهای گریان او بیان کند.هر چه باشد او مظهر سکینه و آرامش است. او کجا و اسب بی سوار؟
نمی دانم امام چه گفت و چه کرد؟فقط دیدم پیرمردی که شمشیرش را عصا کرده است,در حلقه ای از جوانان بنی هاشم به سمت جنازه ی سوار من پیش می آید. اگر پیکر تکه تکه نبود چه نیازی به اینهمه جوان بود؟ دوجوان هم می توانستند دو سوی جنازه را بگیرند و از زمین بردارند.انگار امام هر کدام را برای بردن قطعه ای آورده بود
جوان هاشمی همیشه سرمشق غرور و سرافرازی است.من هیچ گاه شمشادهای هاشمی را این قدر خسته و شکسته و از هم گسسته ندیده بودم
این قرآنی که ورق ورق شده بود و شیرازه اش از هم دریده بود,به هم برآمدنی نبود.چه تلاش عبثی می کردند این جوانان که می خواستند دوش به دوش هم راه بروند تا جنازه ای یکپارچه و به هم پیوسته را به نمایش بگذارند.اکنون دیگر دلیلی برای ایستادن نداشتم.دلیل من,قطعه قطعه و چاک چاک بر روی دستهای هاشمییین پیش می رفت و به خیمه ها نزدیک می شد.سنگینی خبر اکنون نه بر دوش من که بر دوش جوانان هاشمی بود
وقتی پیکر علی را در خیمه شهدا بر زمین گذاشتند، ناگهان چشمم افتاد به زینب که می دوید و روی می خراشید و سیلی به صورت می زد :علی من! نور چشم من! پسرم! پاره جگرم و پیش از آنکه دیگران بتوانند سد راه او بشوند,خود را با صورت به روی جنازه ی علی اکبر افکند و ضجه اش زمین و آسمان را به هم پیوند زد
حتی اگر او نمی گفت:((پسرم,امیدم,نورچشمم,پاره جگرم))باز هم هیچ کس باور نمی کرد که او مادر علی اکبر نباشد.و وقتی امام به تسلای او آمد,وقتی امام دستهای او را گرفت و از جا بلند کرد وقتی امام با آغوش خود به او التیام بخشید,دشمن به یقین رسید که آشنای دورتری مادری را از سر جنازه فرزندش بلند کرده است
این است که گفتم چه باک اگر تو در کربلا نبودی! چرا که زینب مادری را در حق فرزندت تمام کرد. و این است که می گویم هرگاه به یاد زینب می افتم احساس می کنم که با عرش خداوند طرف شده ام.این زینب همان زینبی است که به هنگام شهادت فرزندان خود,پا از خیمه بیرون نگذاشت تا مبادا هدیه اش به پیشگاه برادر رنگ منت پذیرد
من گمان می کردم که وقتی اصل پیکر بیابد,کودکان و زنان,مرا ندیده می گیرند و با درد و داغ خودم راحتم می گذارند.اما وقتی امام آنان را از کنار جنازه تاراند, اکنون نوبت من بود که جوابگوی پشت خالی ام باشم.همچنان که حسین باید جوابگوی پشت شکسته اش می بود
شنیدم سکینه که به امور کودکان مشغول بود,خبر را نشنیده بود.تا اینکه پدر را در آستانه خیمه,خسته و پرو بال شکسته دیده بود و گفته بود:((پدر جان !چرا شما را به این حال می بینم؟چرا یکباره اینقدر شکسته شدید؟مگر کجاست علی اکبر؟
کشته شد به دست این مردم پست
و سکینه ناگهان صیهه زده بود گریبان دریده بود و خواسته بود خود را از قفس خیمه بیرون بیندازد,که امام او را در آغوش گرفته بود و در گوشش زمزمه کرده بود:دخترم!سکینه ام!آرامش دلم!صبوری کن!با تکیه بر خدا صبوری کن
و بغض سکینه با این کلام ترکیده بود:چگونه صبر کند دختری که برادرش کشته شده است و پدرش بی تکیه گاه مانده است
و پدر گرمتر او را به سینه فشرده بود و گفته بود:همه از آن خداییم دخترم!بازگشت ما نیز به سوی اوست
دختران و کودکان و زنان به من هجوم آوردند تاشاید حرفی ,نقلی,خاطره ای... و این همان چیزی بود که من واهمه اش را داشتم.پسر کوچکی که نمی دانم اسمش چه بود و قدش تا زیر سینه ی من هم نمی رسید,بی آنکه کلامی سخن بگوید دستهایش را به خون بدن من می آلود و به لباسهایش می مالید و معصومانه گریه می کرد.نفهمیدم از این کار چه مقصودی داشت فقط وقتی به مردمک چشمهایش خیره شدم دریافتم که او مرا نمی بیند,علی اکبر را می بیند.در مردمک چشمهایش تصویر من نبود.تصویر علی اکبر بود با لباسهای خاک آلود,بدن چاک چاک و پر بال و خونین
با بزرگها راحت تر می شد کنار آمد تا بچه ها. رقیه,این دختر بچه سه چهار ساله,بیچاره کرد مرا,گریه ای می کرد.ضجه ای می زد,زبانی می ریخت که بیا و ببین.دور من چرخ می خورد,لب بر می چید بغض می کرد,اشک می ریخت,آرام می شد و دوباره شروع می کرد
کجایی علی جان!
کجایی برادرمان!
کجایی چراغ خانه مان!
کجایی روشنایی چشممان!
کجایی امید زنده ماندنمان!؟
کجاست آغوش مهربانی تو!
کجاست چشمهای خندان تو؟!
کجاست دستهایی که مرا بغل می کرد و به هوا می انداخت؟
کجاست آن انگشتهایی که دست مرا به خود قلاب می کرد؟
کجاست آن ریشهایی که زیر گلوی مرا قلقلک می داد؟
کجاست آن پاهایی که تکیه گاه بالا رفتن من بود؟
کجاست آن گیسوان سیاهی که شانه کردنش با دستهای من بود؟
کجاست آن بوسه های گرم؟
کجاست آن پناهگاه آغوش؟
کجاست آن تکیه گاه بازو؟
همین طور مدام می گفت و اشک می ریخت و ناله دیگران را بلند می کرد و من مانده بودم که دختر به این کوچکی این همه حرف را از کجا یاد گرفته است؟سکینه اما حرفی از خودش نمی زد.تکیه گاه همه حرفهایش پدر بود.دست انداخته بود دور گردن من و مظلومانه و آرام اشک می ریخت و با خودش زمزمه می کرد
پرچم پدرم!پشت و پناه پدرم!مونس پدرم! دلخوشی پدرم
و در این میانه به گمانم به عباس بیش از بقیه سخت گذشت.کسی که گریه می کند به آرامشی هر چند نامحسوس دست میابد.اما کسی که بغض گلویش را می فشرد و اشک در پشت پلکهایش لمبر می خورد و اجازه گریستن به خود نمی دهد,بیشتر در خودش می شکند ومچاله می شود.حال اگر بخواهد تسلی بخش دیگران هم باشد,دشواری اش صد چندان می شود.مثل عمود خمیده ای که بخواهد خیمه ای را سر پا نگه دارد. نگاه می دارد اما به قیمت شکستن خود
و عباس اگر چه زادگان خواهر و برادر را تسلی می داد,اما خود لحظه به لحظه بیشتر در خود می شکست و فرو می ریخت و آن تسلی هم که به راستی تسلی نمی شد.انگار کسی بخواهد با اشک چشم,زخمی را شستشو دهد.خاک و خون را ممکن است بشوید اما گدازه های جگر را جایگزین آن می کند. انگار کسی بخواهد با دست و دل مجروح,مرهم بر جراحت بگذارد
اما مرا در تمام این مدت,این سوالِ نپرسیده بیش از هر چیز عذاب می داد که تو مانده ای برای چه؟تو چرا بی سوار زنده ای!؟

مجلس دهم

امشب آخرین شب عمر من است.از فردا این حیاط کوچک,به اندازه یک اسب ,خلوت تر خواهد شد و من نیز این بار سنگین تن را بر زمین خواهم گذاشت
از فردا شماتتهای مردم نیز به پایان خواهد رسید. دیگر کسی نمی تواند بگوید همسر حسین,مادر علی اکبر,دچار جنون شده است.ساعتها نفس در نفس,مقابل اسب فرزند خود می نشیند و هر دو با هم اشک می ریزند.فکر نکن که من این طعنه ها,این نگاهها و این زخم زیبانها را نمی فهمم.من اگرچه اسبم اما با برترین خلایق امکان محشور بوده ام
سگ اصحاب کهف بدان شان و منزلت رسید که می دانی.نه منِ ولی شناس از آن سگ حقیقت طلب کمترم و نه پیامبر و امام و زاده امام با آن جوانهای ابتدای راه,قابل مقایسه اند
آنها ابتدای راهی بوده اند که من صد سال در انتها و مقصد آن زندگی کرده ام.راستی نمی دانم چه شباهتی میان آن جوانهاو آن اصحاب بود.شاید غربت و مظلومیت و تنهایی,شاید کمی قلت نفرات خداجو در مقابل کثرت کفار ومشرکان.شاید...
انگار به خاطر این شباهتها بود که سر بریده ی امام بر بالای نیزه ها سوره ی کهف را تلاوت می کرد.هنوز آوای ملکوتی اش در گوشم طنین می افکند
-اَمٌ حَسِبٌتَ اَنَ اَصٌحابَ الٌکَهفِ والَرقیمِ کانوُا مَنٌ ایاتِنا عَجَبا...اِنَهُم فِتیَةُ آمَنوُا بِرَبِهِمٌ وَزِدٌناهُمٌ هُدی...
ببین لیلا!منی که قرآن را با همه عظمتش می فهمم و تشخیص می دهم و به یاد می سپرم,عاجز نیستم از دریافت چهار کلام طعنه آمیز دیگران.یک آیه از این قرآن اگر بر کوه نازل می شد,آن را می شکست و فرو می ریخت,من صد سال با آیه های مجسم قرآن زندگی کرده ام.قرآن را بر پشت خودم حمل کرده ام,چگونه از دریافت سخنان مردم عاجز باشم؟!تازه,بسیار چیزها هست که ما می فهمیم و مردم عادی نمی فهمند.از همین ماجرای دیروز,مردم چقدرش را دریافتند؟
همین قدر که مردی سوار بر شتر از کنار خانه لیلا می گذشته,صدای گریه ی لیلا او را کنجکاو و پیاده کرد و فهمیده است که لیلا در غم همسر و فرزند خود شبانه روز,می گرید,همین!اما این,همه ماجرا نبود.من آن فرزند شتر را می شناختم.اگر آن شتر در مقابل خانه زانو نمی زد و از رفتن باز نمی ایستاد,آن سوار هم مثل بسیار سواران دیگر از مقابل خانه می گذشت و صدای گریه ی تو را در میان همهمه ی بازار و کوچه و خیابان هضم می کرد
اگر آن شتر را در کربلا هم دیده بودم.در سپاه دشمن بود. به هنگام ملاقات عمر سعد با امام,او خودش را به من رساند و گفت:می خواهم به امام پناهنده شوم
من به او گفتم: در این حال و روز,بچه های امام هم پناه ندارند.تو در همانجا که هستی سعی کن به قدر خودت کاری بکنی
و دیروز می گفت که کاری کارستان کرده است.چموشی کرده است,به کسی رکاب نداده است تا اسبق بن شیث آن سوارکار تیزتک عرب و یار نزدیک ابن سعد-به مهار کردن-بر او نشسته است و او اسبق را با مغز به زمین کوفته است و شروع کرده است به دویدن و لت و پار کردن سپاه دشمن و بعد سر به بیابان گذاشته است و تا خود مدینه دویده است
این را کدامیک از مردمی که تو را به خاطر همنشینی با من شماتت می کنند,می توانند بفهمند.به هر حال اینها مهم نیست.مهم این است که تو توانسته ای,بخش کوچکی از آن واقعه بزرگ را,در این چند شب,از چشمهای من بخوانی
از آن حکایت عظیم هنوز گفتنی بسیار مانده است اما من دیگر بیش از این تاب زنده ماندن ندارم.اگر فقط آنچه را که من در راه بازگشت,دیدم تو می دیدی بشریت را به نفرین خود می سوزاندی.چرا که حیوان ترین حیوانها هم با یک مشت زن و بچه بی پناه که داغ دیده اند,مصیبت کشیده اند,شهید داده اند,سیلی خورده اند,یتیم شده اند و به اسارت درآمده اند,چنین جفایی را روا نمی دانند
دیدن یکی از این مناظر و مصائب کافی است که بیننده قالب تهی کند و چشم از هستی بپوشد.ببین چه سخت جانی کرده ام من که با دیدن آنهمه درد و داغ و مصیبت,هنوز زنده ام و بالمعاینه با تو سخن می گویم
آنچه در این شبها با هم گفتیم و شنیدیم و گریستیم تنها شرح یک منظومه از آن کهکشان بی نهایت بود.یک غنچه پرپر از باغستانی عظیم و آنچه باقی مانده است,شرح تاراج تمامت گلستان است واز آن جانسوزتر شرح شهادت باغبان است
روزهای سختی پیش روی توست لیلا!این چند شبانه روز همه یک تمرین بود برای صبوری.باید آماده می شدی برای شنیدن اصل ماجرا.مصیبت محبوبت,حسین
و این ,کار من نیست لیلا!من بار سفر بسته ام و این چند روز را هم در فراق سوارم بی عمر زیسته ام.خبر حسین را از سجاد باید پرسید.من خودم دیدم که او علی رغم بیماری,یال خیمه را کنار زده بود و از پشت پرده ی لرزان اشک,به تماشای عاشورا نشسته بود.

   برچسب‌ها: پدر, عشق و پسر
   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش