راویاكنون امام در برابر تاریخ ایستاده است و به صفوف
لشكریان دشمن كه همچون سیل مواج شب تا افق گسترده است ، می نگرد . به
عمرسعد درحلقه صنادید كوفه چه باید گفت؟ وا اسفا كه كلام را از حقیقت جز
نصیبی اندك نیست ، واز آن بدتر، سیمرغ بلند پرواز دل رابگو كه اسیر این
قفس تنگ و بال های شكسته است.چه روزگار شگفتی ! مردی با بار عظیم مظهریت
حق،اما ... با چهره ای انسانی چون چهره دیگران و جثه ای كه از دیگران بزرگ
تر نیست.
عجبا ، این یوسف زمانه چه زیباست ! اما این زیبایی را چه سود ،
آنگاه كه جهلا او را آیینه خویش می بینند و در او نیز آن گونه نظرمی كنند
كه درخویش... وا اسفا! یعنی هیچ راهی وجود ندارد كه آنان حقیقت وجود او را
دریابند؟ شمسی است كه غروب خویش را در این سیل مواج شب می نگرد و انتظار می
كشد تا در شفق خون خویش غروب كند. اما كدام غروب ، وقتی كه نور جهان هر چه
هست از مصباح وجود او منشأ می گیرد؟
عجبا! مردی كه قلب خلقت است بر
سیاره ای كه قلب آسمان است ایستاده و همه عالم تكوین را با جذبه عشق خویش
به سوی كمال می كشاند... اما با چهره ای چون چهره دیگران و جثّه ای كه بزرگ
تر نیست .
عجبا ! ظاهر ، گواه صادق باطن است، اما ببین كه درمیانه این
نسبتها چگونه حقیقت گم می شود! و در این گمگشتگی و حیرت زدگی نیز سری است
كه اهل سر می دانند و لاغیر.
عجبا ! شمس را ببین كه در آیینه نظر كرده
است و این آیینه است كه انا الشمس می كند. وای بر شما ای شوربختان ! این
حسین است، این خامس آل كساست ، آن كسا كه كسای عصمت و رحمت است، آن كسا كه
كسای مظهریت حق است و ببین آنجا كه جبرائیل را بار نمی دهند كجاست ! و تو
ای خاكستر گم شده در باد هلاكت! تو خود را با او برابرنهاده ای؟ این حسین
است ، سر مستودع فاطمه ! همان كه خونش خون خداست و اگربریزد ، همه عالمِ
تكوین به انتقام بر خواهد خاست. این حسین است، همان كه خورشید خلافت انسان
از افق خون او طالع خواهدشد. ای شوربختان ! نیك بنگرید كه چه می كنید و در
برابر كه ایستاده اید! مگذارید كه خون خدا با دستان اختیار شما بریزد! فریب
مكر لیل و نهار را مخورید! این حسین است ، غایت آفرینش كون ومكان ، اگرچه
چهره ای دارد چون چهره شما و جثه ای دارد كه از شما بزرگ تر نیست. فریب
چشمان ظاهربین را مخورید و طلعت شمس را درعمق آسمان چشمانش بنگرید و كرامت
خدا را در روحش بیابید. این حسین است... عمامه رسول الله را بر سر دارد و
زره اش را بر تن، ردایش را بر دوش و شمشیرش را به دست و هنوز نیم قرنی بیش
از رحلت رسول خدا نگذشته است.آنگاه امام خواست تا بار دیگر با آنان سخن
بگوید . رحمت او ،رحمت رب العالمین است و پناه برخدا از اندیشه ای كه
درباره حسین جز این بیندیشد !... اما آنان هلهله كردند و اجازه سخن به او
ندادند.
راویدنیا صراط آخرت است و در آن ، هر كسی با رشته حب
به امام خویش بسته است. یكی چون شمر بن ذی الجوشن ، كه امام كفر است، پیش
می افتد و آنان را به دنبال خویش می كشاند ؛ نه با رشته جبر،كه از سر
اختیار . چه سری است درآنكه آرای اهل كفر متشتت است، اما ملت واحدی دارند؟
آنها را یكایك هرگز این جرأت نیست ، اما چون با هم شوند و جسورِ تهی مغزی
چون شمر نیز میاندار شود، بیا و ببین كه چه می كنند! شرك همواره با تفرقه
ملازم است ، اما جلوه های فریب دنیا، آنان را چون لاشخورهایی كه بر یك
جنازه اجتماع كنند، بر جیفه های بی مقدار شهوت و غضب گرد می آورد. اما
بندگان شهوت اگر هم به امارت رسند، خود كم تر امیری می كنند تا اطرافیان.
ضعف نفس و جهالت، بندگان شهوت را نیز به استخدام ارباب غضب می كشاند.
امام
فریاد كرد:« وای برشما! چه بر شما رفته است كه سكوت نمی كنید تا سخنم را
بشنوید ، حال آنكه من شما را به سَبیلِ الرَّشاد می خوانم و آن كه مرا
اطاعت كند از هدایت یافتگان است وآن كه عصیان ورزد، از هلاك شدگان . واینك
همه شما بر من عصیان كرده اید و قولم را نمی شنوید، چراكه گناه ، باران
عطیّات خدا را بر شما بریده است و شكم هاتان ازحرام پر شده و خداوند قفل بر
دلهاتان زده است. وای برشما! چرا سكوت نمی كنید؟! چرا گوش نمی سپارید؟...»
سخن چون بدینجا رسید ،آنان یكدیگر را به ملامت گرفتند و گرداب سكوت
یكباره همه صداها را درخود بلعید . جماعتی مانند آنان همچون گوسفندهایی
ابله چشم به یكدیگر دارند و طعمه های گرگ فتنه غالباً همینانند. برقی از
غضب خدا چون صاعقه فرود آمد و زمین را لرزاند و باران سرازیرشد... اما
باران را در خارستان كویری دل های مرده چه سود؟ امام به خشم آمده است و
سخنانش صاعقه ای است كه زمین را به تازیانه آتش گرفته است . چه سرهایی كه
به زیر افتاده است و چه دلهایی كه از خوف می لرزد! اما آنان كورموش هایی
هستند كه ازخوف رعد به اعماق تاریك سوراخ هایشان پناه می آورند و می
گریزند. خشم امام ، خشم خداست ، اما این نه آن خشمی است كه بلا را نازل
كند، خشمی است كه پدران مهربان با فرزندان گستاخ خویش دارند آنگاه كه از
همه لطایف الحیل مأیوس شده اند. امام هنوز پرهیز دارد از آنكه شمشیر را در
میان نهد. جنگ هنگامی درگیر می شود ك تمییز حق از باطل به تمامی انجام شده
باشد. هنوز حُر و سعد و ابوالحتوف درمیان این جماعتند. شاید تازیانه صاعقه
صخره های سخت قلب هایشان را بشكافد و چشمه ای از اشك بیرون بجوشد. مگر صخره
ای هم هست كه از سینه اش راهی به آب های زلال زیرزمین نباشد؟ مگر چشمی هم
هست كه نگرید؟ مگر قلبی هم هست كه با گریه پاك نشود؟ «... سیاه باد رویتان
كه شمایید طاغوت های امت! شمایید احزابی كه چون شجره خبیثه ریشه درخاك
ندارند ؛ شمایید آنان كه حبل المتین قران را رها كرده اندو اكنون دیگر
رسیمانی نمی یابند كه آنان را از چاه گمراهی بیرون كشد؛ شمایید اخلاط سینه
شیطان كه بیماری های سیاه را در زمین پراكنده می دارید؛ شمایید مجمع گناهان
و تحریف كنندگان قرآن ؛ شمایید آنان كه شعله نوربخش سنت ها را خاموش می
خواهند؛ شمایید قاتلین فرزندان انبیا و هالكین عترت اوصیا؛ شمایید آنان كه
زنازادگان را به نسب می رسانند و مؤمنین را آزار می كنند؛شمایید فریاد ائمه
مستهزئین، آنان كه قرآن را تكه تكه كرده اند و از آیات ، بعضی را پذیرفته
اند و بعضی را رها كرده اند... شمایید كه معتمد ابن حرب وشیعیانش هستید و
لكن ما را تنها رها می كنید، كه والله ، خذل و بی وفایی در میان شما خوبی
است پسندیده كه عروقتان بر آن استواری یافته ، ساقه ها و شاخه های شجره
وجودتان آن را به ارث برده، دلهاتان با آن رشد كرده وسینه هاتان از آن
مستور است. شما به شجره خبیثه ای می مانید كه میوه اش گلوگیر باغبان ، اما
در كام غاصبش شیرین باشد... هان! لعنت خدا بر پیمان شكنانی كه سوگند پیمان
خویش را بعد از توكید می شكنند ، حال آنكه شما خدا را بر كار خود كفیل
گرفته بودید. و شما، والله ، همان پیمان شكنانی هستید كه در قرآن مذكور
افتاده است. بدانید كه ابن زیاد، آن زنازاده ای كه پدرش نیز زنازاده است،
مرا به این دو راهی كشیده كه یا شمشیر و یا ذلت . و هیهات منا الذله ؛ دور
است از ما ذلت كه خدا و رسولش و مؤمنین و نیز دامن های پاك و طاهر مادران ،
دماغ های غیرتمند و نفوس پدران ، ابا دارند از آنكه ما طاعت لئیمان را بر
قتلگاه بزرگواران ترجیح دهیم. اكنون زنهار كه من از عهده همه آنچه درمقام
عذر و انذار بر گرده داشتم برآمده ام و اكنون، هر چند با قلت یاران و
خَذلان یاوران، برای جنگ آماده ام.» آنگاه امام دست های بلند خویش را
برآسمان برافراشت و گفت :« خدایا، فطرت باران را برآنان حبس كن و آنان را
همانند قوم یوسف به قحط سال هایی هم آنچنان گرفتار كن و بر سرشان آن غلام
ثقفی را مسلط كن كه از كاسه های تلخ ذلت سیرابشان كند و در میان آنان كسی
را باقی نگذارد جز آنك در برابر قتلی به قتل برساند و یا در برابر ضربتی،
ضربتی زند و اینچنین ، انتقام من و دوستانم و اهل بیت و شیعیانم را از
اینان بازستاند، كه ما را تكذیب كردند و واگذاشتند ، و تویی آفریدگار ما كه
بر تو توكل می كنیم و صیرورت ما به جانب توست.»
راویبحر
مسجور غضب خداوندِ منتقم در التهاب اشتعال است و هنوز خون سید الشهدا بر
قتلگاه جاری نشده ، بال های سیاه نفرین، همانند سایه ای ضخیم، آسمان مدینه و
مكه و كوفه و شام را ازنگاه كرم و رحمت خدا پوشانده اند . آه ! این خداست
كه چهره صبر از امت محمد(صلی الله علیه و آله و سلّم) پوشانده و باطن غضب
خویش را آشكار می كند . آه از آن هنگام كه عالم خلقت یكسره بر انتقام خون
به ناحق ریخته حسین قیام كند، كه او وارث خلافت انسان كامل است و انسان
كامل ، دایره دار طواف تسبیحی عالم وجود. آه از آن هنگام كه عالم خلقت
یكسره برانتقام خون به ناحق ریخته حسین قیام كند! ... گاه هست كه این درد،
آن همه گلوگیر می شود كه دل به آرزویی محال می گراید كه: ای كاش حق بی حجاب
جلوه می كرد تا این فرومایگان در می یافتند كه شب سیاه غفلتشان تا كجا
گسترده است و چه جهنمی در قلبشان می جوشد ومی خروشد و چه گرداب موحشی آنان
را به ورطه های عدمی هلاكت می كشاند؛ اما عقل نهیب می زند كه ای آرزومند ،
دل به محال مسپار! حق بی حجاب درجلوه است ، تو چرا این گونه سخن می گویی؟
حجاب تویی و منم... و گرنه ، سبحان الله ! حق درعرصه كبریایی خویش از این
گمان ها مبرّاست .تو نیز رب ارنی بگو، آنچنان كه موسی گفت ، تا بااب لن
ترانی بر تو نیز گشوده شود و ببینی كه عالم سراپا حجاب است ، اگرچه جمال حق
از این حُجب مبرّاست. باب لن ترانی ، دروازه عالم صَعق است. موسی شو تا لن
ترانی بشنوی و خَرَّ موسی صَعِقاً در شأن تونازل شود ، اگر نه، اینجا عالم
آفاق است وشمس خلقت از افق این حجاب ها سرزده است. عقل نهیب می زند كه ای
آرزومند ، بیدار شو! دنیا صراط آخرت است، و اگر تو را چشم بود می دیدی
قیامتت را كه در این عرصه برپا شده است ! اگر اینجا با حسینی، آنجا نیز با
حسینی و اگر اینجا با یزید ،نیك بنگر ،آنك یزید است كه تو را به سوی جهنم
امامت می كند. عقل نهیب می زند كه ای آرزومند ،این آرزو كه كاش حق بی حجاب
در دنیا جلوه می كرد، یعنی ای كاش دنیا خلق نمی شد! نفرین امام مستجاب شد،
اما تحقق تكوینی آن از آن دم كه خون او بر زمین كربلا بچكد آغاز خواهد شد ؛
فرشتگان در انتظارند.
ناگهان امام فرمود:« كجاست عمرسعد؟ او را به نزد من بخوانید.»
راویچه
پیش آمده ؟ مگر امام هنوز از این شوربخت امید نبریده است ؟ امام در مرداب
وجود عمرسعد در جست وجوی كدام نشانه از دریاست؟عمرسعد فرزند سعد ابی وقاص
فاتح قادسیه است و درمكتب آنچنان پدری، بیش از آن آموخته است كه امام را و
منزلت آسمانی او را نشناسد . اما از یك سوی... این جذبه شیطانی آمیخته با
خوف! نخست عمربن سعد دل به محال سپرده است كه شاید بتواند دنیا و آخرت را
با هم جمع كند و این توهّم شیطانی همه آن كسانی است كه دین را می خواهند
اما نه به آن بها كه دل از دنیا ببرند . آنان با خدا مكر می ورزند و مكر شب
و روز نیز با آنان همراه می شود... اما مگر می توان با خود مكر كرد؟پس
باید زبان صدق آن مذكِّر درونی را هم برید تا در این عشرتكده غفلت گستاخی
نكند. و مگر آن مذكَّر درونی كیست؟ آیا او را نمی توان فریفت ؟ عقل تا آنجا
عقل است كه آن پیوند ازلی را نبریده باشد.اما این فانوس را كه نمی توان در
توفان خشم و جاه طلبی آویخت. آینه زنگار گرفته كه دیگر آینه نیست . عقل
محجوب در حجاب ظلمت گناهان كه دیگر عقل نیست ، وهم است. از تو كبكی می سازد
ابله كه چون سر در برف های غفلت خویش فرو بردی ، بینگاری كه كسی نیز تو را
نمی بیند:... نسوا الله فانساهم انفسهم . «ولایت بلاد گرگان و ری» ! شیطان
جاذبه های دنیایی را زینت می دهد تا آدمی زاده را بفریبد ... اما این فریب
درنفس توست. شیطان تنها آنچه را كه درنفس توست زینت می بخشد. سلطنت او
تنها بر اغواشدگان خویش است و اغواشدگان شیطان ، فراموشیانِ دیار وهمند كه
اعمالشان با صورت هایی خیالی بر آنان جلوه می كند؛ سرابی با كاخ های خضرا ،
دژهایی هوش ربا، جناتی معلق بر آبگینه ها و پریانی غمّاز... خوابی كه جز
با دمیدن در ناقور مرگ شكسته نمی شود.
فریاد انذار امام در همه عرصات
تاریخ می پیچد و همه اهل صدق را گرد می آورد ، اما عمرسعد دیگر خود را رها
كرده است. عمرسعد سر در گریبان غفلت فروبرده بود و از هشیاران نیز می گریخت
، مبادا كه او را به خود بیاورند . لاجرم امام از دور او را مخاطب گرفت و
فریاد زد :« یا عمر ، آیا كمر به قتل من بسته ای به زعم آنكه ابن زیاد
ولایت ری و گرگان را به تو بسپارد ؟ والله كه گوارای تو نخواهد شد؛ هرگز!
این عهدی است معهود در كتاب قضای الهی كه با تو باز می گویم .هرچه می خواهی
بكن كه بعد از من نه به دنیا و نه به آخرت رنگ خرسندی نخواهی دید. گویا می
بینم سرِ تو را كه چگونه بر نیزه رفته است و بچه ها آن را در میان خویش
هدف گرفته اند و بدان سنگ می پرانند.» اما عمرسعد مرده ای است كه با دم
مسیحا نیز زنده نمی شود. غضبناك ، روی از امام بازگرداند و به یارانش ندا
درداد كه:« پس معطل چه هستید؟ همه با هم به او حمله برید كه یك لقمه بیش
نیست.»
راویاین وای ازلقمه های گلوگیر دهر! دهر هرگز بر مراد
سفلگان نمی چرخد . این مكر لیل و نهار است كه ما را می فریبد تا در دهر
طمع بندیم... امر در دست آن جلیل است كه جز مشیّت مطلقه ي او، اراده ای در
جهان نیست.
پنج سال بعد ، مرگ خواب سنگین عمرسعد را شكست آنگاه كه در
بستر چشم باز كرد و «كیسان تمّار» ( رئيس شرطه های مختار ثقفی ) را بالای
سر خویش دید، با خنجری آخته... هذا رأس قاتل الحسین ـ این سربریده قاتل
حسین بن علی است كه بر فراز نیزه افراشته اند تا طفلان كوفی آن را با سنگ
نشانه بگیرند... و بعد از این ،آیا هنوز هم كسی در این انگار مانده است كه
با خدا مكر ورزد و دنیا و آخرت را با هم گردآورد؟
راویآری،
این انگاره ای است كه شیطان دینداران را به آن می فریبد. روزها و شب ها می
گذرند و او می پندارد كه فراموشش كرده اند... اما در زیر آسمان مگر جایی هم
هست كه از چشم مرگ پنهان باشد؟ هذا رأس قاتل الحسین ؛ هذا رأس قاتل الحسین
.
آنگاه حسین بن علی(علیه السلام) فرمود:« قوموا یا ایها الكرام... ـ
برخیزید ای كرامت مندان به سوی مرگی كه از آن گریزی نیست. و این تیرها پیك
های مرگ است كه ازجانب این قوم می آیند .اما والله ، بین شما و بهشت رضوان و
جهنم فاصله ای نیست مگر همین مرگ، كه شما را به بهشتتان می رساند و اینان
را به دوزخشان ... رسول الله مرا فرموده است: پسرم ، روزی بر تو خواهد رسید
كه لاجرم به سوی عراق كشیده خواهی شد، به سرزمینی كه بسیاری از پیامبران
واوصیای آنها را به خود دیده است، به سرزمینی كه آن را «عمورا» می خوانند و
درآنجا به شهادت خواهی رسید ، با همراهيِ جمعی از اصحابت كه درخود از
سوزش مَس آهن نشانی نمی یابند... و این مباركه را تلاوت فرمود كه: قلنا یا
ناركونی برداً و سلاماً علی ابراهیم ـ گفتیم ای آتش، بر ابراهیم سرد و
سلامت باش . بشارت باد شما را جنگی كه سرد و سلامت خواهد شد بر شما، آنچنان
كه آتش بر ابراهیم . والله كه چون ما را بكشند بر پیامبرمان وارد خواهیم
شد.»
راویو از آن روز ،دیگر آتش بر یاران حسین سرد و سلامت
است و تیرها پیك های بشارتی هستند به بهشت. تیرها می بارند... تا بین ما و
حیات دنیا را، هر چه هست، ببُرند و رشته توكل ما را محكم كنند و ما را به
یقین برسانند و سرّ آنكه آتش بر ابراهیم گلستان می شود نیز یقین است. اگر
تو نیز یقین كنی كه آتش بی اذن خالق آتش نمی سوزاند ، بر تو نیز سرد و
سلامت خواهد شد.
فصل هشتم: غربال دهر
گفته
اندآنگاه كه حُر بن یزید ریاحی از لشكریان عمرسعد كناره می گرفت تا به سپاه
حق الحاق یابد ، « مهاجر بن اوس» به او گفت : « چه می كنی؟ مگر می خواهی
حمله كنی ؟ » ... و حُر پاسخی نگفت ، اما لرزشی سخت سراپایش را گرفت. مهاجر
حیرت زده پرسید : «والله در هیچ جنگی تو را اینچنین ندیده بودم و اگر از
من می پرسیدند كه شجاع ترین اهل كوفه كیست، تو را نام می بردم. اما اكنون
این رعشه ای كه در تو می بینم از چیست؟»
راویتن چهره ای است
كه جان را ظاهرمی كند ، اما میان این ظاهر و آن باطن چه نسبتی است؟ آنان
كه روح را مركبی می گیرند در خدمت اهوای تن ، چه می دانند كه چرا اهل باطن
از قفس تن می نالند؟ تن چهره جان است، اما از آن اقیانوس بی كرانه نَمی بیش
ندارد، و اگر داشت كه آن دلباختگان صنم ظاهر ، حسین را می شناختند.
محتضران
را دیده ای كه هنگام مرگ چه رعشه ای بر جانشان می افتد؟ آن جذبه عظیم را
كه از درون ذرات تن، جان را به آسمان لایتناهای خلد می كشاند كه نمی توان
دید... اما تن را از آن همه ، جز رعشه ای نصیب نیست . این رعشه، رعشه مرگ
است ؛ مرگی پیش از آنكه اجل سر رسد و سایه پردهشت بال های ملك الموت بر
بستر ذلت حُر بیفتد ... موتوا قبل ان تموتوا. اینجا دیگر این حُر است كه
جان خویش را می ستاند، نه ملك الموت. پیش چشم سٌرادقات مصفای عشق است،
گسترده به پهنای آسمان ها و زمین، نورٌ علی نور تا غایت الغایات معراج نبی؛
و در قفا ، گور تنگی تنگ تر از پوست تن ، آن سان كه گویی یكایك ذرات تن را
در گوری تنگ تر از خود بفشارند.
حُر بن یزید ، لرزان گفت :« والله كه
من نفس خویش را درمیان بهشت و دوزخ مخیر می بینم و زنهار اگر دست از بهشت
بدارم، هر چند پاره پاره شوم و هر پاره ام را به آتش بسوزانند!» ... و مركب
خویش را هِی كرد و به سوی خیمه سرای حسین بن علی بال كشید.
راویحُر
بن یزید ریاحی تكبیره الاحرام خون بست و آخرین حجاب را نیز درید و آزاد از
بندگی غیر، حُرّ وارد نماز عشق شد و این نماز ، دائم است و آن كه درآن
وارد شود هرگز از آن فارغ نخواهد شد: الذین هم علی صلاتهم دائمون... و خود
جان خویش را گرفت . حُر آن كسی است كه حق اذن جان گرفتن را به خود او می
سپارد و این اكرم الموت است : قتل در راه خدا. و مگر آزاده كرامت مند را جز
این نیز مرگی سزاوار است؟ احرار از مرگ در بستر به خدا پناه می برند.قدم
صدق هرگز بر صراط نمی لرزد؛ حُر صادق بود و از آغاز نیز جز در طریق صدق
نرفته بود... احرار را چه بسا كه مكر لیل و نهار به دارالاماره كوفه
بكشاند، اما غربال ابتلائات هیچ كس را رها نمی كند و اهل صدق را، طوعاً یا
كرهاً ، از اهل كذب تمییز می دهد ... مكاری چون ضحاك بن عبدالله نیز نمی
تواند از چشم ابتلای دهر پنهان شود... و فاش باید گفت ، این محضر عظیم حق
جایی برای پنهان شدن ندارد.
ضحاك بن عبدالله خود گفته است:« چون دیدم كه
اصحاب حسین همه كشته افتاده اند و جز «سوید بن عمرو بن ابی المطاع خثعمی» و
« بشیر بن عمرو حضرمی» دیگر كسی نمانده است، به او گفتم : یا بن رسول الله
، می دانی آن عهدی را كه بین من و توست ، من شرط كرده بودم كه در ركاب تو
تا آنگاه بمانم كه جنگجویی با تو هست. اكنون كه دیگر كسی نمانده است ، آیا
مرا حلال می داری كه از تو انصراف كنم؟ و حسین اذن داد كه بروم... اسبی را
كه از پیش در یكی ازخیمه ها پنهان داشته بودم سوار شدم و به دامنِ دشت كه
پر از دشمن بود زدم و گریختم...»
راویتن ضحاك بن عبدالله همه
عاشورا، ازصبح تا غروب، به همراه اصحاب عاشورایی امام عشق بود، اما جانش ،
حتی نفسی به ملكوتی كه آن احرار را بار دادند راه نیافت ، چرا كه بین خود و
حسین شرطی نهاده بود. « عبادت مشروط » كرم ابریشمی است كه در پیله خفه می
شود و بال های رستاخیزی اش هرگز نخواهد رست. این شرطی بود بین او و حسین
... و اگرچه دیگری را جز خدای از آن آگاهی نبود، اما زنهار كه لوح تقدیر ما
بر قلم اختیار می رود!
توبندگی چو گدایان به شرط مزد مكن
كه خواجه خود روش بنده پروری داند
فصل نهم: سیاره رنج
راویروز
بالا آمده بود كه جنگ آغاز شد و ملائك به تماشاگه ساحتِ مردانگی و وفای
بنی آدم آمدند. مردانگی و وفا را كجا می توان آزمود، جز در میدان جنگ، آنجا
كه راه همچون صراط از بطن هاویه آتش می گذرد؟ ... دیندار آن است كه
دركشاكش بلا دیندار بماند، وگر نه، درهنگام راحت و فراغت و صلح و سلم ، چه
بسیارند اهل دین، آنجا كه شرط دینداری جز نمازی غراب وار و روزی چند تشنگی و
گرسنگی و طوافی چند برگرد خانه ای سنگی نباشد.
رودر رویی ، نخست تن به
تن بود و اولین شهیدی كه بر خاك افتاد مسلم بن عوسجه بود، صحابی پیر كوفی.
در زیارت الشهدای ناحیه مقدسه خطاب به او آمده است: « تو نخستین شهید از
شهیدانی هستی كه جانشان را بر سر ادای پیمان نهادند و به خدای كعبه قسم
رستگار شدی . خداوند حق شكر بر استقامت و مواسات تو را در راه امامت ادا
كند؛ او كه بر بالین تو آمد آنگاه كه به خاك افتاده بودی و گفت: فمنهم من
قضی نحبه و منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا.»
حبیب بن مظاهر كه همراه
امام بر بالین مسلم بود گفت :« چه دشوار است بر من به خاك افتادن تو، اگر
چه بشارت بهشت آن را سهل می كند. اگر نمی دانستم كه لختی دیگر به تو ملحق
خواهم شد، دوست می داشتم كه مرا وصی خود بگیری...» و مسلم جواب گفت : « با
این همه ، وصیتی دارم » و با دو دست به حسین (علیه السّلام) اشاره كرد، و
فرشتگان به صبر و وفای او سلام گفتند: سلام علیكم بما صبرتم.
دومین
شهیدی كه برخاك افتاد «عبدالله بن عمیر كلبی» بوده است؛ آن جوان بلند بالای
گندم گون و فراخ سینه ای كه همراه مادر و همسرش از بئرالجعد همدان خود را
به كربلا رسانده بود... همسر او نیز مرد میدان بود و تنها زنی است كه در
صحرای كربلا به اصحاب عاشورایی امام عشق الحاق یافته است. «مزاحم بن حریث»
در آن بحبوحه با گستاخی سخنی گفت كه نافع به او حمله آورد. مزاحم خواست
بگریزد كه نافع بن هلال رسید و او را به هلاكت رساند.« عمروبن حجاج» كه
امیر لشكر راست بود عربده كشید: « ای ابلهان آیا هنوز در نیافته اید كه با
چه كسانی درجنگ هستید؟ شما اكنون با یكه سواران دلاور كوفه رودر رویید، با
شجاعانی كه مرگ را به جان خریده اند و از هیچ چیز باك ندارند. مبادا احدی
از شما به جنگ تن به تن با آنها بیرون روید. اما تعدادشان آن همه قلیل است
كه اگر با هم شوید و آنان را تنها سنگباران كنید از بین خواهند رفت.»
عمرسعد
این اندیشه را پسندید و دیگر اجازه نداد كه كسی به جنگ تن به تن اقدام
كند. افراد تحت فرماندهی شمربن ذی الجوشن نافع بن هلال را محاصره كردند و
بر سرش ریختند . با این همه، نافع تا هنگامی كه بازوانش نشكسته بود از پای
نیفتاد. آنگاه او را به اسارت گرفتند و نزد عمرسعد بردند. عمرسعد و
اطرافیانش می انگاشتند كه می توانند او را به ذلت بكشانند و سخنانی در
ملامت او گفتند. نافع بن هلال گفت:« والله من جهد خویش را به تمامی كرده
ام. جز آنان كه با شمشیر من جراحت برداشته اند، دوازده تن از شما را كشته
ام . من خود را ملامت نمی كنم ، كه اگر هنوز دست و بازویی برایم مانده بود
نمی توانستید مرا به اسارت بگیرید... » و شمر بن ذی الجوشن او را به شهادت
رساند.
آنگاه فرمان حمله عمومی رسید و همه لشكریان عمرسعد با هم به
سپاه عشق یورش بردند. شمر بن ذی الجوشن با لشكر چپ ، عمرو بن حجاج با لشكر
راست از جانب فرات و «عزره بن قیس» با سواركاران ... و كار جنگ آن همه بالا
گرفت كه دیگر در چشم اهل حرم،جز گردبادی كه به هوا برخاسته بود و در میانه
اش جنبشی عظیم ، چیزی به چشم نمی آمد.
راویچه باید گفت؟
جنگ در كربلا درگیر است و این سوی و آن سوی ، مردمانی هستند در سرزمینهایی
دور و دورتر كه هیچ پیوندی آنان را به كربلا و جنگ اتصال نمی دهد. آنجا بر
كرانه فرات ، در دهكده عَقر... دورتر در كوفه ، درمكه، مدینه، شام، یمن ...
زنگبار، روم، ایران، هندوستان و چین ... طوفان نوح همه زمین را گرفت ،اما
این طوفان تنها سفینه نشینان عشق را درخود گرفته است. چه باید گفت با
سبكباران ساحل ها كه بی خبر از بیم موج و گردابی اینچنین هایل ، آنجا بر
كرانه های راحت و فراغت و صلح و سلم غنوده اند؟ آیا جای ملامتی هست؟
...
و از آن فراتر، از فراز بلند آسمان كهكشان بنگر! خورشیدی از میان
خورشیدهای بی شمار آسمان لایتناهی ، منظومه ای غریب، و از آن میان سیاره ای
غریب تر ، بر پهنه اش جانورانی شگفت هر یك با آسمانی لایتناهی در درون.
اما بی خبر ازغیر، سر درمغاره تنهایی درون خویش فروبرده، سرگرم با هیاكل
موهوم و انگاره های دروغین... و این هنگامه غریب در دشت كربلا .آیا جای
ملامتی هست؟
آری ، انسان امانتدار آفرینش خویش است و عوالم بیرونی اش
عكسی است از عالم درون او در لوح آینه سان وجود.طوفان كربلا ، طوفان
ابتلایی است كه انسانیت را درخود گرفته و آن كرانه های فراغت، سراب های
غفلتی بیش نیست . انسان كشتی شكسته طوفان صدفه نیست، رها شده بر پهنه
اقیانوس آسمان؛ انسان قلب عالم هستی و حامل عرش الرحمن است، و این سیاره؛
عرصه تكوین . اینجا پهنه اختیار انسان است و آسمان عرصه جبروت ، و امرتكوین
در این میانه تقدیر می شود... آه از بار امانت كه چه سنگین است!
عالم
همه در طواف عشق است و دایره دار این طواف، حسین است . اینجا دركربلا ، در
سرچشمه جاذبه ای كه عالم را بر محورعشق نظام داده است، شیطان اكنون در
گیرودار آخرین نبرد خویش با سپاه عشق است و امروز در كربلاست كه شمشیر
شیطان از خون شكست می خورد؛ از خون عاشق،خون شهید.
عزره بن قیس كه دید
سواران او از هر سوی كه با اصحاب امام حسین رو به رو می شوند شكست می خورند
، چاره ای ندید جز آنكه « عبدالرحمن بن حصین » را نزد عمرسعد روانه كند كه
:« مگر نمی بینی سواران من از آغاز روز ، چه می كشند از این عده اندك ؟ ما
را با فوج پیادگان كماندار و تیرانداز امداد كن.»... و این گونه شد.
عمرسعد «حصین بن تمیم» را با سواركارانش و پانصد تیرانداز به یاری عزره بن
قیس فرستاد و ناگاه باران تیر از هر سوی بر اصحاب امام عشق باریدن گرفت و
آنان یكایك درخون خویش فرو غلتیدند. دیری نپایید كه اسب ها همه در خون
تپیدند و یلان، آنان كه از تیر دشمن رهیده بودند، پیاده به لشكریان شیطان
حمله بردند . از «ایوب بن مشرح» نقل كرده اند كه همواره می گفت : «اسب حُر
بن یزید ریاحی را من كشتم ؛ تیری به سوی مركبش روانه كردم كه در دل اسب
نشست . اسب لرزشی به خود داد و شیهه ای كشید و به رو درافتاد، و لكن خود
حُر كنار جست و با شمشیر برهنه در كف ، حمله آورد.» عمرسعد در این اندیشه
حیله گرانه بود كه اصحاب امام را در محاصره بگیرد، اما خیمه ها مانع بود.
فرمان داد كه خیمه ها را آتش بزنند و اهل حرم آل الله همه در سراپرده امام
حسین(علیه السّلام) جمع بودند . خیمه ها آتش گرفت و شمر و همراهانش به سوی
خیمه سرای امام حمله بردند. شمر نهیب زد كه آتش بیاورید تا این خیمه را بر
سر خیمه نشینانش بسوزانم. اهل حرم از نهیب شمر هراسان شدند واز خیمه بیرون
ریختند . امام فریاد كشید:« ای شمر! این تویی كه آتش می خواهی تا سراپرده
مرا با خیمه نشینانش بسوزانی؟ خدایت به آتش بسوزاند!» «حمید بن مسلم » می
گوید:« من به شمر گفتم : سبحان الله ! آیا می خواهی خویشتن رابه كارهایی
واداری كه جز تو كسی درجهان نكرده باشد؟ سوزاندن به آتشی كه جزآفریدگار كسی
را حقی بر آن نیست ودیگر ، كشتن بچه ها و زنان ؟ والله دركشتن این مردان
برای تو آن همه حسن خدمت هست كه مایه خرسندی امیرت باشد.» شمر پرسید:«
توكیستی ؟» و من او را جواب نگفتم. دراین اثنا شبث بن ربعی سر رسید و به
شمر گفت :« من گفتاری بدتر از گفتارتو و عملی زشت تر از عمل تو ندیده ام.
مگرتو زنی ترسو شده ای؟» زهیر بن قین با ده نفر از اصحاب خود رسیدند و به
شمرو یارانش حمله آوردند و آنان را از اطراف خیمه ها پراكنده ساختند و «ابی
عزه ضِبابی» را كشتند. با كشتن او ، یاوران شمر فزونی گرفتند و آخرالامر
بجز زهیر همه آن ده تن به شهادت رسیده بودند.
راویتن در
دنیاست و جان درآخرت ؛ یاران یكایك جان بر سر پیمان ازلی خویش نهاده اند و
بال شهادت به حظیره القدس كشیده اند ، اما پیكر خونینشان، اینجا، این سوی و
آن سوی، شقایق های داغداری است كه بر دشت رسته است . تن در دنیاست و جان
درآخرت ، و در این میانه ، حكم بر حیرت می رود... روز به نیمه رسیده است و
دیگر چیزی نمانده كه كار جهان به سرانجام رسد.
امام نگاهی به ظاهر كردو
نظری در باطن ، و گفت:« غضب خداوند بر یهود آنگاه شدت گرفت كه عزیر را
فرزندخدا گرفتند و غضب خدا بر نصاری آنگاه كه او را یكی از ثلاثه انگاشتند و
بر این قوم ، اكنون كه بر قتل فرزند رسول خود اتفاق كرده اند...» و همچنان
كه محاسن خویش را در دست داشت گفت:« والله آنان را در آنچه می خواهند
اجابت نخواهم كرد تا خداوند را آن سان ملاقات كنم كه با خون خضاب كرده
باشم...» و سپس با فریاد بلند فرمود:«آیا فریاد رسی نیست كه به فریاد ما
برسد؟ آیا دیگر كسی نیست كه ما را یاری كند؟ كجاست آن كه از حرم رسول خدا
دفاع كند؟»... و صدای گریه از خیمه سرای آل الله برخاست.
راویدهر
خجل شد و اگر صبر خیمه بر آفاق نزده بود، آسمان انشقاق می یافت و خورشید
چهره از شرم می پوشاند و سوز دل زمین، دریاها را می خشكاند و... سال های
دریغ فرا می رسید. آن شوربختان خجل شدند، اما آب و خاك و آتش و باد، سخن
امام را در لوح محفوظ باطن خویش به امانت گرفتند و از آن پس، هر جا كه آب
از چشمی فرو ریخت و خاك سجاده نمازی شد و آتش دلی را سوخت و باد آهی شد و
از سینه ای برآمد، این سخن تكرار شد. از خاكی كه طینت تو را با آن آفریده
اند باز پرس؛ از آبی كه با آن خاك آمیخته اند،از آتشی كه در آن زده اند و
از نفخه روحی كه در آن دمیده اند باز پرس، تا دریابی كه چه امانتداران
صادقی هستند . تاریخ امانتدار فریاد«هل من ناصر» حسین است و فطرت گنجینه
دار آن ... و ازآن پس ، كدام دلی است كه با یاد او نتپد؟ مردگان را رها كن،
سخن از زندگان عشق می گویم. خورشیدبه مركزآسمان رسید و سایه ها به صاحب
سایه پیوستند .امید داشتم كه قیامت برپا شود، اما خورشید در قوس نزول افتاد
و سِفرِ زوال آغاز شد. «ابوثمامه» در سایه خویش نظر كرد كه جمع آمده بود و
نظری نیز در آسمان انداخت و دانست كه وقت فریضه زوال رسیده است ... شاید
ترنم ملكوتی اذان مؤذن كربلا، «حجاج بن مسروق» را شنیده بود، از حظیره
القدس ، حجاج بن مسروق همه راه را همپای قافله عشق اذان گفته بود، اما
اكنون در ملكوت اذن حضور دائم داشت و صوت اذانش جاودانه در روح عالم پیچیده
بود... لكن در عالم تن... این پیكر بی سراوست، زیب بیابان طف. اینجا بلال و
حجاج وقت نماز اذان می گفتند ، اما آنجا ، تا بلال و حجاج اذان نگویند وقت
نماز نمی رسد... تن در دنیاست و جان درآخرت ، و در این میانه ، حكم بر
حیرت می رود.
ابو ثمامه صائدی وقت زوال را یادآوری كرد.امام در آسمان
تأملی كرد و گفت:« ذكر نماز كردی؛ خداوند تو را از نمازگزاران و ذاكرین
قرار دهد. آری ، اول وقت نماز است. بخواهید از این قوم كه دست از ما بدارند
تا نماز بگزاریم.» لشكر اعدا آن همه نزديك آمده بودند كه صدای آنان را می
شنیدند. حصین بن تمیم عربده كشید:« این نماز مقبول درگاه خدا نیست.» و این
گفته بر حبیب بن مظاهر بسیار گران نشست: «نماز از فرزند پیامبر قبول نباشد و
از شما شرابخواران ابله قبول باشد؟!»
راوینماز ، روح معراج
نبی اكرم است ،و او بی اهل كسا به معراج نرفت. نماز از او قبول نباشد كه
با هر تكبیری حجابی را می درد آن سان كه با تكبیر هفتم دیگر بین او و خالق
عالم هیچ نماند و از شما قبول باشد كه نمازتان وارونه نماز است؟ عجبا! حباب
را ببین كه چگونه بر اقیانوس فخر مي فروشد!
حصین بن تمیم به حبیب بن
مظاهر حمله ور شد و آن صحابی كرامت مند پیر عشق نیز شیر شد و با شمشیر بر
او تاخت و ضربه ای زد كه بر صورت اسب او فرود آمد و حصین بن تمیم بر خاك
افتاد و یارانش او را از میانه در ربودند. حبیب سخت می جنگید و آنان را به
خاك و خون می افكند كه دوره اش كردندو مردی از بنی تمیم ضربه ای با شمشیر
بر سر او زد و دیگری نیزه ای كه از كارش انداخت. «بدیل بن صُریم »از مركب
فرود آمد و سرش را از تن جدا كرد. حُصین بن تمیم او را گفت:« من در قتل او
شریكم. سرش را بده تا بر گردن اسب خود بیاویزم و در میان لشكر جولان دهم ،
تا بدانند كه من نیز در قتل او شركت كرده ام. اما جایزه عبیدالله بن زیاد
از آن تو باشد.» پس سر حبیب را گرفت و بر گردن اسب آویخت و در میان لشكر
جولان داد و بازگشت وسر را به بُدیل بن صُریم رد كرد. حُربن یزید ریاحی و
زهیر بن قین با پشتیبانی یكدیگر به دریای لشكر عمرسعد زدند تا امام و
باقیمانده اصحاب فرصت نماز خواندن بیابند. چون یكی در لجه حرب غوطه ور می
شد دیگری می آمد و او را از گیرودار خلاص می كرد، تا آنكه پیادگان دشمن
اطراف حُر را گرفتند و « ایوب بن مِشرَح خَیوانی » با مردی دیگر از سواران
كوفی در قتل او با یكدیگر شریك شدند و یاران پیكر نیمه جان او را به نزد
امام آوردند. امام با دست خویش خاك از سر و روی او می زدود و می فرمود:« تو
به راستی حُری ، همان سان كه مادرت برتو نام نهاد؛ به راستی حُری ، چه
دردنیا و چه در آخرت.»
راویآنگاه اصحاب عاشورایی امام عشق به
آخرین نماز خویش ایستادند و سفر معراج پایان گرفت. نخستین نمازی كه آدم
ابوالبشر گزارد در وقت زوال بود و آخرین نمازی كه وارث آدم گزارد، نیز... و
از آن نماز تا این نماز ، هزارها سال گذشته بود و در این هزارها، چه ها كه
بر انسان نرفته بود.
فصل دهم - تماشاگه راز
راویحسین
دیگر هیچ نداشت كه فدا كند، جز جان كه میان او و ادای امانت ازلی فاصله
بود... و اینجا سدره المنتهی است. نه... كه او سدره المنتهی را آنگاه پشت
سرنهاده بود كه از مكه پای در طریق كربلا نهاد... و جبرائیل تنها تا سدره
المنتهی همسفر معراج انسان است . او آنگاه كه اراده كرد تا از مكه خارج شود
گفته بود: من كان فینا باذلاً مهجته و موطناً علی لقاءالله نفسه فلیرحل
معنا، فاننی راحل مصبحا ان شاءالله تعالی. سدره المنتهی مرزدار قلمرو
فرشتگان عقل است. عقل بی اختیار. اما قلمرو آل كسا، ساحت امانتداری و
اختیار است و جبرائیل را آنجا بار نمی دهند كه هیچ ، بال می سوزانند . آنجا
ساحت انی اعلم ما لاتعلمون است ، آنجا ساحت علم لدنی است ، رازداری خزاین
غیب آسمان ها و زمین؛ آنجا سبحات فنای فی الله است و بقای بالله ، و مرد
این میدان كسی است كه با اختیار ،از اختیار خویش درگذرد و طفل اراده اش را
در آستان ارادت قربان كند ... و چون اینچنین كرد، در می یابد كه غیر او را
در عالم اختیار و اراده ای نیست و هر چه هست اوست. اما چه دشوار می نماید
طی این عرصات! آنان كه به مقصد رسیده اند می گویند میان ما و شما تنها همین
«خون» فاصله است ؛ تا سدره المنتهی را با پای عقل آمده ای، اما از این پس
جاذبه جنون ، تو را خواهد برد... طیّّّّّّ این مرحله دیگر با پای اراده
میسور نیست ؛ بال می خواهد و بال را به عباس می دهند كه دستانش را در راه
خدا قربان كرد. این حسین است كه عرصات غایی خلافت تكوینی انسان را تا آنجا
پیموده است كه دیگر جز جان میان او و مقصود فاصله نیست. آنان كه با چشم
ظاهر می نگرند او را دیده اند كه بر بالین علی اكبر علی الدنیا بعدك العفا
گفته است و بر بالین قاسم عزَّ والله علی عمك ان تدعوه فلا یجیبك او یجیبك
ثم لا ینفعك و اكنون بر بالین ابی الفضل عباس می گوید: الان انكسر ظهری و
قلت حیلتی ،اما حجاب های نور را نمی بینند كه چه سان از هم دریده و رشته
های پیوند روح را به ماسوی الله چه سان ازهم گسسته ! نه ماسوی الله ، كه
اینجا كلام نیز فرشته سان فرو می ماند.مردانگی و وفای انسان نیز به تمامی
ظهور یافت و آن قامت مردانه عباس بن علی با دستان بریده بر شریعه فرات،
آیتی است كه روح از این منزلگاه نیز گذشته است و عجیب آن است كه آن باطن
چگونه در این ظاهر جلوه می كند. بعدها امّ البنین دررثای عباس سرود:
یامن رای العباس كر علی جماهیر النقد
و وراه من ابناء حیدر كل لیث ذی لبد
انبئت ان ابنی اصیب برأسه مقطوع ید
و یلی علی شبلی امال برأسه ضرب العمد
لوكان سیفك فی یدیك لما دنی منك احددستان
عباس بن علی قطع شده بود كه آن ملعون توانست گرز بر سر او بكوبد. اما تا
دستان ظاهر بریده نشود، بال های بهشتی نخواهد رست. اگر آسمان دنیا بهشت است
، آسمان بهشت كجاست كه عباس بن علی پرنده آن آسمان باشد؟ فرشتگان عقل به
تماشاگه راز آمده اند و مبهوت از تجلیات علم لدنّی انسان، به سجده در
افتاده اند تا آسمان ها و زمین، كران تا كران ، به تسخیر انسان كامل درآید و
رشته اختیار دهر به او سپرده شود؛ اما انسان تا كامل نشود، در نخواهد یافت
كه دهر، بر همین شیوه كه می چرخد، احسن است. چشم عقل خطابین است كه می
پرسد: اتجعل فیها من یفسد فیها و یسفك الدماء... اما چشم دل خطاپوش است. نه
آنكه خطایی باشد و او نبیند... نه ! می بیند كه خطایی نیست و هرچه هست
وجهی است كه بی حجاب ، حق را می نماید.