+ ۱۳۸۹/۰۹/۱۸

فصل يتيمىِ گل‏ها

پاره‏هاى آتش، بر نگاهِ خيمه‏هاى بى‏آب فرود مى‏آيد و تمام دل‏سوختگى، اشك‏ريزِ چنين منظره دل‏خراشى است.
فصل يتيمىِ گل‏هاست و موسم گفته‏هاى پرپر كودكان در جست‏وجوى پدر، عمو، برادر... .
خيمه‏ها مى‏سوزند و آتش، سرتاسر دشت را مدهوشِ ضجّه‏ها كرده است.
خيمه‏ها مى‏سوزند؛ همراه با دل‏هاى عاشقى كه ناب‏ترين روايات داغ را تا سنگ‏دلىِ شام مى‏برند.
امروز اين پرسشِ عاشوراست: تا خيمه‏هاى مصيبت‏زدگى، چند آه بايد با آتش همراه شد؟

امت محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله را چه شده است؟

ميثم امانى
پس از پنجاه سال، چه بر سر امت پيامبر آمده است كه راه بر سيد جوانان اهل بهشت مى‏بندند؟ چه شده است كه صحابه بدر و احد كه ياران جمل و صفين، به يارى دين الهى نمى‏روند؟ چه پيش آمده است كه شانهْ‏سوارِ پيامبر، به جرم بيعت نكردن شهيد مى‏شود؛ در حالى كه همه مى‏دانند قتل نفس حرام است؟
چه شده است كه خون‏هاى جاهليت دوباره رنگ گرفته‏اند و صف‏هاى مسلمانان كه برادران دينى‏اند، چشم در چشم يكديگر، شمشير مى‏كشند؟
پس از پنجاه سال، حربه‏هاى معاويه در انحراف نسل نوخاسته، به بار نشسته و خوراك تبليغات، در كامشان شيرين شده است.
دستِ برادران دينى، به روى همديگر بلند شده و كيسه‏هاى زر، غيرت‏شان را تصاحب كرده است.
پس از پنجاه سال، اهالى كوفه، به اراده‏هاى سست و دورويى، خو گرفته‏اند و عدالت علوى نه تنها اسلامشان را خالص نكرده، كه بر بغضشان به پيشواى اول افزوده است.
اسلام، وارونه شده است و بدعت‏ها سخت ريشه دوانده‏اند.
اينك تويى كه بايد فرياد بزنى: «اگر دين محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله جز با ريختن خون من اصلاح نمى‏شود، پس اى شمشيرها مرا در بر بگيريد».

كدام مسلمانى؟!

سايه‏هاى ترديد و تزلزل، بر سرشان سنگينى مى‏كند.
لشكريان روبه‏رو، همان امضاكنندگان نامه‏هاى دعوت‏اند كه اكنون با شمشيرهاى آخته، آماده نبرد شده‏اند. در اين سوى ميدان، اصحاب يمين‏اند و در آن سوى ميدان، اصحاب شِمال.
جاده در اين طرف از مدينه مى‏آيد و از مكه و در آن سو از دمشق، از كوفه؛ در اين سوى، خورشيد است و ماه است و ستاره‏ها و آمده‏اند تا حديث دلبرى بنگارند و مشق عشق بياموزند؛ در آن سوى، شب است و رعد و برق و ابرهاى سياهى كه آمده‏اند تا روى خورشيد را بپوشانند؛ تا مكتب «رحمة للعالمين» را برچينند. كدام مسلمانى پيش پاى برادر مسلمان خويش خار مى‏ريزد؟!
كدام مسلمانى دست به خون برادر مسلمان خويش مى‏شويد و گوارايى آب را از لب‏هاى تشنه‏اش دريغ مى‏كند؟!
همه‏كس طالب يارند، همه‏كس طالب نور؛ اما تنها خفاشان‏اند كه دل خوشى از تابش خورشيد نداشته‏اند و چشم‏هايشان به تيره و تارها، به غارها عادت كرده است.

سلام بر حسين عليه‏السلام !

سلام بر تو اى احياگر آيين نبوى؛ اى بازگرداننده ارزش‏هاى فراموش شده!
سلام بر تو اى روشن‏گر سياهه‏هاى ترديد و سرگردانى! آرمان الهى‏ات، مايه نجات مردم بود از شر دروغ‏ها و تزويرهايى كه به نام اسلام، به خوردشان داده بودند؛ نجات مردم از شر دام‏هاى انحراف و ترديد و بدعت‏هاى بديع.
سلام بر تو، اى چراغ هدايت؛ اى كشتى نجات كه تا آخرين لحظه‏هاى مانده به جنگ، كوشيدى تا آگاهشان كنى و بيرونشان بياورى از گرداب جهل، از مرداب ننگ و لعنت و نفرين ابدى.

آرزوى عاشورايى

عباس محمدى
خوش به حال پرنده‏ها كه مى‏توانند تا شانه‏هاى حرمت پرواز كنند!
خوش به حال نسيم كه گيسوان درختان عاشقت را شانه مى‏زند!
خوش به حال سيب‏هاى سرخ، خوش به حال نيازهايى كه گره مى‏شوند به ضريحت؛ نيازهايى كه سبزند، از جنس خودت، رنگ خودت؛ نيازهايى كه به بهار مى‏رسند.
چقدر دوست دارم كه دست‏هاى من هم گره مى‏شدند به مشبك‏هاى ضريحت!

من نبوده‏ام؛ اما...

من خواب بودم كه تو از خيال هفت آسمان گذشتى؛ اما هنوز صدايت بر بلنداى نيزه‏ها قرآن مى‏خواند.
من نبودم كه تو را سنگ‏هاى كوفه به تماشا نشستند؛ اما هنوز پيشانى من زخمى است از مهمان‏نوازى كوفيان.
هنوز خواب‏هايم زخمى خنجرهاى در آستين پنهان كوفيان است.
من نيامده بودم كه تو پرنده شدى و از هفت‏آسمان گذشتى.

در تلّ زينبيه

زيباترين قطعه هستى را با رگ‏هاى بريده مى‏خواندى و همه رمل‏ها، هم‏صدايت شده بودند.
نرگس‏ها، پس از شنيدن بوى خونت كه نسيم به تن كرده بود، گل سرخ شدند و شعرهاى عاشقانه، مرثيه‏هايى شدند كه شادى‏هاى جهانى را منجمد مى‏كرد.
جهان، مو سپيد كرد در غم رفتنت و آسمان، به سختى تاب آورد تا بر روى پاهاى خويش بماند.
گلويم را در سربلندترين گودال تاريخ جا مى‏گذارم تا نامت را هم‏صداى پرنده‏هاى عاشق جهان، در شش جهت آواز كند.
چشم‏هايم را در تلّ زينبيه خاك مى‏كنم تا تاريخ را نبينم؛ تا عطش را نبينم. تا جدايى تو را...

هزاران نى، هزاران نوا

نزهت بادى
خدا مشتى خاك را برگرفت. مى‏خواست نينوا را بسازد. اشك خدا بر خاك چكيد و از آن‏جا، هزاران نى سر زد. خداوند از نواى خود در نى‏ها دميد. نى‏ها عاشق شدند.
خدا سرزمين نينوا را آزمون انسان‏ها قرار داد تا عاشقان از گناه‏كاران جدا شوند.
خدا انسان را عاشق مى‏خواست؛ امتحان آدم اينجا بود.
مردمانى كه پاى بر نينوا نهادند، دو دسته شدند: عده‏اى كه عاشق بودند، نواى خدا را سر مى‏دادند و گروهى كه گناه‏كار بودند، نى‏ها را سر مى‏بريدند.
خون عاشقان كه بر خاك ريخت، دوباره هزاران نى سر زد و هزاران نوا برخاست.
خاك نينوا در دستان خدا، نور شد و گناه‏كاران از نينوا به سوى نار رانده شدند.

با ياد كربلا، تا رسيدن به حق

سال‏هاست كه دنيا آكنده از حق و باطل است؛ آكنده از شر و خير، از خطا و صواب.
و انسان سرگشته در ميان اين دو و نمى‏داند به كدامين جانب برود؟
انسان كور است و در تاريكىِ پيش رويش اسير شده است؛ ولى خداوند به او هديه‏اى داد، موهبتى عظيم و با شكوه!
خدا به انسان يك چراغ داد؛ چراغى براى هدايت، براى تشخيص حق از باطل.
گروهى هر سال، محرم كه از راه مى‏رسد، اين چراغ را در خانه‏شان روشن مى‏كنند؛ گروهى ديگر، وقتى راهشان به نينوا مى‏كشد، نور چراغ را مى‏بينند؛ اما دسته سوم كه شمارشان اندك است، هميشه و همه‏جا چراغ را در دلشان روشن نگه مى‏دارند تا در مسير تاريك زندگى‏شان، رد خونِ به ناحق ريخته حسين عليه‏السلام را دنبال كنند تا به حق برسند.

خون خدا

حسين اميرى
صداى چكاك‏چاك شمشيرها مى‏آيد؛ كسى به روى امام شيعيان تيغ كشيده است. صداى شيهه اسبان را مى‏شنوم؛ كسى راه به روى فرزند پيامبر بسته است. صداى العطش كودكان مى‏آيد؛ كسى آب را از فرزندان رسول خدا صلى‏الله‏عليه‏و‏آله دريغ كرده است. صداى شيون زنان را مى‏شنوم؛ انگار فرزند فاطمه عليهاالسلام به خيمه برنگشته است!
صداى شيهه ذوالجناح مى‏آيد؛ انگار پسر فاطمه از اسب فرو افتاده است!
كجايند عهد بستگان با محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله و على عليه‏السلام ؟
كجايند دلبستگان به آل محمد صلى‏الله‏عليه‏و‏آله ، كه جنازه خون خدا را از زمين بردارند؟

فرومايه‏تر از جاهليت

شكستن غرور عرب را بنگريد، بر باد رفتن حرمت مهمان در ميان باده‏نشينان را! اى كاش نيم‏جو از تعصب دوران جاهلى‏تان باقى بود كه براى مهمان سر مى‏داديد!
صد مرحبا به اخلاق جاهليت كه عهدِ بسته، به بهاى جان، پاس مى‏داشتيد!
اينك چرا فرومايه‏تر از جاهلان شده‏ايد؟
واى بر شما و بر عهدتان كه خامه طومارتان نخشكيده، پاره‏اش مى‏كنيد! نكند موريانه، لوح مردانگى‏تان را خورده؟ نكند آتش بر كتاب عهدتان افتاده؟
چه شده كه حسين عليه‏السلام را تنها گذارده‏ايد، در حالى كه مهمان شماست؟

فقط براى عشق

منسيه عليمرادى
شانه‏هاى زنجيرخورده، سينه‏هاى سرخ، كاكُل‏هاىِ گِل‏ماليده؛ چه عطرى، چه شميمى، چه فضايى! نه از روى اجبار، نه از روىِ اكراه، نه براى تقليد، نه براى سنت، نه براى نمايش؛ فقط براى عشق؛ براى عشق به حضرتى آغشته به خون،
براى اَفرايى بى‏دست،
براى غزالى كوچك، گم شده در خرابه‏هاى بى‏حس و بى غَزَل،
براى قُمرىِ شش‏ماهه‏اى، با گلويى خونين،
براى بانويى سياه‏پوش، ايستاده بر بالاى تلِّ زينبيه.
تا جهان باقى است، تا نفس مى‏آيد، تا آسمان نيلى است، برايت عاشقانه مى‏گريم.

مى‏توان حر شد

محبوبه زارع
به اين ترتيب آتش نقش چادر شد؛ و ديگر هيچ
بلور سينه‏ها را قسمت آجر شد؛ و ديگر هيچ
در آن هنگامه سرخِ عبور آغوش هفت افلاك
از آن خالى‏ترين پروازها پر شد؛ و ديگر هيچ
مسيرى باز، فرصت كم، سفر... تا آن طلوع زخم
بشر را ناگهان راهى ميان‏بُر شد؛ و ديگر هيچ
خدا! در ازدحام آتش و خون و نى و سرها
چه شد؟ تصوير صحرا مينياتور شد؛ و ديگر هيچ
زمين از سمت اعجازش به روى آسمان وا شد
تجلّى سهم اين هفتاد و دو دُر شد؛ و ديگر هيچ
...و اينك شاعرى در سايه انديشه مى‏گريد
و مى‏خواهد بگويد مى‏توان حُر شد؛ و ديگر هيچ

نام تو معروف‏تر از همه‏ی نام‏هاست

مریم سقلاطونی
شب، گسترده است؛
علقمه، سراسیمه و محزون؛
فرات، عطش‏زده و پریشان‏تر از مشک‏ها؛
آسمان، زلزله‏خیز؛
آفتاب، در زنجیر.
چه باران شگفتی!
باران خون، باران نیزه، باران اشک.
«اذا وقعت الواقعه»
چه دقایق غریبی!
دقایق تشنگی، دقایق داغ، دقایق مرگ، دقایق زندگی.
چه زمزمه‏های سوزناکی!
آب! آب
عمو! عمو
زینب! زینب.
«اذا زلزلت الارض زلزالها»
زمین، آبستن زلزله‏ای مهیب است.
دریا، فرصت تشنگی و نوبت داغ است.
قامت‏ها، از قیامت خاک به بلوغ می‏رسند.
بر بلندای نیزه‏ها، شکوفه‏سار خون می‏بارد.
روز آبروداری لب‏های عطشان است؛
روز آبروداری چشم‏های منتظر،
روز آبروداری دست‏های آسمانی،
روز آبروداری مشک‏های آب‏آور.
«عمّ یتسائلون»!
از چه می‏پرسند:
این گام‏های برهنه،
این سینه‏های توخالی،
این خیمه‏های در آتش رها،
این چشم‏های گرسنه،
این نیزه‏های منفور،
این رگ‏های بریده،
این دست‏های شعله‏ور و این عَلَم‏های نگران.
از کدام حادثه می‏گویند:
این شانه‏های تازیانه خورده،
این گونه‏های نیلی،
این مشک‏های تشنه،
این گیسوان شعله‏وش و این خیمه‏های منتظر.
زمین، بی‏تابی کدام تشنه را دست و پا می‏زند؟
کوه، بی‏قراری کدام خسته‏دل را فرو می‏پاشاند؟
دریا، التهاب کدام نگاه را می‏گدازد؟
آسمان، سرگردان بارش کدام آفتاب است؟
«فاین تذهبون»
به کجا می‏روند این دامان‏های رقصان در خون،
این انگشتان شناور در آتش،
این بال‏های رها بر نیزه،
این گلوهای فرو رفته در خنجر،
این لب‏های سوخته در آب و این مشک‏های ترک خورده در فرات؟
شب گسترده است؛
شبِ بارانِ هلهله و سنگ،
شب بارانِ خنجر و خیزران،
شب بارانِ حیله و نیرنگ،
شبِ بارانِ شمر و خولی،
شبِ بارانِ سنان و حرمله،
شبِ بارانِ چشم‏های نامحرم و شبِ بارانِ ابن زیادها!
چقدر تعداد ستاره‏ها کم شده است!
چقدر شمارش سرهای برهنه سخت است!
چقدر فاصله‏ی مرگ و زندگی ناچیز است!
چقدر ابن زیادها، زیادند!
چقدر زیادها یادشان رفته که چه می‏کنند!
آه! از این زیاده خواهی‏ها!
زمین برهنه و خالی است.
صحرا تاریک تاریک.
دهان‏ها گستاخ.
آرامش آسمان فرو ریخته است.
وجدان‏ها، ناهوشیار شدند.
سیاهی گسترده از شب‏های جاهلی است.
و گودال،
این گودال عزیز!
آفتابی و روشن.
وای زمین، اگر نسوزد از این تشنگی!
وای دریا، اگر نشکفد از این داغ!
وای آسمان، اگر فرو نپاشد از این مصیبت!
وای آفتاب، اگر مچاله نشود از این زخم!
وای کوه، اگر آواره نشود از این اندوهان بزرگ!
وای باران، اگر نایستد از این گستاخی‏ها!
توفان مرگ در راه است. دشت افتان و خیزان خون می‏بارد.
فرات، تشنه تشنه سیراب می‏شود از گریه‏های مداوم.
کجاست ابراهیم تبر بر دوش، سرزمین منا این جاست؟
کجاست هاجر سرگردان، زینب از خیمه‏گاه تا فرات، از گودال تا شام را سعی می‏کند؟
نمرود، در برابر یزید تسلیم است.
فرعون، در مقابل خولی کم آورده است.
پسر ملجم، در قمار سنگدلی، از شمر باخته است.
قابیل، در برابر معاویه زانو زده است.
ابوجهل، شرمنده‏ی وقاحت عبیداللّه‏ است.
کجاست شیطان؟
کجاست تا ببیند برگ برنده‏ی فرومایگی در دست خاندان اموی است؟
کجاست پادشاهی خدایان شام؟
کجاست شماتت‏های دارالخلافه؟
کجاست پایکوبی مردان سنگ؟
کجاست نیزه‏های قساوت؟
کجاست تازیانه‏های بی‏رحم؟
کجایند خنیاگران بزم‏های شراب؟
کجایند خنیاگران جشن‏های خون؟
کجایند خنیاگران مجالس عربده؟
«و امرت بالمعروف»
معروف‏تر از نام تو نامی نشنیدیم.
شکوهمندتر از قیام تو قیامی ندیدیم.
غریب‏تر از کاروان تو، کاروانی نیامده است.
تشنگی اصغر تو کجا، تشنگی اسماعیل کجا!
سعی زینب تو کجا، سعی هاجر کجا!
منای تو کجا، منای ابراهیم کجا!
گودی قتلگاه تو کجا، شعب ابی‏طالب کجا!
دلتنگی تل زینبیه کجا، غربت کوچه‏های بنی‏هاشم کجا!
کسی را یارای ایستادن نیست.
دلی را سرماندن نیست.
شبِ غمگین بغض‏هاست.
غروب، در سیطره‏ی شقی‏ترین دقایق است.
کاروان، فروچکان دلتنگی و زنجیر است.
سرهای بریده، سکوت اسب‏های حیران است.
شام، میزبان حنجره‏های سوخته‏ی زینب است؛
میزبان کوچه‏های تهمت و دروغ،
میزبان کودکان شکنجه و سیلی،
میزبان دل‏های خاکستر نشین و میزبان شمشیرهای آخته.
چشم‏ها، سراغ اصغر را از ذوالجناح می‏گیرند؛
سراغ رقیه را از زینب،
سراغ زینب را از حسین علیه‏السلام ،
سراغ حسین علیه‏السلام را از عباس؛
دل‏ها، سراغ قافله را از شام می‏گیرند؛
سراغ شام را از عاشورا،
سراغ تاسوعا را از بدن‏های چاک‏چاک.
«این الطالب بدم المقتول بکربلا؟»
ای قهرمان داستان کربلا!
ای فرزند عاشورا!
از کاروان تو جا نمانیم؟

ای آبروی آب!

الهام موگویی
حسین! ای ساحل نجات، ای سوزنده‏ترین نام، ای زیباترین جلوه‏ی خدا، ای مظلوم تاریخ، ای ناله‏های نیمه شب عاشورا و ای نام بلند! تویی که آبروی آب را، تشنه، به جان خریدی.
تو، آتش خیمه‏های هر دلی. تو، خونابه سوزان هر چشمی.
ای منظومه‏ی بلند آسمان و ای دیباچه‏ی تمام دنیا! مظلومیت تو، سرفصل مظلومیت‏های تاریخ است و تشنگی تو، تا همیشه، آب را از شرم، آب می‏کند!
ای سپیدار بلند شهادت!
نمی‏دانم دستان کدامین پلید، گلوی نازک گل را فشرد و غربت کدامین خیال، اندیشه‏ام را ربود و مرا به نینوا برد؛ آن جا که دختری غریب، سر بر شانه‏های نسیم گریه می‏کرد.
با من بگو! از کدامین دیار آمده‏ای که چنین آشفته‏اند اسیران روی تو! از کدامین کوچه‏ی درد آمدی که سهم شب‏های غربت ما، اشک‏های بی‏تو بودن است.
لحظه‏ای درنگ کن! بگذار با نرگسان داغدار به سرزمین درد و خون و اشک سفر کنم؛ آن جا که در دامن پیچک‏های عاشق، سرهای بریده خفته‏اند.
من محرم را با نام تو و یاد تو عاشقم یا حسین! من شربت گوارای محرّم را به یاد لب‏های تشنه‏ی عباست می‏نوشم و سینه زدن‏هایم، به یاد چهره‏های سیلی خورده‏ی نوگل دوست داشتنی تو است.
مرا با آتش خیمه‏هایت بسوزان و با فریادهای العطش کودکان و آخرین نگاه عباست، تشنه‏تر کن و با فریاد زینب، آواره‏تر!

آفتاب در تنور!

خدیجه پنجی
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! بوی بهشت می‏وزد. برخیز، میوه‏ی دل زهرا علیهاالسلام ! این مادر مظلومه‏ی توست که به دیدارش آمده است. برخیز و به میهمانان خود خوش آمد بگو! می‏شنوی؟! این صدای لالایی برایت آشنا نیست؟! گویا نوای جبرییل است که می‏خواند؛ گهواره جنبان تو! بلند شو حسین جان! نباید چشم فاطمه علیهاالسلام تو را این گونه ببیند! خاکستر از ماه رخسارت، پاک کن! مادر آمده است؛ تا سر به دامانش بگذاری و سفره‏ی دل باز کنی ...
تشنگی، امانت را بریده بود. از کویر لب‏هایت، عطش فوّاره می‏زند. گرما، بی‏دریغ می‏بارید. هیچ کس نبود به یاری‏ات بشتابد. باید بازمی‏گشتی؛ باید با تک‏تکِ عزیزانت وداع می‏کردی. چقدر لحن وداع آخرت، غریبانه بود و بوی پرواز می‏دارد؛ بوی سفره طعم جدایی نگاهت، در نگاه مهربان خواهر گره خورد؛ بی‏هیچ حرفی، حتی می‏توانستی، صدای شکستن قلبش را بشنوی!
برای آخرین بار، نوازشت را نثار کودکان کردی؛ کودکانی که تا چند لحظه‏ای دیگر، تنها نوازش تازیانه را باید حس می‏کردند. صورتشان را عاشقانه بوسیدی؛ همان صورت‏های معصومی که رد سیلی بر آن می‏ماند.
و برای بار آخر، از عطر خوش بهشت آغوشت، سرشارشان کردی.
چقدر تصویر دور شدنت از خیمه‏ها، جانکاه و دردناک بود و چقدر اهل حرم، دل‏نگران، رستاخیز رفتنت را می‏نگریستند و چقدر ...!
...و ناگهان طنین صدایی، وجودت را لرزاند و قدم‏های استوارت را به سُستی کشاند؛ صدایی که تو بسیار مشتاق شنیدنش بودی، در دل تاریخ پیچید:
بهار من! کمی آهسته‏تر رو کمی آرام‏تر سمت خطر رو
شب رفتن سفارش کرده مادر ببوسم حلق پاکت را برادر!
هنوز گلویت، طعم بوسه‏های خواهر را می‏دهد و بوی خوش آسمان را.
آن لحظه، نه تنها زینب علیهاالسلام ، که ساکنان عرش، همه بر گلویت بوسه زدند.
تنها، وسط میدان ایستاده بودی و به روی شهادت لبخند می‏زدی؛ در نهایت زیبایی.
دلت زیر بار سنگینی این همه بی‏وفایی و نامردی، چگونه تاب آورد؟ چگونه حسین جان؟!
... ولی تو، باز هم لب به نصیحت گشودی، باز هم نور باریدی، باز هم امر به معروف و باز ... به خدا که کلام تو سنگ را بارور می‏کرد، درشگفتم، چطور در سنگِ دل این قوم اثر نکرد؟!
با من سخن بگو، ای سربریده در تنور! بگذار تاریخ، هزار بار این قصه‏ی تلخ را بشنود. تو با تنی پاره پاره، در دل گودال، آه! که آن لحظه، جسمت چقدر به آسمانی پرستاره می‏مانست!
در آن سوی واقعه ـ کمی دورتر ـ درست روی تلّ زینبیّه، دو چشم ـ اندوهگین و دل نگران، قیامت این دقایق را به تماشا نشسته بودند.
با زهم دریای مهربانیت جوشید، دوباره باران رحمتت بارید و لطف بی‏نهایتت گل کرد.
گفتی: «اگر از تو دست بردارد، فردای قیامت شفاعتش می‏کنی» ولی آقا! چه کسی دیده که در شوره‏زار، گل بروید؟! به خدا که کویر همواره کویر می‏ماند ...
شمر، خنجر بر گلوی افلاک نهاد. صدای ضجّه‏ی ملایک، در آسمان‏ها پیچید. جبرییل، سر برهنه، صورت خراشید و شیون کرد و پهلوی فاطمه علیهاالسلام ، یک بار دیگر شکست و خون خدا، تا ابد، مایه‏ی آبروی کربلا شد ...
حرف بزن، ای سربریده بر خاکستر! از خرد شدن استخوان‏هایت، زیر سم اسبان بگو! به خدا که با شکستن هر قطعه از استخوان‏هایت، یک تکّه از عرش، ترک برمی‏داشت.
آه ای نور دیده‏ی زهرا! هیچ می‏دانی سر بریده‏اش بر نیزه، چه به روز عالم آورد؟!
چقدر به موقع قرآن خواندی و به آرامش کلام وحی، توفان اندوه جان‏ها را فرو نشاندی، که اگر چنین نمی‏کردی، خدا می‏دانست که سنگینی این داغ، با دل‏های سوگوار، چه می‏کرد؟!
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! نمی‏خواهی به پیشواز مادرت بروی؟ امشب را سر به دامان مهربان مادر بگذار و آسوده بخواب! که کاروان کربلا شب‏های تلخ بسیاری پیش رو دارد.
آرام جان فاطمه! امشب، سرت، خورشیدِ شب این تنور است و فردا، شمع محفل بی‏چراغ خرابه‏نشینان. امشب، تو میزبان مادری و فردا، دخترت میزبان تو.
امشب، سرت به دامان یاس کبود است و فردا، سر به دامان یاس سه ساله خواهی نهاد.
پلک بگشای ای آفتاب در تنور!

تیغ

محمد کامرانی اقدام
زخم پوشانده تنش را سپر انداخته تیغ
با رجز خوانی او قافیه را باخته تیغ
کیست این مرد که یک سر همه آتش شده‏است
گل نموده است به هرجای تنش آخته تیغ؟
یک طرف نعش جنون است که بر زین دارد
یک طرف پرچم خون است که افراخته تیغ
کیست این مرد که از دست خودش افتاده‏است
ولی از دست خودش هیچ نیانداخته تیغ
کیستی مرد که تا صبح قیامت هرگز
افقی تازه‏تر از زخم تو نشناخته تیغ
امسال بنفشه را سیه‏پوش کنید
گل‏خنده‏ی عیش را فراموش کنید
در شام غریبان حسین بن علی علیه‏السلام
هرجا که بود چراغ، خاموش کنید

دوبيتى‏هاى عاشورايى

محمد كاظم بدرالدين
نمى‏افتاد اگر هيچ اتفاقى
همين بس: با عطش برگشت ساقى
دو بيتى‏هاى من سودى ندارند
براى خيمه بى مشكْ باقى
بهار پر ثمر: ماه محرّم
اميد سبز در ماه محرّم
دو بيتى‏زارِ چشمم خشك مى‏مانْد
نمى‏باريد اگر ماه محرّم
نهالستانِ عزت، رُسته اشك
جهان عاشقى، دلبسته اشك
شُكوه سرخ عاشورا كجايى؟
كجايى هيئت غم، دسته اشك؟!

منابع:

ماهنامه گلبرگ
ماهنامه اشارات، ش46
ماهنامه اشارات، ش104


   برچسب‌ها: ل نوشته هایی در سوگ سید الشهدا
   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش