فصل يتيمىِ گلها
پارههاى آتش، بر نگاهِ خيمههاى بىآب فرود مىآيد و تمام دلسوختگى، اشكريزِ چنين منظره دلخراشى است.
فصل يتيمىِ گلهاست و موسم گفتههاى پرپر كودكان در جستوجوى پدر، عمو، برادر... .
خيمهها مىسوزند و آتش، سرتاسر دشت را مدهوشِ ضجّهها كرده است.
خيمهها مىسوزند؛ همراه با دلهاى عاشقى كه نابترين روايات داغ را تا سنگدلىِ شام مىبرند.
امروز اين پرسشِ عاشوراست: تا خيمههاى مصيبتزدگى، چند آه بايد با آتش همراه شد؟
امت محمد صلىاللهعليهوآله را چه شده است؟
ميثم امانى پس
از پنجاه سال، چه بر سر امت پيامبر آمده است كه راه بر سيد جوانان اهل
بهشت مىبندند؟ چه شده است كه صحابه بدر و احد كه ياران جمل و صفين، به
يارى دين الهى نمىروند؟ چه پيش آمده است كه شانهْسوارِ پيامبر، به جرم
بيعت نكردن شهيد مىشود؛ در حالى كه همه مىدانند قتل نفس حرام است؟
چه شده است كه خونهاى جاهليت دوباره رنگ گرفتهاند و صفهاى مسلمانان كه برادران دينىاند، چشم در چشم يكديگر، شمشير مىكشند؟
پس از پنجاه سال، حربههاى معاويه در انحراف نسل نوخاسته، به بار نشسته و خوراك تبليغات، در كامشان شيرين شده است.
دستِ برادران دينى، به روى همديگر بلند شده و كيسههاى زر، غيرتشان را تصاحب كرده است.
پس
از پنجاه سال، اهالى كوفه، به ارادههاى سست و دورويى، خو گرفتهاند و
عدالت علوى نه تنها اسلامشان را خالص نكرده، كه بر بغضشان به پيشواى اول
افزوده است.
اسلام، وارونه شده است و بدعتها سخت ريشه دواندهاند.
اينك
تويى كه بايد فرياد بزنى: «اگر دين محمد صلىاللهعليهوآله جز با ريختن
خون من اصلاح نمىشود، پس اى شمشيرها مرا در بر بگيريد».
كدام مسلمانى؟!
سايههاى ترديد و تزلزل، بر سرشان سنگينى مىكند.
لشكريان
روبهرو، همان امضاكنندگان نامههاى دعوتاند كه اكنون با شمشيرهاى آخته،
آماده نبرد شدهاند. در اين سوى ميدان، اصحاب يميناند و در آن سوى ميدان،
اصحاب شِمال.
جاده در اين طرف از مدينه مىآيد و از مكه و در آن سو از
دمشق، از كوفه؛ در اين سوى، خورشيد است و ماه است و ستارهها و آمدهاند تا
حديث دلبرى بنگارند و مشق عشق بياموزند؛ در آن سوى، شب است و رعد و برق و
ابرهاى سياهى كه آمدهاند تا روى خورشيد را بپوشانند؛ تا مكتب «رحمة
للعالمين» را برچينند. كدام مسلمانى پيش پاى برادر مسلمان خويش خار
مىريزد؟!
كدام مسلمانى دست به خون برادر مسلمان خويش مىشويد و گوارايى آب را از لبهاى تشنهاش دريغ مىكند؟!
همهكس
طالب يارند، همهكس طالب نور؛ اما تنها خفاشاناند كه دل خوشى از تابش
خورشيد نداشتهاند و چشمهايشان به تيره و تارها، به غارها عادت كرده است.
سلام بر حسين عليهالسلام !
سلام بر تو اى احياگر آيين نبوى؛ اى بازگرداننده ارزشهاى فراموش شده!
سلام
بر تو اى روشنگر سياهههاى ترديد و سرگردانى! آرمان الهىات، مايه نجات
مردم بود از شر دروغها و تزويرهايى كه به نام اسلام، به خوردشان داده
بودند؛ نجات مردم از شر دامهاى انحراف و ترديد و بدعتهاى بديع.
سلام
بر تو، اى چراغ هدايت؛ اى كشتى نجات كه تا آخرين لحظههاى مانده به جنگ،
كوشيدى تا آگاهشان كنى و بيرونشان بياورى از گرداب جهل، از مرداب ننگ و
لعنت و نفرين ابدى.
آرزوى عاشورايى
عباس محمدى خوش به حال پرندهها كه مىتوانند تا شانههاى حرمت پرواز كنند!
خوش به حال نسيم كه گيسوان درختان عاشقت را شانه مىزند!
خوش
به حال سيبهاى سرخ، خوش به حال نيازهايى كه گره مىشوند به ضريحت؛
نيازهايى كه سبزند، از جنس خودت، رنگ خودت؛ نيازهايى كه به بهار مىرسند.
چقدر دوست دارم كه دستهاى من هم گره مىشدند به مشبكهاى ضريحت!
من نبودهام؛ اما...
من خواب بودم كه تو از خيال هفت آسمان گذشتى؛ اما هنوز صدايت بر بلنداى نيزهها قرآن مىخواند.
من نبودم كه تو را سنگهاى كوفه به تماشا نشستند؛ اما هنوز پيشانى من زخمى است از مهماننوازى كوفيان.
هنوز خوابهايم زخمى خنجرهاى در آستين پنهان كوفيان است.
من نيامده بودم كه تو پرنده شدى و از هفتآسمان گذشتى.
در تلّ زينبيه
زيباترين قطعه هستى را با رگهاى بريده مىخواندى و همه رملها، همصدايت شده بودند.
نرگسها،
پس از شنيدن بوى خونت كه نسيم به تن كرده بود، گل سرخ شدند و شعرهاى
عاشقانه، مرثيههايى شدند كه شادىهاى جهانى را منجمد مىكرد.
جهان، مو سپيد كرد در غم رفتنت و آسمان، به سختى تاب آورد تا بر روى پاهاى خويش بماند.
گلويم را در سربلندترين گودال تاريخ جا مىگذارم تا نامت را همصداى پرندههاى عاشق جهان، در شش جهت آواز كند.
چشمهايم را در تلّ زينبيه خاك مىكنم تا تاريخ را نبينم؛ تا عطش را نبينم. تا جدايى تو را...
هزاران نى، هزاران نوا
نزهت بادى خدا
مشتى خاك را برگرفت. مىخواست نينوا را بسازد. اشك خدا بر خاك چكيد و از
آنجا، هزاران نى سر زد. خداوند از نواى خود در نىها دميد. نىها عاشق
شدند.
خدا سرزمين نينوا را آزمون انسانها قرار داد تا عاشقان از گناهكاران جدا شوند.
خدا انسان را عاشق مىخواست؛ امتحان آدم اينجا بود.
مردمانى
كه پاى بر نينوا نهادند، دو دسته شدند: عدهاى كه عاشق بودند، نواى خدا را
سر مىدادند و گروهى كه گناهكار بودند، نىها را سر مىبريدند.
خون عاشقان كه بر خاك ريخت، دوباره هزاران نى سر زد و هزاران نوا برخاست.
خاك نينوا در دستان خدا، نور شد و گناهكاران از نينوا به سوى نار رانده شدند.
با ياد كربلا، تا رسيدن به حق
سالهاست كه دنيا آكنده از حق و باطل است؛ آكنده از شر و خير، از خطا و صواب.
و انسان سرگشته در ميان اين دو و نمىداند به كدامين جانب برود؟
انسان كور است و در تاريكىِ پيش رويش اسير شده است؛ ولى خداوند به او هديهاى داد، موهبتى عظيم و با شكوه!
خدا به انسان يك چراغ داد؛ چراغى براى هدايت، براى تشخيص حق از باطل.
گروهى
هر سال، محرم كه از راه مىرسد، اين چراغ را در خانهشان روشن مىكنند؛
گروهى ديگر، وقتى راهشان به نينوا مىكشد، نور چراغ را مىبينند؛ اما دسته
سوم كه شمارشان اندك است، هميشه و همهجا چراغ را در دلشان روشن نگه
مىدارند تا در مسير تاريك زندگىشان، رد خونِ به ناحق ريخته حسين
عليهالسلام را دنبال كنند تا به حق برسند.
خون خدا
حسين اميرى صداى
چكاكچاك شمشيرها مىآيد؛ كسى به روى امام شيعيان تيغ كشيده است. صداى
شيهه اسبان را مىشنوم؛ كسى راه به روى فرزند پيامبر بسته است. صداى العطش
كودكان مىآيد؛ كسى آب را از فرزندان رسول خدا صلىاللهعليهوآله دريغ
كرده است. صداى شيون زنان را مىشنوم؛ انگار فرزند فاطمه عليهاالسلام به
خيمه برنگشته است!
صداى شيهه ذوالجناح مىآيد؛ انگار پسر فاطمه از اسب فرو افتاده است!
كجايند عهد بستگان با محمد صلىاللهعليهوآله و على عليهالسلام ؟
كجايند دلبستگان به آل محمد صلىاللهعليهوآله ، كه جنازه خون خدا را از زمين بردارند؟
فرومايهتر از جاهليت
شكستن
غرور عرب را بنگريد، بر باد رفتن حرمت مهمان در ميان بادهنشينان را! اى
كاش نيمجو از تعصب دوران جاهلىتان باقى بود كه براى مهمان سر مىداديد!
صد مرحبا به اخلاق جاهليت كه عهدِ بسته، به بهاى جان، پاس مىداشتيد!
اينك چرا فرومايهتر از جاهلان شدهايد؟
واى
بر شما و بر عهدتان كه خامه طومارتان نخشكيده، پارهاش مىكنيد! نكند
موريانه، لوح مردانگىتان را خورده؟ نكند آتش بر كتاب عهدتان افتاده؟
چه شده كه حسين عليهالسلام را تنها گذاردهايد، در حالى كه مهمان شماست؟
فقط براى عشق
منسيه عليمرادى شانههاى
زنجيرخورده، سينههاى سرخ، كاكُلهاىِ گِلماليده؛ چه عطرى، چه شميمى، چه
فضايى! نه از روى اجبار، نه از روىِ اكراه، نه براى تقليد، نه براى سنت، نه
براى نمايش؛ فقط براى عشق؛ براى عشق به حضرتى آغشته به خون،
براى اَفرايى بىدست،
براى غزالى كوچك، گم شده در خرابههاى بىحس و بى غَزَل،
براى قُمرىِ ششماههاى، با گلويى خونين،
براى بانويى سياهپوش، ايستاده بر بالاى تلِّ زينبيه.
تا جهان باقى است، تا نفس مىآيد، تا آسمان نيلى است، برايت عاشقانه مىگريم.
مىتوان حر شد
محبوبه زارعبه اين ترتيب آتش نقش چادر شد؛ و ديگر هيچ
بلور سينهها را قسمت آجر شد؛ و ديگر هيچ
در آن هنگامه سرخِ عبور آغوش هفت افلاك
از آن خالىترين پروازها پر شد؛ و ديگر هيچ
مسيرى باز، فرصت كم، سفر... تا آن طلوع زخم
بشر را ناگهان راهى ميانبُر شد؛ و ديگر هيچ
خدا! در ازدحام آتش و خون و نى و سرها
چه شد؟ تصوير صحرا مينياتور شد؛ و ديگر هيچ
زمين از سمت اعجازش به روى آسمان وا شد
تجلّى سهم اين هفتاد و دو دُر شد؛ و ديگر هيچ
...و اينك شاعرى در سايه انديشه مىگريد
و مىخواهد بگويد مىتوان حُر شد؛ و ديگر هيچ
نام تو معروفتر از همهی نامهاست
مریم سقلاطونیشب، گسترده است؛
علقمه، سراسیمه و محزون؛
فرات، عطشزده و پریشانتر از مشکها؛
آسمان، زلزلهخیز؛
آفتاب، در زنجیر.
چه باران شگفتی!
باران خون، باران نیزه، باران اشک.
«اذا وقعت الواقعه»
چه دقایق غریبی!
دقایق تشنگی، دقایق داغ، دقایق مرگ، دقایق زندگی.
چه زمزمههای سوزناکی!
آب! آب
عمو! عمو
زینب! زینب.
«اذا زلزلت الارض زلزالها»
زمین، آبستن زلزلهای مهیب است.
دریا، فرصت تشنگی و نوبت داغ است.
قامتها، از قیامت خاک به بلوغ میرسند.
بر بلندای نیزهها، شکوفهسار خون میبارد.
روز آبروداری لبهای عطشان است؛
روز آبروداری چشمهای منتظر،
روز آبروداری دستهای آسمانی،
روز آبروداری مشکهای آبآور.
«عمّ یتسائلون»!
از چه میپرسند:
این گامهای برهنه،
این سینههای توخالی،
این خیمههای در آتش رها،
این چشمهای گرسنه،
این نیزههای منفور،
این رگهای بریده،
این دستهای شعلهور و این عَلَمهای نگران.
از کدام حادثه میگویند:
این شانههای تازیانه خورده،
این گونههای نیلی،
این مشکهای تشنه،
این گیسوان شعلهوش و این خیمههای منتظر.
زمین، بیتابی کدام تشنه را دست و پا میزند؟
کوه، بیقراری کدام خستهدل را فرو میپاشاند؟
دریا، التهاب کدام نگاه را میگدازد؟
آسمان، سرگردان بارش کدام آفتاب است؟
«فاین تذهبون»
به کجا میروند این دامانهای رقصان در خون،
این انگشتان شناور در آتش،
این بالهای رها بر نیزه،
این گلوهای فرو رفته در خنجر،
این لبهای سوخته در آب و این مشکهای ترک خورده در فرات؟
شب گسترده است؛
شبِ بارانِ هلهله و سنگ،
شب بارانِ خنجر و خیزران،
شب بارانِ حیله و نیرنگ،
شبِ بارانِ شمر و خولی،
شبِ بارانِ سنان و حرمله،
شبِ بارانِ چشمهای نامحرم و شبِ بارانِ ابن زیادها!
چقدر تعداد ستارهها کم شده است!
چقدر شمارش سرهای برهنه سخت است!
چقدر فاصلهی مرگ و زندگی ناچیز است!
چقدر ابن زیادها، زیادند!
چقدر زیادها یادشان رفته که چه میکنند!
آه! از این زیاده خواهیها!
زمین برهنه و خالی است.
صحرا تاریک تاریک.
دهانها گستاخ.
آرامش آسمان فرو ریخته است.
وجدانها، ناهوشیار شدند.
سیاهی گسترده از شبهای جاهلی است.
و گودال،
این گودال عزیز!
آفتابی و روشن.
وای زمین، اگر نسوزد از این تشنگی!
وای دریا، اگر نشکفد از این داغ!
وای آسمان، اگر فرو نپاشد از این مصیبت!
وای آفتاب، اگر مچاله نشود از این زخم!
وای کوه، اگر آواره نشود از این اندوهان بزرگ!
وای باران، اگر نایستد از این گستاخیها!
توفان مرگ در راه است. دشت افتان و خیزان خون میبارد.
فرات، تشنه تشنه سیراب میشود از گریههای مداوم.
کجاست ابراهیم تبر بر دوش، سرزمین منا این جاست؟
کجاست هاجر سرگردان، زینب از خیمهگاه تا فرات، از گودال تا شام را سعی میکند؟
نمرود، در برابر یزید تسلیم است.
فرعون، در مقابل خولی کم آورده است.
پسر ملجم، در قمار سنگدلی، از شمر باخته است.
قابیل، در برابر معاویه زانو زده است.
ابوجهل، شرمندهی وقاحت عبیداللّه است.
کجاست شیطان؟
کجاست تا ببیند برگ برندهی فرومایگی در دست خاندان اموی است؟
کجاست پادشاهی خدایان شام؟
کجاست شماتتهای دارالخلافه؟
کجاست پایکوبی مردان سنگ؟
کجاست نیزههای قساوت؟
کجاست تازیانههای بیرحم؟
کجایند خنیاگران بزمهای شراب؟
کجایند خنیاگران جشنهای خون؟
کجایند خنیاگران مجالس عربده؟
«و امرت بالمعروف»
معروفتر از نام تو نامی نشنیدیم.
شکوهمندتر از قیام تو قیامی ندیدیم.
غریبتر از کاروان تو، کاروانی نیامده است.
تشنگی اصغر تو کجا، تشنگی اسماعیل کجا!
سعی زینب تو کجا، سعی هاجر کجا!
منای تو کجا، منای ابراهیم کجا!
گودی قتلگاه تو کجا، شعب ابیطالب کجا!
دلتنگی تل زینبیه کجا، غربت کوچههای بنیهاشم کجا!
کسی را یارای ایستادن نیست.
دلی را سرماندن نیست.
شبِ غمگین بغضهاست.
غروب، در سیطرهی شقیترین دقایق است.
کاروان، فروچکان دلتنگی و زنجیر است.
سرهای بریده، سکوت اسبهای حیران است.
شام، میزبان حنجرههای سوختهی زینب است؛
میزبان کوچههای تهمت و دروغ،
میزبان کودکان شکنجه و سیلی،
میزبان دلهای خاکستر نشین و میزبان شمشیرهای آخته.
چشمها، سراغ اصغر را از ذوالجناح میگیرند؛
سراغ رقیه را از زینب،
سراغ زینب را از حسین علیهالسلام ،
سراغ حسین علیهالسلام را از عباس؛
دلها، سراغ قافله را از شام میگیرند؛
سراغ شام را از عاشورا،
سراغ تاسوعا را از بدنهای چاکچاک.
«این الطالب بدم المقتول بکربلا؟»
ای قهرمان داستان کربلا!
ای فرزند عاشورا!
از کاروان تو جا نمانیم؟
ای آبروی آب!
الهام موگوییحسین!
ای ساحل نجات، ای سوزندهترین نام، ای زیباترین جلوهی خدا، ای مظلوم
تاریخ، ای نالههای نیمه شب عاشورا و ای نام بلند! تویی که آبروی آب را،
تشنه، به جان خریدی.
تو، آتش خیمههای هر دلی. تو، خونابه سوزان هر چشمی.
ای
منظومهی بلند آسمان و ای دیباچهی تمام دنیا! مظلومیت تو، سرفصل
مظلومیتهای تاریخ است و تشنگی تو، تا همیشه، آب را از شرم، آب میکند!
ای سپیدار بلند شهادت!
نمیدانم
دستان کدامین پلید، گلوی نازک گل را فشرد و غربت کدامین خیال، اندیشهام
را ربود و مرا به نینوا برد؛ آن جا که دختری غریب، سر بر شانههای نسیم
گریه میکرد.
با من بگو! از کدامین دیار آمدهای که چنین آشفتهاند
اسیران روی تو! از کدامین کوچهی درد آمدی که سهم شبهای غربت ما، اشکهای
بیتو بودن است.
لحظهای درنگ کن! بگذار با نرگسان داغدار به سرزمین درد و خون و اشک سفر کنم؛ آن جا که در دامن پیچکهای عاشق، سرهای بریده خفتهاند.
من
محرم را با نام تو و یاد تو عاشقم یا حسین! من شربت گوارای محرّم را به
یاد لبهای تشنهی عباست مینوشم و سینه زدنهایم، به یاد چهرههای سیلی
خوردهی نوگل دوست داشتنی تو است.
مرا با آتش خیمههایت بسوزان و با فریادهای العطش کودکان و آخرین نگاه عباست، تشنهتر کن و با فریاد زینب، آوارهتر!
آفتاب در تنور!
خدیجه پنجیپلک
بگشا، ای آفتاب در تنور! بوی بهشت میوزد. برخیز، میوهی دل زهرا
علیهاالسلام ! این مادر مظلومهی توست که به دیدارش آمده است. برخیز و به
میهمانان خود خوش آمد بگو! میشنوی؟! این صدای لالایی برایت آشنا نیست؟!
گویا نوای جبرییل است که میخواند؛ گهواره جنبان تو! بلند شو حسین جان!
نباید چشم فاطمه علیهاالسلام تو را این گونه ببیند! خاکستر از ماه رخسارت،
پاک کن! مادر آمده است؛ تا سر به دامانش بگذاری و سفرهی دل باز کنی ...
تشنگی،
امانت را بریده بود. از کویر لبهایت، عطش فوّاره میزند. گرما، بیدریغ
میبارید. هیچ کس نبود به یاریات بشتابد. باید بازمیگشتی؛ باید با تکتکِ
عزیزانت وداع میکردی. چقدر لحن وداع آخرت، غریبانه بود و بوی پرواز
میدارد؛ بوی سفره طعم جدایی نگاهت، در نگاه مهربان خواهر گره خورد؛ بیهیچ
حرفی، حتی میتوانستی، صدای شکستن قلبش را بشنوی!
برای آخرین بار،
نوازشت را نثار کودکان کردی؛ کودکانی که تا چند لحظهای دیگر، تنها نوازش
تازیانه را باید حس میکردند. صورتشان را عاشقانه بوسیدی؛ همان صورتهای
معصومی که رد سیلی بر آن میماند.
و برای بار آخر، از عطر خوش بهشت آغوشت، سرشارشان کردی.
چقدر تصویر دور شدنت از خیمهها، جانکاه و دردناک بود و چقدر اهل حرم، دلنگران، رستاخیز رفتنت را مینگریستند و چقدر ...!
...و
ناگهان طنین صدایی، وجودت را لرزاند و قدمهای استوارت را به سُستی کشاند؛
صدایی که تو بسیار مشتاق شنیدنش بودی، در دل تاریخ پیچید:
بهار من! کمی آهستهتر رو کمی آرامتر سمت خطر رو
شب رفتن سفارش کرده مادر ببوسم حلق پاکت را برادر!
هنوز گلویت، طعم بوسههای خواهر را میدهد و بوی خوش آسمان را.
آن لحظه، نه تنها زینب علیهاالسلام ، که ساکنان عرش، همه بر گلویت بوسه زدند.
تنها، وسط میدان ایستاده بودی و به روی شهادت لبخند میزدی؛ در نهایت زیبایی.
دلت زیر بار سنگینی این همه بیوفایی و نامردی، چگونه تاب آورد؟ چگونه حسین جان؟!
...
ولی تو، باز هم لب به نصیحت گشودی، باز هم نور باریدی، باز هم امر به
معروف و باز ... به خدا که کلام تو سنگ را بارور میکرد، درشگفتم، چطور در
سنگِ دل این قوم اثر نکرد؟!
با من سخن بگو، ای سربریده در تنور! بگذار
تاریخ، هزار بار این قصهی تلخ را بشنود. تو با تنی پاره پاره، در دل
گودال، آه! که آن لحظه، جسمت چقدر به آسمانی پرستاره میمانست!
در آن سوی واقعه ـ کمی دورتر ـ درست روی تلّ زینبیّه، دو چشم ـ اندوهگین و دل نگران، قیامت این دقایق را به تماشا نشسته بودند.
با زهم دریای مهربانیت جوشید، دوباره باران رحمتت بارید و لطف بینهایتت گل کرد.
گفتی:
«اگر از تو دست بردارد، فردای قیامت شفاعتش میکنی» ولی آقا! چه کسی دیده
که در شورهزار، گل بروید؟! به خدا که کویر همواره کویر میماند ...
شمر،
خنجر بر گلوی افلاک نهاد. صدای ضجّهی ملایک، در آسمانها پیچید. جبرییل،
سر برهنه، صورت خراشید و شیون کرد و پهلوی فاطمه علیهاالسلام ، یک بار دیگر
شکست و خون خدا، تا ابد، مایهی آبروی کربلا شد ...
حرف بزن، ای
سربریده بر خاکستر! از خرد شدن استخوانهایت، زیر سم اسبان بگو! به خدا که
با شکستن هر قطعه از استخوانهایت، یک تکّه از عرش، ترک برمیداشت.
آه ای نور دیدهی زهرا! هیچ میدانی سر بریدهاش بر نیزه، چه به روز عالم آورد؟!
چقدر
به موقع قرآن خواندی و به آرامش کلام وحی، توفان اندوه جانها را فرو
نشاندی، که اگر چنین نمیکردی، خدا میدانست که سنگینی این داغ، با دلهای
سوگوار، چه میکرد؟!
پلک بگشا، ای آفتاب در تنور! نمیخواهی به پیشواز
مادرت بروی؟ امشب را سر به دامان مهربان مادر بگذار و آسوده بخواب! که
کاروان کربلا شبهای تلخ بسیاری پیش رو دارد.
آرام جان فاطمه! امشب،
سرت، خورشیدِ شب این تنور است و فردا، شمع محفل بیچراغ خرابهنشینان.
امشب، تو میزبان مادری و فردا، دخترت میزبان تو.
امشب، سرت به دامان یاس کبود است و فردا، سر به دامان یاس سه ساله خواهی نهاد.
پلک بگشای ای آفتاب در تنور!
تیغ
محمد کامرانی اقدامزخم پوشانده تنش را سپر انداخته تیغ
با رجز خوانی او قافیه را باخته تیغ
کیست این مرد که یک سر همه آتش شدهاست
گل نموده است به هرجای تنش آخته تیغ؟
یک طرف نعش جنون است که بر زین دارد
یک طرف پرچم خون است که افراخته تیغ
کیست این مرد که از دست خودش افتادهاست
ولی از دست خودش هیچ نیانداخته تیغ
کیستی مرد که تا صبح قیامت هرگز
افقی تازهتر از زخم تو نشناخته تیغ
امسال بنفشه را سیهپوش کنید
گلخندهی عیش را فراموش کنید
در شام غریبان حسین بن علی علیهالسلام
هرجا که بود چراغ، خاموش کنید
دوبيتىهاى عاشورايى
محمد كاظم بدرالدين نمىافتاد اگر هيچ اتفاقى
همين بس: با عطش برگشت ساقى
دو بيتىهاى من سودى ندارند
براى خيمه بى مشكْ باقى
بهار پر ثمر: ماه محرّم
اميد سبز در ماه محرّم
دو بيتىزارِ چشمم خشك مىمانْد
نمىباريد اگر ماه محرّم
نهالستانِ عزت، رُسته اشك
جهان عاشقى، دلبسته اشك
شُكوه سرخ عاشورا كجايى؟
كجايى هيئت غم، دسته اشك؟!
منابع:
ماهنامه گلبرگ
ماهنامه اشارات، ش46
ماهنامه اشارات، ش104