می
گوید: "خال را بگذار آن طرفتر." میگویم: "دوباره زد به سرت؟ منام،من."
مداد را از دستم میگیرد، چانهام بیشتر درد میگیرد و خال را میگذارد
آنجا كه خودش میخواهد. بعد دستهام را از پشت حلقه میكند. هاهای نفسش
پشت گردنم را گرم میكند. حالا در آینه زل میزند به جایی پایینتر از
چشمهام. آهان. به همان خال زل زده. میخواهم تكان بخورم. آخر نفسش
خیلیگرم است و میسوزاند گردنم را. اما فشار دستهاش نمیگذارد.
نام داستان: سایه ها
نویسنده:مهدی مرعشی
می
گوید: "خال را بگذار آن طرفتر." میگویم: "دوباره زد به سرت؟ منام،من."
مداد را از دستم میگیرد، چانهام بیشتر درد میگیرد و خال را میگذارد
آنجا كه خودش میخواهد. بعد دستهام را از پشت حلقه میكند. هاهای نفسش
پشت گردنم را گرم میكند. حالا در آینه زل میزند به جایی پایینتر از
چشمهام. آهان. به همان خال زل زده. میخواهم تكان بخورم. آخر نفسش
خیلیگرم است و میسوزاند گردنم را. اما فشار دستهاش نمیگذارد. بازویم را
تكان میدهم و میگویم: "چهكارمیكنی؟ دستم در رفت." انگار مبهوت شده
باشد و من بهتش را كنار زده باشم، میگوید: "چی؟" میگویم: "ول كن
دستهامو... ول كن دیگه... دستهام درد گرفت..."
آنچه در این روایت
كوتاه و شاید هم از نظر بعضی، بیسروته خود را نشان میدهد، بهت مردیست
كه میخواهد زنش را آنگونه آرایش كند كه خود میخواهد. شاید برای همین است
كه مداد آرایش را از دست زن میگیرد و خود، مشاطهی دلارام خود میشود تا
آن طور آرایشش كند كه خود میخواهد.
تا اینجا كه چیز خاصی نیست.
یعنیدست كم من چیز خاصی در مورد این روایت نگفتهام. اما اگر یكبار
دیگر، همان چند سطر بیسروته را بخوانید، میبینید كه سایهی تردیدی هم
هست. سایهای كه بر آن اتاق كه شاید اتاق خواب زن و مرد باشد، سایه افكنده.
حالا تردید در كجاست، من درست نمیدانم، یعنی نمیتوانم فتوا صادركنم كه
مثلا زن، به مرد شك كرده، یا بهت مرد، اصلا خودش شكبرانگیز است. اما آنچه
میتوانم بگویم این است كه راوی در روایت، آنقدر هنرمندی به خرج داده
كه هرخوانندهای، تنها نقش زنی اسیر، یا شاید هم مست، در دست مردی مبهوت
را در چهرهی او ببیند. پس تنها میماند مرد. مردی كه بهتش را نمیتواند
از زن پنهان كند.
اما من میگویم باید باز هم دنبال سایه بگردیم. یعنی
سایههای دیگری را هم در متن جستجو كنیم. البته متن كه میگویم، منظورم،
همان چند سطر روایت بیسروتهِ زن است و من حالا سایهای را از فشار دستان
مرد، بر بازوانِ حتما عریان زن، احساس میكنم. نمیشود گفت كه این رابطه،
تنها یك رابطهی صرفا جسمانیست و در نهایت به رختخواب و عشقبازی و رخوتِ
بعد از آن ختم میشود. چه بسا در همان لحظات عشقبازی، عفریتهی مرگ بیاید و
با مرد یكی شود و آن وقت از زن، زن راوی، چه باقی خواهدماند، جز جسدی
سرد و بیجان، با خالی كه حتما در غسالخانه پاك خواهد شد. این است كه ایهی
مرگ را هم میشود در این اتاقِ به ظاهر آرام دید.
اما از كنار این سایه
بهسادگی نمیشود گذشت. باید ایستاد و در چشمهای مبهوت مرد، در آینه زل
زد و چیز دیگری را هم دید. یا بهتر بگویم، سایهی دیگری را هم كشف كرد؛
مثلا سایهی ترس را. مرد باید نگران چیزی باشد در گوشهی همان اتاق خواب
مثلا، یا زیر یكی از كاشیهای كفپوش اتاق. مرد میتواند نگران
صندوقچهای باشد پر از اسرار؛ اسراری كه شاید بهنظر مسخره و حتا
ابلهانه بیاید، اما بهتی كه در چهرهی مرد جا خوش كرده، میگوید كه حكایت،
چیز دیگریست و در آن صندوقچه میشود چیزهایی را یافت كه باید خاطرات مرد
را روزی شكل داده باشد؛ مثلا نامهای، عكسی یا شاید هم عكسهایی از
زنی.
حالا كه به اینجا رسیدهایم، میخواهم زن راوی نامی داشته باشد،
تا در مصاف با آن زن كه نامه یا نامههایش درون صندوقچهای زرد است،
چیزی كم نیاورد؛ نامی كه سپر شود در مقابل آن زن درون صندوقچه كه نامش
رؤیاست. این است كه من نام شیدا را بر او میگذارم و باز فكر میكنم به
تصویر شیدا درون آینه؛ عریان و اسیر در دستان مرد.
مرد نامههای عاشقانهی زنی به نام رؤیا را در صندوقچه پنهان كرده. زن هرگز مرد را به نام نخوانده. مرد همیشه برای او "محبوب من" بوده و آنجا كه دو دست را بر شانهی مرد حلقه كرده و چانه را بر صورت مرد فشار میدهد، این تكیهكلام را پذیرفتنیتر میكند. این است كه من هم تا پایان این جملات، به مرد نامی نخواهم داد و خواهم گذاشت تا مرد همچنان غرق در بهت خود، شیدا را در آغوش بفشارد و نگران نامهها و عكسهای رؤیا در همان صندوقچهی زرد باشد.
اما
سایهی مرگ كه بیاید، حتما چیزی قبل از آن باید باشد؛ نه لزوما خشونت یا
فشار، حتا میتواند عشق باشد یا بوسهای زهرآگین مثلا، كه مرگ را به
استقبال میرود. اما شیدای من در آینهای كه در روایت هست، میگوید:
"دستهام درد گرفت... ول كن دستهامو..." و اینجاست كه خشونت دستهای مرد
او را وامیدارد تا اگر زن خواست بازوان عریان را از دستان پرموی مرد
بیرون بكشد، او را همچون تصویری ثابت، در قاب آینه نگاه دارد. حالا هرقدر
هم كه شیدا بخواهد از دست مرد، خود را بیرون بكشد و مثلا زیر لحاف بخزد یا
اصلا فرار كند، به اتاقی دیگر برود و در را به روی خود ببندد كه
نمیتواند و همین طوریهاست كه تنفس مرد، سرشانههای عریان زن را گرم
میكند و تن زن، بهخصوص زیر بغلها و كشالهی رانها به عرق مینشیند.
حالا
میخواهم از رؤیا بگویم. هرچه باشد، حالا دیگر نوبت اوست. حالا درست است
كه در آینهی روایت، نقشی از او نیست، اما این دلیل نمیشود كه من او را
از یاد ببرم. همان بهت مرد كفایت میكند تا سراغ صندوقچهی زرد بروم و پشت
یكی از عكسها را بخوانم كه با همان دستخطِ نامهها نوشته شده: "تقدیم به
مرد رؤیاهای رؤیا " . خنده دار است، نه؟ شیدا میتواند از این
سانتیمانتالیزم پشت عكس، زهرخندی بر لب بنشاند و در نهایت، دستان خود را
از دستان مرد جدا كند و برود. حتا به اتاق دیگری هم نرود. در همانجا،
همان تختخواب كه باید آن طرفتر از آینه باشد، زیر لحاف برود، لحاف را بالا
بكشد و حتا اگر مرد آمد كنارش دراز بكشد، خودش را آن طرفتر بكشاند. اما
هرچه باشد حق با شیداست. دیگر این روزها عشق را به این زبان بیان نمیكنند.
یك "چهطوری؟" یا یك "چه خبر از دنیا؟"، شاید مدرنترین حالت ابراز عشق
باشد. اما در نامهها هم هرچه عبارت است و هر چه جملهپردازیست، به همین
صورت آمده. مثلا آنجا كه در نامهای میگوید: "میخواهم آنقدر در بغل
بفشاریام تا تمام شیرهی جانم در برود." یا جای دیگریكه میگوید: "دلم
برای شقایقهای سوختهی بوسهی تو تنگ شده، بازگرد ایمرد." میبینید كه
هرچه هست، همه از این جنس است و بهتر است حالا كه حال شیدا از این جملات و
عبارات بههم میخورد، باقی عكسها و نامهها در همان صندوقچهی زرد، زیر
تختخواب، یا زیر كاشی كفِ اتاق بماند و مرد، همچنان در آینهی روایت،
دستان شیدا را از پشت بفشارد و حتا چانهی زبر را بگذارد روی شانهی او؛
جوری كه شانه های سفید شیدا، از زبریصورت مرد قرمز شود و صورت، كمتر حركت
كند وخال در آینه ثابت بماند. حالا اگر شیدا خواست باز هم حركت كند یا در
ذهن به رؤیا فكر كند، آن حكایت دیگریست.
شیدا میداند كه رؤیاییهست، و
حتا میداند كه در صندوقچه، عكس زنیست با خالی زیر لبها. اما خال
آنجایی نیست كه حالا مرد گذاشته. شیدا میداند كه اگر مرد بخواهد خال را
دقیقتر بگذارد، باید نقطهای را در نظر بگیرد، درست در گوشهی سمت راست،
یك بند انگشت پایینتر از لبها و بعد مداد را همانجا فشار بدهد؛ آرام، نه
آنطور كه پخش بشود و باسمهای بهنظر بیاید. حالا باسمهای بهنظر آمدن
به كنار، خال اگر طبیعینباشد با بوسیدنی یا مكیدنی محو میشود و آن وقت
لذت تصویر، چیزی كم خواهد داشت و شاید مرد هم این را میداند كه دستان پر
مو را، دور بازوان عریان شیدا حلقه كرده و هنوز چانهی زبر و نتراشیدهاش
را بر شانهی چپ شیدا فشار میدهد؛ طوری كه شیدا میخواهد سرشانههای
سرخشده از زبری چانهی مرد را بخاراند و نمیتواند.
شیدا از وجود رؤیا
خبر دارد. این را كه میگویم یقین دارم. از توصیفی هم كه شیدا از بهت
چهرهی مرد میدهد، پیداست. شیدای من میداند كه مرد، اگر هم به خال زیر لب
او نگاه میكند و نه به چشمان او و نه موهای خرماییرنگ انبوهش، كه پشت سر
جمعشان كرده و ریخته تا پشت كمرگاه، همه به خاطر رؤیاست. اما میگذارد
مرد همچنان مبهوت بماند و همچنان سعیكند، درخال زیر چانهی او، صورت
رؤیا را باز بیافریند.
شیدا میداند هر لحظه ممكن است زن دیگری از راه
برسد و با همان خال، درست در همان جا، جلوی آینه بایستد و بازوان مرد، دور
دستان آن زن حلقه شود و انتهای حلقهی دستان مرد، درست جایی باشد كه یك
سپیدی بیشكن صاف، از پشت تور مشكی لباس خواب پیداست؛ یك سطح نرم و لغزنده
كه زیر دستان مرد میتپد. شیدا شاید فكر كند كه این طوری بهتر هم هست. اصلا
همان بهتر كه مرد برود با آن نشمه و بگذارد او شبها آرام بخوابد. اما این
را هم میداند كه مرد به عشقبازی تنها رضایت نمیدهد.
شیدا میداند كه
در آن صندوقچهی زرد، حتا یك عكس دونفره از آنها نیست كه عشاق میگیرند:
شانه به شانهی هم، یا دست در كمر هم یا لبی را بر گونهای فشار میدهند.
درست است كه برای برداشتن این طور عكسها باید نفر سومی هم باشد، اما اتاق
خالیست و همین میتواند سایهای از خلوت و وحشت را به خواننده القا كند.
به هرحال در تمام عكسها رؤیا تنهاست.
در یكی از عكسها، رؤیا با
موهایی كوتاه به سبك مصری به دوربین خیره شده و لبخند میزند. لبخندش شاید
تنها چیزیست كه میتواند تصور خلوت و تنهایی اتاق را از ذهن پاك كند. رؤیا
در عكس، لباسی به تن دارد با آستینهاییاز جنس گیپور و بته جقههای درشت.
اتصال بین بافتها، آنقدر زیاد است كه حتا حلقهی كوچك میان سینهبند
مشكی را هم میشود دید و همچنین روژ عنابی كمرنگی كه به لب مالیده و
ریملی كه به چشمها كشیده. از خط چشم و لب خبری نیست اما خال هست. شیدا
حتا قبل از این كه عكس را با دقت ببیند هم میدانسته كه خال هست.
در
عكسی دیگر، رؤیا حولهی نارنجی حمام را روی سر انداخته و طرهای مو از جلوی
حوله بیرون افتاده. ادامهی حوله روی سرشانههاست و تا آنجا كه كادر عكس
نشان میدهد، میشود سپیدی بالای سینه رؤیا را هم دید و باز هم خال،
همانجا كه گفتم، زیر لب، هست و باز هم رؤیا، قبل از اینكه عكس را از لای
كاغذی سفید با گلبرگی بنفش چسبیده بر پایین آن بردارد، میدانسته كه خال
هست. اما در تصویری دیگر كه مرد آن را لای پاكتی قهوهای پنهان كرده،
رؤیا با لباس خواب تور مشكی در رختخواب دراز كشیده. البته رختخواب با این
رختخوابی كه كنار آینهی روایت است، فرق میكند. قسمت بالای تختخواب، سیاه
است و لحاف هم گلهای درشت صورتی در زمینهای سفید دارد كه تا بالای
سینهها بالا آمده و تنها دو بند نازك لباس خواب و سرشانههای عریان و
موهای پریشان رؤیا بر بالش گلدوزیشده پیداست. سر به سمت راست بالش متمایل
شده وپلكها بسته است. اما خالی در این عكس پیدا نیست.
یقین دارم شیدا
بارها و بارها این عكس را با دقت نگاه كرده و حتما اگر خالی بوده، میدیده،
اما نیست. این عكس هم با دوربین پولاروید گرفته شده مثل بقیه عكسها، و
شیدا میداند این عكسها فقط یكبار میتواند چاپ بشود. با تمام این
حرفها، حتا یكبار هم وسوسهی سوزاندن یا دورانداختن عكسها به سراغش
نیامده. فقط شك كرده نكند آن خال زیر لب رؤیا، وقتی از حمام بیرون آمده
بوده، باسمهای باشد. یعنی قبل از آنكه مرد از او عكسیگرفته باشد، رؤیا
را همانطور پیچیده درحولهی نارنجی حمام، لابهلای بازوانِ حتما عریان
گرفته باشد، جلوی آینه برده باشد و خال را درست گذاشته باشد همانجا كه
باید بگذارد.
اما تنها چیزی كه در اینجا ناگفته میماند، سرنوشت
رؤیاست. شیدا یكبار دیگر، در همان روایت كوتاه و چند سطری، به چشمان
مبهوت مرد نگاه میكند. حتا اندیشهی فرار هم دیگر با او نیست. این است كه
لخت و آرام در دستان مرد میماند و میگذارد گاهگاهی، بازوان خشن مرد،
شانههایش را بخراشد یا سر آرنجها محكم توی پستانها بخورد. اما اگر مرد
كمی صبر كند، شیدای من به او خواهدگفت جای دقیق خال كجاست: یك بند انگشت
پایینتر از خط لبها، طوری كه با چینهای راست لب، فاصله زیادی نداشته
باشد. زیاد هم لازم نیست شیدا را در بغل فشار بدهد. شیدا، همانجا درون
آینهی روایت، زیر نگاه مبهوت مرد باقیخواهد ماند.
.:: This Template By : web93.ir ::.