چنانچه
مسبوقید، بر سبیل عقاید جاری، شهرت دادهاند كه صادق خان خودكشی كرد. و تا
توانستند اظهار لحیه كردند كه از شدت ضعف بنیهی مردانه، عقده داشت و از
زندگی بیزار بود. ولیكن، هیچ گاه ندانستند كه او، قابل نمیدانست تا با این
دنیا جماع كند. و رجل ادبی، اعم از رجاله و لكاته، كوتاه و بلند سرقدم
رفتند و بوسیلهی ابتكارات شخصی، ادبیات را به توپ بستند كه صادق خان، زن
كش و ضد زن بوده است و از این حرفها.زیاده قربانت صادق خان
مرضیه ستوده
چنانچه
مسبوقید، بر سبیل عقاید جاری، شهرت دادهاند كه صادق خان خودكشی كرد. و تا
توانستند اظهار لحیه كردند كه از شدت ضعف بنیهی مردانه، عقده داشت و از
زندگی بیزار بود. ولیكن، هیچ گاه ندانستند كه او، قابل نمیدانست تا با این
دنیا جماع كند. و رجل ادبی، اعم از رجاله و لكاته، كوتاه و بلند سرقدم
رفتند و بوسیلهی ابتكارات شخصی، ادبیات را به توپ بستند كه صادق خان، زن
كش و ضد زن بوده است و از این حرفها.
باری، در این دنیای پر از فقر و
مسكنت، ما را از تو دور كردند ولیكن تو مثل سایه زیر پوستی، فقط ما باید،
پاورچین پاورچین، خود را با مدار آن سایه میزان كنیم. حالا من آمدهام زیر
سایهی شما، مژده بده، سایه در سایه شدهام من. توضیح آن كه، دیدم تو را و
دیدم او را، آینه در آینه.
آمده بودم دستهایم، مچهای تیغ تیغ، بریده
بریدهام را نشانت دهم كه چشمم افتاد به صد برگ، گلهای شبدر، چهارپر
چهارپر. باید مدتها، دو ماه و چهار روز، نه، دو سال و چهار ماه، به هیچ
چیز نگاه نكنی، فقط به دیوار نگاه كنی و به سایهی خودت روی دیوار، تا بشود
آنچه كه باید بشود، تا كه چشمت بیفتد به گل صد برگ، تا كه بتوانی شبدر
چهار پر چهار پر، ببینی.
چشمهایم سیاهی می رود، بسكه اینها با روپوش
سفید، هی میآیند، هی میروند، فرم پر میكنند، جا عوض میكنند، دكتر
میرود، مشاور میآید، به من میگویند تو خودكشی كرده بودی، نجات یافتهای.
میپرسند هیچ یادت نیست؟ من جای نیش آن دو زنبور طلایی را نشانشان میدهم
میگویم روی نبضهایم را زنبورها گزیدهاند. میآیم برایشان توضیح بدهم،
میبینم مردهاند اینها. حالا تو زندهای و تكثیر آینهی نورائی است در
سایه ی تو. مژده بده سایه در سایه شدهام من. نامه به نامه، واژه به واژه،
قطره قطره آغشته، غلتیدم درچهار پر شبدر، لبپر لبپر سررفتهام از شما در
نامههای به گفتار درآمده در نور، نور ِ نورائی. دیدمش، زیر سایهی شما
بودم، كه او را دیدم، مدام آینه در آینه تكثیر نور و دلواپسیست نورائی
برای تو. این دلواپسیی در هوای دوست، شده بهانهی بودن، برای همین آمدهام
دستهایم را نشانت دهم كه بگویم دیگر تیغ نمیكشم، كه بگویم زندهام، زنده
میمانم و مترصد هستم تا برایت بگویم در زندگی دردهایی هست... از كجا باید
شروع كرد؟ چون همهی فكرهایی كه عجالتا در كلهام میجوشد مال همین الان
است. كه انگار همین دمی پیش بود كه قهقهی جلف و زنندهاش تا مغز
استخوانهایم پیچید. مرتیكه، خلاف ادب است، وقتی بارانیاش را تنش میكرد،
كلاهش را با اطوار سر میگذاشت و همانطور كه انگشت سبابهی دست چپش را به
علامت تعجب روی لب میگذاشت و از پشت پنجره مات به بیرون نگاه میكرد،
لحظاتی شكل تو میشد. خلاف ادب است مرتیكه وقتی كه با من جماع كرد، بكارت
پلكهایم را درید. پلكهایم تاول تاول شده. دلواپسیهای در هوای دوستِ به
گفتار در آمده در نور نورائی را مثل برگ شبدر، مرهم میگذارم روی پلكهایم.
مژده بده سایه در سایه شده ام من. از كجا باید شروع كرد؟ در زندگی دردهایی
هست كه از فرط ابتذال، ناگفتنی است. خوش بر و بالا بود با سبیل توپیی
پُر. در شبی از همین شبهای شعر و شاعری به هم دل باختیم، ماه را به هم
نشان دادیم، زیر سحر ماه، لب روی لب اقرار كردیم به شیدایی. بوسههایمان
مكنده و ملس، شهد داشت. گذاشتیم دنیا دور ما بچرخد. هنوز روی پاشنهی پا
نچرخیده بودم كه لكاتهی درونم سره بلند كرد.
حسد و كین و پس لرزههای
شهوت، چنان ناكارم كرد كه آش و لاش سر بر معبد بودا گذاشتم تا رنج در دهانم
ذوب شود. و زندگانی چنین بود... و او از این راه زندگی میكرد، دختركان
برهنه اندام چرخ میزدند تا او نقش بزند و او نقش به نقش، زیر سبیلهای
پرپشتاش قه قه میزد و مینازید به قوهی نكرهی باء كه سرشار بود از آن و
من كه چهل ساله بودم با پستانهای چهل ساله، بر پستانهای لیمو رشك
میبردم و میسوختم كه او دستش را هلال میكرد بر لیمو به نوازش، جلوی
چشمهایم. جلوی چشمهایم؟ نه، من كه در خلوتِ لیمو و هلال نوازش آنجا
نبودم. لكاتهی درون، پشت سرش هم چشم دارد. چه میتوان گفت؟ در زندگی
دردهایی هست كه از فرط ابتذال ناگفتنی است.
مشاور مچهایم را در دستهاش
میگیرد، نگاه میكند، نوازش میكند، میگوید چه بد بخیه زدهاند. میگویم
این جای نیش زنبور است. میپرسد هیچ یادت نیست؟
گلبرگهای شبدر را ورق
میزنم میگذارم روی پلكهایم، میگذارم روی مچهای بریده بریدهام. پرپر
چهارپر دلواپسی از برای صادق است این گل های شبدر. صادق برایش نوشته كه با
فلانی، یك كاسه خرجیم كه نورائی كمتر نگران گرسنه ماندن نور چشمیاش باشد.
من گریهام می گیرد، خب بگیرد، اما زخمهایم خوب میشود، قلبم حال میآید.
صادق خان هیچ نشد كه قلبت حال بیاید؟ یا آنقدر قلبت حال به حال شد كه رفتی
در لایهی دیگر زندگانی به شفافیت رسیدی آنجا كه نورائی از فراق نور
چشمیاش، تاریك میشد. صادق خان قلبم، قلبم زیر سایهات حال میآید. ضربان
قلبم را میشنوی؟ گوش كن... تا دل خاك طنین انداز است: شفافیت به مرگ
میرسد، زیاده قربانت صادق خان.
اگر به آن صفحات سفر كنی، تاریخ
نامهها را نگاه كنی، میبینی كه انگاری، نبض نامهرسان را هم گرفته
بودهاند. از دقایق هم آگاه بودهاند، از حال هم خبر داشتهاند، چه
عشقبازیها كه كردهاند. با عشق شان عشق میكنم. رفتم ببینم صادق خان چه
كتابهائی میخوانده كه من هم بخوانم شاید با حركت اندیشه به او نزدیك شوم،
رفتم ببینم دوست و رفقای صاحبدلش چه كسانی هستند، آلفرد دو موسهی همیشه
مست را از همه بیشتر دوست دارم. او كه در حضور معشوق، بی سر و پا بود و در
غیبت، چنان از معشوق پُر میشد، چنان از معشوق پُر میشد كه به خالیی
آسمان دهن كجی میكرد. نزدیك، نزدیكتر، دیدم رفتم آمدم شدم كه شاید بتوانم
به شما نزدیك شوم كه او را دیدم، كه در آن برهوت، درعسرت و تنگدستی، بغل
بغل، صاحبدلی میفرستاد برای شما، و شما مست و بیپروا همه را كف لمه
میكردی. سرِ عینك فرستادنش باز گریهام میگیرد، اما شده بهانه برای
بودنم. اندازهی عینكات را كه كشیده بودی و جوف نامه گذاشته بودی،
میگذارم روی پلك هایم، زیبا میشوم. آمدم بیایم زیر سایهی شما كه او را
دیدم، آمدم بیایم زیر سایهی شما، كه غلتیدم زیر موج موج دلواپسیی در هوای
دوست كه از پسِ فاصلهها، از ورای آسمانها، آن طرف آبها ،عشقباز، زنده و
تپنده تسخیرمیكند مرگ را از پس زمان و فراموشی، حی و حاضر، دقیقه به
دقیقه، مثل خدا نگهدارندهست. آنجا كه جنسیت رنگ میبازد، آن جا كه جماع پس
میرود، آن جا كه حرارت عشق مثل عشق مهر گیاه آمیخته میشود، آن جا كه
دقیقههای عشقباز را عشق است.
اینها باز میروند، باز میآیند، بلند
بلند یك چیزهایی میگویند. شور میگیردشان. وقتی بلند بلند حرف میزنند،
میفهمم یكی را آوردهاند، باز یكی را نجات دادهاند. دستهایم را هلال
میكنم دور چشمها، از پشت در شیشهای قطور، اتاق نجات را نگاه میكنم. مرد
جوانی است، همانطور با كفش و كت شلوار و جلیقه، لچه آب، آرام و بیتكلف،
تخت خوابیده. از رودخانه گرفتهاندش. افتادهاند روش، قلبش را شوك میدهند،
فیس فیس لولهی اكسیژن به دماغ و دهانش میكنند. با همهی تكاپو، تق تق
تتق شوك الكتریكی، قرقر روده شور، فیس فیس اكسیژن، بعضیها نجات پیدا
نمیكنند. حاضر نمیشوند از آن خواب گوارا، بیدار شوند. دوست دارم زل بزنم
آن تو، آنقدر نگاه كنم، آنقدر زمان كش بیاید تا دنیا به سر حدش برسد و من
از خود بیخبر شوم، مات شوم، گروه نجات را نگاه كنم كه بیخبر از خود با
هول و هراس آنچه در توان دارد، هی شوك بدهد، توی سرسرا، روی برانكار، بدو
بدو، نرسیده به دستگاه اكسیژن در حال دو، دهان به دهان، ها... هو... ها...
هو... نفس بدمد، نجات بدهد، بیخبر از خود، این بیخبری را دوست دارم. سفری
كوتاه و پرشتاب، بین مرگ و زندگی. انگار كه روی گل آتش، این ور بپرد، آن
ور بپرد، شوك بدهد، نفس بدهد، از خود بیخبر شرق شرق كشیده بزند، كسی كه
اسمش را نمیداند بلند بلند صداش كند بیدار شو، بیدار شو!
توی راهرو،
این طرف آن طرف، خانوادهی آن كسی كه خوابیده، تا بیدار شود، بیدار
نشستهاند، منتظر، دل دل میزنند، مضطرب، تا دكتر بیرون بیاید. انتظار،
انتظارِ كُشنده. دوست و آشنا هم سر میرسند، یكدیگر را بغل میكنند، گریه
زاری میكنند، دیدی دیدی میگویند. انتظار انتظار... از خود بیخود
میشوند. این بیخبری را دوست دارم، انگار جاذبهی زمین كم میشود، مركز
ثقل گم میشود، سبك، رها، رها از خود، دستها به گریبان، به همدردی، به
نوازش.
من هم به نوعی جزو گروه نجات شدهام یعنی قبولم كردهاند، داوطلب
این گوشه كنارها كمك میكنم. اگر طرف خواب به خواب نرود، اگر بیدار شود،
گل شبدر میگذارم روی گونههایش. گونههایش كه گل انداخت، میگویم یاحق،
میآیم از صادق خان بگویم، از آن خواب ژرف گوارا، میبینم نمیشود زبانم
نمیگردد، پرپر چهار پر، از دلواپسیی درهوای دوستِ به گفتار درآمده در نور
ِ نورائی را میگویم. شفا دهنده ست این دلواپسی، مثل حرارت عشق مهر گیاه،
آمیخته شونده ست.
دیر وقت بود، من منتطر قانون مقدس آرامش شب بودم.
معلوم نبود غریق نجات یافته یا نه. هیچكس را نداشت. لابد غریب بود. هیچكس
در انتظار بیدار شدنش نبود. از پشت در شیشهای كه نگاهش كرده بودم،
پیشانیی با صلابتش، خطوط عمیق پیشانیاش، انگار در انتظار گل شبدر آمیخته
با بوسهای چند، مرا به خود میخواند. این پیشانی را، این صلابت را جای
دیگر ندیدهام؟ من مثل كسی كه راه را بشناسد، درست رفتم رفتم تا در اتاقش
انتهای راهرو، آهسته در را باز كردم. چراغ خوابی كورسو، نور آبیی محوی پخش
میكرد. شنیده نشنیده، سمفونیی شماره هشت شوبرت با سوت زده و مثل نور
آبی، تو اتاق محو میشد. از زیباییی آن چه جلوی رویم بود، میخكوب شدم. ترس
برم داشت. قدرت حركت نداشتم. همانطور كه نگاهش میكردم، زیبائیاش را تاب
نمیآوردم. سرم گیچ میرفت. زانوهایم از تو، تیریك تیریك میلرزید. دقیقا
آگاه به خود بودم كه زمان بر من نمیگذشت. سكوت اندوه بار اتاق، در من شادی
تولید میكرد. شكوه زیبائیاش به آرزوی برآورده شده میمانست. خوابیدنش
آنطور بیقید، آنطور بیتكلف، من را پس میراند و باز مثل تشنجی گوارا، به
خود میخواند. بیدار بود. نگاه میكرد بیآنكه نگاه كند. باریك و مه آلود،
مهتابی و لاغر بود. انگار سرمای رودخانه را با خودش آورده بود. پیشانیی
بلندش، بیاختیار احترام انسان را برمیانگیخت. من ِ حسرت كشیده، مدهوش، به
زیبائیاش ملحق میشدم. وای چشمهایش... دو چشم درشت سیاه، چشمهای مورب
تركمنی كه یك فروغ ماوراء طبیعی و مست كننده داشت، دو چشم متعجب درخشان.
بیاراده به او نزدیك میشدم. یاحق، آهسته آهسته، گل شبدر میگذاشتم روی
پیشانیاش، آهسته آهسته، خودش را به من میسپرد. لبهایش نیمه باز، مثل این
بود كه تازه از یك بوسهی گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود.
موهایش ژولیده و سیاه، هنوز به گل و لای رودخانه آغشته بود. طوری دراز
كشیده بود كه انگار او را از بغل جفتش جدا كرده باشند. اندامش، جا به جا،
پستی و بلندیهای تناش، جای خالیی كی بود بگویم؟ پاورچین پاورچین رفتم
كنارش دراز كشیدم، آهسته آهسته خودش را به من میسپرد. ذره ذره با
زیبائیاش ممزوج میشدم. قطره قطره از درون آب میشدم. گر میگرفتم. تن
حسرت كشیدهی من، تن پُر حرارت من، حرارت خود را به تن سرمازدهی او
میداد، جا به جا، تنش گرم میشد، لبهایش جان میگرفت. آن لبهای نیمه
باز، آن بوسهی نیمه كاره از آن ِ لبهای كی بود؟ بگویم ... یاهو.
.:: This Template By : web93.ir ::.