+ ۱۳۸۹/۰۷/۲۸
 "زندگى رسم خوش‏آیندى است."

سهراب سپهری

 

میعادگاهشش‏ سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش‏ مى‌گذشت كه حكم اخراجش‏ را به دستش‏ دادند. در یك روز بهارى که درختان پس‏ از یك سرماى هشت نه ماهه در فاصله یكى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض‏ كرده بود، ركسى سوار بر اتوبوس‏، جاده خلوت را پشت سر ‌گذاشت و از كنار پارك معهودش‏ گذشت. آرزویى گم در دلش‏ جوانه زد، "كاش‏ مجبور نبودم به سر كار بروم. همین جا پیاده مى‌شدم و تا ظهر و شاید هم عصر را لابلاى این درختان مى‌گذراندم." در محوطه وسیعی كه درختان مثل دیوارى سبز آن را احاطه كرده بودند، زمین پوشیده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در یكدستى دست كمى از زمین سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس‏ از كنار پارك گذشت و این سوى وآن سوى، ساختمان‌هاى پراكنده، درخت‌هاى پراكنده و وسائط نقلیه در دیدرس‏ نگاهش‏ بودند. ركسى آرزوى محالش‏ را از یاد برد. به روز درازى كه در پیش‏ داشت، فكر كرد. كتابى كه در دستش‏ باز بود، روى زانویش‏ رها شد. خستگى پیش‏رس‏ را در همه اندامش‏ حس‏ كرد. كابوس‏ بیكارى هم مثل ابر تیره‌اى در آسمان ذهنش‏ چهره نشان داد. اما آن را از خود راند.

همزاد

مهری یلفانی
 

 "زندگى رسم خوش‏آیندى است."

سهراب سپهری

 

میعادگاهشش‏ سال و پنج ماه و سه روز از استخدامش‏ مى‌گذشت كه حكم اخراجش‏ را به دستش‏ دادند. در یك روز بهارى که درختان پس‏ از یك سرماى هشت نه ماهه در فاصله یكى دو روز آفتاب و گرما برگ باز کرده بودند و شهر ناگهان چهره عوض‏ كرده بود، ركسى سوار بر اتوبوس‏، جاده خلوت را پشت سر ‌گذاشت و از كنار پارك معهودش‏ گذشت. آرزویى گم در دلش‏ جوانه زد، "كاش‏ مجبور نبودم به سر كار بروم. همین جا پیاده مى‌شدم و تا ظهر و شاید هم عصر را لابلاى این درختان مى‌گذراندم." در محوطه وسیعی كه درختان مثل دیوارى سبز آن را احاطه كرده بودند، زمین پوشیده از چمنی سبز بود. آسمان آبى هم در یكدستى دست كمى از زمین سرسبز نداشت. لحظاتى بعد اتوبوس‏ از كنار پارك گذشت و این سوى وآن سوى، ساختمان‌هاى پراكنده، درخت‌هاى پراكنده و وسائط نقلیه در دیدرس‏ نگاهش‏ بودند. ركسى آرزوى محالش‏ را از یاد برد. به روز درازى كه در پیش‏ داشت، فكر كرد. كتابى كه در دستش‏ باز بود، روى زانویش‏ رها شد. خستگى پیش‏رس‏ را در همه اندامش‏ حس‏ كرد. كابوس‏ بیكارى هم مثل ابر تیره‌اى در آسمان ذهنش‏ چهره نشان داد. اما آن را از خود راند.

بیش‏ از شش‏ سال بود كه در این كارخانه كار مى‌كرد. همه جاى آن را مثل خانه خودش‏ مى‌شناخت و با آن الفتى دیرینه پیدا كرده بود. الفتى كه گاه و بى‌گاه جایش‏ را به نفرتى ناگفته مى‌داد. و باز خوشحال بود كه كار مى‌كند و درآمد دارد. دستش‏ در خرج كردن دراز است و همین، رضایتى پنهانى و غرورى آشكار به او مى‌داد.

چنان بر كار سوار بود كه مى‌توانست با چشم بسته کارکند. اگر كابوس‏ دستگاه خودكار رهایش‏ مى‌كرد، شاید با چشم بسته كار مى‌كرد. اما كابوس‏ او را وامى‌داشت كه دقت كند، مبادا كه جایى از كار عیب داشته باشد. رئیس‏ مربوطه و رئیس‏ بالاتر و مدیر كارخانه از كارش‏ رضایت داشتند. اما دوسال بود که دستمزدش‏ را اضافه نكرده بودند. دلایلشان لابد كافى بود؛ بحران اقتصادى و، و، و. و او اعتراضى نكرد. در واقع هیچ كس‏ اعتراض‏ نمى‌كرد. همین بود كه بود. غول دستگاه خودكار كه قرار بود بیاید و جاى آنان را بگیرد، حق اعتراض‏ را از آنان گرفته بود. صحبت از دستگاه را از همان روزهاى اول استخدام شنید. وقتى كه براى مصاحبه رفته بود، آقاى اسپنسر كه حالا همه او را فرانك صدا مى‌زدند و ركسى هم به تبعیت از دیگران او را فرانك مى‌خواند؛ به او گفت كه كارخانه یك دستگاه ماشین خودكار براى برچسب زدن به شیشه‌ها سفارش‏ داده است. استخدام شماهم موقتى است. اما هیچ نمى‌شود پیش‏ بینى كرد كه دستگاه كى وارد مى‌شود.

ركسى كار را با دلهره و كابوس‏ شروع كرد. سرپرست كه مرد میانه سالى از اهالى آسیاى جنوبى بود و مدت‌ها بود كه در این كشور زندگى مى‌كرد؛ در هرفرصتى به او گوشزد مى‌كرد كه در كار دقت كند. با لهجه‌اى كه فهم آن براى ركسى كه تازه به این كشور آمده بود، مشكل بود، كلماتى را پشت سر هم قطار مى‌كرد. ركسى گیج و ترس‏ زده نگاهش‏ مى‌كرد و خیال مى‌كرد از ماشین خودكار صحبت مى‌كند.

لودمیلا نام زنى بود كه كنار او كار مى‌كرد، زنی از اهالى رومانى؛ میانه سال و سفید چهره و كم حرف. لودمیلا شیشه‌هایى را كه ركسى برچسب می زد، در جعبه مى‌گذاشت. همیشه پشت به او كار مى‌كرد و ركسى جرات نمى‌كرد دوكلمه با او حرف بزند؛ مگر وقت ناهار كه لودمیلا دور از او مى‌نشست و با شوهرش‏ كه به نظر مى‌رسید جوان‌تر از خودش‏ باشد به زبانى گفتگو مى‌كرد كه ركسى نمى‌فهمید.

هفته‌ها و ماه‌هاى اول محو كار، دقت و درست انجام دادن كار بود. به نظرش‏ مى‌آمد در فضاى دیگرى سیر مى‌كند. شیشه‌ها كه مثل آدم‌هاى ماشینى پشت سرهم از راه مى‌رسیدند؛ ابتدا مثل جن‌هاى كوچكى بودند كه مى‌خواستند از زیر دست او بگریزند و گاه مى‌گریختند. اما بتدریج دستش‏ و فكرش‏ سرعت عمل یافتند و توانست همه آن جن‌هاى كوچك را مهار خود كند. كم‌كمك فكر را از مسیر كار خارج كرد و فقط با دستانش‏ كار كرد. فكر را گذاشت كه رها باشد. از كارخانه بیرون برود، به خانه برود، به خیابان، به گذشته. و گاه آنقدر دور شود كه وقتى دوباره به كارخانه برمى‌گشت، با تعجب به ركسى مى‌گفت، "ریحانه هنوز اینجایى؟"

ركسى به حیرت به فكر خود مى‌خندید و مى‌گفت، "ریحانه؟"

"یادت رفته؟ نامت را هم فراموش‏ كردى؟ مگر ریحانه نیستى؟"

ركسى آهى مى‌كشید و هیچ نمى‌گفت.

هفته‌هاى اول كارش‏ بود كه مجبور شد، مجبور هم نشد، یعنى خوب، براى جورچ ، یعنى همان مسئول تایوانى تلفظ کلمه ریحانه مشكل بود. ریحانه در این باره با نادر حرف زد. نادر به او گفت، "خوب، نمى‌تواند كه نتواند. یعنى مى‌گویى اسممان را هم عوض‏ كنیم؟ مرا هم نِیدر صدا مى‌زنند. خوب این مشكل آنهاست. نه مشكل من. من همان نادر هستم."

ریحانه لبخندى به شیطنت زد و گفت، "اما دیشب كه با سام حرف مى‌زدى، خودت را نِیدر معرفى كردى."

"مجبور بودم."

"من هم مجبورم. مجبورم اسمم را عوض‏ كنم تا تلفظ آن براى جورج آسان شود. "

بعد بى‌آن كه كسى به ‌او گفته باشد، حدس‏ زد كه جورج نیز نام واقعى مرد تایوانى نیست. نام‌هاى زیادى از اهالى این سرزمین‌ها به گوشش‏ خورده بود. شباهتى به جورج و امثال آن نداشتند.

آن شب تا دیروقت با نادر در باره نامى كه باید روى خود بگذارد، بحث كرد. نادر زیر بار نمى‌رفت و فقط اورا مسخره كرد. وقتى دید ریحانه همچنان یك دنده روى تصمیم خود ایستاده است، گفت، "به من ربطى ندارد. نام، نام توست. هر كار مى‌خواهى با آن بكن."

ریحانه دلیل آورد كه اگر این كار را نكنم، ممكن است بیكارم كنند. خوب، برایشان كه اشكالى ندارد. یكى را استخدام مى‌كنند كه تلفظ نامش‏ برایشان راحت تر باشد."

و بعد در رختخواب، آنقدر بیدار ماند، تا نام دلخواه خود را پیدا كرد. به نام‌هاى بسیارى فکر کرد. به نام‌هایى كه در این كشور شنیده بود و یا در كتاب‌ها خوانده بود؛ الیزا، سو، اَن. از نام اَن خنده‌اش‏ گرفت. نه این یكى را انتخاب نمى‌كرد. نام‌هایى مثل نانسى، مارگارت، آرلین و آنا. آنا را دوست داشت. او را یاد كتاب آنا كارنینا مى‌انداخت. بعد خود را با نام آنا در نظر مجسم كرد. آنا... آهنگ قشنگى داشت. اما به او نمى‌آمد. چقدر نام‌ها بیگانه مى‌نمودند. ساعت از دو نیمه شب گذشته بود، هنوز نام مورد نظر خود را پیدا نكرده بود. به پدر و مادرش‏ فكر كرد. چرا او را ریحانه نامیده بودند. اسم قشنگى بود. از آن زمان كه دختر كوچكى بود، به هركس‏ نام خود را گفته بود، شنیده بود كه چه اسم قشنگى! و یقین كرده بود كه قشنگ است. و حالا در این كشور، ازهمان ابتداى ورود، دچار مشگل شده بود. در خواب و بیدارى نام ركسانا از ذهنش‏ گذشت. نام یكى از هم‌كلاس‏هایش‏ در سال آخر دبیرستان بود. دخترى كه از آذربایجان شوروى آمده بود. چشمان سبز و موهاى بلوطى خوش‏ رنگى داشت. ركسانا پیانو مى‌نواخت. در جشن آخر سال دبیرستان پیانو زد. آن نغمه‌ها در دل و جان ریحانه آتش‏ افروخت. ریحانه با او دوست شد. چند بار به خانه‌اش‏ رفت و هربار به نغمه‌هاى پیانویش‏ گوش‏ كرد. ركسانا سال بعد در اثر سرطان خون درگذشت. و حالا سال‌ها از آن زمان مى‌گذشت. و ركسانا هنوز با آن نغمه‌هاى دل‌انگیز و آهنگ زیباى نامش‏ در خاطر ریحانه باقى بود. باخود عهد كرد، اگر صاحب دخترى شد، او را ركسانا بنامد. اما ركساناى او هیچ وقت به دنیا نیامد.

نام خود را یافته بود. صبح وقتى از خواب بیدارشد، اولین چیزى كه به نادر گفت همین بود.

"نامى را كه مى‌خواستم، پیدا کرد؛ ركسانا."

نادر كه آماده بیرون رفتن از خانه بود، گفت، "خود دانى."

به سراغ پسرش‏ رفت كه در رختخواب بود. بیدارش‏ كرد كه به مدرسه برود. پسر كلاس‏ هشت بود وشب‌ها مجبور بود تا ساعت‌ها بیدار بماند و كار كند، تا بتواند انگلیسى خود را به سطح كلاس‏ برساند. نادر او را در درس‏ كمك مى‌كرد. او نیز گهگاه معانى كلمات را برایش‏ از دیكشنرى بیرون مى‌آورد. به این امید كه خودش‏ هم گنجینه لغاتش‏ را زیاد مى‌كند. اما اگر چند روز بعد به همان كلمه در جایى برمى‌خورد، به ندرت معنایش‏ را به یاد مى‌آورد. از تغییر نام خود با پیمان هیچ نگفت. گرچه به خود قبولاند كه براى حفظ كارش‏ مجبور به تغییر نام شده است، اما نوعى شرم در وجودش‏ بود كه نمى‌خواست از آن با كسى حرف بزند. به خود گفت، "فقط در كارخانه."

و حالا پس‏ از شش‏ سال و پنج ماه و سه روز، با آن كه نام ركسى فقط در كارخانه بر زبان رانده مى‌شد، اما خود ریحانه به تدریج از ریحانه به ركسى تغییر ماهیت داده بود. گویى از جسمى به جسم دیگر حلول كرده بود. وقتى در خانه پیمان و نادر او را ریحانه صدا مى‌كردند، نام به نظرش‏ بیگانه مى‌آمد. سال‌ها پیش‏ این نام زیباترین نامى بود كه شنیده بود. اما حال، از این نام تهى شده بود. روزى هشت ساعت از شبانه‌روزش‏ را ركسى بود. و بقیه ساعات روز...

از وقتى نادر پیتزایى باز كرد و پیمان به دانشگاهى در شهرى دیگر رفت، كسى در خانه نبود تا ریحانه را صدا بزند. و حالا...

لباس‏ كارش‏ را پوشید و داشت به طرف جایگاه همیشگى خود مى‌رفت كه حس‏ كرد، كارخانه در سكوت آزاردهنده‌اى نفس‏ مى‌كشد. كارگران، بى ‌لبخندى به او نگاه كردند. همه در بهتى ناگفتنى چشم به دیگرى دوخته بودند. جورج نامه‌اى به دستش‏ داد. ركسى بلافاصله نامه را خواند و مفهموم اخراج و بستن كارخانه را درك كرد. نگاهى به پهلو دستى خود كه مرد جوانى از اهالى بنگلادش‏ بود و نام ذوالفقارش‏ را به ذول تبدیل كرده بود، انداخت. او نیز با لبخندى غم زده جوابش‏ را داد. انگار مى‌گفت، فدا شدیم، همه فدا شدیم.

ركسى بى‌اختیار گفت، "پس‏ دستگاه خود كار چه مى‌شود؟"

اگر خبر ورود دستگاه خودكار را شنیده بود، آنقدریكه نمى‌خورد كه خبر بستن كارخانه را. گویى كه خبر مرگ عزیزى را به او داده باشند.

سرپرست كارخانه كه مرد كانادایى عظیم‌الجثه‌اى بود، وارد محوطه شد. همه او را مستر اسمیت صدا مى‌زدند. مستراسمبت كارگران را در محوطه باز كارخانه جمع كرد و نطق مفصلى ایراد كرد كه ركسى چند جمله اول آن را درك كرد و به بقیه سخنان او نه گوش‏ كرد و نه توانست گوش‏ كند. مرگ كارخانه مثل غمى سنگین بردلش‏ نشسته بود. تعجب كرد كه چرا هیچ كس‏ گریه نمى‌كند و هاى و هوى به راه نمى‌اندازد. برعكس‏، بر چهره همه سكوتى بى‌تفاوت نشسته بود. اما وقتى مستر اسمیت چیزى گفت، ( لابد خنده دار) صداى شلیك خنده كارگران در محوطه پیچید. ركسى بیشتر تعجب كرد. به خود گفت شاید رسم مردم این سرزمین چنین باشد كه در مرگ هم خنده و مسخره بازى مى‌كنند. سریال‌هاى خنده دار تلویزیون را به یاد آورد كه مردم براى هیچ و پوچ مى‌خندیدند.

تعجب كرد كه چرا به این چیزها فكر مى‌كند. وقتى دید همه جمعیت به طرفى مى‌روند، ماند كه چه كند. لودمیلا بازوى اورا گرفت و كشید.

پرسید، "كحا؟"

"جشن خداحافظى."

ركسى بازهم حیرت زده بود. جشن؟ نه، حال جشن رفتن نداشت. دلش‏ مى‌خواست كنجى بنشیند و هاى هاى گریه كند. وبعد فكر این كه مجبور نیست تمام روز پشت آن ماشین بایستد و كار برچسب زدن را انجام دهد، انگار نفسى كه شش‏ سال و پنج ماه وسه روز در سینه‌اش‏ مانده بود، رها شد. یاد پارك زییاى معهودش‏ افتاد. صبح كه از كنار آن گذشت چه وقار و چه شكوهى داشت. لباس‏ كار را از تن كند. نامه اخراج را در كیف گذاشت و از كارخانه بیرون آمد. فضاى كارخانه، ماشین آلات خاموش‏، مثل اجساد مردگان در حال پوسیدن بودند. از هم اكنون بوى تعفن مى‌دادند.

منتظر اتوبوس‏ شد كه در این وقت روز دیر به دیر مى‌آمد. آسمان آبى، مثل چترى بر بالاى سرش‏ گسترده بود. چیزى سرد در درون ركسى، درست زیر قلبش‏ نشسته بود. از لحظه‌اى كه حس‏ كرد پیوندش‏ با كارخانه قطع شده است، آن را زیر قلب خود حس‏ كرد. چند بار دست روى آن گذاشت و فشار داد. فكرى كم‌رنگ از ذهنش‏ گذشت، "نكند سكته كنم." در هواى آزاد نفس‏ بلند كشید. اتوبوس‏ را دید كه از دور دست مى‌آید. به شوق رسیدن به پارك لبخند زد. اما از سرمایى كه زیر قلبش‏ بود كاسته نشد.

اتوبوس‏ به ایستگاه رسید. یكى دونفرى پیاده و چند نفرى سوار شدند. ركسى روى صندلى چهارنفره وپشت راننده نشست. اتوبوس‏ به راه افتاد. ركسى گیج و ماتم زده بود. چشم به بیرون دوخت. بعد روبروى خود، درست روى صندلى مقابل، کنار در ورودی، زنى دید. به یاد نیاورد كه زن كجا سوار اتوبوس‏ شد. اول به چشمان خود شك كرد. چند بار پلك زد. شاید آنچه مى‌دید، فقط خیال بود. اما نه خیال نبود، نه خطاى چشمى. زنى بود، درست به قد وقواره و شكل و شمایل خود او. گویى تصویر خود را در آینه مى‌دید. حتى خواست بلند شود و اورا با دستان خود لمس‏ كند، كه نكرد. یعنى جرات این كار را نداشت. محو تماشاى زن و غرق در بهت خویش‏، اتوبوس‏ به ایستگاه مقابل پارك رسید. زن پیاده شد. ركسى هم بى اختیار به دنبال زن پیاده شد. زن روى نیمكتى زیر درختان پارك نشست. ركسى نیز او را دنبال كرد و دركنار او نشست. چند بار زبان باز كرد كه با او حرف بزند، اما حرف مثل باد هوا بود، به زبان نمى‌آمد.

زن مثل جسدى ساكت بود. نگاهش‏ به نقطه نامعلومى خیره بود. كتابى روى دستش‏ باز بود. همان كتابى كه ركسى مى‌خواند؛ از یك نویسنده جدید.

پارك، درختان و محوطه باز بین درختان در سكوت پیش‏ از ظهر بهار و در هوایى آرام و بى‌باد كه به ندرت در این شهر بادخیز اتفاق مى‌افتاد، سر در جیب تفكر فرو برده بودند. ركسى حس‏ كرد خوابش‏ مى‌آید. چقدر دلش‏ مى‌خواست مى توانست زیر سایه درختان دراز بكشد و چند ساعتى بخوابد. به این خواب نیاز داشت. شش‏ سال و پنج ماه و سه روز بود كه هر صبح مثل ماشین كوكى از خواب بیدار مى‌شد. در تاریك روشن صبح براى پیمان و نادر صبحانه حاضر مى‌كرد. ساندویجش‏ را آماده مى‌كرد. گاه حتى شام شب را هم مى‌پخت. نادر در رختخواب بود كه او مى‌رفت. سه چهار سالى مى‌شد كه دیگر نادر را چندان نمى‌دید. اگر هم مى‌دید، نادر خواب بود. گاهى در میهمانى‌ها و خانه دوستان و یا خانه خودشان، اگر دوستى به دیدنشان مى‌آمد. و یا عید نوروز كه فقط به چند ساعت محدود مى‌شد. مغازه پیزایى نادر را خورده بود و فقط سهم خوابش‏ به خانه مى‌رسید.

ركسى فكر كرد. فكر كه نه. از وقتى زن هم‌زاد خود را دید، (این نامى بود كه خود به زن داد.) دیگر فكر مشخصى با او نبود. فكرها در توده متراكمى از ابر، كم رنگ و كم رنگ‌تر مى‌شدند. فقط خیالى محو در او بود كه كاش‏ مى توانست زیر درختان دراز بكشد و بخوابد. گرچه خانه‌اش‏ را داشت. آپارتمانى در طبقه بیست و پنجم یك ساختمان سى و شش‏ طبقه، در كنار یكى از شاه‌راه‌هاى بزرگ كه وسائط نقلیه چون رودخانه‌اى خروشان همیشه از آن گذر مى‌كردند. اما ركسى هیچ میلى به خانه رفتن نداشت. خانه دیگر در تمام ساعات شب و روز از آن او بود. این فكر دوباره مثل فكر مرگ عزیزى دل او را فشرد و سرما را زیر قلب خود حس‏ كرد. در همان لحظه كه تصمیم به خوابیدن زیر درختان چنان در او قوى شد كه از جاى بلند شد. دید كه زن هم‌زادش‏ جلوتر از او راه افتاد و رفت زیر سایه درخت تنومندى، كتاب و كیف خود را زیر سر گذاشت و خوابید. ركسى فکر کرد، "بازهم من باختم. "

دیگر میل به خواب نداشت. فقط مى‌خواست بداند زن تا كى‌ مى‌خوابد. و وقتى بیدار شد، با او به گفتگو بنشیند و بگوید، من، یعنى ركسى در این لحظه، و یادش‏ آمد كه نام واقعى‌اش‏ ریحانه است. اما مدت‌ها بود كه این نام را از یاد برده بود. اصلا به یاد نیاورد كه كى این نام را شنیده است. در واقع مدت‌ها بود كه دیگر كمتر كسى او را ریحانه صدا مى‌زد. خودش‏ هم باورش‏ شده بود كه ركسى شده است.

آرى مى‌خواست با زن درد دل كند. مدت‌ها بود كه با كسى درد دل نكرده بود و حالا كه درد مرگ عزیزى را با خود داشت، باید از آن حرف مى‌زد. پس‏ به انتظار نشست. كم كمك حس‏ كرد چیزى به رنگ شادى در دلش‏ سرریز مى‌كند. شادى رهایى بود. شادى غرق شدن در سبزى سرشارى كه اطراف او را گرفته بود و آسمان كه رنگ آبى زلالى داشت. پرندگان كه صدایشان خاموشى درخت‌ها را آشفته نمى‌كرد. این شادى، شادى موذى و آزاردهنده‌اى بود. آدمى در مرگ عزیزى نمى‌تواند شاد باشد. اما ركسى شاد بود. و منتظر بود كه هم‌زادش‏ از خواب بیدار شود.

نشست. تا كى؟ ندانست. دید كه بهار با تابستان و تابستان با پاییز جا عوض‏ كرد. برگ درختان زرد، نارنجى، و قرمز شدند. از شاخه‌ها فروریختند و هم‌زاد ركسى همچنان زیر درختان خوابیده بود. شایدهم به خواب ابدى فرو رفته بود. ركسى وقتى به خود آمد كه زن تماما زیر برگ‌هاى خشك مدفون شده بود.

بلند شد و به خانه رفت. خانه مثل همه روزهاى دیگر كه او ساعت شش‏ و نیم از كارخانه برمى‌گشت، ساكت بود. نادر در پیتزایى مشغول پخت وسفارش‏ گرفتن پیتزا بود و پیمان هم درشهرى دیگر، با دروس‏ دانشگاهى كلنجار مى‌رفت. او باید براى خود غذا مى‌پخت. تلویزیون تماشا مى‌كرد. به سریال‌هایى كه اصلا خنده دار نبود، مى‌خندید. آگهى‌هاى تجارتى را براى هزارمین و ده هزارمین بار نگاه مى‌كرد و فحش‏ مى‌داد. چُرت مى‌زد و روزنامه‌هاى ایرانى را مى‌خواند. به یكى دو دوست تلفن مى‌زد و حرف‌هاى تكرارى را تكرار مى‌كرد. و بعد شب مى‌شد. مى‌خوابید. نزدیكى‌هاى صبح حضور نادر را حس‏ مى‌كرد. تنش‏ گاه بوى هم‌خوابگى مى‌داد. بلند مى‌شد. به اتاق پیمان مى‌رفت كه حالا خالى بود. روى تخت او مى‌خوابید. در حالى بین خواب و بیدارى، هنوز بوى هم‌خوابگى را حس‏ مى‌كرد. مى‌خواست عق بزند. به خواب مى‌رفت. خواب‌هاى پریشان مى‌دید. جورج را خواب مى‌دید كه با لودمیلا عشق‌بازى مى‌كرد. و شوهر لودمیلا را در خواب مى‌دید كه به خانه‌شان آمده و مى‌خواهد یك دختر ایرانى سفارش‏ بدهد. بیدار مى‌شد. به یاد ایران مى‌افتاد. هرچه فكر مى‌كرد، نام كوچه‌اى را كه دختر دایى‌اش‏ نسترن زندگى مى‌كرد به یاد نمى‌آورد. دوباره به خواب مى رفت. خواب دستگاه خودكار را مى‌دید كه در اتاق نشیمن كار گذاشته بودند و او از آن مى‌ترسید. نادر با آن ور مى‌رفت و مى‌خواست با آن پیتزا درست كند. به صداى ساعت از خواب بیدار مى‌شد. صبحانه نخورده از خانه بیرون مى‌رفت.

نفس‏ عمیقى كشید. چقدر خوب بود كه فردا مجبور نبود به سر كار برود. و بعد دوباره غم، غم از دست دادن عزیزى بر دلش‏ چنگ انداخت. اما گریه نكرد. به نادر تلفن زد و خبر بستن كارخانه را به او داد. نادر پرسید، "پس‏ دستگاه خود كار چى شد؟ مگر سفارش‏ نداده بودند؟"

"من چه مى‌دانم."

"پس‏ فقط با كابوسش‏ روح مرا و خودت را سوهان مى‌زدى."

"تقصیر من نبود."

گوشى را گذاشت. زندگى عجیب خالى شده بود. آن كه مرده بود، روزها و شب‌هاى خالى براى ركسى به جاى گذاشته بود.

روى راحتی دراز كشید. یاد هم‌زادش‏ افتاد. در دل گفت، "خوشا به حالش‏، چه شهامتى داشت. آن‌قدر زیر درختان ماند، تا برگ‌ها او را مدفون كردند و من..."

سعى كرد به آینده فكر نكند. اما آینده مثل همان ماشین خودكار بود. كه بود و نبود. قرار بود بیاید. هم مى‌آمد و هم نمى‌آمد. روز، پشت روز و شب، پشت شب آمد. یازده سال و هفت ماه و هشت روز گذشت.

بعد ركسى كه حالا دوباره ریحانه شده بود و نام ركسى در خاطره‌اش‏ گم شده بود. در بیمارستانى در این شهر در گذشت. شوهر، پسر و عروسش‏ كه پس‏ از شش‏ سال ازدواج هنوز نمى‌خواست بچه‌دار شود، در كنارش‏ بودند. هیچ نمى‌دانستند در درون او چه مى‌گذرد. فقط مى‌دیدند كه لبخندى بر چهره‌اش‏ نشسته است. دستانش‏ گاهى به سوى نامعلوم دراز مى‌شود. ریحانه در همان پارك معهودش‏ بود. پاركى كه شش‏ سال و پنج ماه و سه روز از كنارش‏ گذشت و هرروز آرزو كرد كه ساعتى در سایه درختان و آن محوطه باز بنشیند و به صداى پرندگان گوش‏ كند. ریحانه حال زیر درختان روى تكه چمن سبزى دراز كشیده بود و منتظر بود كه برگ درختان رنگ عوض‏ كنند و با باد مختصرى بر او ببارند. ریحانه هم‌زاد خود را دید. به روى او لبخند زد و سلام كرد. سلامش‏ راپیمان شنید وگفت، "بابا ریحانه سلام مى‌كند."

"به كى؟ به من؟"

هم‌زاد گفت، "به تو نه. به من."

   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش