در زمانی که همه آنها می کوشیدند تا راه را برای خود باز کنند و از ترمینال فرودگاه رد شوند، پای یکی از آنان از روی بیدقتی به پایه میز دکه ای اصابت کرده و سیب های روی آن، به زمین می ریزد.
مسافران همه بی تفاوت از این مسئله خود را به هواپیما میرسانند و در جای خود مینشینند و نفس راحتی میکشند که میتوانند به خانواده خود برسند، اما یک نفر از آنان میایستد و نظاره گر صحنه میشود...
او با بالا بردن دست خود از دوستان خداحافظی میکند و به دخترک سیب فروش کمک میکند که سیب ها را
جمع کند، آخر آن دخترک کور بود و این کار برایش سخت.
آن مرد در حین جمع آوری سیبها متوجه میشود بعضی از سیبها له شده اند و بعضیها کثیف؛ پس 10 دلار به دخترک میدهد و میگوید:
"این هم خسارت سیبهائی که من و دوستانم آنها را خراب کردیم. امیدوارم ناراحتتان نکرده باشیم."
مرد کمی می ایستد و بعد با گامهای بلند شروع به دور شدن از دکه آن دخترک میکند. در این هنگام دخترک ده ساله با صدای بلند و در میان جمعیت رو به او کرده و می گوید:
"ببینم، نکند شما حضرت عیسی (ع) هستید؟!"
مرد مات و متحیر در جای خود میخکوب شد...
.:: This Template By : web93.ir ::.