
درباره وی داستان های لطیفه آمیز فراوانی نقل می شود. اینکه وی شخصی واقعی بوده یا افسانه ای مشخص نیست. برخی منابع او را واقعی دانسته و همروزگار با تیمور لنگ (درگذشته ??? ق.) یا حاج بکتاش (درگذشته ??? ق.) دانسته اند. در نزدیک آق شهر از توابع قونیه در ترکیه محلی است که با قفلی بزرگ بسته شده و می گویند که قبر ملا نصرالدین است.
او را در افغانستان، ایران و جمهوری آذربایجان ملا نصرالدین، در ترکیه هوجا نصرتین (خواجه نصرالدین) و در عربستان جوحا (خواجه) می نامند. مردم عملیات و حرکات عجیب و مضحکی را به او نسبت می دهند و به داستان های او می خندند. قصه های او از قدیم در شرق رواج داشته و دانسته نیست ریشه آنها از کدام زبان آغاز شده است.
(منبع: دانشنامه ویکی پدیا)

مجسمه ای به نام «ملا نصرالدین همیشه خندان» از جنس برنز در بخارا، در این مجسمه چهره او را چهره ای ازبکی ترسیم کرده اند.
داستان هایی از ملانصرالدین
زن کامل
ملا نصر الدین با دوستی صحبت می کرد.
- خوب ملا، هیچ وقت به فکر ازدواج افتاده ای؟
ملا نصر الدین پاسخ داد: فکر کرده ام. جوان که بودم، تصمیم گرفتم زن کاملی پیدا کنم. از صحرا گذشتم و به دمشق رفتم و با زن پر حرارت و زیبایی آشنا شدم اما او از دنیا بی خبر بود. بعد به قاهره رفتم؛ آن جا هم با زنی آشنا شدم که معلومات زیادی درباره ی آسمان داشت، اما زیبا نبود. بعد به اصفهان رفتم و نزدیک بود با دختر زیبا با ایمان و تحصیل کرده ای ازدواج کنم.
- پس چرا با او ازدواج نکردی؟
- آه، رفیق! متاسفانه او هم دنبال مرد کاملی می گشت!
طلب بخشش
جمعی در میدان بزرگ ده بر سر ماجرائی حقیر دعوا می کردند و دشنه و خنجر از چپ و راست بر همدیگر حوالت می نمودند. در گوشه ی میدان الاغی بایستاده و خاموش در هیاهوی آنان می نگریست. ملانصرالدین به آرامی سر در گوش الاغ برد و گفت: اینان را ببخشایید که نام خود بر شما نهاده اند!
خر نخریدم ان شاءالله ...!
ملانصرالدین روزی به بازار رفت تا دراز گوشی بخرد. مردی پیش آمد و پرسید: کجا می روی؟ گفت:به بازار تا درازگوشی بخرم.
مردگفت: ان شاءالله بگوی. گفت: اینجا چه لازم که این سخن بگویم؟ درازگوش در بازار است و پول در جیبم. چون به بازار رسید پولش را بدزدیدند.
چون باز می گشت، همان مرد به استقبالش آمد و گفت: از کجا می آیی؟
گفت: از بازار می آیم ان شاءالله، پولم را زدند ان شاءالله ، خر نخریدم ان شاءالله و دست از پا درازتر بازگشتم ان شاءالله!
وظیفه و تکلیف
روزی ملانصرالدین بدون دعوت رفت به مجلس جشنی.
یکی گفت: جناب ملا! شما که دعوت نداشتی چرا آمدی؟
ملانصرالدین جواب داد: اگر صاحب خانه تکلیف خودش را نمی داند. من وظیفه ی خودم را می دانم و هیچ وقت از آن غافل نمی شوم.
علت نا معلوم
ملانصرالدین به یکی از دوستانش گفت: خبر داری فلانی مرده؟
دوستش گفت: نه! علت مرگش چه بود؟
ملا گفت: علت زنده بودن آن بیچاره معلوم نبود چه رسد به علت مرگش!
دیرباور
روزی یکی از همسایه ها خواست خر ملانصرالدین را امانت بگیرد. به همین خاطر به در خانه ملا رفت.
ملانصرالدین گفت: خیلی معذرت می خواهم خر ما در خانه نیست. از بخت بد همان موقع خر بنا کرد به عرعر کردن.
همسایه گفت: شما که فرمودید خرتان خانه نیست؛ اما صدای عرعرش دارد گوش فلک را کر می کند.
ملا عصبانی شد و گفت: عجب آدم کج خیال و دیرباوری هستی. حرف من ریش سفید را قبول نداری ولی عرعر خر را قبول داری.
بوقلمون
روزی ملانصرالدین از بازار رد می شد که دید عده ای برای خرید پرنده ی کوچکی سر و دست می شکنند و روی آن ده سکه ی طلا قیمت گذاشته اند.
ملا با خودش گفت مثل اینکه قیمت مرغ این روزها خیلی بالا رفته. سپس با عجله بوقلمون بزرگی گرفت و به بازار برد، دلالی، بوقلمون ملا را خوب سبک سنگین کرد و روی آن ده سکه ی نقره قیمت گذاشت.
ملا خیلی ناراحت شد و گفت: مرغ به این خوش قد و قامتی ده سکه ی نقره و پرنده ای قد کبوتر ده سکه ی طلا؟
دلال گفت: آن پرنده ی کوچک طوطی خوش زبانی است که مثل آدمیزاد می تواند یک ساعت پشت سر هم حرف بزند.
ملانصرالدین نگاهی انداخت به بوقلمون که داشت در بغلش چرت می زد و گفت: اگر طوطی شما یک ساعت حرف می زند در عوض بوقلمون من دو ساعت تمام فکر می کند.
گریه بر مرده
روزی ملانصرالدین به دنبال جنازه ی یکی از ثروتمندان می رفت و با صدای بلند گریه می کرد. یکی به او دالداری داد و گفت: این مرحوم چه نسبتی با شما داشت؟
ملا جواب داد: هیچ! علت گریه ی من هم همین است.
کرامت ملا
روزی ملانصرالدین ادعای کرامت کرد.
گفتند دلیلت چیست؟
گفت: می توانم بگویم الساعه در ضمیر شما چه می گذرد؟
گفتند: اگر راست می گویی بگو.
گفت: همه ی شما در این فکر هستید که آیا من می توانم ادعایم را ثابت کنم یا نه!
مهمان شدن ملانصرالدین
روزی ملانصرالدین به عده ای رسید که مشغول غذا خوردن بودند. رفت جلو و گفت السلام یا طایفه ی بخیلان!
یکی از آن ها گفت: این چه نسبتی است که به ما می دهی؟ خدا گواه است که هیچ یک از ما بخیل نیست.
ملانصرالدین گفت: اگر خداوند این طور گواهی می دهد، از حرفی که زدم توبه می کنم، و نشست سر سفره ی آن ها و شروع کرد به غذا خوردن.
شکایت الاغ
الاغ ملانصرالدین روزی به چراگاه حاکم رفت. حاکم از ملا نزد قاضی شکایت کرد. قاضی ملا را احضار کرد و گفت: ملا ماجرا را توضیح بده. ملا هم گفت : جناب قاضی. فرض کنید شما خر من هستید. من شما را زین می کنم و افسار به شما می بندم و شما حرکت می کنید. بین راه سگها به طرفتان پارس می کنند و شما رم می کنید و به طرف چراگاه حاکم می روید. حالا انصاف بدید من مقصرم یا شما؟!!!
دو تا خر
روزی ملانصرالدین و دوستش دو خر خریدند.
دوست ملا گفت: چه طور بفهمیم کدام خر از آن کیست؟ ملاگفت: خوب من یه گوش خرم را میبرمآن که یه گوش دارد مال منو آنهم که دو گوش دارد مال تو.!
فردای آن روز خر ملا گوش خر دیگر را از سر حسادت خورد!!!
دوست ملاگفت: حالا چیکار کنیم ملا گفت: منهر دوگوش خر خود میبرم!!!
و فردا باز ماجرا تکرار شد...
دوست ملادگر بار گفت: حال چه کنیم؟ و ملا گفت: من دم خرم میبرم!
فردا بازهم قضیه دیروز شد...
دوست ملا با عصبانیت گفت: حال دیگر چه کنیم؟
ملانصرالدین هم پاسخ داد: عیبی ندارد خب حال خر سفید مال تو خر سیاههم از آن من.
عقل سالم
زن ملا به عقل خود خیلی می نازید و همیشه پیش شوهرش از خود تعریف می کرد. روزی گفت: مردم راست گفته اند که دارای عقل سالم و درستی هستم. ملا جواب داد: درست گفته اند چون تو هرگز عقلت را به کار نمی بری به همین دلیل سالم مانده است!
.:: This Template By : web93.ir ::.