شده ام مانند آن مجسمه ی تیر و ترکش خورده بودای بامیان.
این جماعت، یا حداقل قسمتی از این جماعت گاهی فکر میکنند، و البته فقط گاهی فکر می کنند،
که من، یکی مجسمه از جنس سنگم که هزار سال است نشسته آرام،
به فراغت ارتفاع و کف دو دست را به نشان آرامش پشت به زانو گذاشته و لبخندی میزند،
ابدی، بی عدم.
نه جانم... نه عزیزم... من هم از همان چند کیلو رگ و گوشت متعفنی هستم که تو راست و من هم همانقدر از آمدن و بودنی دلشاد میشوم که از رفتن و عدمی دلتنگ.
گاهی از درک شناخت جماعت در باب خودم دچار تهوع میشوم و هر چه از اعتقاد به دیگری و دیگران نشخوار کرده ام، بالا می آورم.
شده ام تابلوی "خوش آمدید" مستقر در نبش چهار راهی عمومی در تقاطع خیابانهای اوقات فراغت، بی کسی، سنگ صبور و سر مگو که منتهی می شوند به بزرگراه فراموشی.
یا بدتر از آن... نسخه ذخیره شده... چیزی شبیه اصل... شاید هم یدکی، یدک کشی برای روز... روز که نه... ساعات و دقایق مبادا...
نه ... بعید می دانم همه هدف از خلقت من همین بوده...
بیش از آن... بعید می دانم همه هدفم از زندگی همین باشد...
امروز پاهایم... همین پاهای کشیده و معجوج را که به حکم ناشنیده و نا نوشته ای همه شب از کف تا زانو لخت و عریانند، دراز خوابانده بودم روی میز...
نگاه کردم...
با خودم گفتم روی تخت غسالخانه هم باید همین شکل و شمایل را داشته باشند...
و برای مرده شوری که ای بسا بسیار پاهای خوش تراش تر و عضلانی تر، دیده و آسوده از هر سبقه و تاریخی شسته شان، دیگر چه اهمیتی دارد این دو پا متعلق به من بوده ؟
به من... به من خودم... نه این من بی انهدام دیگران.
خیلی چیزها هست درباره خودم که نمیدانم، پس نمی توانم بگویم.
خیلی چیزها هست درباره خودم که میدانم، اما نمی توانم بگویم.
مشکل اینجاست که همین چند خط هم بیش از آنکه درد دل دیده شود در شمار
فسناله های "مرا دریابید" پسران و دخترکان رفیق بریده ای خواهد رفت که به
هر کوی و برزن دیجیتالی می توان دید.
اصلا" چه اصرار دارم من که فرق دارد این بن بست با آن کوچه ها...
مهم آن نقش نفرین شده است... همان مجسمه لبخند بر لبی که قرار است دیگران، این دیگران به زعم خود موقت و به دید خودش مثبت، را چشم بنشیند تا ابد،
که نلرزد دستی... که نخارد پایی... که نغلطد اشکی...
.:: This Template By : web93.ir ::.