+ ۱۳۸۹/۱۰/۳۰
دیروز بر دروازه ی معبد ایستادم و از رهگذران درباره ی رموز و آداب عشق پرسیدم. مردی میانسال می گذشت. جسمی بی رمق و چهره ای غمگین داشت

آهی کشید و گفت:

عشق میراثی است از اولین انسان که استحکام و توانایی را ضعیف ساخته است.

جوانی تنومند و ورزیده می گذشت. با صدایی آهنگین، پاسخ داد:

عشق، ثباتی است که به بودن افزوده گردیده تا اکنونم را به نسلهای گذشته و آینده پیوند دهد.

زنی با نگاهی دلتنگ می گذشت. آهی کشید و گفت:

عشق زهری مرگ آور است که دم جمع زنندگان عبوس است که در جهنم به خود می پیچند و از آسمان، توام با چرخش، چون ژاله جاری است. فقط به این خاطر که روح های تشنه را در آغوش بگیرد و سپس آنان لحظه ای می نوشند، یک سال هوشیارند، و تا ابد می میرند.

دخترکی که گونه ای چون گل سرخ داشت، می گذشت، لبخندی زد و گفت:

عشق چشمه ای است که روح عروسان را چنان آبیاری می کند تا به روحی عظیم بدل شوند و آنان را با نیایش تا سرحد ستارگان شب بالا می برد تا قبل از طلوع خورشید ترانه ای از ستایش و پرستش سر دهند.

مردی می گذشت، لباسی تیره رنگ به تن داشت با محاسنی بلند ابرو در هم کشید و گفت:

عشق جهانی است که مانع از دید است در عنفوان جوانی آغاز می شود و با پایانش پایان می یابد.

مردی خوش منظر با چهره ای گشاده عبور می کرد با خوشحالی گفت:

عشق دانش علوی است که چشمانمان را باز می کند تا چیزها را همانطور که خداوند می بیند ببینیم.

مرد نابینایی می گذشت که با عصایش به زمین ضربه می زد گریه سر داد و گفت:

عشق مه ای غلیظ است که روح را از هر جهت احاطه کرده است و حدود وجود را مستور نموده است و فقط اجازه دارد شبح تمایلاتش را که در صخره ها سرگردان است ببیند و نسبت به صدای پژواک فریادش در دره ها ناشنوا است.

جوانی با گیتار می گذشت و می خواند؛

 عشق اشعه ای جادویی از نوری است که  از روی انسانهای حساس می درخشد و اطرافشان را آذین می بندد، تو جهان را چون کاروانی می بینی که از میان علفزار سبز گذر می کند. عشق رؤیایی دوست داشتنی است که بین بیداری و بیداری برپا است.

پیرمردی میگذشت پشتش خم شده بود و پاهایش را همانند تکه ای پارچه به دنبال می کشید، با صدایی لرزان گفت:

عشق آرامش جسم است در خاموش گور و آسایش روح است در عمق ابدیت.


کودکی پنج ساله می گذشت لبخندم را پاسخ داد و گفت:

عشق یعنی پدرم یعنی مادرم. فقط پدر و مادرم هستند که عشق را می شناسند.

روز به پایان رسید کسانی که از معبد عبور می کردند هر یک به زبان خویش تعبیری از عشق داشتند که آمالشان را آشکار می ساخت و بیانگر یکی از رموز زندگی بود. عصر هنگام که عبور رهگذران خاموش شد صدایی از درون معبد به گوشم رسید.


عشق دو تصنیف دارد: نیمی صبر و نیمی تندخویی

نیمی از عشق آتش است.

در آن هنگام وارد معبد شدم با صداقت و در سکوت زانو زدم و به عبادت پرداختم خداوندا مرا طعام شعله ها گردان...

بار الهی مرا در آتش مقدس بسوزان...
 

  منبع : کتاب معشوق نوشته ی جبران خلیل جبران

   برچسب‌ها: عشق دو تصنیف دارد
   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش