+ ۱۳۸۹/۱۲/۱۷

با حضور حضرت آيت الله صادق لاريجاني آملي بعنوان پنجمين رئيس قوه قضائيه جمهوري اسلامي ايران، اميدواري به سمت پندآموزي از اشتباهات دوره هاي قبلي و انتخاب شيوه هاي منطقي تر در هدايت دستگاه قضائي، با طرح ضرورت بازنگري در برخي از حوزههاي اشكال آفرين دادگستري، بيشتر از گذشته مطرح شده است.
از جمله اين مسائل، مبحث بسيار مهم رسيدگي فوق العاده به آراء قطعي مي باشد، كه از طريق ماده ۲ قانون ملغي شده اختيارات رئيس قوه قضائيه و ماده ۱۸ اصلاحي در دوره قبلي بعنوان شاخص ترين شيوه اعمال توسعه قضائي در دوره گذشته اقدام گرديد.

هر چند بررسي عملكرد دوره چهارم قوه قضائيه، جهت پرهيز از اشكالات آن و بررسي بهترين شيوه هاي توسعه دستگاه قضائي در ابعاد كيفي و كمي براي دوره جديد، نيازمند وقت و فرصت مناسب است و لكن با توجه به انعكاس ديدگاه رياست جديد، در خصوص نحوه ادامه كار واحد نظارت ويژه قوه قضائيه كه متصدي نهائي بحث ماده ۱۸ اصلاحي مي باشد، نكاتي كه در گذشته نيز، به متصديان مربوطه تذكر داده شده، جهت امكان تبين بهتر مسئله، تقديم ميگردد، تا شايد با توجه به تجارب گذشته، امكان برنامه ريزي مناسب براي آينده فراهم گردد.

در حال حاضر محور رسيدگي فوق العاده واحد نظارت ويژه رئيس قوه قضائي، بر اساس ماده واحده « قانون اصلاح ماده (۱۸) اصلاحي قانون تشكيل دادگاههاي عمومي و انقلاب (حذف شعب تشخيص ديوانعالي كشور)» مصوب ۲۴/۱۰/۱۳۸۵ مجلس شوراي اسلامي، منتشره شماره ۱۸۰۴۹ مورخ ۱۴/۱۱/۱۳۸۵ روزنامه رسمي كشور، و آئين نامه ها (دستور العمل اجرائي) مصوب رئيس سابق قوه قضائيه مي باشد.

لكن با توجه به حدود سه سال از اجراي شيوه جديد، حجم سنگين درخواستها و طولاني شدن رسيدگيها و ضرورت نياز به راهكارهاي برون رفت از حجم سنگين دعاوي در دادگستري و به تبع، تعداد بسيار زياد درخواست رسيدگي فوق العاده، مورد نياز دستگاه قضائي ميباشد و گفته ميشود، وضعيت فعلي براي استان هاي شلوغ نظير استان تهران و امثالهم، غير قابل تحمل ميباشد. در اينجا لازم است، در مقدمه بحث، مختصري از سابقه مسئله، بررسي شود.

در دوره رياست جهارم قوه قضائيه از ۷۸-۱۳۸۸ شمسي، تلقي سمت قضائي براي رئيس قوه و ايجاد شعب تشخيص در ديوان عالي كشور، از جمله امور توسعه قضائي، اقدام عملي گرديد. در اين خصوص ابتدا به موجب ماده ۲ قانون اختيارات رئيس قوه قضائيه مصوب ۸/۱۲/۱۳۷۸، عنوان سمت قضائي براي رئيس قوه قضائيه پيش بيني ميشود تا در صورت اطلاع از وجود احكام قطعي خلاف بين شرع (كه در عمل، در هر دو حوزه «شرع» و «قانون» اقدام شده است)، ايشان حق درخواست نقض حكم قطعي مراجع دادگستري را از شعب ديوان عالي كشور، داشته باشند.

سپس در زمان تصويب اصلاحات قانوني براي اعاده دادسرا، بعنوان ماده ۱۸ اصلاحي قانون اصلاح تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب، شعب تشخيص ديوان عالي كشور پيش بيني قانوني ميشود، تا به درخواست اشخاص براي رسيدگي به ادعاي خلاف بين شرع و قانون، ظرف يك ماه از تاريخ ابلاغ حكم قطعي، با اختيار رسيدگي ماهوي در شعبه ديوان عالي كشور، اقدام گردد و در تبصره هاي آن، تاكيد ميشود كه مجوز رسيدگي به ادعاي خلاف بين شرع براي رئيس قوه قضائيه، در همه احكام صادره حتي حكم اصدار يافته از شعبه تشخيص ديوان عالي كشور و بدون قيد زماني وجود دارد.

با اجراي مقررات مذكور، به دليل ثبت تعداد بسيار زياد درخواستهاي رسيدگي در شعب تشخيص ديوان عالي كشور، حتي دبيرخانهاي مستقل از دبيرخانه اصلي ديوان به اين امر اختصاص مييابد و حدود نصف ظرفيت ديوان عالي كشور، بعنوان شعبه تشخيص در نظر گرفته ميشود. كما اينكه براي پوشش ماده ۲، علاوه بر اداره كل نظارت و پيگيري قوه قضائيه، نياز به تعيين نمايندگان ويژه در دستگاه هاي مختلف قضائي و استانها‏، بوجود مي آيد. امري كه بعد از چند سال، اشكالات بيشمار آن هويدا گشته و منجر به تغييرات پي در پي، در خصوص ساختار اداري و عملي آن شده است.

لكن صرف نظر از توالي فاسد اقدامات اشخاص فرصت طلب، كه از هر گونه فضاي ايجاد شده در اقدامات جديد و اصلاحي، منافع شخصي خود را پيگيري مينمايند، اشكالات متعدد تشكيلات مذكور، همچنان محل اعتراض جامعه حقوقي و قضات مجرب بوده و درخواست حذف اين تشكيلات و اصلاح آن مطرح ميشود. اين درخواستها طبق لايحه تنظيم شده اوليه از طرف قوه قضائيه در سال ۱۳۸۴ به دولت و سپس به مجلس پيشنهاد گرديد و سرانجام با تغييراتي، به تصويب مجلس شوراي اسلامي رسيده است.

در قانون جديد، ضمن لغو ماده ۲ قانون اختيارات رئيس قوه قضائيه، (حذف تلقي سمت قضائي براي رئيس قوه قضائيه)، و الغاء رسيدگي در شعبه تشخيص ديوان عالي كشور و در عوض امكان رسيدگي فوق العاده به حكم قطعي، پيش بيني شده است. لكن جهت رسيدگي فوق العاده به احكام قطعي محاكم، تشخيص خلاف بين شرع توسط رئيس قوه قضائيه بعنوان يكي از جهات اعاده دادرسي، در نظرگرفته شده است.

به طور كلي، امكان رسيدگي فوق العاده (به ادعاي خلاف شرع يا قانون) نسبت به آراء قطعي، هر چند حق طبيعي شهروندان مي باشد و مقامات عالي قضائي، مكلف به رسيدگي به اين امور (جهت جلوگيري از صدور و اجراي احكام و حتي اصلاح آراء خلاف بين قانون و شرع) ميباشند و لكن مصلحت قضائي كشور اقتضاء دارد، كه اين حق و تكليف، در يك نظام دادرسي جامع، شامل مراحل مشخص و داراي «حديقف» باشد و بعد از صدور احكام قطعي، مجوزي براي رسيدگي مجدد، به غير از شيوههاي شناخته شده اعاده دادرسي و در دعاوي حقوقي اعتراض شخص ثالث، وجود نداشته باشد.

بعلاوه براي صيانت از قوانين به معني اعم، يعني مصوبات لازم الاجراي كشوري و البته موازين شرعي در احكام صادره، شايسته است بحث فرجام دادستان كل كشور (از طريق رسيدگي در داسراي ديوان عالي كشور) براي موارد مرتبط با حقوق عمومي در مقررات دادرسي پيش بيني شود و براي حقوق خصوصي، امكان جبران خسارات ناشي از اشتباه يا تقصير در صدور راي خلاف قانون، در نظر گرفته شود.

بايد پذيرفت اشتباه در دادرسي، مشابه داوري در يك مسابقه ورزشي گروهي، غير قابل اجتناب است و امكان حذف مطلق و كامل آن وجود نداشته و نخواهد داشت. بنابر اين، احتمال صدور احكام اشتباه اعم از خلاف قانون و شرع يا غير آن، در رسيدگي قضائي قابل نفي مطلق نيست. كما اينكه در مقام احراز و صدور فتوي شرعي‏، نميتوان احتمال اشتباه يا صدور فتواي غير صحيح را حتي از اعلم ترين مجتهدين فقهي، كاملا منتفي دانست.

بعلاوه وجود مراحل متعدد رسيدگي ماهوي و راهكارهاي نقض آراء قطعي، موجب لوث در مسئوليت قضائي قضات ميگردد. زيرا وقتي در سيستم امكان رسيدگي مكرر و بدون بازخواست قضائي، وجود داشته باشد، منضم به مشكلات اجرائي، در مراحل دادرسي اوليه باتلقي وجود مراحل بعدي، دقت كمتر معمول ميشود و مراحل بالاتر نيز با تلقي شان نظارت كلي از دخالت در ماهيت اجتناب ميشود و لذا توجه به مسئوليت صدور احكام صادره، به جاي اشخاص حقيقي صادر كننده راي، متوجه شخصيت حقوقي دستگاه قضائي ميگردد.

در حالي كه شايسته است همزمان با توسعه دادرسي قضائي و البته قبل از آن، ضمن ايجاد و گسترش امور مربوط به پيشگيري از بروز مشكلات حقوقي و استفاده از روندهاي دادرسي عادلانه و منصفانه، به فكر جبران خسارات متضرر از احكام خلاف بين شرع و قانون، يعني عمل به اصل ۱۷۱ قانون اساسي بود و از هر گونه تزلزل در احكام قطعي، يا افزايش طرق رسيدگي فوق العاده، اجتناب نمود.

بنابر اين، چنانچه محتوي ماده واحده مصوب ۱۳۸۵، بدون توجه به نظرات كارشناسان حقوقي بر ضرورت حذف تمامي مسائل مربوط به رسيدگي فوق العاده به آراء قطعي، همچنان بر اساس بنيانهاي منجر به نتايج اشتباه قبلي (تلقي ضرورت رسيدگي مجدد به ادعاي خلاف بيان شرع و قانون با نظر رئيس قوه قضائيه) استوار شده باشد يا قواعد تكميلي نحوه جبران خسارات متضرر از صدور و اجراي احكلام خلاف بين شرع و قانون و شيوه هاي موثر در صدور احكام صحيح در مراحل بدوي توجه نشده باشد، قانون جديد نيز دچار همان مشكلات قضائي بوده و سرانجام قابل قبولي براي آن متصور نميباشد.

۲) مباني حقوقي رسيدگي فوق العاده به آراء قطعي

در نظام هاي قضائي عرفي، براي صدور راي قطعي مراحلي در نظر گرفته ميشود و با توجه به احتمال اشتباه در حكم و مغايرت راي صادره با مباني قانوني مقرر، روش هايي براي رسيدگي فوق العاده، جهت بررسي مجدد و جلوگيري از صدور و اجراي آراء مغاير مقررات موضوعه در نظر گرفته ميشود.

مراحل دادرسي در سيستم قضائي بر اساس مدل رسيدگي ماهوي يك يا دو يا حتي سه مرحله اي و نظارت بعدي، سازماندهي مي شود و بعد از صدور حكم قطعي، دادرسي در ماهيت به جز اعاده دادرسي و اعتراض ثالث، فاقد وجاهت شناخته شده است.

اينكه كدام يك از شيوه هاي يك يا دو يا سه مرحله اي دادرسي در ماهيت و موارد نظارت شكلي بعدي، مناسب دستگاه قضائي كشور است، با توجه به سوابق تاريخي و الزامات عرفي و اعتقادي و ساختار نظام دادرسي كشور و با امكان سنجي نيازها و طراحي مدل كارآ و ايده آل دستگاه دادگستري و تدوين استراتژي سياست قضائي مناسب براي كشور مربوطه، انتخاب نظام يك يا چند مرحلهاي ماهوي و نظارت بعدي، اجرا ميشود.

امري كه در مورد نظام دادرسي فعلي كشور ايران، به هيچ عنوان مشخص نيست كه دستگاه قضائي بر اساس كدامين نظام دادرسي شكل گرفته است. بلكه وضعيت فعلي در اثر انتخاب هاي اوليه و اصلاحات مكرر بعدي، به وضع حاضر، فقدان هر گونه سيستم و نظام هوشمند و بلكه هدف مند در مراحل دادرسي، اظهر من الشمس مي باشد.

بنابر اين هر چند احتمال صدور راي خلاف قانون (شرع) حتي با طي تمامي مراحل دادرسي وجود دارد، لكن به اين نتيجه رسيدهاند كه مصلحت نظام قضائي در اين نيست كه به احتمال مذكور، سيستم دادرسي فاقد استواري و بدون مرحله نهايي باشد و هميشه امكان رسيدگي مجدد به آراء قطعي وجود داشته باشد.

لذا سيستم قضائي به نحوي پياده سازي ميشود كه در عين محدوديت در مراحل رسيدگي، در موارد احكام خلاف قانون يا اشتباه در راي، به جاي دادرسي هاي مكرر، امكان بررسي اشتباهات قضائي و جبران خسارات براي متضرر از احكام مذكور، پيش بيني گردد، تا نياز و درخواست به دادرسي مجدد، از ناحيه متضررين خصوصي، منتفي شود و بازخورد مسئوليت موجود، موجب دقت در صدور احكام و كاهش صدور احكام خلاف گردد.

اين بحث به صورت اوليه در اصل ۱۷۱ قانون اساسي درج شده است، در اصل مذكور آمده است:
«هر گاه در اثر تقصير يا اشتباه قاضي در موضوع يا در حكم يا در تطبيق حكم بر مورد خاص ضرر مادي يا معنوي متوجه كسي گردد در صورت تقصير، مقصر طبق موازين اسلامي ضامن است و در غير اين صورت خسارت به وسيله دولت جبران مي شود و در هر حال از متهم اعاده حيثيت مي گردد.»

مشابه ساير اصول قانون اساسي كه در آن مباني كلي مطرح شده و در مقررات موضوعه بايد قوانين تكميلي و شيوه هاي اجراي مفاد اصول قانون اساسي به تصويب برسد، براي امكان تظلم خواهي و رعايت اصل مذكور، در نظام قضائي كشور ايران لازم است بعد از صدور راي قطعي، جز در موارد استثنائي قانوني، امكان رسيدگي مجدد به ادعاي اشتباه يا تقصير در دادرسي وجود نداشته باشد و لكن امكان استماع دعوي و صدور حكم براي مدعياني كه از روند دادرسي ناشي از راي خلاف قانون يا شرع‏، متضرر شده اند، وجود داشته باشد.

لكن در اين خصوص، تاكنون در قوانين مصوب مجلس، سازوكار مناسب تصويب نشده است و در حد امكان اعتراض و رسيدگي انتظامي در دادسرا و دادگاه انتظامي قضات، باقي مانده است. يعني فرضي كه با اثبات تقصير انتظامي، امكان حقوقي مطالبه و جبران خسارات وارده، وجود دارد و لكن در اينكه حكمي از مراجع قضائي، به خصوص در ناحيه مطالبه مسئوليت دولت و دادگستري، براي جبران خسارات ناشي از تقصير كلي دستگاه قضائي، وجود داشته باشد، محل تامل است. بديهي است شيوه مذكور فقط يكي از جهات مندرج در اصل ۱۷۱ قانون اساسي را پوشش ميدهد و براي اجراي كامل اصل ۱۷۱، نياز به تدوين و تصريح مجموعه قانوني مستقل ميباشد.

در نتيجه در مبحث صدور احكام قضائي خلاف قانون يا شرع، فقط راه كار امكان رسيدگي فوق العاده مجدد در احكام قطعي، مد نظر دستگاه قضائي واقع شده است. در حاليكه علل موجبه و انگيزه هاي ادعاي صدور احكام خلاف قانون و شرع، اغلب جهاتي هستند كه مصداق ادعاي اشتباه يا تقصير قضائي در حكم دادگاه مي باشد و در همه اين موارد، بهتر است به مفاد اصل ۱۷۱ قانون اساسي عمل شود. يعني به جاي پيش بيني طرق رسيدگي فوق العاده مكرر، بحث رسيدگي براي جبران خسارات قضائي در صورت تقصير يا اشتباه، وجود داشته باشد.

در مباحث مجلس خبرگان قانون اساسي، به ريشه حديثي براي اصل ۱۷۱ اشاره شده است. در اين حديث بيان شده است كه: هر آنچه كه ناشي از خطاي قاضي است، از طرف بيت المال جبران ميشود. (اسبع بن نباته قال: قضي امير المومنين (ع): ان ما اختطات القضاه في دم او قطع فهو علي بيت مال المسلمين. وسائل الشيعه، جلد ۱۸، آداب القاضي، باب ۱۰، ص ۱۶۵ ).

بديهي است در حال حاضر، دولت بعنوان متولي و نگهبان بيت المال، هم چنان كه از منافع آن بهرهمند است، وظيفه و تكليف اداي تعهدات مربوطه را (حسب قاعده من له الغنم فعليه الغرم) خواهد داشت. لذا در نظام قضائي اسلامي، قطعيت آراء قضائي و فقدان جواز رسيدگي مجدد در آن، يك اصل اساسي است و براي متضرر از احكام خطائي خلاف شرع در صورت اثبات تقصير، امكان جبران خسارت از بيت المال يا توسط مقصر، پيش بيني شده است.

علي هذا در موارد احكام خلاف موازين، به ترتيب در موارد تقصير قاضي يا عوامل ديگر، اينها ضامن جبران خسارات هستند. در موارد خطا و اشتباه قاضي، بيت المال مسئول پرداخت خسارات است كه در حال حاضر به صورت ايجاد «صندوق جبران خسارات مجني عليهم» قابل اقدام است و در بقيه موارد يا دادرسي صحيح صورت گرفته يا چون بحث حق الناسي وجود ندارد، اقتضاي سيستم قضائي اسلامي، عدم تجويز رسيدگي فوق العاده به احكام قطعي خلاف شرع در موارد غير حق الناسي ميباشد.

در سيستم هاي حقوقي عرفي، به تجربه ثابت شده است، سيستم قضائي به صورت متعارف، بيش از يك بار قابليت رسيدگي كامل در ماهيت پرونده را ندارد و براي موارد بيشتر، هيچ تضميني وجود ندارد كه عوامل منجر به صدور راي خلاف قانون (يا شرع)، به طور كامل از بين رفته باشد. لذا هيچ گونه مصونيت قضائي پرهيز از خطا و اشتباه يا صدور راي وفق كامل عدالت و حقايق واقع الامر در دادرسي مجدد، وجود ندارد و هر آنچه كه بايد در خصوص استحكام آراء قضائي انجام شود، لازم است براي قضات و طرفين، در مرحله بدوي اقدام شود.

بنابر اين اگر قرار است، تشكيلات دادگاه ها اصلاح شده و سازمان شايسته قضائي طراحي شود، بايد كليه مراحل غير متعارف رسيدگي فوق العاده از نظام دادرسي كشور حذف شود. زيرا ضرورت پذيرش اعتبار احكام قطعي و محدوديت منطقي در مراحل دادرسي از اصول بديهي طراحي سيستم هاي دادرسي قضائي پيشرفته ميباشد. در اين وضعيت، بايد به عوامل افزايش دهنده صحت دادرسي و پيش گيري از بروز عوامل خطا در محاكمات و در معناي اعم، بايد به موارد پيش گيري از بروز اختلافات و دعاوي، پرداخته شود.

بديهي است در سيستم قضائي مطلوب، در مواجهه با احكام خلاف قانون، از ناحيه تامين حقوق خصوصي اشخاص و براي جبران خسارت ناشي از اشتباه يا تقصير قضائي در صدور احكام خلاف مقررات، امكان جبران خسارت پيش بيني ميشود و براي تامين حقوق عمومي، براي عالي ترين مقام قضائي صاحب منصب، امكان درخواست فرجام براي صيانت از قانون و بدون دادرسي ماهيتي و بدون حضور طرفين، پيش بيني ميشود، كه معمولا، براي سمت دادستان كل، اين منصب تدارك ميشود.

بنابر اين توجيه ايجاد تشكيلات جديد يا مراحل مكرر دادرسي، براي برخورد با احكام خلاف قانون يا شرع، از حيث كارآئي نظام دادرسي، قابل قبول نيست و مصلحت جامعه و سيستم قضائي اقتضاء دارد به جاي ايجاد نهادهاي موازي (كه به تجربه ثابت شده تشكيلات مذكور، صرف نظر از ايجاد مشكلات جديد از حيث نحوه اداره و تامين منابع و امكانات مورد نياز، در نهايت نيز مشكلي را براي نظام قضائي كشور حل نمي كند)، پرهيز از تشكيلات يا مراحل مكرر و در عوض پويايي و افزايش كارآيايي در تشكيلات و مراحل شناخته شده موجود، توصيه ميگردد.

در اينجا بحث حق شخص، تكليف مقامات و مصلحت جامعه مطرح شده و محل تزاحم اين عوامل است. اولا حق كليه آحاد جامعه ميباشد كه امكان تظلم خواهي براي ايشان وجود داشته باشد و يكي از مصاديق اين تظلم خواهي، حق اعتراض و رسيدگي مجدد و مكرر الي ما شاء الله، به آراء خلاف (بين) قانون و شرع ميباشد.

بعلاوه براي دستگاه قضائي و صاحب منصبان آن، تكليف به استماع شكايات و رسيدگي به درخواست هاي اعلام صدور احكام خلاف قانون و شرع، بواسطه امكانات تحت امر ايشان، وجود دارد و اين مسئله از تكاليف مندرج در قانون اساسي است و بايد به نحوي در قوانين عادي پيش بيني شود.

لكن اين حق و تكليف، در برخورد با مصلحت سيستم و نظام قضائي و در نظرگرفتن ظرفيت تحمل و آثار ناشي از پذيرش غير منطقي حق مذكور، داراي حد و مرز مشخصي است كه باعث ميشود به دليل ضرورت وجود داشتن حد يقف در دادرسي ها، اطلاق حكم اوليه، مقيد به مصلحت ثانوي شود و به دليل حكومت مصلحت جديد، حق و تكليف اشاره شده، (حتي اگر در سابقه شرعي اطلاق و عموم داشته باشد) داراي قيد و تخصيص عملي شود.

علي هذا چون ممكن است به هر دليل، همچنان آراء خلاف قانون و شرع صادر شود، به نظر ميرسد در اين شرايط، چنانچه يك سيستم قضائي بتواند، امكان جبران خسارات متضرر از حكم را در موارد مذكور پيش بيني نمايد، ميتوان گفت، ظرفيت مذكور، مكمل نظام قضائي در موارد عدم امكان اجراي حق و تكليف مورد بحث، در موارد صدور آراء خلاف موازين، خواهد بود، كه به دليل قطعيت، امكان ادامه دادرسي وجود ندارد و لكن به دليل احراز اشتباه و تقصير، خسارات وارده به مجني عليه، امكان جبران دارد.

اين مسئله در بقيه حقوق و احكام اجتماعي نيز جاري و ساري ميباشد. بعنوان مثال، حق مردم در استفاده از منابع جنگلي عمومي و قطع درخت و استفاده از چوب آن، يك امر بديهي در جوامع كشاورزي اوليه ميباشد و تكليف دولت و حكومت به امكان بهرهمندي اشخاص از اين حق است.

لكن وقتي در شرايط جديد، بدون امكان جايگزيني، در اثر توسعه ابزارهاي صنعتي كه يك نفر ميتواند با اره برقي يا وسايل مكانيكي، در چند روز، تمامي ثمره چند هزار ساله منابع جنگلي يك منطقه را، نيست و نابود نمايد، مصلحت جامعه اين اقتضاء را دارد كه حق استفاده مستقيم از جنگل براي آحاد افراد، محدود و يا حتي ممنوع شود. زيرا ظرفيت سيستم اجتماعي، بعنوان ظرف مطالبه حق و اجراي تكليف، به مرحله شكست رسيده و استمرار وضعيت مذكور، موجب از بين رفتن ظرف و عدم بهره بري از اصل موداي مظروف ميگردد و بايد نياز مذكور، از ساير منابع تامين گردد.

در حقوق اسلام شيوه رسيدگي قضائي، يك مرحلهاي بوده است. لذا در صورت صدور راي توسط قاضي مجتهد جامع الشرايط راي صادره قطعي مي باشد و امكان اعتراض و رسيدگي مجدد بعدي وجود ندارد. بديهي است مجوز رسيدگي فوق العاده به ادعاي اشتباه خلاف بين با شرع، به نحوي كه در متون مربوطه توضيح داده شده است، يك استثناء و شامل موارد بسيار شاذ و نادر مي شود و اصحاب دعوي نميتوانند از هر حكمي تقاضاي رسيدگي مجدد كنند. در اين وضعيت حتي تغيير نگرش فقهي قاضي، يا تغيير منصب قضاوت براي قاضي جديد، مجوز درخواست نقض حكم قبلي نيست.

بعلاوه براي رسيدگي بعدي، ضرورت و خصوصيت حكم «خلاف بين شرع» و نه حتي «خلاف شرع» مطرح است، به نحوي كه، فقط با تذكر به قاضي صادر كننده راي يا قاضي ديگر، متوجه اشتباه شود. از اين عبارت فهميده ميشود كه اين موارد بايد مغايرت راي با نصوص منجز ادله شرعيه بقدري آشكار و اظهر من الشمس باشد كه با اعلام اوليه به قاضي مربوطه يا هر قاضي متعارف، متوجه اشتباه شود. و لذا گفته شده، قضاتي كه حتي مرتكب يك مورد صدور حكم خلاف بين شرع شوند، در صلاحيت قضائي و عدالت ايشان شك ايجاد ميشود و در صورت صدور چند مورد حكم قضائي كه منجر به ثبوت راي خلاف بين شرع، شود، چه بسا صلاحيت قضاوت ايشان زائل شده باشد.

در غير اينصورت اگر قرار باشد، از تمامي يا اكثريت احكام صادره تقاضاي رسيدگي خلاف شرع شود و براي فهم موارد مغايرت راي با خلاف بين شرع، نياز به استدلال و استنباط از نصوص و مفاهيم موافق و مخالف و طرح مباحث اصولي و استنباط فقهي از ادله استنادي شرعيه باشد، به اين موارد، مصاديق خلاف بين شرع، اطلاق نميشود، بلكه اينها اختلاف نظر اجتهادي در استنباط از ادله و مصاديق آنها، مي باشد و اختلاف نظر مذكور، دليل تجويز رسيدگي مجدد و فوق العاده نمي گردد.

لذا اگر در سيستم قضائي كشور، به بهانه خلاف بين شرع يا قانون، امكان طرح ادعا و رسيدگي مجدد به حجم سنگيني از دعاوي پيش بيني شود، فساد ناشي از عمل اخير، حاكم بر حكم اوليه بوده و مصلحت حفظ دستگاه قضائي از ركود دادرسي ناشي از حجم زياد دعاوي، اقتضاء محدوديت جدي در رسيدگي فوق العاده از احكام قطعي را دارد. امري كه در نظام هاي دادرسي عرفي، احراز شده و به آن عمل ميشود.

بنابر اين در بحث رسيدگي فوق العاده، ولو فرض حق اعتراض به احكام خلاف شرع و قانون و تكليف به رسيدگي، به عنوان حكم اوليه مطرح باشد (كه در اين مسئله نيز مناقشه شده است) و لكن وقتي نظام قضائي، داراي آنچنان مشكلات اساسي است، كه عمل به اين مسئله، موجب فشار بيش از حد به دستگاه دادگستري ميشود، با توجه به تجربه ناموفق ايجاد شعبه تشخيص در ديوان عالي كشور و روالهاي مشابه در جوامع متمدن كه مصداق رويه عقلاي عالم است و اين موارد، مورد نهي شارع اسلام، به جهت شانيت رئيس عقلاء نخواهد بود. مصلحت جامعه و نظام قضائي اين اقتضاء را دارد، كه بايد در شرايط مذكور، هر گونه امكان رسيدگي فوق العاده به غير از موارد مجاز، از سيستم قضائي برچيده و حذف شود. بديهي است، بحث جبران خسارات ناشي از صدور و اجراي راي خلاف، مطابق اصل ۱۷۱ قانون اساسي بايد اقدام شود.

 ۳) سوابق قانوني قبل از انقلاب اسلامي

در نظام دادرسي قبل از انقلاب اسلامي ۱۳۵۷ با اقتباس از حقوق كشورهاي غربي نظير بلژيك و فرانسه، نظام دو مرحلهاي رسيدگي، بدايت (عمومي) و امكان رسيدگي استينافي (پژوهش-تجديدنظر) براي اكثريت احكام اوليه پيش بيني شده بود و مرحله نظارت عاليه بعنوان مرحله تميز(فرجامي)، جهت امكان نظارت شكلي ديوان كشور براي اطمينان از رعايت قوانين در آراء صادره، به تصويب رسيده بود.

بعلاوه در قوانين قبلي در صورت صدور راي خلاف قانون كه قطعي شده باشد امكان درخواست فرجام، توسط دادستان كل پيش بيني شده بود كه اگر حكمي خلاف قانون صادر و قطعي شود، دادستان كل كشور براي حفاظت و صيانت از قانون، بدون قيد زماني، حق رسيدگي فرجامي داشته باشد.

حسب ماده ۷۷ قانون اصول تشكيلات عدليه مصوب سال ۱۳۰۷ :
هر گاه به موجب حكم قطعي، نقض قانون شده و هيچ يك از طرفين دعوي در موعد مقرر، استدعاي تميز نكرده باشند، مدعي العموم محكمه كه آن حكم را صادر كرده است، مراتب را به مدعي العموم تميز اطلاع مي دهد تا مشاراليه براي محافظت قانون، تميز حكم را بخواهد - در اين مورد نقض ديوان تميز، درباره طرفين دعوي موثر نبوده و فقط براي حفظ قانون است.

حسب مواد ۵۸۳ و به بعد، قانون موقتي اصول محاكمات حقوقي، فرجام دادستان كل فاقد مهلت بوده و چهار چوب رسيدگي به تقاضاي دادستان تابع بقيه شرايط رسيدگي فرجامي بوده است. يعني در اين مرحله فقط بحث تطابق راي با مباني قانوني و مغاير نبودن آن با مقررات آمره مطرح بوده و بحث رسيدگي در ماهيت و جزئيات دعوي و امكان رسيدگي مجدد به نفع طرفين پرونده، مطرح نبوده است.

در خصوص علت و فلسفه رسيدگي فرجامي و نظارت ديوان عالي كشور، گفته شده در فرجام فقط مصالح اشخاص مطرح نيست و بلكه مصالح حكومت و قانون مطرح است و امكان درخواست فرجامي دادستان كل به اين دليل توجيه شده است. منظور از فرجام و تميز، رسيدگي ماهوي در مرحله سوم نبوده و بلكه نظارت بر اجراي يكسان و رعايت مصالح قانوني به صورت يكنواخت در احكام صادره، ميباشد.

در ماده ۱۹ قانون اصلاح پاره اي از مقررات دادگستري مصوب ۱۳۵۶ جهت تكميل برخي نواقص در خصوص نظارت بر حسن اجراي قانون توسط مقامات مسئول دادگستري، در دعاوي جزائي كه راي غير قابل فرجام بوده يا فرجام نشده باشد، وزير دادگستري يا دادستان كل، ظرف يك ماه حق دارد اگر راي متضمن نقض مهم قوانين باشد، از راي مذكور تقاضاي فرجام به ديوان عالي كشور ارائه نمايد. امري كه براي حفظ و صيانت از قانون، توجيه شده است.

بعلاوه به موجب مواد ۴۳۹ و بعدي از قانون اصول محاكمات كيفري مصوب ۱۲۹۰ شمسي براي رسيدگي به درخواست هاي فرجامي از آراء قطعي از محاكم، شعبه تشخيص مذكور ايجاد و تشريفات خاص رسيدگي براي آن پيش بيني ميشود. سپس در اصلاحات سال ۱۳۵۲ شعب تشخيص، به يك شعبه در ديوان عالي كشور تقليل داده شده و در آن هيات هاي مختلفي در نظر گرفته ميشود و در نهايت با توجه به تجارب حاصله، به موجب در ماده ۲۱ قانون اصلاح پارهاي از مقررات دادگستري مصوب ۱۳۵۶ تمامي سوابق مربوط به شعبه تشخيص در ديوان عالي كشور، از نظام قضائي حذف ميشود.

بعنوان يكي از دهها نمونه عدم توجه به تجارب قبلي و پندآموزي از آن، هر چند تجربه ايجاد شعبه تشخيص در ديوان عالي كشور در گذشته نيز وجود داشته است و بعدا به دليل ناكارآمدي از دستگاه قضائي حذف مي شود، لكن مجددا در اصلاحات ۱۳۸۱ مربوط به احياء دادسراها، بعنوان چاره انديشي براي شيوه هاي رسيدگي فوق العاده، پيش بيني مي شود و بعد از آشكار شدن اشكالات بيشمار آن، مجددا در ماده ۱۸ اصلاحي ۱۳۸۵، حذف مي شود.

۴) وضعيت قضائي بعد از انقلاب اسلامي

۱-۴) بهم ريختگي نظام قضائي
در سالهاي اوليه بعد از انقلاب و بروز مشكلات متعدد در امور حكومتي و به تبع در دادگستري، و چون دستگاه قضائي، حداقل بعنوان متولي، بايد تابع قانون باشد و تصويب قوانين به فوريت امكان ندارد، لذا دادگستري قادر به پيروي از تحولات و رفع نيازهاي فوري جريانات انقلابي و احساسي نميباشد، و در پاسخ به انتظار تحولات قضائي و رفع مشكلات قضائي وقت، يكي از توجيهات، ادعاي اشكال در قوانين مصوب (غير اسلامي بودن به دليل تصويب در رژيم قبلي) بود.

بديهي است هر دو بحث وجود قوانين مناسب و نيز كيفيت اجراي قانون توسط نيروي انساني، براي تحقق دستگاه قضائي كارآمد، لازم است. زيرا نيروي انساني كارآمد است كه ميتواند يك سيستم دادرسي را به نحو مطلوب اجرا نمايد و لذا ارزش نيروي انساني (قضائي و اداري)، به مراتب از قانون مدون، براي يك سازمان قضائي، ضروري تر و مهم تر ميباشد. به اصطلاح قوانين مناسب شرط لازم و لكن نيروي انساني شرط كافي براي تحقق نظام دادرسي مطلوب ميباشد.

به هر جهت سابقه تصويب قوانين در رژيم قبلي، محمل مناسبي براي توجيه اشكالات به شمار ميرفت و در نتيجه غلبه تفكر احساسي، تغيير قوانين براي حل مشكلات، در عمل باعث شد در مواقع بيشماري بدون علت، سوابق قانون گذاري و تجربيات قضائي قديمي، ناديده انگاشته شود. ديدگاهي كه هنوز نيز براي پاسخ به مشكلات موجود، راه حل مقطعي تغيير قوانين را، فرشته نجات تلقي مينمايد.

به نحوي كه در طول ۳۰ سال اخير، نزديك به سه برابر حجم ۷۰ سال سابقه تقنيني قبلي، قانون جديد به تصويب رسيده است و مع الاسف تجربه تغييرات مكرر به همگان ثابت كرده است كه اغلب قوانين مصوب قبلي، به مراتب از قوانين فعلي، كاملتر و پختهتر و مناسبتر بوده است و بعد از چند بار تغييرات، لازم است مجددا همان قوانين ملغي شده، با اندك به روزرساني مورد نياز، اعاده اعتبار شود.

شايد توجه مجدد به ترتيب و نحوه انشاء مواد قانون مدني و ملاحظه متون مصوب اوليه و ناهنجاري مواد اضافه شده بعد از انقلاب و علي رغم چند بار اصلاح در آن و لكن عدم تطابق با متن اصلي، اين مسئله را به نحو بارزي، آشكار نمايد.

كما اينكه مشكلات ناشي از تغييرات مكرر در سازمان قضائي - از تصويب اولين لايحه دادگاههاي عمومي حقوقي و جزائي مصوب ۱۳۵۸ تا تشكيل دادگاه مدني خاص - دادگاه كيفري يك و دو - دادگاه حقوقي يك و دو - حذف دادسرا و ايجاد دادگاه عمومي و انقلاب و در نهايت برگشت به نظام دادسرا در معيت دادگاه عمومي جزائي، اين نكته را آشكار كرد كه اين تغييرات و استنكاف بدون دليل از قبول تجربيات قضائي قبلي، به خصوص از بين بردن قوانين مربوط به آئين دادرسي، مشكلي را حل نكرده و بلكه به مشكلات موجود دامن زده و مشكلات جديدي نيز توليد كرده است.

بعلاوه در خصوص موضوع بحث، يعني رسيدگي فوق العاده نسبت به آراء قطعي كه خلاف بين قانون است، با توجه به ماهيت انقلاب و اضافه شدن بحث اسلامي بودن قوانين، بحث خلاف شرع نيز به بحث خلاف قانون اضافه شده و به استناد نظرات فقهي در باب جواز يا عدم جواز تجديدنظر در حكم قاضي، مقررات مغايري به تصويب رسيده است. به نحوي كه در زمان دادگاه هاي مدني خاص اوليه، با تلقي فقدان مجوز شرعي تجديدنظر در احكام قضائي، مدتي امكان تجديدنظر از احكام اين دادگاهها وجود نداشت و سپس توالي فاسد اجراي نظريه مذكور، منجر به پذيرش كامل حق تجديدنظر در تمامي احكام صادره گرديد.

به هر حال دستگاه قضائي به دليل فقدان استراتژي قضائي بلند مدت و در گير بودن طرحهاي قضائي مقطعي، تاكنون موفق به ارائه يك سيستم قابل قبول در اين خصوص نشده است. هر چند به علت بهم ريختگي سيستم قضائي و صدور آراء متعدد خلاف مباني حقوقي در محاكم دادگستري، اصل اوليه اعتبار احكام قطعي، منقلب شده و نياز به رسيدگي مجدد و فوق العاده مكرر در مكرر به احكام قطعي دادگاه هاي فعلي، (به دليل مشاهده و كثرت آراء قطعي خلاف موازين حقوقي) مورد پذيرش همگاني قرار گرفته است.

بعبارت ديگر در اثر تحولات پيشآمده، از آن جائيكه تعداد و درصد آراء خلاف قانون و شرع، در مجموعه آراء صادره سالانه، بسيار بيشتر از حد متعارف مي باشد، و لذا براي امكان دادرسي مجدد و رفع مشكلات از احكام خلاف صادره، رسيدگي فوق العاده مكرر، يك امر ضروري به نظر مي رسد.

گفته شده، ملاك پذيرش دلالت اماره، بحث غلبه است. بعنوان مثال در اماره تصرف، چون اغلب قريب به اتفاق تصرفات ظاهري اشخاص در اموال، ناشي از منشاء قانوني و شرعي ايشان است، لذا تصرف يك مصداق به عنوان مالكيت، به دليل تطبيق با دلالت اكثريت مصاديق موجود، جهت صحت مالكيت آن فرد به خصوص، تصرف بعنوان مالكيت دليل مالكيت است مگر خلاف آن ثابت شود.

در نظام متعارف قضائي، اكثريت و اغلب آراء صادره، با طي مراحل صحيح دادرسي و توسط قضات مجرب و بر اساس ادله موجود، لابد آراء صحيح قضائي صادره شده است. در اين نظام، اصل، صحت اعتبار آراء قطعي است و مسئله رسيدگي فوق العاده، يك استثناء تلقي ميشود.

لكن در وضعيتي كه به دليل صدور احكام متعدد مغاير موازين حقوقي و اشكالات بيشمار در روندهاي دادرسي در احكام قضائي، تعداد زيادي از احكام صادره، داراي اشتباهات فاحش است، در اين سيستم، اصل، صحت اعتبار احكام قطعي نيست و لازم است، روش هايي براي رسيدگي فوق العاده مكرر وجود داشته باشد.

متاسفانه بايد گفت كه وضعيت كلي دستگاه قضائي كشور، حركت به سمت سيستم اخير مي باشد و با توجه به نرخ افزايشي تعداد پرونده هاي قضائي، كه در سالهاي اخير از مرز و ركورد عجيب «ده ميليون در سال» نيز گذشته است، اشكالات بنيادي سيستم دادرسي، منجر به افزايش ضريب خطا در احكام صادره مي گردد و سپس جهت رسيدگي فوق العاده براي رفع مشكلات احكام صادره، نياز به پذيرش شيوه هايي براي نقض و رسيدگي مجدد مي گردد و در نتيجه هم چنان شاهد افزايش تعداد پرونده هاي جاري مي باشيم و اين باتلاق بلاتكليفي قضائي در جريان دادرسي، همچنان در حال بلعيدن سرمايه ها و امكانات قضائي كشور مي باشد.

۲-۴) قانون تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب ۱۳۷۳
با تصويب قانون مذكور، نظام عجيب قضائي ايجاد شد و تجربيات حاصله مربوط به دادسرا، ناديده انگاشته شد. هر چند بعد از مدتي، عدم توجه به نصايح دلسوزان حقوقي و از بينبردن تشكيلات تخصصي مثل سازمان پليس قضائي و حذف دادسرا از نظام قضائي، اين اقدامات غير خردمندانه، لطمات زيادي به دستگاه قضائي وارد كرد و سالها وقت و انرژي و هزينه بسيار زيادي لازم است، تا شايد همان وضعيت قبلي قابل برگشت باشد.

در ماده ۷ قانون مذكور مقرر گرديد:
« احكام دادگاه هاي عموي و انقلاب قطعي است مگر در مواردي كه در اين قانون قابل نقض و تجديد نظر پيش بيني شده است »

حسب ظاهر اين ماده، اصل در صدور احكام دادگاه عمومي، قطعيت در راي صادره است و استنثناء احكام غير قطعي شامل آراء قابل نقض و قابل تجديدنظر ميباشد. در حاليكه درصد آراء صادره مرحله اخير، تقريبا بيش از ۹۰% از آراء صادره است. بعلاوه به موجب مقررات بعدي از جمله ماده ۱۸ اوليه همان قانون، مجوز درخواست نقض به ادعاي اشتباه خلاف بين در حكم قاضي، وجود دارد و مرحلهاي براي عدم «امكان درخواست نقض» قابل تصور نيست و به اصطلاح «حد يقفي» براي دادرسي در يك پرونده وجود ندارد.

۳-۴) تحولات دوران چهارم رياست قوه قضائيه

با شروع دوره چهارم رياست قوه قضائيه از سال ۱۳۷۸ به بعد و طرح شعارهاي توسعه قضائيه، در خصوص ماهيت سمت رئيس قوه قضائيه، اين مسئله مجددا مطرح شد كه آيا اين سمت فقط اداري است يا ماهيت قضائي نيز دارد. در فرض اخير، آيا در هنگام اعلام نظر قضائي، تابع تشريفات دادرسي مقرر است و كيفيت اقدام و يا نقض در خصوص آراء خلاف قانون و شرع به نظر رئيس قوه قضائيه، چگونه خواهد بود، كه منجر به ارائه لايحه و تصويب قانون وظايف و اختيارات رئيس قوه قضائيه مصوب ۱۳۷۸ گرديد.

در ماده ۲ اين قانون مقرر گرديد:
رياست قوه قضائيه سمت قضائي است و هرگاه رئيس قوه قضائيه ضمن بازرسي، راي دادگاهي را خلاف بين شرع تشخيص دهد آن راجهت رسيدگي به مرجع صالح ارجاع خواهدداد.

لذا با طرح اين مسئله كه رئيس قوه قضائيه كه شخصا مجتهد و فقيه جامع الشرايط است، بعد از حكم تصدي سمت از طرف مقام معظم رهبري، بواسطه احكام صادره رئيس قوه قضائيه، ساير قضات محاكم مجاز به دادرسي قضائي ميباشند، به طريق اولي، شخص رئيس قوه، صلاحيت و قابليت هر گونه رسيدگي قضائي را دارد، و بررسي احكام صادره محاكم و درخواست نقض توسط رئيس قوه قضائيه، مغايرتي با مباني حقوقي ندارد و لذا عنوان سمت قضائي براي توجيه اقدامات قضائي توسط رئيس قوه قضائيه، به تصويب رسيد.

براي اجراي مفاد ماده ۲ مذكور، دبيرخانه و تشكيلات خاصي در نهاد رياست قوه قضائيه تشكيل گرديد. هر چند در متن ماده مصوب قانوني مذكور، شرط اقدام را قيد «در حين بازرسي و مشاهده راي خلاف بين شرع» اعلام شده است، لكن در عمل، ادعاي احكام خلاف بين شرع و قانون از طرف متقاضيان مربوطه به دفتر رئيس قوه، بعدا به صورت تشكيلات نظارت ويژه قضائي، اعلام مي گرديد و بقيه مراحل انجام شده است.

البته تلقي سمت قضائي براي رئيس قوه قضائيه، از طرف انديشمندان و كارشناسان حقوقي، خلاف حكمت مديريتي شناخته شده است. يعني صرف نظر از بحث شخصي، كه تبعا هر كدام از مقامات عاليه، به شخصه صلاحيت تصدي هر نوع سمت قضائي را دارند و لكن اين صلاحيت بايد در قالب دادرس يا مستشار محكمه قضائي و رعايت تشريفات كامل دادرسي و امكان اعتراض به تصميمات متخذه و بازخواست مسئوليت قضائي صاحب منصب مذكور، انجام شود.

بنابر اين در حاليكه مديران ارشد قضائي، وظايف و تكاليف بسيار مهم تر و حساس تري از تصدي سمت در محاكم و شعبات دادگاهها را دارند، تصدي سمت قضائي رسيدگي به پرونده جرياني، براي ايشان بدون امكان رعايت تشريفات قضائي و در مغايرت با تكاليف مديريتي مي باشد و اين مسئله با توجه به ضرورت تقسيم كار در امور صف و ستاد دادگستري، به مصلحت قوه قضائيه نيست و با مباني حقوقي و مديريت قضائي، سازگاري ندارد.

بعلاوه هر گونه دادرسي غير علني و غير ترافعي، كه بدون حضور هم زمان اصحاب دعوي يا حق استفاده از وكيل دادگستري براي طرفين، برگزار گردد، امروزه در كليه نظام هاي قضائي، منسوخ شده است و لذا شيوه هايي كه بعد از دادرسي حضوري و ترافعي و صدور راي، مقامات بتوانند بدون كسب اطلاع و پاسخ طرف مقابل، راي قطعي را نقض گردانند، شيوه و نظام مطلوبي نميباشد.

كما اينكه اين مسئله موجب بروز مفسده براي افراد خلاف كار، جهت تدليس در هنگام طرح نقض نزد مقامات صاحب منصب و اشتباه در اخذ نظر مساعد براي رسيدگي مجدد و ... موجب موجي از اشكالات اجرائي خواهد شد كه در عمل نيز اين مسئله، يكي از جهات بدبيني اصحاب دعوي به كليت دستگاه قضائي كشور شده است.

زيرا موارد متعددي ديده شده است كه بعد از دادرسي هاي متعدد قضات مراحل تالي و عالي و صدور حكم قطعي و حتي اجراي آن، به هر تقدير طرف مقابل موفق به اخذ نظر خلاف شرع و رسيدگي مجدد شده و حتي در مواردي در خصوص يك موضوع واحد، چند بار امكان اخذ موافقت براي رسيدگي به ادعاي خلاف بين شرع، طرح و اقدام شده است، كه تبعا تمامي اين موارد، منجر به نابساماني در دستگاه قضائي ميگردد.

با افزايش درخواست هاي ماده ۲، نياز به تشكيلات جديدي براي آن احساس شد و در نتيجه در سال ۱۳۸۱، درهنگام تصويب و اصلاح موادي از قانون تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب، جهت احياء دادسراها، در ماده ۱۸ اصلاحي جديد، تشكيلات نوينيي در دادگستري، جهت امكان درخواست هاي رسيدگي به احكام قطعي، به ادعاي خلاف بين شرع و قانون و توسط مردم به طور مستقيم در ديوان عالي كشور، و خلاف بين شرع توسط رئيس قوه قضائيه، بعنوان «شعبه تشخيص» با امكان رسيدگي ماهوي در پرونده و انشاء راي جديد، ايجاد ميشود.

با ايجاد شعب تشخيص بعد از مدتي، ناكارآمدي اين شيوه از تجويز دادرسي فوق العاده از احكام قطعي مشخص شد و فشار ناشي از حجم درخواست هاي واصله به شعبه تشخيص و بازتابهاي منفي رسيدگي ماهوي در شعب ديوان عالي كشور و همچنين نياز به توسعه دبيرخانه اجرائي ماده ۲ مرقوم، كه به دليل كثرت موارد اعلامي، با ايجاد حوزه نظارت قضايي ويژه و تعيين نمايندگاني در دادگستري استانها و سازمان قضائي نيروهاي مسلح و غيره، تلاش مضاعفي براي سازماندهي و ايجاد تشكيلات جمع آوري درخواست هاي خلاف شرع گرديد و لكن شدت مشكلات موجود، مسئله اصلاح مجدد مباني مذكور، در نهايت ماده واحده قانون جديد اصلاح ماده ۱۸ اصلاحي قانون تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب، به تصويب رسيده است.

 ۵) اصلاح ماده ۱۸ اصلاحي قانون تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب

۱-۵) متن ماده واحده اصلاح ماده ۱۸ اصلاحي
به دنبال مشكلات شعب تشخيص، از طرف قوه قضائيه و بعد از تصويب در هيات دولت، لايحه اصلاح ماده ۱۸ اصلاحي در سال ۱۳۸۴ تقديم مجلس شد و سرانجام با حذف مواردي از پيشنهادات قوه قضائيه، ضمن اعمال محدوديت در درخواست رسيدگي فوق العاده و اعتبار بيشتر احكام قطعي، قانون جديد اصلاح ماده ۱۸ اصلاحي، حسب مصوبه مورخ ۲۴/۱۰/۱۳۸۵ مجلس شوراي اسلامي و انتشار در شماره ۱۸۰۴۹ مورخ ۲۴/۱۱/۱۳۸۵ روزنامه رسمي كشور، به شرح ذيل، به تصويب مي رسد:

قانون اصلاح ماده (۱۸) اصلاحي قانون تشكيل دادگاههاي عمومي و انقلاب
(حذف شعب تشخيص ديوان عالي كشور و لغو ماده ۲ قانون اختيارات رئيس قوه قضائيه)

ماده واحده ـ ماده (۱۸) قانون اصلاح قانون تشكيل دادگاههاي عمومي و انقلاب مصوب ۲۷/۷/۱۳۸۱ به شرح زير اصلاح ميشود:

ماده۱۸ـ آراء غيرقطعي و قابل تجديدنظر يا فرجام همان است كه در قانون آئين دادرسي ذكر گرديده، تجديدنظر يا فرجامخواهي طبق مقررات آئين دادرسي مربوط انجام خواهدشد. آراء قطعي دادگاههاي عمومي و انقلاب، نظامي و ديوان عالي كشور جز از طريق اعاده دادرسي و اعتراض ثالث به نحوي كه در قوانين مربوط مقرر گرديده قابل رسيدگي مجدد نيست مگر در مواردي كه راي به تشخيص رئيس قوه قضائيه خلاف بيّن شرع باشد كه در اين صورت اين تشخيص به عنوان يكي از جهات اعاده دادرسي محسوب و پرونده حسب مورد به مرجع صالح براي رسيدگي ارجاع ميشود.

تبصره۱ـ مراد از خلاف بيّن شرع، مغايرت راي صادره با مسلمات فقه است و در موارد اختلاف نظر بين فقها ملاك عمل نظر ولي فقيه و يا مشهور فقها خواهدبود.

تبصره۲ـ چـنانچه دادسـتان كل كشور، رئيس سازمان قضائي نيروهاي مسلح و روساي كل دادگستري استانها مواردي را خلاف بيّن شرع تشخيص دهند مراتب را به رئيس قوه قضائيه اعلام خواهند نمود.

تبصره۳ـ آراء خلاف بيّن شرع شعب تشخيص، در يكي از شعب ديوان عالي كشور رسيدگي ميشود.

تبصره۴ـ پروندههايي كه قبل از لازمالاجراء شدن اين قانون به شعب تشخيص وارد شده است مطابق مقررات زمان ورود رسيدگي ميشود. پس از رسيدگي به پروندههاي موجود، شعب تشخيص منحل ميشود.

تبصره۵ ـ آرائي كه قبل از لازمالاجراء شدن اين قانون قطعيت يافته است حداكثر ظرف سه ماه و آرائي كه پس از لازمالاجراء شدن اين قانون قطعيت خواهديافت حداكثر ظرف يك ماه از تاريخ قطعيت قابل رسيدگي مجدد مطابق مواد اين قانون ميباشد.

تبصره۶ ـ از تاريخ تصويب اين قانون ماده (۲) قانون وظايف و اختيارات رئيس قوه قضائيه مصوب ۸/۱۲/۱۳۷۸ و ساير قوانين مغاير لغو ميشود.

آئين نامه و دستور العمل قانون مذكور و البته موارد مربوط به مواد ۱۸ و ۴۰ قانون جديد ديوان عدالت اداري، در تاريخ ۲۵/۱۱/۱۳۸۵ به تصويب رياست قوه قضائيه رسيده و اصلاحاتي نيز بعدا تصويب شده است.

۲-۵) نقاط قوت قانون جديد
با مقايسه متن مصوبه ماده واحده و تبصره هاي مربوطه با مقررات قبلي، نقاط قوت چندي در آن وجود دارد. به نحوي كه با الغاء ماده ۲ قانون اختيارات رئيس قوه قضائيه (حذف ديدگاه سمت قضائي براي رئيس قوه قضائيه) كه شان عالي رئيس قوه قضائيه سمت اداري ارشد بر قوه قضائيه است كه به مراتب از سمت قضائي و دادرسي در پرونده يا موضوع خاص، مهمتر ميباشد، اميدواري به اصلاح حركتهاي اشتباه قبلي، بيشتر ميشود.

بعلاوه تمركز زدائي از قبول درخواست هاي اوليه در يك دفتر مركزي و ايجاد دفاتر متعدد در استانها، كه ساير مقامات ارشد قضائي نظير دادستان كل، رييس سازمان قضايي نيروهاي مسلح و روساي كل دادگستري استانها، حق تشخيص اوليه خلاف بين شرع براي اعلام به رئيس قوه قضائيه دارند و تعيين مهلت معين و محدود براي درخواست مذكور در مواعد يك و سه ماهه از جهات مثبته قانون جديد ميباشد.

لكن جهات مشكلات اجرايي ماده واحده و تبصره هاي ذيل آن، به خصوص، استمرار تجويز رسيدگي به ادعاي خلاف بين شرع، توسط رئيس قوه قضائيه، از اشكالات بنيادي ماده واحده مي باشد.

زيرا پيش بيني رسيدگي در يك موضوع خاص قضائي براي رئيس قوه قضائيه، يك امر مطلوب مديريتي نيست و بلكه بايد، حركت اصلاحي به سمت سازماندهي وظايف اصلي مديريت كلان ستادي براي رئيس قوه قضائيه و پرهيز از درگير شدن در مسائل جزئي اجرائي و صف، مد نظر واقع گردد كه طبعا با بقيه اقدامات تكميلي، امكان ساماندهي مديريت قضائي در طراحي و اجراي برنامه هاي توسعه قضائي، به نحو بهتري ميسر خواهد بود. زيرا اجراي كارهاي صف براي مقامات به خصوص ارشد ستادي، از نظر اصول مديريت دستگاهها و سيستمها، توصيه نميگردد و اين شيوه متضمن كارآئي اجرائي براي مديريت نميباشد.

زيرا دخالت اجرائي مقامات ستادي در امور صف، براي اطلاع از وضعيت جاري دستگاه تحت نظارت ايشان مفيد است و در مقابل فرصت و زمان و انرژي نامبردگان را براي اجراي بهينه مديريت كلان دستگاه تحت امر، زائل ميسازد و فرض بر اين است كه مديريت ارشد، به دليل آشنائي و تجربه قبلي در زمان تصدي امور صف ويا استفاده از كارشناسان ومشاوران با تجربه و داراي وصف مذكور، در حال حاضر، در مقام مديريت ستادي، لازم نيست به شخصه براي شناخت يا انجام امور اجرائي، انرژي خويش را مصرف نمايد و بايد تمام تلاش ايشان براي مديريت بهينه ستادي، مصروف گردد.

بعنوان يك مثال ملموس، اگر فرمانده لشگري، بخواهد خودش در خط اول جبهه، با تفنگ يا آر پي جي، تانكها و نيروهاي دشمن را هدف بگيرد، ممكن است در بادي امر، يك حركت جسورانه و قابل قبول به نظر برسد و لكن به دليل از دست رفتن زمان و امكان مديريت كل نيروهاي تحت امر، اين مسئله، از ديدگاه مديريت كلان نظامي، توصيه نمي شود. بلكه بايد فرمانده مذكور، معاونان خود را براي حمله به دشمن تجهيز و تحريك و هدايت نمايد تا آنها نيز از طريق فرماندهان گردانها تابعه و از طريق گروهانها و صدها قبضه آر پي جي و تفنگ موجود در دسته هاي نظامي، در عمل، هزاران گلوله به سمت دشمن، مجموعا، هدف گيري و شليك شود. كه تبعا در اين صورت، كارآئي مجموعه فوق، صدها برابر حالفت قبلي، افزايش مي يابد.

به همين صورت، شان رياست قوه قضائيه، اين اقتضاء را دارد، به جاي اينكه وقت ايشان درگير رسيدگي به يك درخواست متقاضي شود، ولو فرض كه امكان دادرسي و رسيدگي مطلوب در حد جلسات محدود آن وجود داشته باشد، بهتر است، وقت و انرژي رياست قوه قضائيه، درگير بازخواست و مطالبه اجراي وظايف از معاونان و مديران كل استانها و به همان ترتيب از روساي سازمانها و در نهايت شعب دادگاه ها باشد، تا از آن طريق، عملكرد اصلي دستگاه، حل مشكلات مردم از طريق هزاران قاضي و دادرسي شاغل در سيستم، به نحو مطلوب تري، اجرا گردد. بديهي است بازرسي و نظارت موردي از سيستم قضائي، منصرف از بحث فوق مي باشد.

۳-۵) عدم توجه كامل به نظرات كارشناسي
با عنايت به اشكالات متعدد در اجراي ماده ۱۸ اصلاحي و شعب تشخيص ديوان عالي كشور، در زمان ارائه لايحه قبلي، نظرات متخصصين و كارشناسان حقوقي كشور، بر الغاء كامل تشكيلات شعب تشخيص و حركت به سمت استواري آراء قطعي و حذف هر گونه امكان رسيدگي فوق العاده از آراء قطعي (به غير از موارد اعاده دادرسي و اعتراض ثالث) بوده است.

به نحوي كه اين مسئله به صراحت در نظريه شماره ۸۳۵ مورخ ۸/۳/۸۴ مركز پژوهش هاي مجلس شوراي اسلامي، در خصوص لايحه پيشنهادي دولت و قوه قضائيه اعلام شد كه، به دليل فقدان استراتژي مشخص براي نظام قضائي، به دليل تغييرات مكرر، تفاوت ديدگاه هاي كاملا مغاير كه در خصوص دادگاه مدني خاص، در زماني هيچ گونه تجديدنظر شرعي شناخته نشده است، تا وضعيتي كه هميشه امكان درخواست نقض و رسيدگي مجدد در آراء قطعي وجود دارد، تشدد مذكور به صلاح نيست و بهتر است، تشكيلات رسيدگي فوق العاده خارج از موارد شناخته شده قبلي، حذف شود.

بديهي است پيش بيني امكان فرجام فوق العاده دادستان كل كشور، آنهم با ضوابط بيانشده در قبل از انقلاب، توسط اكثر حقوق دانان توصيه ميشود. مضافا آنكه تجربه شعب تشخيص با اختلافاتي، در گذشته قبل از انقلاب وجود داشته است و در نهايت حسب قانون اصلاح پارهاي از مقررات دادگستري مصوب ۱۳۵۶، حذف شده است و اعاده آن در مقررات قبلي، بدون توجه به تجارب قبل از انقلاب صورت گرفته است.

حسب گفته قضات باتجربه قديمي، اصلاحات تقنيني قانون اصلاح پاره اي از قوانين دادگستري ۱۳۵۶ يكي از مهمترين و بهترين مجموعههاي اصلاحي دادگستري در طول سوابق قانون گذاري قبل و بعد از انقلاب در كشور بوده است (و حتي گفته شده كه تاكنون مجموعه قانون اصلاحي همطراز آن تصويب نشده است) كه بر اساس تجارب و واقعيت هاي موجود و نياز هاي آتي دستگاه قضائي، تنظيم و تصويب شده است. لذا هر گونه انحراف از مفاد اصلاحات مذكور، بدون ارائه و اثبات دلايل مكفي، از نظر عدم عنايت به تجارب قضائي، اقدامي غير خردمندانه ميباشد.

كما اينكه توسط راقم اين سطور نيز، متن مفصلي شامل اشكالات كارشناسي ماده ۱۸ اصلاحي قبلي براي مشاهده و استفاده از راه كارهاي پيشنهادي، تقديم گرديد. (قابل ملاحظه از طريق مقالات سايت اتحاديه كانونها، www.iranbar.org)

۴-۵) تشخيص خلاف بين شرع بعنوان جهت اعاده دادرسي
هر چند ماده واحده اصلاحي ماده ۱۸ مذكور، اشكالات متعددي از حيث شكلي و استفاده از اصطلاحات حقوقي دارد و لكن مهمترين بخش مسئله رسيدگي فوق العاده به احكام قطعي، مسئله تشخيص خلاف بين شرع بعنوان جهتي براي اعاده دادرسي مي باشد و بايد ديد، اين ديدگاه تا چه منطبق بر ضوابط حقوقي بوده و آيا نيازمندي هاي دستگاه قضائي را مرتفع مي سازد يا خير؟.

در قسمت اصلي متن جديد ماده واحده، ضمن تاكيد بر استواري و استحكام آراء قطعي، كه جز از طريق اعاده دادرسي و اعتراض شخص ثالث قابل رسيدگي مجدد نيست، آمده است: « مگر در مواردي كه راي به تشخيص رئيس قوه قضائيه خلاف بيّن شرع باشد كه در اين صورت اين تشخيص به عنوان يكي از جهات اعاده دادرسي محسوب و پرونده حسب مورد به مرجع صالح براي رسيدگي ارجاع ميشود.»

در اين خصوص، توسعه موارد مصداقي و جديد جهات اعاده دادرسي در آين هاي دادرسي كيفري و مدني، قابل بررسي است. زيرا ظاهر ماده واحده حكايت از اضافه شدن يكي از جهات اعاده دادرسي مندرج در بندهاي هفت گانه ماده ۴۲۶ قانون آيين دادرسي دادگاه هاي عمومي و انقلاب در امور مدني براي دعاوي حقوقي و بندهاي هفت گانه ماده ۲۷۲ همان قانون در امور كيفري، براي پرونده هاي جزائي است، كه در نتيجه، گويا بند هشتمي به موارد فوق اضافه شده است.

ذكرعبارت «در جهات موارد اعاده دادرسي»، موجب اين برداشت ميشود كه لابد از حيث بقيه تشريفات اعاده دادرسي، نظير مهلت بيست روزه در امور حقوقي و مبلغ هزينه دادرسي و يا مرجع صالحه بعدي براي رسيدگي به درخواست هاي اعاده دادرسي و امثالهم، لازم است همان تشريفات اعاده دادرسي رعايت شود. در حاليكه منظور مقنن به شرح تبصره هاي ماده واحده و تجارب قبلي اجراي درخواستهاي خلاف بين شرع، تفاوت اين جهت با ساير جهات شناخته شده در اعاده دادرسي ميباشد و درخواست رئيس قوه قضائيه، در قالب فرجام مقامات ارشد قضائي، شناخته ميشود و تابع تشريفات متعارف اعاده دادرسي در امور مدني و كيفري نيست.

بعنوان نمونه، در خصوص هزينه دادرسي كه براي درخواست اعاده دادرسي، در امور جزائي مبلغ ثابت اوليه و در امور حقوقي (سه درصد) از محكوم به ميباشد، در ماده ۱۳ آئين نامه اوليه، اعلام شده بود كه چون در قانون ذكري از هزينه دادرسي نشده است، لذا از متقاضيان معترض نبايد وجهي بعنوان هزينه دادرسي اخذ شود و به همين منوال ساير جهات در تشريفات اعاده دادرسي، اين بحث مطرح است. هر چند اخيرا و بعد از كسري بودجه قوه قضائيه، براي ثبت درخواست هاي رسيدگي فوق العاده، مبالغي بعنوان هزينه دادرسي اخذ مي شود.

بعلاوه در ماده ۹ آئين نامه مصوب ۲۵/۱۱/۸۵، درج شده است«چون به استناد ماده ۱۸ اصلاحي، به رئيس قوه قضائيه اختيار داده شده پس از تشخيص خلاف بين شرع بودن حكم تصميم به تجويز اعاده دادرسي گرفته و ...» كه فراز اول ماده ۹ مذكور، مسئله تشخيص خلاف شرع را توسط رئيس قوه قضائيه، معادل مرحله پذيرش كامل قبولي جهات اعاده دادرسي قرار داده است، در حاليكه در متن ماده واحده، در اين قسمت آمده است كه «... مگر راي به تشخيص رئيس قوه قضائيه خلاف بين شرع باشد كه در اين صورت اين تشخيص به عنوان يكي از جهات اعاده دادرسي محسوب و پرونده ... به مرجع صالح براي رسيدگي ارجاع ميشود.» بنابر اين، تلقي تشخيص خلاف بين شرع از طرف رئيس قوه قضائيه، كه گويا به منزله قبول قطعي در مرجع صالحه بعدي ميباشد، منطبق با ضوابط حقوقي نيست. زيرا ممكن است مرجع صالحه بعدي، ادعاي وجود خلاف بين شرع در حكم قطعي را نپذيرد و رد نمايد.

همچنين ذيل عبارت پاراگراف دوم ماده واحده به شرح «... و پرونده حسب مورد به مرجع صالح براي رسيدگي ارجاع مي شود» با عنايت به صراحت مقررات باب اعاده دادرسي در امور مدني و كيفري، مرجع صالح اعاده دادرسي در امور مدني حسب ماده ۴۳۳ آئين دادرسي دادگاه هاي عمومي و انقلاب در امور مدني، آخرين دادگاه صادر كننده حكم (قطعي) ميباشد. بنابر اين، مرجع صالح رسيدگي به درخواست اعاده دادرسي در امور مدني، با توجه به تعريف قانوني، منظور دادگاه صادر كننده حكم قطعي است و در امور كيفري حسب ماده ۲۷۴ همان قانون در امور مدني، در صلاحيت ديوان عالي كشور است. طبق تبصره ۳، مرجع رسيدگي به احكام خلاف بين شرع شعبه تشخيص نيز در امور حقوقي و كيفري در صلاحيت شعبه ديوان عالي كشور مي باشد. گفتني است بر اين مسئله، اشكالاتي مترتب است كه در بخش هاي بعدي، توضيح داده ميشود.

 ۵-۵) آراء خلاف بين شرع يا قانون

در ماده ۱۸ اصلاحي جديد، فقط اشاره به وصف «خلاف بين شرع» در احكام قطعي، اشاره نموده و در حاليكه در متن قبلي ماده ۱۸ «خلاف بين شرع و قانون» درج شده بود. البته ماده ۱۸ قبلي براي مردم ظرف مهلت يك ماهه از تاريخ ابلاغ راي قطعي، در هر دو حوزه خلاف بين شرع و خلاف بين قانون، حق درخواست رسيدگي فوق العاده در نظر گرفته بود و براي رئيس قوه قضائيه، بدون قيد مهلت يك ماهه، فقط در حوزه خلاف بين شرع، تجويز مذكور تعيين شده است. در حاليكه در ماده جديد، فقط ادعاي خلاف بين شرع ظرف يك ماه اعلام شده است. لذا مسئله ارتباط حكم خلاف بين قانون با خلاف بين شرع، محل توجه است و آيا يك امر منطبق با قانون مصوب مي تواند خلاف شرع باشد يا خير؟

در مقررات قانوني مصوب بعد از انقلاب اسلامي، مسئله ارتباط احكام قانوني با احكام شرعي، به دليل تصويب برخي قوانين خاص، محل مناقشه واقع شده است. به نظر ميرسد در نظام جمهوري اسلامي ايران، كه قوانين در طول ۳۰ سال گذشته از تصويب شوراي نگهبان گذشته است، و بقيه قوانين باقي مانده به دليل تقرير و تائيد عملي نظام كه به همان صورت اجرا شده است يا با اندك اصلاحات مورد قبول ميباشد، لذا احكام قضائي منطبق با مباني قانوني مصوب فعلي، نميتواند واجد وصف خلاف بين شرع باشد.

البته ممكن است به نظر شخصي يا فقهي اشخاص محترمي، متون قانوني قبل يا بعد از انقلاب، منطبق با موازين اسلامي نباشد يا حتي مغاير اصول قانون اساسي يا خلاف بين شرع باشد. لكن از حيث اجرائي، در نظام با سرپرستي فعلي و شاني ولايت فقيه، و تائيد شوراي نگهبان يا مجمع تشخيص مصلحت، نميتوان از اجراي قانون مصوب لازم الاجراء، به ادعاي خلاف بين شرع، خود داري نمود.

بعلاوه هر چند ادعاي وجود نصوص قانوني خلاف شرع در مجموعه مقررات كشوري يا اينكه تمامي قواعد و نصوص لازم الرعايه شرعي در قوانين فعلي به تصويب نرسيده است، امري قابل قبول است و لكن شكي نيست كه تصويب هر گونه قانون جديد يا اصلاحات مورد نظر، به سهولت امكان پذير است و اگر در اين خصوص، هنوز كاستيهايي وجود دارد، براي رفع اين مسئله، نبايد بنيان نظام قضائي و قانوني كشور، متزلزل شود. بنابر اين، ادعاي خلاف شرع و به طريق اولي، خلاف بين شرع، نسبت به نصوص قوانين فعلي بدون توجه به جايگاه و ارتباط خلاف قانون با شرع، قابل دفاع حقوقي نيست.

بعبارت ديگر، ولو فرض حتي اگر در قوانين فعلي كشور، موارد خلاف شرع باشد كه لابد وجود خواهد داشت، لكن مسئوليت آن بعهده قانون گذاران است كه بعد از ۳۰ سال از انقلاب، هنوز قوانين خلاف شرع ادعايي را اصلاح نكرده اند و در هر حال، كليت دستگاه قضائي و به خصوص حقوق ارباب رجوع تابعه پرونده هاي قضائي، نبايد، قرباني اين نقض قرار گيرد.

+ ۱۳۸۹/۱۲/۱۷
مورد علاقه:
0
 ماده ۱۸۹ از قانون برنامه سوم توسعه اقتصادي اجتماعي و فرهنگي جمهوري اسلامي ايران اشعارمي دارد : « به منظور كاهش مراجعات مردم به محاكم قضائي و در راستاي توسعه مشاركت هاي مردمي ، رفع اختلافات محلي و نيز حل و فصل اموري كه ماهيت قضائي ندارد و يا ماهيت قضائي آن از پيچيدگي كمتري برخوردار است به شوراهاي حل اختلاف واگذار مي گردد حدود وظائف و اختيارات اين شوراها ، تركيب و نحوه انتخاب اعضاي آن براساس آئين نامه اي خواهد بود كه به پيشنهاد وزير دادگستري و تصويب هيات وزيران و به تاييد رئيس قوه قضائيه مي رسد . »
آئين نامه اجرائي ماده مذكور در ۲۳ ماده ، شهريور ماه سال جاري تنظيم و به تصويب رئيس قوه قضائيه رسيد كه با توجه به مفاد مواد آن و تطبيق باساير قوانين و مقررات نكاتي را متذكر مي گردد .

تاريخچه : سابقه تاريخي شوراهاي حل اختلاف مربوط به قانون تشكيل خانه انصاف در۱۳۴۳/۳/۱۵ مي باشد كه در سال ۱۳۴۷ نيزبعضي از مواد آن اصلاح گرديد .

به موجب قانون مذكور اين مراجع تشكيل و درمواردي كه مهم ترين آنها رسيدگي به اختلافات مدني بين طرفين و در موارد جزائي منحصر به امور خلافي بود صلاحيت رسيدگي و صدور راي داشتند .

بعد از پيروزي انقلاب اسلامي صرفنظر ازتاسيس سازمان تعزيرات حكومتي و . . . دادگستري تنهامرجع حل اختلاف بين افراد بود تا اين كه آئين نامه شوراهاي حل اختلاف به تصويب رسيد و درمواردي نيز در طي ماه گذشته مقدمات تشكيل آن فراهم گرديد و با توجه به تاكيد قوه قضائيه بر تسريع در تشكيل آن و مشكلاتي كه احتمال تحقق آن قريب به يقين خواهد بود و ارتباط صلاحيتي اين شوراها با مراجع قضائي به ترتيب ذيل توضيح داده مي شود :

۱ ـ ماده ۱۸۹ از قانون برنامه سوم توسعه مغاير بااصول ۹ ـ ۱۵۶ قانون اساسي است زيرا آنچه كه ازمجموع اصول مذكور استنباط مي گردد صلاحيت قوه قضائيه منحصر به مواردي است كه داراي ماهيت قضائي درمفهوم عام است ولي چنانچه به مفاد ماده قانون برنامه سوم توسعه توجه گردد در بخشي از آن اشاره گرديده : ( حل و فصل اموري كه ماهيت قضائي ندارد و . . . به شوراهاي حل اختلاف ارجاع مي گردد . )

بنابراين با توجه به صلاحيت قوه قضائيه در مواردقضائي ارجاع آنچه كه داراي ماهيت غيرقضائي است به قوه قضائيه انطباقي با اصول ۹ ـ ۱۵۶ قانون اساسي نخواهد داشت .

۲ ـ صلاحيت شوراهاي حل اختلاف در دعاوي مدني و كيفري در ماده هفتم تعيين گرديده است .

ـ يكي از مواردي كه در صلاحيت اين شورا قرارگرفته است مطالبه ضرر و زيان ناشي از جرم است كه تا نصاب ۱۰/۰۰۰/۰۰۰/ ريال قابل رسيدگي درشوراهاست .

سوالي كه در اين رابطه مطرح مي گردد اين است كه آيا احكام كيفري صادره توسط محاكم قضائي درخصوص محكوميت متهمين داراي اعتبار مطلق براي شوراها هستند يا نه ؟ به عبارتي ديگر آياشوراهاي حل اختلاف مكلفند اصل اتهام و انتساب آن به محكوم را مفروض تلقي نموده و صرفٹمبادرت به تعيين ضرر و زيان نمايند و يا اين كه حق ورود به ماهيت ادعا را نيز دارند ؟ هرچند به نظرمي رسد با اتخاذ ملاك از مراجع قضائي بايد احكام كيفري مقدم الصدور را داراي اعتبار مطلق نسبت به رسيدگي هاي بعدي در شوراهاي حل اختلاف بدانيم معهذا اين مساله مي تواند از مواردي باشد كه به دليل ابهام در متن ماده منجر به ايجاد مشكلاتي در روند كارهيات ها گردد .

ـ در بند دوم قسمت الف ماده هفتم آئين نامه ، دعاوي خلع يد از اموال غيرمنقول مطلقٹ و بدون رعايت حدنصاب در صلاحيت اين شوراها قرارگرفته است .

اعطاء صلاحيت مطلق در مورد دعاوي خلع يد به دو دليل مورد ايراد است زيرا اولا پذيرش صلاحيتي در اين حد براي شوراهاي حل اختلاف كه در ادامه باكيفيت انتخاب اعضاء آن آشنا خواهيم شد صحيح نمي باشد و ثانيٹ با توجه به اين كه در ماده دهم آئين نامه قيد گرديده كه رسيدگي در شوراها مجاني است نتيجتٹ دولت در رسيدگي به اين دعاوي از بخش قابل توجهي از درآمدهاي خود محروم مي گردد .

توضيح اين كه دولت در گذشته در جهت اخذهزينه واقعي دعاوي خلع يد ابتدا با درج در قانون بودجه سنواتي در سال ۱۳۷۲ و سپس با تصويب قانون وصول برخي از درآمدهاي دولت و مصرف آن در موارد معين در سال ۱۳۷۳ از نظر هزينه دادرسي با توجه به ارزش معاملاتي املاك در هرمنطقه و بدون توجه به تقويم خواهان مبادرت به اخذهزينه دادرسي به ميزان ۲% از ارزش تعيين شده مي نمايد كه با توجه به مجاني بودن رسيدگي درشوراها مي تواند دولت را از اين بخش از درآمد خودبي بهره سازد .

ـ صلاحيت رسيدگي به امور جزائي در مواردي كه مجازات قانوني آن كمتر از ۹۱ روز حبس باشدبراي اين شوراها صلاحيت زيادي است و ضروري است هرچه زودتر در اين قسمت از آئين نامه امعان نظر گردد .

زيرا معلوم نيست بدون توجه به اصول مسلم حقوقي كه به طور طبيعي براي اكثريت اعضاء اين شوراها غريب خواهد بود چگونه اين گونه جرائم كه تعداد آنها نيز زياد مي باشد رسيدگي و به حكم خواهد رسيد .

۳ ـ صلاحيت انحصاري و يا موازي شوراهاي حل اختلاف با مراجع قضائي دادگستري از ديگرنكات مهم اين آئين نامه است . به عبارت ديگر اين مسئله مطرح مي گردد كه آيا در مواردي كه براي شورا تعيين صلاحيت گرديده و حداقل در حوزه هايي كه شوراها تشكيل شده اند آيا دادگستري نيز به صورت هم عرض صلاحيت رسيدگي دارد و يااين كه در مكان هايي كه شوراها تشكيل شده اند و درموارد تعيين شده صلاحيتي از مراجع قضائي سلب صلاحيت گرديده است ؟

به نظر مي رسد در حوزه هايي كه شوراهاي حل اختلاف تشكيل گرديده است دادگاه هاي دادگستري صلاحيت رسيدگي به آنچه كه در صلاحيت شورااست را در نظر اوليه ندارند زيرا :

اولا ـ در بند چهارم از ماده يكم آئين نامه تاكيدمي نمايد :

( تا وقتي كه شورا در محلي تشكيل نشده و ياشروع به كار نكرده است و يا به هر علت تعطيل و يامنحل شده باشد رسيدگي به امور مربوطه به صلاحيت شورا كماكان با مراجع قضائي مربوطخواهد بود ) .

با توجه به مفهوم مخالف اين بند بايد پذيرفت كه در حوزه هايي كه شورا تشكيل گرديده است وفعاليت مي نمايد مراجع قضائي صلاحيت رسيدگي رانخواهند داشت .

ثانيٹ ـ تبصره دوم از ماده هفتم آئين نامه نيز اشعارمي دارد :

( رسيدگي به پرونده هايي كه قبل از تشكيل شورادر دادگاه ها مطرح شده است به عهده همان دادگاه هااست ) . با توجه به مفهوم مخالف اين تبصره بايد گفت كه رسيدگي به پرونده هايي كه بعد از تشكيل شوراهامطرح مي گردد و در حد صلاحيت تعيين شده است در صلاحيت انحصاري شوراهاست و بنابراين نتيجه نهائي ماخوذه از موارد استنادي مذكور نفي صلاحيت مراجع قضائي در مواردي است كه شوراها صلاحيت رسيدگي داشته و در آن حوزه ها تشكيل شده باشند .

علي رغم آنچه كه گفته شد و در نظر ديگر بايدگفت با توجه به مواد دوم و سوم قانون آئين دادرسي مدني چون دادگستري مرجع عمومي رسيدگي به تظلمات است تعيين صلاحيت براي شوراهاي حل اختلاف نفي صلاحيت از دادگاه ها ننموده و محاكم قضائي در مواردي كه در حوزه هاي آنها شوراهاي حل اختلاف تشكيل شده باشند نيز در محدوده صلاحيت شورا مي توانند رسيدگي و حكم صادرنموده و درواقع اگر غير از اين نمايند عمل آنها مغايراصل ۱۶۷ قانون اساسي و مواد دوم و سوم قانون آئين دادرسي مدني است ، ضمن آن كه اصولاآئين نامه نمي تواند محدوده صلاحيت تعيين شده براي محاكم را كه توسط قانون تعيين گرديده محدودو يا توسعه دهد .

بديهي است استفاده از عرف قضائي مسلم و راي وحدت رويه قضائي قبلي درخصوص استصحاب صلاحيت محاكم قضائي نسبت به اجراء مفاد اسنادرسمي در مواردي كه دوائر اجرائي ثبت به موجب آئين نامه اجراء اسناد رسمي سال ۱۳۵۵ صلاحيت رسيدگي و اجرائي دارند تقويت كننده اين نظرمي باشد .

۴ ـ در ماده دوم آئين نامه گرديده است كه عضويت در شوراها افتخاري است .

هرچند كه در ذيل آن امكان پرداخت پاداش به اعضاء درج گرديده است ولي مفاد اين ماده از دوجهت قابل امعان نظر است .

اگر منظور از تعيين و پرداخت پاداش انجام اين كار به صورت مستمر باشد درواقع تغيير لفظي است بدون اين كه تفاوتي در ماهيت باشد و اگر منظور اين است كه واقعٹ خدمات در اين شوراها مجاني باشد به طور قطع زمينه تخلف و ارتباط غيرمنطقي اعضاءشوراها با اصحاب دعوي را جهت جبران هزينه هاي خدمات ايجاد خواهد كرد كه اين مسئله از منظورقانونگذار دور بوده ، ضمن آن كه قانونگذار در سال در زمان تدوين قانون بخش تعاون اقتصادجمهوري اسلامي ايران مسئله مجاني بودن خدمات رابراي اعضاء هيات مديره شركت هاي تعاوني امتحان كرد و بعد كه با مشكلات اجرائي آن مواجه شد درقانون اصلاح قانون تعاون مصوب سال ۱۳۷۷ اين بخش از قانون را اصلاح كرد .

۵ ـ اعضاء شورا سه نفر مي باشند كه دو نفر آنهاتوسط قوه قضائيه و شوراي شهر تعيين و نفر سوم نيزمعتمد محلي مي باشد كه توسط هياتي خاص و براي سه سال تعيين مي گردد .

از جمله شرايط لازم براي اعضاء ، دارا بودن سواد كافي و آشنايي نسبي به موازين فقهي و مقررات قانوني ذكر گرديده است .

نظر به كليت اين بند بدون آن كه چهارچوب ومحدوده آن تعيين شده باشد ، بيم اين مي باشد كه افرادي بدون داشتن اطلاعات لازم صرفٹ با استفاده ازمفهوم قابل تفسير سواد كافي و آشنايي نسبي بتوانندبه عضويت اين شوراها نائل گردند .

در ذيل اين ماده براي فارغ التحصيلان رشته حقوق در شرايط مساوي اولويت قائل شده درحالي كه با توجه به كثرت فارغ التحصيلان بيكاردانشكده هاي حقوق دولتي و غيرانتفاعي و آزادمناسب تر بود كه مشخصٹ اين اولويت به عنوان يك شرط داراي ضمانت اجرا تعيين مي گرديد و خلاف آن موكول به مواردي مي شد كه امكان جذب فارغ التحصيلان حقوق نباشد . بديهي است با اين وصف اقدام مذكور در راستاي اهداف كلي نظام درارتباط با ايجاد اشتغال كه يكي از مستندات شوراي نگهبان در ابقاء ماده ۱۸۷ برنامه سوم و مخالفت هاي مستمر با مصوبات مجلس در اين مورد نيز هست خواهد بود .

۶ ـ درخصوص شروع به رسيدگي شورا دردعاوي مربوط به اموال غيرمنقول از قاعده كلي محل وقوع مال غيرمنقول تبعيت گرديده ولكن در دعاوي منقول در بند ب ماده هشتم صلاحيت شورا رامنحصر به موردي كرده است كه يا طرفين در آن حوزه ساكن باشند و يا اگر در دو حوزه مختلف ساكن هستند براي رسيدگي در يكي از حوزه ها تراضي نمايند .

در آئين نامه مذكور از قاعده محل اقامت خوانده تبعيت نشده است و با توجه به اين كه در بسياري ازموارد در دعاوي اموال منقول طرفين اختلاف درحوزه هاي مختلف دو شورا ساكن مي باشند و با توجه به اين كه اصولا در زمان دعوي و اختلاف ، تراضي طرفين به انتخاب يكي از حوزه ها نيز سخت مي باشدنتيجتٹ بسياري از دعاوي منقول در حد نصاب شورا به دليل اقامت طرفين در دو حوزه و عدم توافق بررسيدگي در يكي از حوزه ها قابل رسيدگي نخواهدبود .

۷ ـ در ماده نهم براي جانشيني عضوي كه به دليل ارتباط با اصحاب دعوي مشمول رد مي گردد تصريح به عضو علي البدل نموده است درحالي كه در هيچ يك از مواد آئين نامه معلوم نيست كه اعضاءعلي البدل چگونه تعيين مي گردند و با توجه به اين كه هر يك از سه عضو اين شورا توسط سه مرجع مختلف تعيين مي گردد بنابراين براي تعيين عضوعلي البدل بايد پيش بيني كرد كه هر يك از سه مرجع ( قوه قضائيه ، شوراي شهر و كميته خاص ) علاوه برتعيين عضو اصلي بايد يك عضو علي البدل نيزانتخاب نمايد ، ضمن آن كه به دليل كوچكي مناطقي كه قرار است اين شوراها خدمت نمايند احتمال تحقق موارد رد به دليل وابستگي اعضا و مترافعين در حدقابل توجهي متصور خواهد بود .

۸ ـ در ماده دهم تصريح گرديده است كه رسيدگي در شورا تابع تشريفات آئين دادرسي مدني نيست . با توجه به اين كه يكي از موارد مهم دررسيدگي ها مسئله كيفيت ابلاغ به اصحاب دعوي وحضور و يا عدم حضور آنها در هيات رسيدگي واساسٹ ضرورت تشكيل جلسه دادرسي و غيره مي باشدهمان گونه كه در بند يكم از ماده ۱۶ تاكيد بر ابلاغ راي به اصحاب دعوي گرديده است ، تاكيد بر عدم تبعيت از تشريفات قانون آئين دادرسي مبهم و قابل تفاسير مختلفي مي باشد كه در آينده نزديك مي تواندمراجع قضائي را در رسيدگي تجديدنظر به آراءشوراها دچار مشكلات مضاعفي نمايد كما اين كه اصولا مفهوم عدم تبعيت از تشريفات قانون آئين دادرسي كه در مواردي مثل ماده ۱۷۷ قانون آئين دادرسي مدني استعمال گرديده است قابليت تفاسيرمختلفي را خواهد داشت .

۹ ـ يكي ديگر از مواد مهم و قابل بحث در اين آئين نامه تعيين فردي به عنوان مشاور است . اصولانظر مشاور در سيستم اداري و قضائي از نظر ضمانت اجرا فرع بر نظر رئيس قرارداد و در نظام قضائي مادر مواردي مثل محاكم نظامي يك و يا ديوان عدالت اداري و يا محاكم خانواده كه پيش بيني مشاور گرديده است نظر مشاور هيچ گونه الزامي را براي رئيس دادگاه ايجاد نمي كند .

در ماده ۱۳ آئين نامه جايگاهي رفيع براي مشاورتعيين گرديده است . به اين شرح كه آراي شوراي حل اختلاف نزد مشاور ارسال مي گردد و در صورتي كه مشاور تصميم شورا را از جهت صلاحيت و مقررات مذكور در آئين نامه و ساير قوانين مربوط صحيح تشخيص دهد دستور اجراء آن را حسب مورد به دفتردادگاه محل يا نيروهاي انتظامي صادر مي نمايد و درصورتي كه در رسيدگي شوراي حل اختلاف رعايت صلاحيت و يا ساير قوانين نشده باشد پرونده را براي رسيدگي به مرجع صلاحيت دار دادگستري ارسال مي نمايد .

مشاور در كنار شوراهاي حل اختلاف داراي حق خاصي شبيه حق وتو مي باشد كه همه چيز درنهايت به موافقت و يا مخالفت مشاور ختم خواهد شد .

اگر مشاور بخواهد در راستاي رسالتي كه اين آئين نامه براي او تعيين نموده است انجام وظيفه نمايدكاري به مراتب سخت تر از قاضي يك دادگاه را به عهده خواهد داشت كه تطبيق كليه اقدامات انجام شده توسط اعضاء شورا با قوانين و مقررات آمره راانجام داده كه تبعٹ تحقق درگيري هاي حقوقي بين اعضاء شورا و مشاور در هر يك از اين شوراها به وضوح قابل پيش بيني خواهد بود مگر آن كه هر يك از اين مشاورين در عمل اقدام نظارتي و تاييدي خودرا رها كرده و عملا تبديل به امضاءكننده اي صوري گردند كه قطعٹ از هدف قانونگذار دور بوده و بهتربود به جاي اين كه در تعيين اعضاء با اين گونه وسعت مقررات تنظيم گرديده و همه مسئوليت ها به عهده مشاور موكول شود از ابتدا فرد منصوب از طرف رئيس قوه قضائيه با صفات منظور شده براي مشاوردر ماده ۱۳ تعيين مي گرديد تا در اين صورت هم مباني قانوني در رسيدگي ها اعمال مي گرديد و هم احتمال تحقق اختلافات بعدي بين اعضاء شورا ومشاور منتفي مي گرديد .

نكته ديگري كه در اين مورد واجد اهميت است اين كه كيفيت ارسال پرونده توسط مشاور به مراجع قضائي چگونه و داراي چه تشريفاتي خواهد بود ؟ آيامشاور با درج اين جمله : ( كه با نظر شوراي حل اختلاف مخالفم ) ، مي تواند پرونده را به مرجع قضائي ارسال نمايد يا بايد دلائل مخالفت خود را نيزدرج نمايد ؟ چنانچه دلائل مخالفت را نيز قيد نمايدآيا ارسال پرونده به مرجع قضائي مستلزم پرداخت هزينه دادرسي مي باشد يا خير ؟ بديهي است با توجه به الزامات مقررات فعلي آئين دادرسي مدني بايد هزينه دادرسي در اين رابطه پرداخت گردد ولي چون بودجه و شرايط مالي اين مسئله پيش بيني نگرديده است به طور قطع بخش جديدي از سئوالات ومشكلات را در روند كار شوراها و ارتباط با مراجع قضائي ايجاد خواهد كرد .

۱۰ ـ كيفيت رسيدگي نسبت به اعتراض به احكام شوراهاي حل اختلاف ، شيوه جديد قانونگذاري است . به اين مفهوم كه تجديدنظرخواهي از آراءشوراها مشروط به اين گرديده است كه اكثريت اعضاي شورا با رسيدگي به اعتراض وتجديدنظرخواهي موافق باشند و لزوم تجديدنظرخواهي را درخواست نمايند .

در اين مورد صرف نظر از اين كه تدوين كنندگان آئين نامه اعتراض و تجديدنظر را مترادف با يكديگربه كار برده اند ، به عبارت ديگر در صورتي آراء شوراقابل تجديدنظر است كه اكثريت اعضاء صادركننده راي يعني دو نفر از سه نفر با تجديدنظرخواهي موافقت نمايند .

در ماهيت امر به نظر مي رسد اين شرط عملا به معني سلب حق تجديدنظر نسبت به آراء شورامي باشد كه با توجه به صلاحيت نسبتٹ قابل توجهي كه براي اعضاء شورا درنظر گرفته شده است به دور ازمنطق حقوقي مي باشد .

در جاي ديگري از ماده ۱۸ تاكيد مي نمايد كه راي دادگاه در مقام تجديدنظر نسبت به آراء شوراي حل اختلاف قطعي است .

چنانچه اين قطعيت را بپذيريم آيا با توجه به مفادماده دوم از قانون وظائف و اختيارات رئيس قوه قضائيه مصوب ۱۳۷۸ قانون مذكور در اين رابطه تخصيص خورده است ؟

ماده دوم از قانون وظائف و اختيارات رئيس قوه قضائيه اشعار مي دارد كه هرگاه رئيس قوه قضائيه ضمن بازرسي ، راي را خلاف بين شرع تشخيص دهد آن را جهت رسيدگي به مرجع صالح ارجاع خواهد داد . بنابراين اين سئوال همچنان باقي مي ماندكه مفهوم قطعيت مندرج در ماده ۱۸ آئين نامه به معني تخصيصي به مفاد ماده دوم قانون وظائف واختيارات رئيس قوه قضائيه است يا اين كه رئيس قوه قضائيه وقتي اجازه دارد احكام قطعي و يا حتي نهائي مراجع قضائي كه كليه موارد تجديدنظر عادي وفوق العاده را طي كرده است مجددٹ بررسي و جهت رسيدگي به مرجع صالح ارجاع نمايد . در اين فرض نيز علي رغم درج قطعيت در ماده ۱۸ اجازه داردپرونده را جهت رسيدگي مجدد به مرجع صالح ارجاع نمايد كمااين كه در مقام ترديد در وجود و بقاءصلاحيت رئيس قوه قضائيه بايد دانست كه آئين نامه ولو آن كه به تصويب رئيس قوه قضائيه رسيده باشدنمي تواند مفاد اختياراتي را كه قانون مصوب مجلس شوراي اسلامي براي رئيس قوه قضائيه شناخته است محدود نمايد ، و بنابراين بايد منتظر سيل تجديدنظرخواهي هاي جديد به دائره نظارت وارزشيابي قوه قضائيه باشيم .

۱۱ ـ در ماده ۳ آئين نامه درج گرديده است كه كاركنان اداري دبيرخانه توسط حوزه قضائيه مربوطآموزش هاي لازم را خواهند ديد .

آنچه كه در تدوين اين بند فراموش گرديده است آموزش لازم به اعضاء شوراست كه با قياس اولويت قبل از اعضاء اداري بايد با مقررات اوليه ماهوي وشكل دادرسي آشنا شوند ، و از طرف ديگر ميزان وكيفيت آموزش هايي كه كاركنان اداري دبيرخانه هاي شورا بايد بيابند نيز مجهول است و ضروري بود كه در تنظيم آئين نامه حداقل ضوابطي براي آموزش هاي مذكور تعيين مي گرديد .

۱۲ ـ در ماده ۲۱ تعيين محل شوراها به عهده فرمانداري ها گذاشته شده است .

شايد در بدو امر و از جهت عملي چاره اي به جزانتخاب اين روش وجود نداشته است . ولي براي كساني كه زماني به كار قضائي در شهرهاي كوچك اشتغال داشته اند ثابت گرديده است كه هرگونه وابستگي ولو غيرمستقيم به صاحب منصبان اجرائي در ارتباط با تجهيز دادگستري ها چه تبعاتي را درارتباط با حفظ استقلال بعدي مراجع قضائي ايجادنموده و بعضٹ ادامه كار را براي قضات محترم شاغل در شهرستان هاي كوچك به دليل توقعات مختلف مرتبطين با قوه مجريه نموده است . بديهي است تهيه وحفاظت محل تشكيل شورا كه مهم ترين بخش مادي تشكيل آن است توسط فرمانداري ها به طور قطع منجر به احاطه و تسلط قواي اجرائي حاكم بر آن مناطق بر روند فعاليت شوراها در آينده خواهد بود .

اميد است با توجه به نكاتي كه در بدو امر به ذهن هر خواننده مرتبط با مسائل قضائي مي رسد مسئولين محترم قوه قضائيه و خصوصٹ مديركل امور شوراهاترتيبي اتخاذ نمايند كه قبل از ادامه صدور ابلاغ اعضاء شوراها نسبت به تنظيم آئين نامه اصلاحي ماده با توجه به نكات مذكور اقدام گردد .

سوتيترها

اعطاء صلاحيت مطلق در مورد دعاوي خلع يد به دو دليل مورد ايراد است زيرا اولا پذيرش صلاحيتي در اين حد براي شوراهاي حل اختلاف كه در ادامه باكيفيت انتخاب اعضاء آن آشنا خواهيم شد صحيح نمي باشد و ثانيٹ با توجه به اين كه در ماده دهم آئين نامه قيد گرديده كه رسيدگي در شوراها مجاني است نتيجتٹ دولت در رسيدگي به اين دعاوي از بخش قابل توجهي از درآمدهاي خود محروم مي گردد

صلاحيت رسيدگي به امور جزائي در مواردي كه مجازات قانوني آن كمتر از ۹۱ روز حبس باشد براي اين شوراها صلاحيت زيادي است و ضروري است هرچه زودتر در اين قسمت از آئين نامه امعان نظرگردد

درخصوص شروع به رسيدگي شورا در دعاوي مربوط به اموال غيرمنقول از قاعده كلي محل وقوع مال غيرمنقول تبعيت گرديده ولكن در دعاوي منقول در بند ب ماده هشتم صلاحيت شورا را منحصر به موردي كرده است كه يا طرفين در آن حوزه ساكن باشند و يا اگر در دو حوزه مختلف ساكن هستند براي رسيدگي در يكي از حوزه ها تراضي نمايند

تاكيد بر عدم تبعيت از تشريفات قانون آئين دادرسي مبهم و قابل تفاسير مختلفي مي باشد كه درآينده نزديك مي تواند مراجع قضائي را در رسيدگي تجديدنظر به آراء شوراها دچار مشكلات مضاعفي نمايد كما اين كه اصولا مفهوم عدم تبعيت ازتشريفات قانون آئين دادرسي كه در مواردي مثل ماده قانون آئين دادرسي مدني استعمال گرديده است قابليت تفاسير مختلفي را خواهد داشت

مشاور در كنار شوراهاي حل اختلاف داراي حق خاصي شبيه حق وتو مي باشد كه همه چيز درنهايت به موافقت و يا مخالفت مشاور ختم خواهد شد
                                     
نوشته : عليرضا آذربايجاني عضو هيات علمي دانشگاه تهران و وكيل پايه يك دادگستري

   
+ ۱۳۸۹/۱۲/۱۷


«كوتاه كردن فرايند دادرسي ، گسترش كمي و كيفي محاكم دادگستري، پياده كردن كامل مقررات قضايي اسلامي، تاكيد و مبالغه در سلامت همه جانبه قوه قضاييه، آشنا كردن مردم به حقوق و مقررات و جرايم و مجازات هاي قضايي ، روز آمد كردن پرونده هاي در حال رسيدگي و استفاده از فن آوري نو براي آن از جمله اولويت هاي نخستين است.»

در حكم انتصاب مجدد براي پنج ساله دوم هم چنين آمده است:«بي گمان براي رسيدن به دادگستري مطلوب نظام اسلامي كه در آن عدل و انصاف قاطعيت و قانون، دانش و هوشمندي اصلاح و تهذيب، سنجيدگي و سرعت و درستكاري و امانت همه در هم تنيده و به هم آميخته است، هنوز مجاهدتي برنامه ريزي شده و فشرده لازم است و اين جانب انتظار دارم كه با پيوستن اين دوره به مدت مسووليت شما، راه بيشتري بدان سو طي شود.

توصيه هاي اين جانب همان است كه در حكم پيشين آمده و بر آن تاكيد مي ورزم. ثبات تشكيلات، زمان بندي و اجرايي كردن برنامه تدوين شده، پرورش عناصر كارآمد و مومن، سپردن سررشته هاي اساسي به افراد شايسته و كاردان، اهتمام به مبارزه با فساد و بهره گيري از نظر و مشورت نخبگان قضايي ، افزايش تعامل با ديگر قوا اولويت هاي قوه قضاييه در اين دوره است.»۱

اين بيانات به وضوح دلالت بر اهميت دستگاه قضايي و تاكيد بر سلامت اركان و عوامل اجرايي بدنه مجموعه قوه قضاييه و توجه به شايسته سالاري است. زيرا يكي از شاخص هاي داوري درباره هر نظام سياسي قوه قضاييه آن نظام است، اگر قوه قضاييه يك نظام بر پايه عدالت، به تسريع در فصل خصومت عمل كند، پس آن نظام سياسي عادلانه است و اگر نه، بايد تجديد نظري در قوه قضاييه آن سيستم كرد.

بنابراين قوه قضاييه عمود خيمه هر نظام سياسي است و پايداري اين عمود خيمه و برافراشتگي آن به عدالت بستگي دارد. بر همين مبنا اهميت اين دستگاه را مي توان بدين جهت دانست كه سلامت هر جامعه و نظامي در گروي سلامت دستگاه قضايي است.به فرموده مقام معظم رهبري «خصوصيت اين دستگاه آن است كه اگر فعاليت در آن به شكل سالم و خوب انجام گيرد، اين جريان در ساير دستگاه هاي كشور نيز سرايت مي كند اما اگر اين دستگاه خوب عمل نكرد علاوه بر آنكه زمينه هاي رشد فساد را در خود اين دستگاه فراهم مي كند، موجب مي شود اين پديده ناهنجار در دستگاه هاي ديگر و در سطح جامعه فراگير شود.»

مساله كوتاه كردن فرايند دادرسي و روزآمد كردن پرونده هاي در حال رسيدگي كه مورد تاكيد رهبر انقلاب در حكم انتصاب دوره اول آيت الله شاهرودي بوده است و در جاي ديگر هم در بيان اولويت بندي برنامه هاي قوه قضاييه از آن به عنوان «شتاب در امر قضا» تعبير فرموده اند، مستلزم شناخت كامل علل و اسباب اطاله دادرسي و ارائه راهكارهاي مناسب براي برطرف كردن آن است كه بايد مورد توجه جدي مسوولان قرار گيرد چرا كه اگر اين كار سريع انجام نگيرد به تعبير رهبري همان عيب بزرگي مي شود كه سابقا در دستگاه هاي قضايي دوران ستم شاهي وجود داشته و آثار و نشان هاي به جاي مانده از آن هنوز هم ديده مي شود.

با آگاهي از اهميـت موضوع و نقـش آن در اعتـلاي سيستم قضايي كشور ما در اين نـوشتار بـه تجزيه و تحليل معـضل اطـاله دادرسي و راهكارهاي جلوگيـري از آن مي پردازيم.


مقدمه
هر پژوهشي مسبوق به وجود سوالي است به عبارت ديگر هدف از تحقيق يافتن پاسخ سوال مطروحه است . بنابراين بايد سوال مورد نظر و حدود و ثغور آن در نزد محقق معلوم باشد والا وصول به مقصود مشكل است . در مورد موضوع حاضر يعني «علل اطاله دادرسي و راهكارهاي جلوگيري از آن » نيز ابتدا لازم است به بيان مساله و اهميت موضوع و ذكر آثار و نتايج احتمالي آن بپردازيم سپس راجع به روش كار براي رفع معضل اطاله دادرسي ارائه طريق كنيم.


الف ) بيان مساله و اهميت آن
منظور از «اطاله» طولاني شدن نامعقول و غير متعارف جريان رسيدگي به پرونده ها در مراجع قضايي است و آيين دادرسي به معناي اعم آن عبارت است از رشته اي از علم حقوق كه هدف آن تعيين قواعد درباره تشكيلات قضايي صلاحيت مراجع قضايي، تعيين مقررات راجع به اقسام دعاوي و اجراي تصميمات دادگاه ها است كه در فقه به آن علم القضاء گويند.۲

دادرسي به معناي اخص، مجموعه عمليات و اقداماتي است كه به قصد پيدا كردن يك راه حل قضايي به كار مي رود. مانند : مجموعه مقرراتي كه براي گرفتن يك تصميم در يك دعواي معين به كار برده مي شود،۳ يا دادرسي به مفهوم احض رسيدگي مرجع قضاوتي به دعوا يا امر مطروحه يعني ادعاها، ادله، استدلالات و خواسته خواهان، با لحاظ پاسخ خوانده، در جهت صدور راي قاطع است.۴

اطاله دادرسي يكي از مشكلات اساسي دستگاه قضايي كشور است كه اگر پيشينه اين امر مورد بررسي و كنكاش قرار گيرد از زمان پايه ريزي دستگاه عدليه در ايران سابقه دارد به عنوان مثال در شماره چهارم و پنجم مجله حقوقي وزارت دادگستري در سال ۱۳۳۸ در سرنوشتار خود به اطاله دادرسي پرداخته و آن را معضل عدليه وقت اعلام كرده است.امروز به لحاظ افزايش جمعيت و تحت تاثير عوامل مختلف ديگر، اين معضل ابعاد گسترده تري به خود گرفته است و كمتر از جانب مردم تحمل مي شود.

بنا براين اهميت موضوع در جامعه امروزي كاملا محسوس و آشكار است زيرا اين امر هم منشا تضييع حقوق و اعمال غرض است و هم سبب مي شود كه خدمات قضايي خوب تلقي نشود و به عدم رضايت مندي به جهت ايجاد تاخير در اجراي عدالت در جامعه منجر گردد. لذا ضرورت رفع اين معضل كهنه و قديمي و درمان آن بايد در اولويت هاي مهم مسوولان قضايي قرار گيرد تا با استفاده از نظريات انديشمندان علم حقوق و تلفيق آن با رهنمود هاي صاحبان تجارب قضايي گام هاي اساسي در اين راه برداشته شود.


ب ) اهداف تحقيق

براي مقابله با اطاله دادرسي در نظام قضايي ايران مطالعات و تحقيقات قابل توجهي صورت نگرفته است هر چند در اين وادي هم انديشمندان دانش حقوق و هم صاحبان تجارب قضايي به دليل احساس مسووليت چه از ديد تئوري و چه از ديد تجربي مطالبي را در اين رهگذر عنوان كرده اند كه اگر تئوري و تجربه با يكديگر تلفيق مي شدند و مورد بهره برداري قواي مقننه و قضاييه قرار مي گرفتند، شايد اكنون با معضلي بنام اطاله دادرسي در اين حد روبه رو نبوديم يا حداقل شاهد كاهش چشمگير اطاله بوديم.

پديده اطاله دادرسي در هر دو دعواي مدني و كيفري وجود دارد كه با توجه به وجوه اشتراك اين دو نوع دعاوي در برخي اصول دادرسي و معيارهاي كلي ، علل اطاله دادرسي در هر دو مورد تا حدود زيادي مشابه هستند. البته تاخير در رسيدگي به جرايم، مخصوصا جرايم عمومي و سنگين، با توجه به تاثير اجتماعي تاخير مجازات مجرمان، بيشتر است كه اكنون به لحاظ احياء دادسراها و كاهش ورودي پرونده در محاكم كيفري اميد است با تقويت دادسراها و رفع موانع و مشكلات موجود معضل اطاله دادرسي در اين بخش مرتفع گردد. اما اطاله دادرسي در دعاوي مدني كه امروز يكي از معضلات اصلي دستگاه قضايي است، بايد مورد بررسي وتحقيق بيشتر قرار گيرد.

لذا اين ضرورت احساس مي شد تا با تكيه بر تجارب عملي دو دهه كار در مناصب مختلف قضايي و مواجهه روزمره با مشكلات و موانع موجود، «اسباب و علل عمده اطاله دادرسي» به طور كلي و در دعاوي حقوقي با ذكر مصاديق و در مواردي با ارائه آمار و ارقام بيان گردد سپس راه حل عملي و اجرايي كه در رفع اطاله دادرسي موثر باشد ، ارائه شود.

چون به قول خواجوي كرماني:
تـا درد نيـابند دوا را نشـناسند
تـا رنـج نبـينند شـفا را نشـناسند
آن ها كه چو ما ماهي اين بحر نگردند
شك نيست كه ماهيت ما را نشناسند

بديـهي است بررسـي موضوع از بعد نظري و عملي پرده از نقاط ضعف و مبهم قوانيـن مربـوط برمي دارد. در اين راستا از لحاظ عملي و كاربـردي با استفاده از تجـربه مي توان به ناكارآمدي قوانين و مقررات دست و پاگير پي برد و به ارائه راهكارهاي عملي و اجرايي پرداخت.


ج) فرضيات تحقيق
اهم فرضيات اين تحقيق عبارتند:
۱- دادرسي آسان و رايگان در مدت زماني معقول و متعارف از شاخصه هاي نظام پيشرفته است.
۲- مشكل اطاله دادرسي به عنوان يكي از موانع كارآمد بودن نظام قضايي تلقي و درمان آن در اولويت قرار دارد.

۳- عواملي كه سبب اطاله دادرسي شده است متعدد و به نوعي با تمام عوامل موثر در عدم سلامت روابط اقتصادي، اجتماعي و فرهنگي كشور در ارتباط است.

۴- حذف و تحليل آثار اين عوامل مستلزم برنامه ريزي و تلاش ديگر اركان حاكميت و در پاره اي موارد نيازمند يك عزم و اراده ملي بوده و از حيطه اقتدار قوه قضاييه به تنهايي، خارج است.

د) روش تحقيق
روش تحقيق اين پايان نامه به صورت تحقيق كاربردي از طريق گردآوري و تدوين يافته ها نسبت به كاركرد قوانين و رويه دادگاه ها است كه با كسب راهنمايي هاي لازم از اساتيد بزرگوار راهنما و مشاور به تجزيه و تحليل آن ها پرداخته و با استفاده از روش فوق پاسخ سوالات و ابهامات را يافته و راه حل آن را ارائه مي كنيم.

هـ ) سوابق تحقيق
از حيث وجود سابقه، كتاب يا پايان نامه مستقلي كه به طور جامع به اين موضوع پرداخته باشد تاكنون منتشر نشده است و صرفا در برخي مقالات يا در سمينارها و ميزگردها به اين موضوع پرداخته مي شد. تا اين كه اخيرا در سال تحصيلي ۸۳-۸۲ پاپان نامه اي تحت عنوان علل اطاله دادرسي در دعاوي مدني و راه هاي پيشگيري از آن، نگارش آقاي حسين دهقاني فيروز آبادي در دانشكده حقوق دانشگاه شهيد بهشتي تدوين گرديد.

ترتيب فصول رساله
در اين تحقيق مطالب عموما در يك مقدمه و در دو بخـش كه هر بخش شامل چند فصـل و هر فصل شـامل چند مبحث است ارائـه و در پايان با يـك نتيـجه گيري خاتـمه مي يابد.

در بخش اول علل اطاله دادرسي در سه فصل به بيان مشكلات اساسي مربوط به اطاله دادرسي مي پردازيم.
در بخش دوم راهكارهايي كه براي جلوگيري از اطاله دادرسي موثر هستند را در دو فصل تحت عنوان : حل مشكلات مرتبط با قانون گذاري (فصل اول) و رفع مسايل مرتبط با اجتماع و مشكلات جانبي (فصل دوم) بيان مي كنيم.

اميد است با اين تحقيق گامي هرچند كوچك در جهت درمان يكي از آفت هاي دستگاه قضايي برداشته شود و تا حدودي با استفاده از راهكارهاي مناسب مشكل نظام قضايي در اين زمينه برطرف گردد، انشاءالله.
چگونه سر زخجالت برآورم بردوست - كه خدمـتي بسزا برنيامد از دستم


بخش اول : علل اطاله دادرسي
معضل طولاني شدن حل اختلافات در محاكم قضايي مختص به زمان و مكان خاصي نيست. اين معضـل تقـريـبا در تمام مناطق دنيا كم و بيش ديده مي شود و يكي از بحث هاي حقوقي جدي كشورهاست؛ اطاله دادرسي محصور به زمان فعلي نيست و در گذشته نيز دولت مردان با آن به صورت جدي برخورد داشته اند و همواره در جهت حل آن اقداماتي به عمل آورده اند.

البته با پيچيده تر شدن روابط اجتماعي، اين پديده پر رنگ تر و برجسته تر شده است. حقوق دانان همواره در تلاش هستند تا با ارائه راهكارهاي مناسب به دادرسي سرعت بخشند و اجراي عدالت را در كم ترين زمان ميسر سازند و اعتماد اشخاص به دستگاه قضايي را افزايش دهند. «منظور از تسريع اين است كه تا حد امكان در دادرسي گام سريعي بدون اين كه حقوق اساسي فرد، مثل اصل برائت و حق دفاع او و نظم قضايي صدمه وارد آيد، برداشته شود.»۵

در دادرسي همچنان كه دقت و كيفيت اجراي عدالت مهم است، سرعت در تحقق آن نيز اهميت بسياري دارد به طوري كه گاه تاخير نامتعارف در حل اختلاف و صدور حكم، موجب مي شود تا حكم بي ارزش شود و براي افراد جامعه ضررهاي مادي و معنوي به وجود آيد مثلا در صورتي كه دعواي تفويض حضانت، بيش از چند سال طول بكشد؛ به طوري كه قبل از صدور حكم توسط محكمه قضايي، سن فرزند به حد قانوني رسيده و از حضانت خارج شود؛ صدور چنين حكمي بي فايده است چرا كه موضوع دعواي مورد بحث منتفي شده است.

فصل اول اطاله دادرسي در مرحله تشكيل پرونده

مبحث اول: نقش دستگاه ها و نهادهاي مرتبط با دادگستري

وظيفه مراجع قضايي از زمان تسليم شكايت يا تقديم دادخواست آغاز مي شود و قبل از آن وظيفه خاصي كه به اطاله دادرسي مربوط شود، به عهده محاكم قضايي نيست. شكايت و اعلام جرم و دادخواست، نقطه آغاز جريان دادرسي است و بايد مورد توجه و دقت بيشتر قرار گيرد چرا كه:

سنگ اول گر نهد معمار كج
تا ثريا مي رود ديوار كج

بنابراين تدوين و نگارش صحيح و رعايت اصول اين اقدام موجب جريان صحيح دادرسي در آينده است و برعكس نقص و اشكال در آن باعث كندي و يا توقف محاكم مي شود. اين كه در تنظيم دادخواست چه نكاتي بايد رعايت شود در ماده ۵۱ قانون جديد آيين دادرسي مدني بيان گرديده و روش رفع نقص دادخواست نيز در مواد ۵۳ و ۵۴ همان قانون ذكر شده است.

پس از تجميع شرايط دادخواست و ثبت آن در دفتر مخصوص، مرحله دادرسي شروع مي شود. از شروع اين زمان تا ختم دادرسي، حوادث مختلفي، اتفاق مي افتد كه موجب طولاني شدن دادرسي مي شود و در بروز اين معضل عوامل متعددي نقش دارند كه ما به بررسي برخي از آن ها مي پردازيم.

مبحث اول: نقش دستگاه ها و نهادهاي مرتبط با دادگستري

شايد تصور كنيم كه فقط تلاش هاي «قاضي پرونده» است كه عدالت به منصه ظهور مي رسد ولي حقيقت اين است كه در كنار قاضي پرونده اشخاص ديگري نيز در تحقق عدالت تاثير گذار بوده و به نوعي عصاي دست قاضي به شمار مي روند. استفاده از تخصص ضابطان مجرب و كارمندان بصير و استعلام از ادارات، زمينه تكميل پرونده و رسيدگي صدور حكم و در نهايت اجراي عدالت را براي قاضي هموارتر مي نمايد.

گفتار اول - ضابطان دادگستري

بند اول ) تعريف ضابط دادگستري

اصطلاح ضابط دادگستري خود از دو لغت ضابط و دادگستري تشكيل شده است.در ترمينولوژي حقوق ضابط چنين تعريف شده است: «بلوك را به چند ناحيه تقسيم كرده و براي هر ناحيه اداره اي به عنوان اداره ناحيتي تاسيس و رئيس آن اداره را كه نماينده وزارت كشور در آن ناحيه بود ضابط يا مباشر مي گفتند.» ۶
دادگستري در لغت به معناي اجراي عدالت است و در اصطلاح اگر چه تمام تشكيلات قوه قضاييه كه در اجراي عدالت نقشي دارند مشمول عنوان دادگستري به معناي عام كلمه مي شوند ولي دادگستري به معناي خاص كلمه و آنچه كه در قانون به كار رفته است شامل دادگاه هاي عمومي و انقلاب و دادگاه هاي تجديد نظر استان تهران و تشكيلات مرتبط با آن ها است. ۷

مقنن در تعريف ضابطان دادگستري مقرر داشته: «ضابطان دادگستري ماموراني هستند كه تحت نظارت و تعليمات مقام قضايي در كشف جرم و بازجويي مقدماتي و حفظ آثار و دلايل جرم و جلوگيري از فرار و مخفي شدن متهم و ابلاغ اوراق و اجراي تصميمات قضايي به موجب قانون اقدام مي كنند و عبارتند از:
۱- نيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران.
۲- روسا و معاونان زندان نسبت به امور مربوط به زندانيان.
۳- ماموران نيروي مقاومت بسيج سپاه پاسداران انقلاب اسلامي كه به موجب قوانين خاص و در محدوده وظايف محوله ضابط دادگستري محسوب مي شوند.
۴- ساير نيروهاي مسلح در مواردي كه شوراي عالي امنيت ملي تمام يا برخي از وظايف ضابط نيروي انتظامي را به آنان محول كند.
۵- مقامات و ماموراني كه به موجب قوانين خاص در حدود وظايف محوله ضابط دادگستري محسوب مي شدند».

بند دوم ) انواع ضابطان دادگستري:

ضابطان دادگستري را مي توان به دو دسته تقسيم كرد:
۱- ضابطان عام
۲- ضابطان خاص

۱- ضابطان عام- ماموراني هستند كه تحت نظارت و تعليمات مقام قضايي صلاحيت اقدام در خصوص كليه جرايم را دارند به استثناي مواردي كه به موجب قوانين خاص از شمول صلاحيت آن ها خارج گرديده است.۸ اين تعريف از ماده ۱۵ قانون آيين دادرسي دادگاه هاي عمومي و انقلاب در امور كيفري اقتباس گرديده است بنابر اين تعريف از ميان ضابطان احصاء شده در اين ماده دو مورد را مي توان ضابط عام دادگستري ناميد كه عبارتند از:

الف) نيروي انتظامي جمهوري اسلامي ايران. (موضوع بند ۱ ماده ۱۵ )
ب) نيروهاي مسلح در مواردي كه شوراي عالي امنيت ملي تمام وظايف نيروي انتظامي را به آنان محول كند. ( موضوع بند ۴ ماده ۱۵)

۲- ضابطان خاص- مقامات و ماموراني كه به موجب قوانين خاص در حدود وظايف محوله ضابط دادگستري محسوب و به آن ها ضابطان خاص گفته مي شود. به عنوان مثال: در ماده ۵۴ قانون حفاظت و بهره برداري از جنگل ها و مراتع با اصلاحات بعدي، ماموران جنگل باني با رعايت شرايطي ضابط محسوب مي شوند و يا گزارش بازرسان كار و ماموران شهرداري و... كه به منزله گزارش ضابطان دادگستري است.

ضابطان دادگستري چه آن ها كه وظايف و اختيارات عام دارند مثل نيروي انتظامي چه آن ها كه در حوزه مخصوص به خود اختيار ضابط بودن را دارند بايد متوجه باشند كه وظايف سنگين امنيت و نظم را به عهده گرفته اند و طبق مقررات آيين دادرسي كيفري گزارش آن ها در صورتي معتبر است كه موثق و مورد اعتماد قاضي باشد.

بند سوم ) وظايف و مسووليت هاي نيروي انتظامي به عنوان ضابط دادگستري:

در ميان ضابطان دادگستري، نيروي انتظامي جامع ترين و كامل ترين مصداق ضابطان عام است كه عهده دار وظايف و مسووليت هاي مهمي در بخش قضايي مي باشد. نيروي انتظامي صلاحيت اقدام در مورد كليه جرايم به جز آنچه كه قانون منع كرده است را دارد.

نيروي انتـظامي به عنوان ضابط عام ماموريت هاي مختلف و گسـترده و فراوانـي دارد و عملا به مسـائل مربوط به دستگاه قضايي نيز به عنوان يكي از وظايف جـدي خود مي نگرد و نمي تواند ساير ماموريت ها و مسووليت هايش را ناديده بگيرد. با توجه به رسالت اصلي دستگاه قضايي در خصوص كشف جرم كه ريشه در قانون اساسي ۹ دارد، انجام اين رسالت مهم بدون داشتن ضابط قضايي كارآمد ميسر نمي گردد زيرا ضابطان قضايي به عنوان بدنه اصلي دستگاه قضايي در جريان پرونده حضوري مستمر و دايمي دارند و محتواي پرونده به وسيله آن ها تحت نظارت و تعليمات قاضي شكل مي گيرد.

در شرايط فعلي بيشتر مشكلات كساني كه به محاكم ، تشكيلات و مجتمع هاي قضايي مراجعه مي كنند ناشي از اين است كه تحقيقات مقدماتي به عهده ماموراني است كه غالبا با مباني اوليه حقوق آشنائي ندارند از اين رو اوراق و تحقيقات مقدماتي پرونده ها به نحوي تنظيم مي شود كه قضات را دچار مشكلاتي مي كند و گاهي بعضي از پـرونده ها صرفا به دليل اين كه از ابتدا شفاف و روشن نبوده و شكايت شاكي و دفـاعيات مشتكي عنه به صورت دقيق منعكس و پيگيري نشده و چند سال در محاكم باقي مانده اند و در مواردي نيز اشـتباه نيروي انتـظامي در اين خصوص كل دستـگاه قضايي را زير سـوال مي برد.

يكي ديگر از وظايف مهم نيروي انتظامي به عنوان ضابط دادگستري ابلاغ اوراق قضايي است.۱۰ ابلاغ عبارت است از رساندن اوراق قضايي از قبيل برگ احضاريه، اخطاريه اظهار نامه، دادخواست و احكام و قرار دادگاه ها به اشخاص مخاطبي كه بايد از مضمون آن ها مطلع شوند.

ابلاغ اوراق قضايي از اهميت خاصي برخوردار است به طوري كه اگر ابلاغ به نحو صحيح و منطبق با موازين قانوني انجام نشود در فرايند دادرسي (چه در امور كيفري و چه در امور حقوقي) تاثير نامطلوب گذاشته و باعث اطاله دادرسي و در مواردي هم موجب تضييع حقوق اصحاب پرونده مي گردد.

به همين دليل صحت عمل ضابطان دادگستري در ابلاغ اوراق و احكام قضايي موكول به آموزش و آشنايي ماموران به مقررات و قواعد مربوط به ابلاغ است، كه معمولا ماموراني كه از طرف نيروي انتظامي براي اين كار گمارده مي شوند از آموزش هاي كافي برخوردار نيستند و در نتيجه آثار منفي آن بر روند دادرسي و كيفيت امور قضايي تحميل مي گردد.

براي مقابله با اين وضعيت در برخي از حوزه هاي قضايي با توجه به ماده ۱۰ قانون تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب مصوب ۱۳۷۳ ۱۱ واحدي به عنوان اداره ابلاغ ايجاد شده تا ابلاغ اوراق قضايي را تحت نظارت رئيس حوزه قضايي انجام دهند كه وضعيت اين واحدها و نتيجه كارماموران ابلاغ آن ها نيز بهتر از وضعيت ابلاغ توسط ضابطان نيست. زيرا اينان نيز از همان نقصان ها و كاستي ها ئي رنج مي برند كه دستگاه هاي ضابط دادگستري عموما با آن ها دست به گريبان مي باشند. از اين رو تجديد مكرر اوقات دادرسي عدم ابلاغ به موقع يا عدم ابلاغ صحيح اوراق قضايي به قصه غصه ها و داستان تكراري و ملال انگيز تبديل شده است.

اين ها و شاهد مثال هاي متعدد ديگر بهترين دليل بر ضرورت تفكيك پليس قضايي از پليس انتظامي و احياي سازمان و تشكيلات «پليس قضايي» به عنوان يكي از سازمان هاي تابعه و تحت امر قوه قضاييه مي باشد. زيرا قوه قضاييه با پليس قضايي ارتباط مستقيمي دارد و مي تواند از آن ها به عنوان بازوي هاي توانمند قضات استفاده كند لذا اين ضرورت براي دستگاه قضايي كاملا محسوس و حياتي به نظر مي رسد.

پليس قضايي ماموري است كه تحت نظارت و تعليمات دادستان يا ساير مراجع قضايي قرار مي گيرد. قضات هم تمايل دارند افراد تحت امر و دستور آن ها كساني باشند كه با وظايف و موضوعات قانوني آشنا باشند. زيرا در اين صورت انجام ماموريت محول شده براي اين افراد سهل تر گشته و كار به دست افراد نا آگاه انجام نمي شود و اين امر در بهبود روند كار تاثير بسزايي دارد.

نظريه انتقادي بعضي از استادان حقوق نسبت به احياي پليس قضايي ممكن است اين باشد كه اين اقدام به منزله ايجاد تشكيلات موازي در كنار نيروي انتظامي است كه تشكيل آن موجب تحميل هزينه هاي زياد به بيت المال مي گردد. بنابراين ضرورتي به احياي آن نيست و مي توان با تجهيز و تقويت نيروي انتظامي به اهداف مورد نظر نايل آمد.

در پاسخ به اين انتقاد بايد گفت: همان طور كه در شرح وظايف نيروي انتظامي بيان شد اين نيرو به عنوان ضابط عام، ماموريت هاي مختلف و گسترده اي به عهده دارد كه نمي تواند آن ها را ناديده بگيرد و عملا به مسايل مربوط به قوه قضاييه به عنوان يكي از وظايف خود مي نگرد و به همين علت نمي تواند وظايف محوله را به نحو احسن و اكمل انجام دهد.

در حالي كه مي دانيم دستگاه قضايي نيازمند نيروي مسلح و تعليم يافته اي است كه دستورهاي قضايي را به نحو احسن و در كوتاه ترين زمان اجرا كند و تنها از مقامات قضايي دستور گرفته و ماموريت هاي جانبي ديگري كه موجب اختلال در اجراي دستورهاي قضايي مي شود، به عهده نداشته باشد. در كشورهاي ديگر دنيا به ويژه كشورهاي اروپايي وظايف پليس انتظامي از پليس قضايي تفكيك شده است. ۱۲

پليس انتظامي وظيفه انتظامات عمومي حفاظت از مراكز حساس و برقراري نظم و امنيت را به عهده دارد و پليس قضايي تحت امر مقامات قضايي وظيفه تعقيب مجرمان، جمع آوري ادله و اجراي دستورهاي قضات را به عهده دارد. اين دو نيرو هر چند به طوركلي، بخشي از نيروي پليس هستند اما از دو مديريت مجزا برخوردارند و ماموران هر كدام، تعليمات مخصوص به خود را فرا گرفته اند و در كار ديگري مداخله نمي كنند و دادستان مقام ارشد و مافوق پليس جنايي است.

آيت الله شهيد دكتر بهشتي كه در دوران اقامت خود در آلمان اين نظم و تفكيك صحيح و اصولي را مشاهده كرده بود، بعد از پيروزي انقلاب اسلامي و در آغاز مسووليت خود در دستگاه قضايي به عنوان رئيس ديوان عالي كشور اقدام به تاسيس و سازمان دهي پليس قضايي (مشابه پليس جنايي كشور آلمان) كرد.

اما متاسفانه بعد از شهادت ايشان به علت عدم درك مسوولين وقت نسبت به ضرورت وجود پليس قضايي اين نيرو منحل گرديد. به نحوي كه خلا وجودي آن هميشه احساس مي شد و اكنون دستگاه قضايي به ضرورت آن تاكيد داشته و درصدد احياي اين نهاد مي باشد.

به هر حال در صورت تاسيس پليس قضايي و تقسيم نيروي پليس به دو بخش مجزا هر كدام وظيفه خود را بهتر از آن چه امروز انجام مي دهند ايفا مي كنند. عدم اجراي سريع و صحيح دستورهاي مقامات قضايي امروز به صورت يك روند عادي و معمولي در آمده است و عمده دليل آن تداخل اين وظيفه با وظايف ديگر نيروي انتظامي است از ميان وظايف متعدد مذكور در بند ۲۶ ماده ۴ قانون نيروي انتظامي تنها بند ۸ آن به وظايف مرتبط با دستگاه قضايي به عنوان ضابط و مجري دستورها و ابلاغ احكام قضايي مربوط مي شود بنابراين نيروي انتظامي در حين اجراي ساير وظايف گاهي وظيفه خود را به عنوان ضابط موقتا تعطيل مي كند يا آن را به تاخير مي اندازد كه اين امر موجبات اطاله دادرسي را فراهم مي سازد.

با اين تفاسير براي احياي پليس قضايي بايد تجربياتي كه در زمان تشكيل پليس قضايي وجود داشت ، بازبيني شده و اشكال هاي آن مدنظر قرار گرفته و رفع شود و بر اساس نظر كارشناسان قوه قضاييه با همكاري دولت جهت اختصاص بودجه و تصويب قوانين جامع توسط مجلس شوراي اسلامي در جهت ايجاد يك پليس قضايي فعال و كارآمد گام هاي اساسي برداشته و به سرانجام برسد.

• گفتار دوم - ادارات دولتي

مراجع قضايي در جريان رسيدگي به پرونده ها با بسياري از ادارات دولتي سروكار دارند. تنوع موضوعاتي كه در مراجع قضايي مورد رسيدگي قرار مي گيرند ، تنوع دستورات و تصميمات قضايي را نيز به دنبال دارند. در بسياري موارد استعلامات قضايي از مراجع اداري و پاسخ گويي به موقع آن نقش موثري در نتيجه دادن دادرسي ميان طرفين دعوي دارد و به همان اندازه كه پاسخ استعلامات مراجع قضايي از سوي ادارات اجرايي و ارگان هاي دولتي با تاخير واصل گردد ، به همان ميزان رسيدگي در محاكم قضايي نيز با تاخير مواجه مي شود. لذا عدم ارسال پاسخ به موقع منجر به اطاله دادرسي مي شود. ۱۳

هر چند ضمانت اجراي عدم توجه به دستورات قضايي و پاسخ ندادن به استعلامات در مدت زمان معقول و منطقي با مراجع قضايي است ولي به لحاظ محدوديت هاي زماني و مديريتي اكثر قضات از اين ضمانت اجرا استفاده نمي كنند ، زيرا با توجه به طولاني شدن دادرسي علاوه بر اين كه نمي توانند نتيجه اي را كه بخواهند در جامعه و ترجيحا در ادارات و با ارگان هاي اجرايي حاصل كنند ، به دست نمي آورند ، بلكه موجب تشكيل پرونده هاي جديد ديگري مي شود، كه مدعي خصوصي آن ها تشكـيلات قضايي خواهد بود . لذا بيشتر مديران قضـايي بر اين باورند كه تشكيل چنـين پرونده هايي به صلاح تشكيلات قضايي و مديران اجرايي نيست.

به عـنوان مثـال استـعلام از ادارات و سازمان هايي نظـير ثبت اسـناد و امـلاك كشور شهرداري، ثبت احوال، سازمان زمين شهري مخابرات، بانك ها و غيره انجام گرفته و براي نمونه وقتي دادگاه پرونده اي را به مدت ده ماه در نوبت قرار مي دهد و پس از وصول پاسخ استعلام به دليل وجود ابهام در پاسخ يا اخذ توضيح در راستاي پاسخ ارائه شده از اداره مزبور به مدت چند سال در انتظار مي ماند. آيا نبايد تدبير ديگري در اين خصوص انديشيده شود، تا گناه اين كم كاري به عهده قوه قضاييه نيفتد؟ و اگر استعلام مراجع قضايي از مراجع غير دولتي و شركتهاي غير دولتي باشد، نيز همين وضعيت حكم فرما است، با اين تفاوت كه ضمانت اجرايي هم براي آن ها در نظر گرفته نشده است.

به نظر مي رسد با تصويب يك تبصره براي تمامي مراجع دولتي و غير دولتي و تعيين زمان معقول و منطقي مثلا حداكثر يك هفته يا ده روز براي پاسخگوئي به استعلامات مراجع قضايي از ضروريات است. تبصره و قانون به تنهايي ضروري نيست- برخي از ادارات و ارگان هاي دولتي به علت عدم انجام تكاليف قانوني و سازماني خود مسبب امر اطاله دادرسي براي مراجع قضايي مي شوند.

مثلا وقتي در راستاي اجراي قانون نحوه تملك اراضي به منظور اجـراي طـرح هاي دولتي اقـدام به تصرف اراضي مي كنند، در جهت پرداخت حقوق مالك به روش هاي گوناگون متوسل مي شوند كه شايع ترين آن ها، نحوه ارزيابي اراضي و مستغلات مردم به ثمن بخس است، كه اين اقدام مورد اعتراض مالك يا متصرف ملك قرار مي گيرد و موضوع به مراجع قضايي كشيده مي شود.در مراجع قضايي پس از جلسات مختلف و بررسي هاي لازم در نهايت محكوم به پرداخت بهاي ملك بر مبناي نظر كارشناسي و در راستاي قانون نحوه تملك اراضي در حق مردم مي شوند، اما باز هم از اجراي سريع و بدون وقفه حكم دادگاه بنا به دلايل مختلف از قبيل عدم وجود اعتبار كافي يا آماده نبودن طرح اجريي و... خودداري مي كنند. در حالي كه اگر براي اجراي چنين طرح هايي تدابير لازم از جمله تامين اعتبار كافي و به قيمت عادله روز ، معين شود لزومي به طرح چنين پرونده هايي در مراجع قضايي نيست.


مبحث دوم - نقش كارمندان اداري در دادگستري

در دستگاه قضايي كشور با سه گروه از كاركنان روبه رو هستيم:
قضات، مديران قضايي و كاركنان اداري (غير قضايي )

نظريه پردازان علوم اداري مديران موفق را انسان هايي مي شناسند كه علاوه بر تسلط بردانش مديريت، روحيه قوي مديريتي ، مجرب بودن در حوزه فعاليت، متعهد به اعتلاي منافع ملي، معتقد به حفظ مصالح عمومي، شرايط جسماني مناسب، از قدرت هماهنگي با ساير سازمان ها و نوآوري و ابتكار و قوه خلاقيت نيز بهره كافي داشته باشند. چنين مديراني با فكر برتر، طرح بهتر انسجام بيشتر، بر اسـاس برنامه هاي عملي و واقع بينانه، تلاش و اهتمام خود را در راستاي دستيابي سريع و كم هزينه نيروي انساني و منابع مالي به اهداف سازمان به كار مي بندند.

مجموعه اين شرايط براي مديران دستگاه قضايي لازم ولي كافي نيست به جهت آن كه ماهيت كار قوه قضاييه بر سه مقوله «علم و فن و هنر» استوار است. با اين ويژگي مدير در قوه قضاييه مي بايست عالم بر علم حقوق، متبحر در فن دادرسي و هنرمند در هنگام قضاوت هم باشد تا بتواند اين قوه را در رسيدن به اهداف مورد نظر در اصل ۱۵۶ قانون اساسي و با هماهنگي ساير قوا و سازمان ها موفق نموده و حاكميت را در دسترسي به اهداف مندرج در اصل سوم قانون اساسي ياري كند.

مدير دفتر دادگاه اگر چه سمت اداري دارد، اما در تشكيل پرونده و جريان آن، تا صدور راي قاطع دعوي وظايفي به عهده دارد كه بعضا به وظايف قضايي شبيه است. ۱۴ به طوري كه طبق ماده ۶۶ قانون آيين دادرسي دادگاه هاي عمومي و انقلاب در امور مدني، در صورت ناقص بودن دادخواست مدير دفتر، در مواردي اقدام به صدور اخطار رفع نقض و در صورت عدم رفع نقص در فرجه معين، قرار رد دادخواست را صادر مي كند. ۱۵

به موجب ماده ۱۵۳ همين قانون ۱۶ همچنين قرار تامين دليل با ارجاع رئيس دادگاه مي تواند توسط مدير دفتر اجرا گردد.

كارمندان اداري كه بخش عمده اي از مستخدمين قوه قضاييه را تشكيل مي دهند با مشكلات عديده اي مانند : سختي معيشت، فشار كار، بي ثباتي شغلي، احساس كم توجهي و “ رو به رو هستند.

علاوه بر آن تعداد زيادي از آنان از تحصيلات قابل استفاده در دادگستري محروم بوده و از دانش كار و آشنايي با وظايف و اختيارات اداري خود هم بي بهره هستند.

به نظر مي رسد هر يك از اين عوامل به تنهايي كافي است تا موجبات اطاله دادرسي را فراهم كند و اگر براي رفع اين معضلات چاره اساسي انديشيده نشود و حتي با وجود مديران لايق و قضات كارآمد و فراهم شدن امكانات ، باز هم يكي از عوامل مهم اطاله دادرسي باقي مي ماند.

گفتار اول - مديران و كارمندان دلسوز بدون داشتن حقوق و تجربه كافي
اغلب مديران و كارمندان اداري دادگستري از آموزش هاي لازم جهت تصدي مشاغل خود بي بهره اند. براي مثال به موجب قانون، مديران دفاتر دادگاه ها بايستي موارد صدور قرار رد دادخواست يا نحوه اجراي برخي از قرارها را كه اجراي آن به مدير دفتر محاكم واگذار مي شود بدانند يا منشي هاي محاكم بايد به نحوه تعيين اوقات پرونده هاي ارجاعي به محاكم از حيث تعيين وقتهاي معمولي و نزديك و فوق العاده و احتياطي مسلط باشند

و مواردي از اين قبيل كه بي اطلاعي هر كدام از مديران در تجديد جلسات دادگاه موثر است و تاخير در رسيدگي را به دنبال دارد. مشكل ديگر كارمندان اداري اين است كه از حقوق كافي برخوردار نيستند و با مشكلات متعددي روبه رو هستند. از اين رو ممكن است بعضا سوء استفاده مالي در اين كارمندان، به علت ناكافي بودن درآمد به وجود بيايد.

از اين رو شايسته است، قوه قضاييه به كادر اداري خويش نيز توجه بيشتري كند و با هماهنگي دولت و مجلس آنان را از حقوق كافي برخوردار سازد، تا كارمندان با فراغ خاطر به كار اصلي خود بپردازند.

• گفتار دوم - مديران و كارمندان عادي با مشكلات جانبي
هنگامي كه كارمندان و مديران دلسوز به علل فوق قادر به انجام وظايف خود نباشند به طريق اولي مديران و كارمندان ديگر كه با هزاران مشكل دست و پنجه نرم مي كنند نمي توانند براي دادگستري مفيد فايده، واقع شوند. در اين گونه موارد كارمندان و مديران از مردم توقعاتي را مطرح مي كنند و چنانچه خواسـته آن ها برآورده نشود اقدام به سرگردان كردن مراجعان مي كنند. آن ها مراجعه كنندگان را بدون پاسـخ معطل مي كنند كه گاهي اوقـات مدارك و دلايلي را از طرف مطالبه مي كنند و فرد ناآشنا به اين مسايل، را دنبـال آن مدارك مي فرستند كه ضرورتي به ارائه اين موارد وجود ندارد.

با اين توصيف، كارشكني هاي اين گروه غيرمتعهد واقعا قاضي و كل دستگاه قضايي را تحت الشعاع قرار مي دهد. اين گونه كارمندان با اين كارها مي توانند جريان دادرسي را به مدت قابل توجهي به تاخير انداخته و در نتيجه موجبات بدبيني مردم به نظام قضايي را ايجاد كنند.

اگر استعلامات مربوط به ادارات را ضميمه پرونده نكنند كه مشكل بيشتر مي شود. حركات ايذايي اين كارمندان غير متعهد آنقدر براي دستگاه قضايي گران است كه گاهي مي تواند جريان دادرسي را وارونه نموده و ايجاد نارضايتي نمايد. در چنين وضعيتي تنها تغيير محل خدمت كارمندان به منظور پيشگيري از وقوع تخلفات احتمالي راهكار موثري نيست. لذا برنامه ريزي براي نظارت مستمر و بهره گيري صحيح از تشويق و تنيبه براي خادم و خاطي اجتناب ناپذير است.


فصل دوم : اطاله دادرسي در مرحله رسيدگي و صدور حكم

در اين فصل مسايل مربوط به قانون گذاري و مباحث مرتبط با قضاوت را مورد بحث و بررسي قرار مي دهيم. ما در اين بررسي با توجه به كمبود منابع علمي و عملي بودن موضوع در شـناسايي عـلل اطاله دادرسي، از دو زاويه به تجـزيه و تحليل علل اصلي مي پردازيم: اول از نگاه تئوري كه علل اطاله دادرسي حول محـور قـانـون معرفي شده اند و دوم با توجه به اين كه در عمل قانون توسط اشخاص اجرا مي شود و اجراي غير صحيح قوانين، نقش زيادي در اطاله دادرسي دارد، علل اطاله دادرسي توسط اشخاص مرتبط با يك دادرسي را مورد بررسي قرار مي دهيم.

مبحث اول : مسايل مرتبط با قانون گذاري

قوانين به دو صورت شكلي و ماهوي تصويب مي شوند. گاهي مسايل مربوط به بودجه دستگاه قضايي است و هر كدام از اين قوانين هم بدون مطالعه دستخوش تغيير و تحولات قرار مي گيرند كه همگي در اطاله دادرسي نقش دارند و به ترتيب مورد بررسي قرار مي گيرند.

• گفتار اول: علل مرتبط با مقررات آيين دادرسي مدني

قوانين آيين دادرسي مدني قوانيني هستند شكلي كه ناظر به صورت خارجي اعمال حقوقي و تشريفات اسناد و دادرسي و ادله اثبات دعوي هستند. اين قوانين تسهيل رسيدگي را فراهم مي آورند و به ماهيت حق و حقوق مردم مرتبط نمي شوند.

براي رسيدن به حق چاره اي جز رعايت تشريفات اداري نيست ، چون هدف از اين قوانين رسيدگي دقيق و سريع است به طوري كه طرفين اطمينان خاص به سرعت و عدالت دستگاه قضايي پيدا كنند و از طريق اين كانال به هدف نايل آيند.

اصل تناظر كه يكي از اصول آيين دادرسي مدني است، اقتضاء دارد كه اصحاب دعوا از ادعاها و دفاعيات يكديگر مطلع شده و به دفاع بپردازند.۱۷

اجراي اين اصل در سايه ابلاغ و دعوت از طرفين جهت دفاع و ارائه دلايل است. اهميت ابلاغ صحيح به حدي است كه عدم رعايت ضوابط آن اعم از نحوه ابلاغ و غيره موجب ابطال تصميمات قضايي، مسووليت انضباطي و انتظامي ماموران مربوطه مي گردد.

با توجه به اين كه يكي از موجبات تشكيل جلسه دادرسي، حضور اصحاب دعوا يا صحت ابلاغ به آن ها است، از علل شايع تجديد اوقات رسيدگي و طولاني شدن نتيجه دادرسي، عدم صحت ابلاغ اوراق قضايي است. علت عدم صحت ابلاغ اوراق قضايي كه موجب تجديد جلسه و نهايتا تطويل دادرسي مي شود بيشتر، از دو جنبه قابل تامل است. يكي از لحاظ انواع ابلاغ كه نوعا سنتي داراي شرايط پيچيده و مستلزم صرف زمان و هزينه اقتصادي قابل توجه بوده و همين امر موجب كندي ابلاغ، اشتباه در ابلاغ و غيره مي شود و ديگري از لحاظ ماموران ابلاغ كه نوعا غير متخصص بوده و به همين دليل ابلاغ اشتباه را موجب مي شوند.

عامل ديگري كه ممكن است در سرعت دادرسي نقش مثبت يا منفي داشته باشد، دعواي طاري است كه در ماده ۱۷ قانون جديد آيين دادرسي مدني پيش بيني شده است. نقش مثبت از اين لحاظ كه موجب تجميع دعاوي در يك دادرسي شده و مانع تجديد دعوا از طرف ثالث يا طرح دعاوي هم عرض مي گردد. از طرف ديگر اين راه قانوني ممكن است مورد سوء استفاده واقع شده و افراد با توسل به آن درصدد كند كردن فرآيند دادرسي و وصول منافع نامشروع باشند.

دعواي اضافي نظير دعواي متقابل، ورود ثالث و جلب ثالث از جمله دعاوي طاري هستند كه هر يك به صورتي در تطويل دادرسي موثرند. معمولا اطاله دادرسي به جهت دعواي اضافي به صورت عمدي از جانب خواهان قابل تصور نيست مگر اين كه منافع خاصي براي خواهان وجود داشته باشد.

غير عمدي بودن اطاله دادرسي به اين جهت نيز نوعا به جهت عدم تخصص و عدم آشنايي مدعيان حق به علم حقوق مي باشد. معمولا ، اشخاص مدعي حق، با توسل به قلم كم هزينه «عريضه نويسان» وارد دادگستري شده و با تشكيل پرونده منتظر جلسه دادرسي مي شوند اما پس از مدتي با تحقيق بيشتر متوجه خطاي خود در تهيه و تنظيم دادخواست شده و از اين پس به فكر انتخاب وكيل مي افتند و در نتيجه يك جلسه دادرسي را از دست مي دهند.

خوانده دعوا ممكن است بعضا، به جهات خاص مادي و معنوي درصد تاخير در نتيجه نهايي دادرسي بر آيد. يكي از اين طريق ، طرح دعوي متقابل است. البته، در صورتي كه دعواي متقابل، واهي نباشد و در نهايت به صدور حكم برسد، نمي تواند اطاله دادرسي به مفهوم خاص باشد بلكه نوعي صرفه جويي در وقت است۱۸! و با ادغام دعاوي، چند دعواي در يك دادرسي واحد به نتيجه مي رسد ولي در صورت واهي بودن دعوا و دلايل آن ، اطاله دادرسي از اين طريق متصور است.

چرا كه وقت دادگاه از طريق تجديد وقت رسيدگي به منظور ابلاغ دادخواست متقابل گرفته خواهد شد. عدم دقت در احراز شرايط دادخواست متقابل نيز موجب اطاله دادرسي مي شود. تشخيص شرط «ارتباط كامل دو دعوا» براي تجميع دعاوي پيچيده است، لذا با توجه به اختلاف رويه قضات، ضابطه مندكردن اين شرط ضروري است. علت ديگر طولاني شدن دادرسي كه مربوط به قانون آيين دادرسي مي گردد، موضوع عدم محدوديت زماني در ارائه دلايل است. يكي از شرايط دادخواست ذكر ادله و وسايلي كه خواهان براي اثبات ادعاي خود اعم از اسناد، نوشته ها و غيره است.

در بند ۶ ماده ۵۱ قانون جديد آيين دادرسي مدني به اين موضوع اشاره شده است. در قانـون سابق۱۹ صراحتا، لفظ «كليه » را براي اسناد دلايل و... آورده بود، حذف لفظ « كليه» در قـانون جـديـد، رويه هاي مختلفي براي محاكم ايجاد كرده است. البته، عده اي از استادان حقوق به تحديد اين زمان اعتقاد داشته و پذيرش دلايل خارج از مهلت را موجب اطاله دانسته اند۲۰ هر چند تفسير به مسامحه در قانون گذاري جديد اعتقاد به لزوم ارائه كليه دلائل از جانب خواهان، منطقي به نظر مي رسد

ولي، متاسفانه در رويه عملي محاكم ايران به دليل نگاه سنتي به قضا و دادرسي، ارائه دليل از جانب خواهان تا قبل از ختم دادرسي، مورد پذيرش قرار مي گيرد. البته، اگر ارائه دلايل از جانب خواهان در جلسه دوم در پاسخ به دفاعيات خوانده باشد، به اين موضوع ايرادي نيست زيرا داراي توجيه قانوني است.۲۱

توجه به تنظيم صحيح دادخواست موضوع مهمي است كه متاسفانه كمتر مورد توجه قرار مي گيرد. گويا هر كس سواد خواندن و نوشتن داشته باشد صلاحيت تنظيم دادخواست را نيز دارد در حالي كه تنظيم دادخواست، همانند پي ريزي يك ساختمان است۲۲ كه در صورت اشتباه در آن، كل ساختمان با مشكل مواجه مي شود. تنظيم ناصحيح دادخواست از جمله عدم تصحيح تمامي ادله، موجب طولاني شدن احقاق حق، تضييع وقت دادگاه و ضرر به بيت المال است.

• گفتار دوم : علل مربوط به قوانين ماهوي

قانوني كه موضوعي از موضوعات حقوقي را بيان كند و نظري به منازعه و اختلاف و طرز رسيدگي مراجع رسيدگي در آن و اثبات واقعه ي حقوقي نداشته باشد ۲۳ يا قوانيني كه ناظر به اسباب و مباني از بين رفتن حق فردي است يا شرايط اصلي اعمال حقوق را معين مي كند به تناسب موضوع خود، ماهوي يا موجد حق مي نامند ۲۴ كه در مقابل قانون شكلي استعمال مي شود. قوانين ماهوي بايد غير مبهم، غير متعارض و منطبق با واقعيت هاي اجتماعي باشد.

اگر قوانين ماهوي مبهم يا مجمل باشد تاب تفاسير گوناگون قضات را دارد و به همين خاطر تفاسير زيادي از يك قانون به عمل مي آيد كه باعث اطاله دادرسي شود. قانون تا حد ممكن بايد به زباني باشد كه براي بسياري از مردم قابل فهم و درك باشد و عمده افراد بتوانند با قدري بررسي و تامل از طريق قوانين ماهوي، حقوق و تكاليف خود را بشناسد.

در كشور ما در بسياري از مسايل مدني و جزايي و تجاري خلاء قانوني وجود دارد. سـيسـتم قضايي در زمينه مباحثي مانند تجارت الكترونيك، جرايم رايانه اي، تجارت بين الملل از فقر جدي قانوني رنج مي برد. لذا شايسته است كه قانون گذار خود را با جريان هاي جديد، در عرصه قوانين و مقررات هم سو و هماهنگ كند و هر چه سريع تر در مسايلي كه خلاءهاي قانوني وجود دارد، قانون تصويب كند. هر چه قوانين گويا و صريح و رسا باشند، قاضي را سريع تر به سر منزل مقصود كه همانا برقراري عدالت و نظم در جامعه است رهنمون مي سازد.

شايان ذكر است كه در بسياري از موارد ما دچار تورم قانوني هستيم. بسياري از قوانين متروكه (نه منسوخ) وجود دارد كه ممكن است قضات و وكلا را سردرگم و گمراه كند. لذا لازم است كه قانون گذار در هر مساله قوانين مورد نظر را معين كند و در مجموعه هاي قوانين انتشار دهد و قوانين زائد را منسوخه و اعلام كند.

گفتار سوم : مسايل مرتبط با بودجه قوه قضاييه

از آنجا كه بودجه مقرر شده در قانون براي دستگاه قضايي كفاف پرداخت حقوق قضات و كارمندان را نمي كند، لذا بايد تمهيداتي انديشيده شود تا اين كمبود جبران گردد و ساختمان و امكانات به اندازه كافي در اختيار دستگاه قضايي قرار گيرد. هر چه تعداد قضات به نسبت مراجعين كمتر باشد اوقات دادرسي به طور طبيعي طولاني تر مي شود. اين موضوع در قسمت هاي ديگر نيز مورد بررسي قرار گرفته است.

• گفتار چهارم: عدم ثبات قانون گذاري و عدم مطالعه كافي در تغيير ساختار قوه قضاييه

يكي از مشخصه هاي قانون گذار عرفـي (نـه شـارع مقدس) اين است كه چون قوانين بر اساس نيازهاي زمان و سلايق مختلف تصويب مي شوند، لذا وقتي كه قانون گذار يا نياز زمان تغيير پيدا كند، قانون نيز تغيير پيدا مي كند. قوانين نبايد ويژگي «مسكن بودن» را داشته باشند بلكه بايد با تدبير و دور انديشي قانون گذار در مسايل مربوط، از ثبات و پايداري نسبي برخوردار باشند.

به عنوان مثال در اصلاح سال ۱۳۶۱ قانون مدني كمسيون قضايي مجلس ماده ۲۱۸ را حذف كرد و همگان را شگفت زده ساخت زيرا معني متعارف اين اقدام، مباح ساختن تقلب و تزوير نسبت به طلبكاران بود كه با نظم حقوقي و مباني اخلاقي ما ناسازگار بود و با مباني فقهي نيز لزوما همراه نبود.

۱- با نظم حقوقي ما ناهماهنگ بود، چرا كه ماده ۶۵ قانون مدني ، كه هنوز هم اعتبار دارد اعلام مي كند: «صحت وقفي كه به علت اضرار به ديان واقع شده باشد، منوط به اجازه ديان است» و اين سوال آميخته با خرده گيري را در ذهن مي پرورد كه چرا وقف زيان بار غير نافذ است و بيع مضر نافذ؟

۲- با مباني اخلاقي و مذهبي ناسازگار مي نمود زيرا نيرنگ را اخلاق ناپسند مي شمرد و قصد فرار از دين با آن همه تاكيد در لزوم وفاي به عهد در قرآن و اخبار ديده مي شود ، بي گمان نامشروع است. ۲۵
ماده ۲۱۸ بعد از اصلاح چنين اشعار مي دارد: «هرگاه معلوم شود كه معامله با قصد فرار از دين به طور صوري، انجام شده آن معامله باطل است».

قصد فرار از دين در صورتي موجب عدم نفوذ معامله است كه به زيان طلبكار باشد. پس اگر مديوني به قصد فرار از دين معامله كند ولي ساير اموال مديون در دسترس طلبكار باشد و زياني به او نرسد ، معامله نافذ است.۲۶

در معامله به قصد فرار از دين مديون به طور واقعي و به منظور فرار از دين، معامله مي كند. اما اگر مديون براي جلوگيري از توقيف مال خود آن را به طور صوري به نزديكان اش منتقل كند يعني به طور صوري (نه با اراده واقعي) نقل و انتقال صورت بگيرد، معامله باطل است نه غير نافذ. لذا در ماده ۲۱۸ معامله به «قصد فرار از دين» و «معامله صوري» با هم مخلوط شده اند. ۲۷

عدم ثبات قانون گذاري در ايران ، به ويژه در مقررات مربوط به آيين دادرسي مدني و كيفري مشهود است. اما در خصوص تغيير در سازمان قضاوتي، شيوه رسيدگي در محاكم، صدور حكم و طرق شكايت از آراء موفقيت نه تنها محسوس نيست بلكه شكست در اقدامات كاملا مشهود و غيرقابل پوشش است.

آنچه به سازمان قضاوتي مربوط مي شود ، در هم ريختگي مكرر و بدون مطالعه آن ، به اميد و آرزوي اصلاح، است اكنون از جمله در پي تصويب «قانون تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب »، مصوب ۷۳ و اجراي تقريبا همزمان آن در سراسر ايران، بر خلاف نص قانون و نابه ساماني ناشي از آن، از جمله، از دادگستري و برخي احكام صادره از آن، عليرغم كوشش قضات فاضل شريف، لباس بي قواره ساخته است كه انصافا بر قامت بر افراشته ملت رشيد ايران به طور آشكار و غير قابل انكاري نامتناسب است.۲۸

به عنوان مثال در اقدامي زيان بار و عجيب، به موجب قانون تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب مصوب ۳۷۳ ، دادسراهاي عمومي و انقلاب از تشكيلات قضايي حذف و دعواي عمومي در اين مراجع بي صاحب گرديد.

پس از حدود هفت سال از اجراي قانون مذكور و ضربات سنگيني كه اين قانون بر حقوق عمومي، دستگاه قضايي و حقوق مردم، از جهات مختلف وارد نمود، «قانون اصلاح قانون تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب»، در ۲۸/۷/۸۱ به تصويب رسيد. در ماده ۳ اصلاحي اين قانون، تشكيل يك دادسرا در معيت دادگاه هاي حوزه قضايي هر شهرستان، پيش بيني شد و بنابراين «دادسرا احيا شد» و «دادسراي عمومي و انقلاب» خوانده شد. ۲۹

تغيير مكرر قوانين مختلف، در زمينه مراجع قضايي، يكي از علل مهم اطاله دادرسي و سرگرداني محاكم و مراجعان بوده است، كه تاكنون صدمات زيادي را به اعتبار و حيثيت دستگاه قضايي وارد كرده است، كه اين تغييرات تا زمان كنوني نيز ادامه دارد.

در سيستم قانون گذاري ما فلسفه وجودي وضع قانون از بين رفته و ساده ترين كار، تنظيم لايحه قانوني و تصويب آن گرديده است. زنجيرهاي اين نوع قوانين آن چنان دست و پاي مجريان قانون را به طور اعم و قضات را به طور اخص در هم پيچيده كه اجتماع را از تحرك واقعي كه نشانه يك جامعه زنده با اهداف عالي است بازداشته است.

روند سيستم قانون گذاري افراد اجتماع را به بي اعتنايي به قانون عادت مي دهد زيرا قانون گذار با تغيير و تبـديل پي در پي، اعتبـار و احترامي كه در اثر ثـبات و استمرار حـاصل مي شود، بـراي قانون بـاقي نمي گـذارد. قانـوني كه امروزه تصـويب شده ريشه هاي آن به گونه اي سست و متزلزل است كه تغيير فوري آن را اجتناب ناپذير مي نمايد. آيا اين روش قانون گذاري موجبات احترام و اطاعت از قانون را براي آحاد جامعه فراهم مي آورد؟ ۳۰

____________________________

پي نوشت :

۱- منشور توسعه قضايي، ديدگاه هاي مقام معظم رهبري و رئيس قوه قضاييه در توسعه قضايي، مركز مطبوعات و انتشارات قوه قضاييه، چاپ اول، ۱۳۷۹، ص ۲ به بعد.
۲- سنگلجي ، محمد ، آيين دادرسي در اسلام ، ص ۱۲
۳- جعفري لنگرودي ، دكتر محمد جعفر ، ترمينولوژي حقوق، چاپ هشتم - ۱۳۷۶ ص ۲۷۳.
۴- شمس، دكتر عبدالله، آيين دادرسي مدني، ج ۱ ش۲۰۷.
۵- خزايي، دكتر منوچهر، بررسي نظري و عملي تسريع آيين دادرسي كيفري، مجله تحقيقات حقوقي دانشكده حقوق دانشگاه شهيد بهشتي، تهران، سال ۱۳۷۶ ش ۱۹و۲۰ ، ص۱۴۳.
۶- جعفري لنگرودي ، دكتر محمد جعفر ، همان منبع ، ص ۴۱۳.
۷ - ماده ۱۲ قانون تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب مصوب سال ۱۳۷۳.
۸ - كاظم زاده، علي، ضابطان دادگستري چه كساني هستند نشر مولف، چاپ دوم ۱۳۷۹ ، ص ۱۷.
۹ - طبق بند ۴ از اصل ۵۶ قانون اساسي، كشف جرم و تعقيب و مجازات و تعزير مجرمان و اجراي حدود و مقررات مدون جزايي اسلام به عهده قوه قضاييه است.
۱۰- بند ۸ ماده قانون نيروي انتظامي مورخ ۲۷/۴/۱۳۶۹
۱۱ - ماده ۱۰ قانون تشكيل دادگاه هاي عمومي و انقلاب چنين بيان مي دارد : هر حوزه قضايي به تعداد لازم شعبه دادگاه... واحد ابلاغ و اجراي احكام... خواهد داشت.
۱۲- سهراب بيگ- امير- راهكارهاي غلبه بر اطاله دادرسي - مركز مطبوعات و انتشارات قوه قضاييه- چاپ اول - ۱۳۸۰- س ۳۶.
۱۳- صاحبي، مهدي جزوه مربوط به كنفرانس مورخ ۱۵/۱۰/۷۹ ، واحد فرهنگي مجتمع قضايي شهيد بهشتي ص ۷ ۱۴- شمس ، دكتر عبداله همان منبع ، ج ۱ ، ش ۳۶۱.
۱۵- ماده ۶۶ قانون جديد آيين دادرسي مدني بيان مي دارد: در صورتي كه دادخواست ناقص باشد و دادگاه نتواند رسيدگي كند جهات نقص را قيد كند، پرونده را به دفتر اعاده مي دهد. موارد نقص طي اخطاريه به خواهان ابلاغ مي شود، خواهان مكلف است ظرف ده روز از تاريخ ابلاغ، نواقص اعلام شده را تكيمل كند وگرنه دفتر دادگاه به موجب صدور قرار دادخواست را رد مي كند.
۱۶- ماده ۱۵۳ قانون جديد بيان مي كند: «دادگاه مي تواند تامين دليل را به دادرس علي البدل يا مدير دفتر دادگاه ارجاع دهد».
۱۷- شمس، دكتر عبدالله، منبع پيشين، ج.
۱۸- ش ۱۳۰.
۱۹- متين دفتري، دكتر احمد، آيين دادرسي مدني بازرگاني ج ۱، ص ۲۵۵.
۲۰- ماده ۷۲ قانون قديم آيين دادرسي مدني.
۲۱- شمسي، دكتر عبداله، آيين دادرسي مدني، ج ۲، ش ۷۴.
۲۲ - ماده ۹۷ قانون جديد آيين دادرسي مدني.
۲۳- متين دفتري، دكتر احمد منبع پيشين، ج ۱، ص۳۱۶.
۲۴ - جعفري لنگرودي، دكتر محمد جعفر، ترمينولوژي حقوق - ش ۴۱۲۴-ذيل واژه قانون ماهيتي
۲۵-كاتوزيان، دكتر ناصر، فلسفه حقوق، ج ۲- ص۱۸۴.
۲۶- كاتوزيان، دكتر ناصر، دوره مقدماتي حقوق مدني اعمال حقوقي - ش ۱۵۲.
۲۷- همان منبع، ش ۱۱۱.
۲۸-جهت تفصيل بحث رك ش ۱۵۳ به بعد همان منبع.
۲۹- شمس، دكتر عبدالله، آيين دادرسي مدني، ج ۱، ش ۳۷.
۳۰- شمس، دكتر عبدالله، آيين دادرسي مدني، همان منبع، ج ۱، ش ۱۴۴ و ۱۴۵.
۳۱ - دلاوري، محمد رضا، مقاله علل اطاله دادرسي و راه هاي مقابله با آن، روزنامه كيهان ۲۹/۱۲/۱۳۷۹
 
به نقل از سايت اطلاع رساني دادستاني كل كشور
نويسنده : محمد اسماعيل عبادي، رئيس شعبه ۲۱۶ مجتمع قضايي شهيد مفتح

   
+ ۱۳۸۹/۱۲/۱۷
چكيده
در بحث ادله اثبات دعوا اين سوال مطرح است كه آيا قاضي ميتواند به علم خود عمل كند يا خير؟
در حقوق موضوعه اقناع وجداني قاضي ملاك صدور حكم است كه بايد از طريق ساير ادله ايجاد گردد.
در حقوق اسلام علم قاضي موضوع مستقلي است كه در بين فقهاء در خصوص حجيت و عدم حجيت آن و اينكه آيا علم خود عمل كند يا خير چهار نظر وجود دارد .

بعضي مطلقاً قائل به جواز شده اند و معتقدند علم قاضي يكي از طرق اثبات دعوا است، خواه در حقالله و خواه در حقالناس و اعم از اينكه حصول علم براي وي در زمان تصدي امر قضا باشد يا قبل از آن.در اين صورت تفاوتي ندارد كه حصول علم در همان حوزه قضائي باشد يا در غير آن. نظر ديگر عدم جواز است مطلقاً و معتقد است قاضي نميتواند در هيچ يك از حقوق به علم خود عمل كند و تنها طريق اثبات دعوا، اقرار و بينه و قسم است.

نظر سوم با تفصيل بين حقالله و حقالناس معتقد است علم قاضي در حقالله حجت است و حقالناس بايد به غير علم خود استناد كند و نظر چهارم آن است كه علم قاضي در حقالناس حجت است نه در حقالله، مشهور بين علماي اماميه رضوانالله تعالي عليهم همان قول اول است و بعضي از علما بر اين نظر ادعاي اجماع كردهاند، بنظر ما ترجيح با همين قول است كه مستند به آيات و روايات معتبر مي باشد و در اين مقاله بشرح آن ميپردازيم و استدلال بر اين قول را بطوري كه استدلال بر ديگر اقوال هم پاسخ داده شود ميآوريم.

بحث و بررسي
در خصوص اثبات علم قاضي در اسلام، آيات و رواياتي وجود دارد كه ميتوان از آنها استظهار و به آنها استناد نمود از جمله آيه ۴۳ سوره مائده كه مي فرمايد:
السارق و السارقه فاقطعوا ايديهما...و آيه ۲ سوره نور كه ميفرمايد: «الزانيه و الزاني فاجلدوا كل واحد منهما ماهً جلده» از اين دو آيه چنين استنباط ميشود كه خطاب در عبارات (فاقطعوا) و (فاجلدوا) به حكام و متصديان امر قضاء است.

حكم به قطع يد و اجراي تازيانه را موقوف بر ثبوت عنوان سارق و زاني قرار داده است و آنها را مقيد به اثبات از طريق اقرار يا بينه نكرده. بلكه تحقق عنوان سارق و زاني و ثبوت آن نزد حاكم را ملاك قرار داده است. لذا هرگاه قاضي علم به وقوع سرقت يا زنا پيدا كند قطعاً موضوع نزد او ثابت شده و صدور حكم بر او واجب است و اگر به علم خود عمل نكند تخلف از حكم الهي كرده است، و هرگاه ثابت شود كه در اجراي حد سرقت و زنا، قاضي ميتواند به علم خود عمل كند. در ساير حدود نيز با توجه به عدم قول به فصل ثابت ميشود كه علم قاضي حجت است. زيرا هيچكس بين حدود از لحاظ اثبات فرق قائل نشده است، همچنين وقتي حجت علم قاضي در حقالله كه مبني بر تخفيف است ثابت شود حجت آن در حقالناس به طريق اولي ثابت خواهد شد.

پس از اين دو آيه چنين استفاده ميگردد كه علم براي قاضي حجت است و ميتواند آنرا مستند حكم قرار دهد چه در حقالله و چه در حقالناس. از جمله آيات، آياتي است كه در آنها حكم به قسط و عدل وحق و ما انزلالله الزام گرديده است. مثل آيه ۴۷ از سوره مائده (و آن حكم فاحكم بينالناس بالحق و آيه ۵۳ ازسوره مائده (فاحكم بينهم بما انزلالله) بيان استدلال اينكه هرگاه قاضي علم پيدا كرد زيد زنا كرده يا مشروب خورده است و حكم به اجراي حد زنا يا شرب خمر دهد قطعاً اين حكم، حكم به حق و حكم بماانزل الله است؛

چنانچه اگر علم پيدا كند به اينكه خانه ملك زيد دهد و يا علم پيدا كند فلان زن زوجه زيد است و حكم به زوجيت او دهد قطعاً اين احكام، حكم به حق و قسط و عدل است و اگر برخلاف آن حكم دهد حكم برخلاف عدل وحق و برخلال ما انزل الله داده است و اگر حكم ندهد استنكاف از حكم نموده است. در كتاب وسائل الشيعه روايتي به اين مضمون آمده است كه بعضي از انبياء گذشته از قضاوت بين مردم شانه خالي ميكردند و عذر ميآوردند كه چگونه حكم كنيم؟ در حاليكه از كيفيت قضيه و موضوع بياطلاع هستيم و علم به آن نداريم. خداوند به آنها ميفرمايد با استناد شهادت و بينه و اگر نبود به قسم دادن طرف مقابل قضاوت كنيد.- ۱-

عبارت يكي از روايات چنين است: «فقال كيف اقضي بمالم ترعيني و لم تسمع اذني؟ فقال اقض عليهم بالبينات واضفهم الي اسمي يلفون به الحديث»-۲- از اين روايت استفاده ميشود كه قضاوت براساس علم و صحت آن نزد پيامبران امري مفروغعنه بوده است و اگر علم به موضوع پيدا مي كردند و از كيفيت واقعه مطلع ميشدند قطعاً حكم ميكردند. لذا مورد موال جائي استكه چنين علم و اطلاعي وجود نداشته و چون موارد علم و اطلاعي وجود نداشته و چون موارد علم و اطلاع غالباً نادر و كم اتفاق ميافتاده و در اكثر مواردي كه محل ابتلاء براي قضاوت آنها بوده علم به قضيه نداشته اند،

لذا با نگراني سوال ميكرده اند كه چگونه قضاوت كنيم كه تعبير اين است (كيف اقضي بمالم ترفيني و لم تسمع اذني) مستفاد از اين عبارت اين است كه اگر ديده بودم يا شنيده بودم كه جاي سوال نبود و قضاوت ميكردم. اما با توجه به اينكه به چشم نديده و به گوش نشنيدهام، يعني علم ندارم، چگونه قضاوت كنم؟ خداوند هم ميفرمايد با بينه و قسم قضاوت را تمام كنيد كه اين ظهور دارد بر اينكه استناد به بينه و يا قسم درصورت فقدان علم براي قاضي است و وقتي كه علم وجود داشته باشد جايي براي تمسك به بينه و قسم نيست.

با روشن شدن مورد و معني اين روايات، مفاد رواياتي كه در آنها طريق قضاوت به بينه و يمين منخصر گرديده روشن خواهد شد. از جمله آن روايات روايتي است از پيغمبر (ص) كه ميفرمودند: «انما اقضي بينكم بالبينات و لاايمان»-۳-

و بعضي به ظاهر حديث تمسك نموده و از روايت چنين استظهار ميكنند كه كيفيت قضاوت منحصر به هيمن دو طريق است و علم قاضي خارج از اين دو طريق است، پس حجيت ندارد، لكن ما ميگوييم اولاً پيغمبر در مقام بيان كيفيت قضاوت درصورتي است كه علم براي قاضي وجود نداشته باشد چون موارديكه قاضي علم به موضوع داشته باشد نادر است و اغلب موارد كه نزد قاضي مطرح ميشود و قاضي اطلاعي از آنها ندارد، ذكري از علم به ميان نياورده و ميفرمايد: «اقضي بينكم بالبينات و الايمان» يعني در موارد عام چنين قضاوت ميكنم به قرينه همان روايت سابق.

ثانيا: كلمه «انما» براي حصر حقيقي است. اما در جايي كه قرينه در كار باشد، حمل به حصر اضافي ميشود، و اينجا قرينه قطعي داريم كه مراد درصورت غير جصول علم است. زيرا در جايي كه علم حاصل باشد كه طريق قطعي است، جعل طريق ظني در مقابل آن معقول نيست.

از جمله روايات، در روايت حسين بني خالد عن الي عبداله آمده است: «قال: سمعته يقول الواجب علي الامام اذا نظر الي رحل يزني او يشرب الخمران يقيم عليه الحدو لايحتاج الي بينه مع نظره لانه امينالله في خلفه و اذا نظر الي رجل يسرق ان يزبره و ينهاه و يمضي و يدعه قلت و كيف ذاللك. قال لان الحق اذا كانالله فالواجب علي الامام اقامته و اذا كان للناس فهو للناس»-۴-

اين روايت از رواياتي است كه بالصراحه دلالت دارد بر اينكه قاضي در حقوق الله و حقوق الناس ميبواند به علم خودش عمل كند، زيرا در مورد حقاله مثل زنا و شرب خمر ميفرمايد: قاضي مكلف است به استناد علم خودش حكم دهد و اقامه حد كند بدون اينكه احتياج به بينه داشته باشد و اما در حقالناس ميفرمايد قضاوت بايد بعد از مطالبه ذيحق باشد. معني مطالبه ذيحق اين نيست كه قاضي نميتواند به استناد علم خود قضاوت كند، بلكه مراد اين است كه در حقالناس قضاوت چه باستناد علم باشد يا بينه يا اقرار نياز به مطالبه ذيحق دارد و بعد از مطالبه ذيحق قضاوت صحيح است.

دو شبهه در اين روايات هست كه بايد رفع شود اول اينكه گفته شود اين روايت راجعبه امام معصوم است به قرينه اينكه فرمود «لانه امينالله في خلقه» و شامل قضاوت غير امام معصوم نميشود، در پاسخ گفته مي شود كه در روايات از علماء به امناءالله و حصون الاسلام تعبير شده قاضي هم عالم است.

دوم اينكه گفته شود اين روايت بر فرض اينكه دلالت بر حجيت علم قاضي داشته باشد، تنها ناظر به علمي است كه از راه نظر و ديده حاصل شده باشد، چون ميفرمايد « الواجب عليالامام اذا نظر الي رجل يزني...» و شامل مواردي كه علم از طريق متعارف ديگر غير از نظر حاصل شده باشد نميشود، در پاسخ گفته ميشود كه هيچ خصوصيتي ندارد و قطعا اقدام قاضي به اجراء حد از باب اين است كه باديدن موضوع براي او روشن شده و نسبت به آن علم حاصل كرده است نه انكه چون ديده است اجراي حكم كند.

از مجموع اين ادله، آيات و روايات، چنين استفاده ميشود كه علاوه بر اينكه حجيت براي علم ذاتي است و علم قاضي براي او حجت است مثل ساير كساني كه علم به موضوعي پيدا ميكنند؛ قاضي ميتواند به استناد علم خود قضاوت كند و حكم بدهد. يعني در حقيقت علم قاضي يكي از طرق اثبات دعوي است كه قاضي براساس آن حكم ميكند. زيرا وقتي قاضي علم پيدا كرد كه زيد مرتكب سرقت شده است، عنوان واقعي سارق را بر او منطبق ميبيند و ميگويد «هذا سارق» و از طرفي خود را مخاطب به خطاب «فاقطعوا» ميداند، پس ملزم است كه حكمالله را اجرا كند يا حكم بدهد و نيز وقتي علم پيدا كرد مالي كه در تصرف زيد است ملك عمرو است، پس مالكيت عمرو را حق ميداند و حكم به مالكيت عمرو بر مال را حكم به حق و حكم به قسط و عدل ميداند

لذا خود را مامور به «فاحكم بينالناس بالحق» ميبيند و بايد حكم بدهد، پس اينكه بعضي از مخالفين اين قول استدلال ميكنند كه حجيت علم قاضي براي او ثابت است، جون حجيت علم ذاتي است؛ اما اينكه قاضي بتواند به استناد علم خود قضاوت كند و آن علم را مستند دعوي و طرق دعوي قرار دهد ثابت نيست و نياز به دليل دارد و دليل بر اين امر نداريم بلكه دليل بر خلاف آن هست. ميگويند در مواردي كه قاضي علم به موضوع دارد و دليل براثبات دعوي مثل بينه يا اقرار نيست قاضي نبايد حكم دهد بلكه استنكاف از حكم بنمايد، قولي بيوجه و بياساس و من غير تحقيق است

و با دقت در آنچه كه گفته شد دليل آن روشن و شبهه برطرف خواهد شد و نيز از مجموع اين ادله استفاده مي شود كه هيچ فرقي بين حقوقاله و حقوقالناس نيست و در هر مورد ميتواند به علم خودش عمل كند و علم قاضي ميتواند مستند و طبق اثبات دعوي باشد چون قاضي با علم خود موضوع و مصداق حق و عدل را تشخيص ميدهد و به استناد آن حكم ميكند، خواه موضوع جزائي باشد يا حقوقي. بنابراين علم قاضي در حقوق مدني همانند حقوق جزائي در ابواب مختلف معاملات به معني الاعم، در عقود و ايقاعات و در باب نكاح و طلاق و در باب وصيت و وقف و اثبات نسب و غيرها جريان دارد.

در قوانين جزائي كه پس از پيروزي انقلاب اسلامي به تصويب رسيده است، مثل لايحه حدود و قصاص و ديات و مجازاتهاي اسلامي، اين مسئله آورده شد و لكن چون در تنظيم اين قوانين بيشتر از كتاب تحريرالوسيله حضرت امام رضوانالله تعالي عليه استفاده شده است و حضرت امام مانند اكثر فقهاء اين مسئله را در «كتاب القضاء» بطور مستقل به اين شرح عنوان فرموده اند:

«يجوز للقاضي ان يحكم بعلمه من دون بينه او اقرار او حلف في حقوقالناس و كذا في حقوقالله تعالي»-۵- و در ابواب مختلف جزايي مثل بابالزنا و باب الواط و باب السرقه و امثال ذالك مجدداً مطرح نفرمودهاند مگر بطور نادره. در قوانين جزائي ما هم به همين منوال عمل شده و در ماده ۱۰۵ ق.م.ا. مصوب ۱۳۷۰ مسئله را بطور كلي ذكر كردهاند در ساير ابواب در طريق اثبات جرم، علم را خصوصاً ذكر نكرده اند، مگر باز بصورت نادر. گرچه مناسب بود اين امر رعايت شود و در هر بابي در بيان طرق اثبات آن جرم، علم قاضي را هم ذكر ميكردند و شايد انشاء الله در بازنگري اصلاح شود.

بنابراين قضات محترم و گرامي نميتوانند بگويند در باب زنا مثلاً علم قاضي حجت است و ميتواند به استناد آن حكم بدهد چون قانون يكي از طرق اثبات زنا را علم قاضي قرار داده است؛ اما در باب لواط مثلا علم قاضي حجت نيست چون در اين باب ذكر نشده است. چون عرض كردم كه مسئله به عنوان مستقل و كلي بيان شده و در همه ابواب فقهي بايد به همان مسئله استناد شود.

با همين بيان ما موضوع را تسري ميدهيم به حقوق مدني و عرض ميكنيم گرچه در ابواب مختلف قانوني مدني استناد به علم قاضي ذكر نشده است. ولي قضات محترم بايد به همان مسئله كلي و ماده قانون عام تمسك نموده و علم قاضي را در آن ابواب حجت دانسته و به استناد آن قضاوت نمايند.

نتيجه گيري:
از مجموع اين استدلالات و استظهارات همان قول مشهور ثابت ميگردد كه علم براي قاضي حجت است و مي تواند مستند حكم قرار گيرد؛ در مطلق حقوق حقالله و حقالناس و در ضمن استدلال اقوال ديگر هم نيز پاسخ داده شده و وضعيت آنها روشن گرديد.

۱-علمي كه براي قاضي حجت است و ميتواند راه استناد آن قضاوت نمايد علمي است كه از طريق متعارف براي او حاصل شده باشد، يعني طريقي كه نوع مردم از آن طريق علم حاصل ميكنند و برطبق آن ترتيب اثر ميدهند. اما اگر مثلا در خواب ببيند كه زيد در خانه سكونت داشته و يا زميني در تصرف اوست و از اين طريق علم حاصل كند كه زيد مالك آن خانه يا زمين است، اين علم اعتباري ندارد و نميتواند به استناد چنين علمي قضاوت كند. چون علم حاصل از طريق خواب ديدن يا تفال به قرآن زدن يا با رمل و اسطرلاب علم حاصل كردن اينها علم حاصل از طريق متعارف نيست. بلي اگر از راه تحقيقات و آزمايشات علمي علم براي وي حاصل شود ميتواند معتبر باشد.

۲-قاضي كه علم براي او معتبر است فرق نميكند مجتهد مطلق باشد يا غير مجتهد و ماذون در قضاوت. زيرا ادله اغتبار علم براي قاضي اطلاق دارد و هر دو مورد را شامل ميشود و دليلي براي تقييد وجود ندارد.

۳-قاضي لازم است مستند علم خود را بيان كند. يعني امارات و قرائن و شواهدي را كه از مجموع آنها علم حاصل نموده يكيك ذكر كند تا هم مستند او قوي و محكم و غيرقابل خدشه باشد و هم از اتهام و سوء ظن مبرا باشد.

۴-درصورتي كه قاضي موضوعي را كه نزد او مطرح است علم به آن دارد و واقع امر را ميداند چه در امر حقوقي باشد يا جزائي لكن بينه برخلاف او شهادت ميدهند يا منكر برخلاف آنچه او عالم است قسم ياد ميكند يا اقرار و اعتراف برخلاف او ميكند؛ مثلا اولياء دم ادعا مي كنند زيد قاتل است و بينه هم اقامه ميكنند برعليه زيد، لكن قاضي عالم است كه زيد قاتل نيست؛ يا زيد هم اعتراف به قتل مي كند لكن قاضي ميداند او قاتل نيست و تباني بر اين امر نمودهاند تا بعدا او را عفو كنند و قاتل هم شناخته نشود؛ يا زيد منكر قتل است و قسم ياد ميكند كه او قاتل نيست ولي قاضي عالم است كه او قاتل است و قسم دروغ ميخورد؛ يا در امر حقوقي مثلا خانهاي را كه عمرو در آن نشسته و در تصرف دارد زيد ادعاي مالكيت آن را دارد و برطبق آن بينه اقامه ميكند لكن قاضي ميداند ادعاي او خلاف واقع است و بينه شهادت برخلاف حق ميدهد؛ يا بينه شهادت مي دهند به زوجيت زني براي زيد باي وقفيت زميني و غير اينها ولي قاضي علم به كذب آنها دارد؛

در تمام اين موارد قاضي موظف است به علم خود عمل كند و بينه و اقرار و قسم در مقابل علم قاضي هيچ ارزش و اعتباري ندارد. امام رضوان الله تعالي عليه در ذيل همان مسئله ۸ كه گذشت ميفرمايد؛ «لايجوز له الحكم بالبينه اذا كانت مخالفه لعلمه، او اجلاف من يكون كاذبا في نظره»

علت عدم اعتبار اين امور در مقابل علم اين است كه حجت بينه و اقرار و قسم طريقي است و جعل طريق براي كسي است كه واقع را نميداند و براي او روشن نيست و دسترسي به حق و واقع ندارد و جاهل است. اما كسي كه علم به واقع دارد جعل طريق ظني براي او معني ندارد. علاوه بر اينكه وجوب ترتيب اثر واقع بر موداي طريق مجعول مقيد به اين است كه علم به خطاي طريق و كذب شهود نداشته باشد ولي اگر قاضي علم به خطاي بينه و يا كذب آنها داشته باشد حجيت آنها براي او معقول نيست، زيرا احكام ظاهريه كه از طريق و امارات استفاده ميشود در موضوع آنها شك به واقع اخذ شده يعني در زمينه شك به واقع طريق براي او حجت است و با علم به واقع موضوع حجيت منتفي است و حجيت آن طريق در مقابل علم معقول نيست.

بنابراين بطور كلي در هر موردي كه قاضي از طريق متعارف علم به واقعه و قضيه مطروحه پيدا كرده چه در امر جزائي باشد و يا در امر حقوقي، شهادت شهود يا قسم و حتي اقرار منكر برخلاف علم او اعتبار ندارد و قاضي موظف است در تمام اين موارد براساس علم خودش حكم بدهد.

نویسنده : آيت الله مقتدائي 


   
+ ۱۳۸۹/۱۲/۱۷



يكي از عناوين جديد و بديعي كه به نظر مي رسد سابقاً در هيچ يك از قوانين مربوط به آئين دادرسي موجوديت نداشته و به عنوان سرفصلي جديد در قانون آئين دادرسي كيفري محاكم عمومي و انقلاب مطرح گرديده، مساله «واخواهي از حكم تجديدنظرخواسته» است كه در ماده ۲۶۰ قانون مذكور، مورد تقنين قرار گرفته است. اين ماده مقرر مي دارد: «در مواردي كه راي دادگاه تجديدنظر و محكوميت متهم باشد و متهم يا وكيل او در هيچ يك از مراحل دادرسي حاضر نبوده و لايحه دفاعيه يا اعتراضيه هم نداده باشند، راي دادگاه تجديدنظر ظرف مدت ۲۰ روز پس از ابلاغ واقعي به متهم يا وكيل او، قابل واخواهي و رسيدگي در همان دادگاه تجديدنظر مي باشد، راي صادره قطعي است.»
همانطور كه مي دانيم، واخواهي به عنوان يكي از طرق عادي اعتراض به آراء صادره از محاكم محسوب شده و تنها ناظر بر آرائي است كه بصورت غيابي، صادر شده باشد و لذا در امور كيفري آن دسته از آراء غيابي كه حاوي حكم برائت يا قرار منع يا موقوفي تعقيب متهم باشند، ديگر قابل واخواهي در دادگاه صادر كننده حكم يا قرار نخواهند بود.
از نظر شكلي راي غيابي به آرائي اطلاق مي گردد كه محكوم عليه يا وكيل وي، در هيچ يك از جلسات دادرسي شركت نكرده و لايحه اي نيز تقديم دادگاه نكرده باشد كه در اين صورت دادگاه پس از رسيدگي به پرونده مبادرت به صدور راي غيابي مي نمايد.
تجويز رسيدگي به واخواهي محكوم عليه غايب، مستند به قاعده «الغائب علي حجته» مي باشد كه ظاهراً در باب صحت آن مناقشه اي نيست. در همين راستا در مادتين ۲۱۷ و ۲۱۸ قانون آئين دادرسي كيفري محاكم عمومي و انقلاب، اين مساله به قيد قانون در آمده است.
ماده ۲۱۷ مقرر مي دارد: «در كليه جرائم مربوط به حقوق الناس و نظم عمومي كه جنبه حق اللهي ندارند، هر گاه متهم يا وكيل او در هيچ يك از جلسات دادگاه حاضر نشده و يا لايحه نفر ستاده باشند، دادگاه راي غيابي صادر مي نمايد، اين راي پس از ابلاغ واقعي ظرف ده روز قابل واخواهي در دادگاه صادر كننده راي مي باشد و پس از انقضاي مهلت واخواهي، برابر قانون تجديدنظر احكام دادگاهها قابل تجديدنظر است».
نكته اي كه در خصوص ماده ۲۱۷ در مقايسه با ماده ۲۶۰ قانون آئين دادرسي كيفري جديد قابل طرح و بحث مي نمايد، آن است كه اولاً: در ماده ۲۱۷، مهلت واخواهي از راي غيابي ۱۰ روز از تاريخ ابلاغ واقعي حكم محكوميت به محكوم عليه غايب مقرر گرديده و ثانياً: پس از انقضاء مهلت واخواهي و يا واخواهي از راي و صدور حكم محكوميت مجدد، راي قانوني صادره، مجدداً قابل تجديدنظر در مراجع بالاتر مي باشد. اين در حالي است كه در ماده ۲۶۰ اولاً: مهلت واخواهي از حكم محكوميت، بيست روز از تاريخ ابلاغ واقعي حكم به محكوم عليه غايب قيد شده و ثانياً: راي صادره پس از واخواهي يا انقضاء مهلت واخواهي قطعي تلقي شده و مجدداً قابل درخواست تجديدنظر نمي باشد؛ و لذا، اين مسائل مطرح مي گردد كه آيا ماده ۲۶۰ قانون آئين دادرسي دادگاههاي عمومي و انقلاب در امور كيفري _ به عنوان تاسيسي مستقل در خصوص شكايت از احكام كيفري محسوب مي گردد و يا اينكه شكلي ديگر و دگرگون يافته از واخواهي تلقي مي گردد و در صورت اخير، اولاً : با توجه به ماده ۲۴۸ قانون آئين دادرسي دادگاههاي عمومي و انقلاب در امور كيفري چطور ميتوان از حكم صادره از مرجع تجديدنظر، مجدداً بواسطه واخواهي شكايت نمود و ثانياً: چرا و به چه علت راي صادره از مرجع تجديدنظر بر خلاف ماده ۲۱۷، پس از واخواهي از حكم يا انقضاء مهلت آن قطعي تلقي شده و مجدداً قابل شكايت و درخواست تجديدنظر نمي باشد؟
در خصوص اينكه آيا ماده ۲۶۰ قانون مورد بحث، تاسيسي مستقل در خصوص شكايت از احكام كيفري محسوب مي گردد يا خير؛ بايد عنوان داشت كه اگر چه اين عنوان_ «واخواهي از حكم تجديدنظر خواسته» _ تاسيسي جديد در قانون آئين دادرسي محاكم عمومي و انقلاب محسوب ميگردد، ولي، نمي توان آنرا به عنوان يكي ديگر از طرق شكايت از احكام كيفري و تاسيسي مستقل از واخواهي محسوب نمود؛ بلكه، اين تاسيس، شكل و نمونه اي ديگر از واخواهي از احكام غيابي در امور كيفري محسوب شده كه در قانون جديد با شرايط خاص خود مورد پيش بيني قانونگذار قرار گرفته است.
اما در خصوص امكان اجراي عملي ماده مورد بحث، بايد توجه داشت كه اگر چه آراء صادره در مرحله تجديدنظر از حيث قطعيت يا عدم قطعيت وفق ماده ۲۴۸ قانون آئين دادرسي دادگاههاي عمومي و انقلاب در امور كيفري ، قطعي و غيرقابل درخواست تجديدنظر تلقي مي گردد، ولي اين امر مانع از آن نخواهد بود كه مطابق ماده ۲۶۰، متهم غايبي كه در مرحله تجديدنظر محكوميت يافته، نتواند از حكم محكوميت صادره در اين مرحله با توجه به اينكه در دادگاه بدوي برائت حاصل كرده بود، واخواهي نمايد؛ چرا كه، دفاعيات وي در رابطه با بزه انتسابي، در هيچ دادگاهي استماع نگرديده و درخواست واخواهي در مرجع تجديدنظر، مي تواند اسباب استماع دفاعيات وي را در دادگاه فراهم آورده و حقوق وي را به ميزان قابل توجهي تامين نمايد.
فرض قابل اجراي مساله نيز تنها در مواردي خواهد بود كه رايي داير بر برائت متهم از دادگاه بدوي صادر گرديده و سپس يكي از اشخاصي كه وفق بند ب و ج ماده ۲۳۹ قانون آئين دادرسي كيفري حق درخواست تجديدنظر از حكم را داشته، مستنداً به تبصره ماده ۲۳۲ قانون مذكور، از حكم برائت صادره از دادگاه بدوي، به استناد يكي از جهات مقرر در ماده ۲۴۰ قانون آئين دادرسي كيفري، به مرجع تجديدنظر اعتراض مي نمايد، مرجع تجديدنظر نيز پس از رسيدگي مبادرت به نقض راي برائت صادره از دادگاه بدوي و دعوت از متهم جهت شركت در جلسه دادرسي مينمايد كه باز هم در اين مرحله متهم يا وكيل وي، مجدداً حاضر نشده و لايحه دفاعيه نيز نمي دهند و نهايتاً دادگاه تجديدنظر با رسيدگي به دلايل و جهات درخواست تجديدنظر مبادرت به صدور حكم محكوميت متهم غايب مي نمايد. اين حكم از نظر ماده ۲۶۰ قانون آئين دادرسي كيفري دادگاههاي عمومي و انقلاب غيابي محسوب و قابل واخواهي محسوب مي شود هر چند كه در مرحله تجديدنظر صادر گرديده است؛ اين امر بدان دليل است كه متهم يا وكيل وي در هيچ يك از مراحل دادرسي حضور نداشته و لايحه دفاعيه نيز نداده است و لذا به صراحت ماده ۲۶۰ قانون آيين دادرسي كيفري، اين راي غيابي محسوب و ظرف ۲۰ روز از تاريخ ابلاغ واقعي، قابل درخواست واخواهي در مرجع تجديدنظر صادر كننده حكم محكوميت مي باشد.
اما در خصوص اينكه چرا نمي توان از راي واخواهي شده در مرجع تجديدنظر همچون ماده ۲۱۷ قانون آئين دادرسي كيفري جديد، مجدداً درخواست تجديدنظر نمود، بايد گفت كه اعطاي حق تجديدنظر به محكوم عليه، پس از واخواهي از حكم صادره از مرجع تجديدنظر، نوعي تحصيل حاصل تلقي مي گردد، چرا كه از حكم صادره يك بار در مرجع تجديدنظر شكايت گرديده و اعتراض مجدد، متعاقباً سبب طرح مجدد پرونده در مرجعي مي گردد كه سابقاً به پرونده رسيدگي نموده و لذا صرف واخواهي محكوم عليه غايب از راي صادره از دادگاه تجديدنظر مي تواند تامين كننده منافع و خواست وي باشد و از طرفي از اطاله بيهوده دادرسي نيز در صورت طرح مجدد پرونده جلوگيري نمايد. از طرفي، در خصوص مرجع تجديدنظر استان نيز اين ايراد مطرح خواهد بود كه در صورت درخواست تجديدنظر پس از واخواهي از حكم، دادگاه هم عرض استان حق نقض رايي را كه از مرجع هم عرض ديگري صادر گرديده، نخواهد داشت و لذا با اين ايراد شكلي نيز مواجه خواهيم بود كه درخواست تجديدنظر مجدد، در كدام دادگاه بايد مورد بررسي و رسيدگي مجدد قرار گيرد؟ در نتيجه بايد توجه داشت كه صرف واخواهي با توجه به مدت مقرره براي آن در ماده مورد بحث، مي تواند تامين كننده حقوق محكوم عليه غايب باشد.
مساله ديگري كه در خصوص ماده ۲۶۰ قانون آيين دادرسي كيفري جديد قابليت طرح دارد، در خصوص آراء اصراري است. بدين صورت كه اگر پس از صدور حكم غيابي داير بر برائت متهم از دادگاه بدوي، يكي از افرادي كه وفق ماده ۲۳۹ قانون آيين دادرسي كيفري، حق درخواست تجديدنظر از حكم را دارد مبادرت به درخواست تجديدنظر از حكم برائت صادره در ديوان عالي كشور نمايد (در فرضي كه اتهام متهم در خصوص جرائمي باشد كه قابل تجديدنظر در ديوان عالي كشور مي باشد) و نهايتاً ديوان با نقض حكم بدوي، پرونده را جهت رسيدگي به دادگاه بدوي ديگري ارجاع دهد و در اين مرحله نيز متهم يا وكيل وي در هيچ يك از جلسات دادرسي حاضر نگردند و لايحه اي نيز ندهند ولي مجدداً دادگاه هم عرض، مبادرت به صدور حكم برائت متهم غايب نمايد و پس از آن با توجه به اصراري بودن راي صادره، مجدداً يكي از افرادي كه مطابق ماده مارالذكر، حق درخواست تجديدنظر از حكم را دارد، مبادرت به درخواست تجديدنظر از حكم صادره در ديوان عالي كشور نمايد و سپس شعبه ديوان با نقض راي، پرونده را در هيات عمومي شعب كيفري ديوان عالي كشور مطرح نمايد و هيات عمومي، دادگاه مرجوع اليه را مكلف به صدور راي بنابر استدلال هيات عمومي، ديوان نمايد و نهايتاً در اين مرحله نيز متهم يا وكيل وي در هيچ يك از جلسات دادرسي حاضر نگردند و لايحه اي نيز تقديم دادگاه نكنند، ولي در اين مرحله، رسيدگي مجدد منجر به صدور حكم محكوميت متهم گردد، آيا محكوم عليه غايب مي تواند وفق ماده ۲۶۰ قانون آيين دادرسي كيفري ، از حكم صادره ظرف ۲۰ روز واخواهي نمايد؟
پاسخ به اين مساله مثبت به نظر مي رسد؛ چرا كه اولاً: دادگاه مرجوع اليه، در مقام تجديدنظر از راي اصراري ، مبادرت به رسيدگي مجدد به پرونده مطروحه نموده است و لذا صدق عنوان مرجع تجديدنظر، بر دادگاه رسيدگي كننده مرجوع اليه باز مي گردد.
ثانياً: با توجه به اينكه متهم و وكيل وي درهيچ يك از مراحل دادرسي و هم چنين در هيچ يك از جلسات دادرسي حاضر نگرديده و لايحه دفاعيه نيز نداده اند، لذا در هر حال راي مزبور از مرجع ثالث نيز بصورت غيابي محسوب مي گردد و لذا با صدور حكم غيابي _ از هر مرجعي كه باشد _ حق واخواهي براي محكوم عليه بوجود مي آيد و اسقاط اين حق نيز نيازمند دليل است كه در مانحن فيه دليلي بر سقوط حق مذكور نداريم و لذا محكوم عليه غايب همچنان به استناد ماده ۲۶۰ قانون آيين دادرسي كيفري حق واخواهي از حكم محكوميت خويش را كه در ساير مراحل مبتني بر برائت بوده، خواهد داشت. از طرفي اين امر مي تواند همچنان كه قبلاً نيز عنوان گرديده، تامين كننده حقوق و منافع متهمي باشد كه دفاعيات وي در هيچ مرجعي در خصوص بزه انتسابي استماع نگرديده است.

 نویسنده : سيد مهدي حجتي-وكيل پايه يك دادگستري   


   
+ ۱۳۸۹/۱۲/۱۷

بسم الله الرحمن الرحيم

مقدمه ( چكيده ) :

در ساختار دادرسي سيستم قضايي ايران كه از قانون نوشته تبعيت مي كند اختيارات يك دادرس در رسيدگي به امر حقوقي و كيفري متفاوت است ، هميشه اين سوال وجود دارد كه آيا وظيفه دستگاه قضايي در رسيدگي به دعاوي احقاق است يا فسخ خصومت ؟ اساساً بايد به اين نكته توجه نمود كه چنانچه وظيفه دستگاه قضايي احقاق حق باشد در هيچ يك از مراحل دادرسي يك حكم قاطع و لازم الاجرا صادر نخواهد شد .

زيرا طرفين در پايان هر مرحله خود را مستحق تجديدنظرخواهي مي دانند بنابراين وظيفه دستگاه قضايي فسخ خصومت مابين طرفين دعواست ، آنچه كه با قبول نظريه اخير به ذهن متبادر مي شود آ ن است كه بايد در دعاوي اصل عدالت هرچند كه عدالت نسبي باشد رعايت شود و يك دادرس در نهايت بيطرفي به فسخ خصومت و صدور راي بپردازد ، با توجه به سيستم دادرسي مدني در حقوق ايران قاضي برخلاف سيستم دادرسي كيفري كه وظيفه دارد خود تحصيل دليل هم بنمايد ، دادرس از جمع آوري ادله يا طرقي كه سبب پيروزي يكي از طرفين شود منع شده است .

هميشه اين سوال وجود دارد كه چنانچه مدعي حقي به حقوق حقه خويش واقف نباشد آيا قاضي مي تواند وي را راهنمائي نمايد ؟ و آيا هر راهنمايي برخلاف اصل بيطرفي است ؟ به طور مثال اگر مدعي نداند كه در صورت نداشتن دليل مي تواند مدعي عليه را قسم بدهد آيا دادرس مي تواند وي را نسبت به حق خويش راهنمايي نمايد ؟

پاسخهاي كلي و تحليل برخي از سوالات فوق در اين نوشتار ذكر شده است اميد است كه مقبول واقع شود .

طريقه كلي كشف واقع :

وظيفه قاضي در رسيدگي به امر حقوقي براي كشف واقع رعايت بي طرفي كامل مي باشد ، منظور از بي طرفي عدم انجام اعمالي است كه در اثر آن احتمال پيروزي يكي از طرفين دعوي بيش از طرف ديگر گردد ، و اما اين اصل نيز از لسان شارع مورد بررسي قرار گرفته است ،

در كتاب شرح لمعه - مبحث قضاء ، آداب قضاوت چنين آمده است : واجب است قاضي در گفتار و سلام كردن و نگاه كردن و ديگر اسباب احترام مانند اجازه ورود دادن و برخاستن و نشستن و گشاده رويي با دو طرف دعوا بطور مساوي برخورد كند و نيز واجب است به سخن اصحاب دعوات گوش فرا دهد و انصاف را در جايي كه از او عملي سر مي زند كه رعايت آن را ايجاد مي كند نسبت به هر دو طرف رعايت نمايد ؛ و همچنين تلقين كردن دليل و مدرك به يكي از دو طرف دعوا يا هر چيزي كه موجب ضرر براي طرف مقابل است حرام مي باشد .

ماده ۳۵۸ آئين دادرسي مدني سابق چنين مقرر مي داشت ؛ هيچ دادگاهي نبايد براي اصحاب دعوي تحصيل دليل كند بلكه به دلايلي كه اصحاب تقديم يا اظهار كرده اند رسيدگي مي كند ... ، البته اين ماده در قانون آئين دادرسي مدني مصوب ۱۳۷۹ با كمال تعجب حذف گرديده است تنها ماده اي كه مي تواند هم عرض اين ماده باشد ماده ۱۹۹ آ . د . م است كه چنين مي گويد :
در كليه امور حقوقي ، دادگاه علاوه بر رسيدگي به دلايل مورد استناد طرفين دعوا ، هرگونه تحقيق يا اقدامي كه براي كشف حقيقت لازم باشد انجام خواهد داد .

بدين ترتيب قاضي مي تواند مستقيماً مبادرت به تحصيل دليل نمايد و لذا مي تواند انجام هر تحقيقي را دستور مي دهد كه براي شناخت حقيقت و نهايتاً حل و فصل موضوع مفيد واقع شود . طرفين دعوي نيز موظف هستند همكاري لازم را در انجام تصميم مزبور بعمل آورند . در واقع كشف حقيقت وظيفه مشتركي است كه مستلزم همكاري طرفين دعوي و قاضي مي باشد . بنابراين قاضي مي تواند برحسب درخواست يك طرف دعوي در موارد مفيد به كشف حقيقت از طرف ديگري دعوي بخواهد تا در تعيين ميزان خواسته و ارائه حسابها و مدارك و تكميل دلايل خواسته دعوي همكاري نمايد كه البته اين درخواست استثناي تكليف مدعي و قاعده : ( البينه علي المدعي و يمين عل المنكر ) به اثبات ادعاست .

با آنچه كه گفته شد مي توان چنين نتيجه گرفت كه : قاعده منع تحصيل دليل در رسيدگي به امر حقوقي يك اصل بديهي ايست و فلسفه و هدف آن حفظ بي طرفي دادگاه در رسيدگي به دعاوي مطروحه مي باشد . دادرس مي بايست به دعوايي كه نزد وي طرح مي شود در كمال بي طرفي رسيدگي نموده و به آنچه از آن استنباط مي كند راي دهد و حق ندارد اطلاعات خارج خود را بكار برده و به علم خود در موضوع دعوي عمل نمايد و الا متخلف محسوب مي گردد .

دادگاه عالي انتظامي قضات در راي شماره ۳۱۳۷ - ۳۱/۵/۱۳۴۹ اعلام داشته است :
حاكم دادگاه به عنوان اينكه علم به بي حقي مدعي و حقانيت مدعي عليه داشته و براي احتراز از اينكه حكمي برخلاف حق نداده باشد . رعايت مقررات قانوني را ننموده است مختلف است . زيرا رعايت اصول محاكمات در جريان قضايا اولين تكليف دادرس است وگرنه ممكن است كه هر داردسي مطابق ذوق و سليقه خود دعاوي را جريان داده و حل و فصل كند بديهي است كه معايب اين كار به قدري است كه قانونگزار از آن احتراز جسته و نخواسته است كه تمام جريان امور قضايي با اراده و دلخواه دادرس اتفاق افتد و درست است كه همه اين مقدمات براي فسخ خصومت و احقاق حق بوده ولي نظر به منافع عمومي و اينكه تمايل بي جايي به نام رعايت وجدان پيش نيايد براي احقاق حق طرقي معين كرده و دادرس را مكلف به رعايت آن نموده و انحراف آن را تجويز نكرده است .

بنابراين اصول و مقررات آئين دادرسي مدني در رسيدگي به دعاوي حقوقي قواعدي آمره و تخطي ناپذير محسوب مي گردند ، دادگاه موظف است كه فقط بوسيله ادله موجود در پرونده واقعيت آنچه كه بين اصحاب دعوي گذشته است را دريابد و همچنين دادرس داد گاه پس از رسيدگي حق ندارد بدون دليل و عذر موجه و توجيه دلايل تقديمي را ترتيب اثر نداده و يا برخلاف دلايل موجود در پرونده استدلال نمايد ، تضمين چنين اصلي علاوه بر تخلف انتظامي دادرسي نقض حكم صادره است چه آنكه ديوان عالي كشور در راي شماره ۱۱۴۹ ۱۵/۵/۱۳۱۸ چنين آورده :

وقتي معلوم نباشد كه به چه جهت دادگاه به اسناد و اظهارات مدعي ترتيب اثر نداده است حكم نقض خواهد شد . دادرس در رسيدگي خود بمانند يك تاريخ نگار است كه در واقعه اي كه در گذشته رخ داده است تحقيق مي نمايد تا حقيقت آن را بدست آورد . با اين تفاوت كه در ما نحن فيه نمي تواند از هر وسيله اي استفاده كند هرچند كه در سيستم كامن لا مي توان از هر دليلي براي روشن شدن قضيه استفاده نمود به شرط آنكه دليل از نظر دادگاه قابل اعتماد Certificated باشد ، لكن در سيستم حقوقي ايران چون از سيستم حقوق نوشته تبعيت مي كند طرق اثبات دعوي در م ۱۲۵۸ قانون مدني احصاء گرديده است و نمي توان از اين دايره عدول يا تعدي نمود ، ارزش اثباتي ادله را نيز صراحتاً قانونگذار معين نموده است .

علاوه بر دليل مندرج در ماده ۱۲۵۸ قانون مدني ، كارشناسي معاينه و تحقيقات محلي مطابق مواد ۲۴۸ و ۲۵۷ آئين دادرسي مدني در اعداد ادله اثبات دعوي ذكر گرديده اند .

حال سوال اينجاست كه آيا مي توان اصول عمليه چون اصل برائت و اصل استصحاب را در زمره دلايل آورد ؟ اداره حقوقي وزارت دادگستري در نظر مشورتي مورخ ۲۷/۳/۱۳۴۳ چنين اعلام داشته است : خاصيت دليل آن است كه براي اثبات دعوي بكار مي رود بنابراين اصول عمليه خاصيت اثباتي ندارد و صرفاً دستور العمل براي حالت شك و ترديد مي باشد و خاصيت دليل را ندارد ، البته نظريه مشورتي فوق متعلق به قبل از انقلاب و قانون سابق آئين دادرسي مدني است .

سوال ديگر اينكه بطور مثال قانون آئين دادرسي مدني نسبت به امكان و طرح دعواي متقابل در اولين جلسه دادرسي در مرحله تجديدنظر مسكوت است ، آيا يك دادرس مي تواند با تمسك بر اصول عمليه و اينكه اصل بر صحت و عدم تحذير است و با توجه به سكوت قانون دعواي متقابل تجديدنظر خوانده را بپذيرد و آيا اصولاً يك دادرس مي تواند در ساير موارد مشابه كه قانون آئين دادرسي مدني مسكوت است به اصول عمليه تمسك جويد ؟

قانون آئين دادرسي مدني مصوب سال ۱۳۷۹ تا حدودي بدين سوال پاسخ گفته است ، در اين قانون اصلي پذيرفته شده بنام اصل لزوم تصريح قانوني براي رسيدگي به امر حقوقي بدين معنا كه در موارد سكوت قانون نمي توان به اصول عليه تمسك جست و يا علم خود را در آنچه كه از قانون فهميده مي شود جاري نمود ، در ماده ۷ قانون فوق الذكر چنين آمده است ، به ماهيت هيچ دعوايي نمي توان در مرحله بالاتر رسيدگي نمود تا زماني كه در مرحله نخستين در آن دعوا حكمي صادر نشده باشد ، مگر به موجب قانون ، آنچه كه از ملاك اين ماده قانون متبادر مي شود آن است كه هيچ گونه تفسيري در موارد سكوت قواعد آمر ه دادرسي مدني پذيرفته نيست و بايد براي هرگونه رسيدگي مجوز و تصريح قانوني داشت ، البته اصول عمليه چون اصل برائت و اصل استصحاب را مي توان از قرائن قانوني يعني نوعي دليل دانست كه اصحاب دعوي مانند ديگر امارات قانوني مي توانند به آنها استناد نمايند كما اينكه اصل برائت در اصل ۳۷ قانون اساسي و همچنين ماده ۱۲۵۷ قانون مدني پذيرفته شده و اثبات ادعا بر عهده مدعي گذارده شده است ، بنابراين اهميت اصل برائت در دفاع از دعوي حايز اهميت بسيار است .

مواعد پذيرش دليل و تخلف دادرس از مواعد قانوني در پذيرش دلايل :

مدعي يعني كسي كه ادعاي وي برخلاف ظاهر است
بايستي جهت اثبات ادعاي خود دليل تقديم نمايد و اين اصل متكي بر ماده ۱۲۵۷ قانون مدني است ، براي اثبات ادعا كافي نيست از ادله مورد قبول قانون استفاده نمود ، بلكه بايستي مقررات مربوط به تشريفات دادرسي نيز رعايت شوند .

به طور مثال دلايل مي بايست در مواعد معينه به دادگاه تقديم گردند : به طور مثال پس از تقديم درخواست قبل از طرح دعواي اصل خواهان مكلف است كه ظرف روز پس از پذيرفته شدن درخواست تامين دعواي اصلي را طرح نمايد .

ماده ۱۱۲ آئين دادرسي مدني حال چنانچه دعوا پس از ۱۰ روز طرح شود ، خوانده پس از اتمام ۱۰ روز درخواست لغو قرار تامين نمايد ، قرار لغو مي شود ، و خوانده موظف است چنانچه مايل باشد مجدداً درخواست تامين بدهد ، لكن بايد توجه داشت كه چنانچه مدعي عليه اقامه دلايلي نمايد كه دفاع از آن براي مدعي مقدور نباشد مگر با تحصيل دليل و ارائه اسناد جديد

در اين صورت مطابق ماده ۹۷ آئين دادرسي مدني مدعي حق دارد كه تاخير جلسه را بخواهد ، در نتيجه دادگاه تكليفي به رسيدگي ادله اي كه خارج از موعد ارائه شده ندارد و عدم رسيدگي براي دادگاه تخلف محسوب نمي شود ، حكم شماره به ۱۱۶۴ - ۳۰/۹/۱۳۳۱ دادگاه انتظامي قضات .

تحصيل دليل و جمع آوري ادله :

همانگونه كه قبلاً ذكر شد دادگاه رسيدگي كننده به امر حقوقي از تحصيل دليل منع شده است ، دادگاه مفهومي وسيع دارد و شامل جلسات اجراي قرار نيز مي گردد لذا در جلسه اجراي قرار معاينه و تحقيق محلي هم دادرس مجري قرار حق ندارد براي يكي از اصحاب دعوا تحصيل دليل نمايد مطابق با قرار صادره از سوي دادگاه بايستي اقدام نمايد به طور مثال ، اگر موضوع قرار معاينه محل بازديد از محل سكونت خواهان باشد دادرس مجري قرار بايستي فقط به معاينه محل مذكور اكتفا نمايد و چنانچه معاينه محل سكونت يا كسب و كار خوانده هم ضروري باشد حق اقدام به آن را ندارد ، چگونگي اجرا قرار تحقيق و معاينه محلي بايد مطابق قرار صادره و قرار بايد مطابق با درخواست باشد .

تفاوت اداره دلايل با تحصيل دليل :

اساساً اداره دلايل به عهده دادرس است و نبايد آن را با جمع آوري و تحصيل دلايل اشتباه نمود ، اداره دلايل از جمله اختيارات دادرس برشمرده شده است . و او مي تواند به هر طريقي كه صلاح بداند دلايل را اداره نمايد و حتي در بعضي ازموارد مي تواند به دلايل ابرازي كوچكترين توجهي ننمايد ، البته در اين مورد بايد تفكيك قايل شد .

بين زماني كه دادرسي اساساً از رسيدگي به شكايت خودداري مي نمايد و هنگامي كه وي به دلايل ابرازي توجه نمي كند ، در مورد اول دادرسي اساساً به شكايت رسيدگي ننموده يا اينكه صدور حكم را به تاخير مي اندازد كه مطابق م ۵۹۷ ق . م . ا . روي مجازات خواهد شد ،و در صورت دوم وي به دلايل ابرازي توجه نمي كند كه مطابق بند ج م ۳۴۸ آ . دم . از جهات تجديدنظر خواهي برشمرده شده و مي توان از چنين تجديدنظرخواهي نمود ، دادرس پس از دريافت دادخواست و تشخيص مورد اختلاف و حكم منطبق با قضيه در قوانين موضوعه كشوري در صورتي كه حكم قضيه بر فرض صحت دعوي خواهان به نفع او باشد به ادله خواهان رسيدگي مي كند و الا هرگاه بر فرض صحت دعوي خواهان حكم قانوني به نفع او نباشد رسيدگي به ادله لازم نبوده و قاضي مي تواند حكم به بي حقي خواهان صادر نمايد ،

تقدم و تاخر در رسيدگي به دلايل استنادي به عهده قاضي بوده و او مي تواند به هر وسيله و طريقي كه او را زودتر به نتيجه نهايي برساند متوسل شود فرضاً اگر خواهان در دادخواست تقديمي به شهادت شهود و معاينه و تحقيقات محلي استفاده كرده باشد قاضي مي تواند ابتدا قرار معاينه و تحقيق محلي صادر كند و بعداً اگر لازم باشد به استماع شهادت و احضار شهود بپردازد و دادرس موظف نيست به دلايل به همان نحو و تركيبي كه خواهان يا ( خوانده ) استناد نموده رسيدگي نمايد .

همچنين اگر دادگاه رسيدگي به ادله اي را ضروري تشخيص ندهد مي تواند از رسيدگي به آن خودداري نمايد به طور مثال در فرض فوق الذكر كه تحقيقات محلي و شهادت شهود هر دو مورد تقاضا مي باشد اگر دادگاه با صدور قرار تحقيق محلي و اجراي آن دعوي را روشن و محرز دانست و احتياجي به استماع شهادت شهود نداشت مي تواند از رسيدگي به آن امتناع ورزد ، البته بديهي است كه اكثر قضات با تجربه به كليه ادله هاي ابرازي توجه مي نمايند تا به يك دادرسي و حكم عادلانه دست يابند ،طبق راي ۶۳۴ - ۲۵/۹/۹۳۰۹ دادگاه عالي انتظامي قضات : در اثناي محاكمه و رسيدگي وكيل مدعي اسنادي به محكمه تقديم داشته و محكمه بدون اينكه مفاد آن اسناد را به وكيل مدعي عليه ابلاغ كند از نظر اينكه اسناد مزبور تاثيري در كار نداشته و در راي هم بدان استناد نكرده و مبادرت به انشاي راي نموده و حكم را حضوري معرفي كرده تخلف نيست ، همچنين ديوان عالي كشور در راي شماره ۱۶۰۶ - ۱/۷/۱۳۱۸ اعلام داشته است ، بازجويي از اهل محل وقتي تاثيري در قضيه نداشته باشد قابل قبول نيست ، امور ياد شده فوق و بسياري موارد ديگر اداره دليل محسوب مي گردند و مورد منع قانونگزار قرار نگرفته اند ، لكن تحصيل دليل عبارتست از آنكه قاضي از حد بي طرفي فراتر رفته و با تحصيل دليل به نفع يكي از اصحاف دعوي كفه ترازو را نسبت به او متمايل نمايد .

 مقررات تضمين كننده اصل بي طرفي يا ضمانتهاي اجرايي اصل بي طرفي :

در اين سرفصل به مجموعه قواعد و مقرراتي پرداخته مي شود كه ضامن بي طرفي دادرسي در جلسه دادرسي است . از جمله مواد آئين دادرسي مدني كه ضامن اصل بي طرفي است مي توان به م ۹۱ آ . د . م جهات رد دادرسي اشاره نمود ،

فلسفه جهان رد دادرسي اين است كه قاضي درگير مسايل احساسي و عاطفي نگردد و تحت تاثير روابط فوق اقدام به صدور راي ننمايد ، بطور مثال وي تحت تاثير قرابت سببي يا نسبي قرار نگيرد هرچند كه ممكن است دادرسي عادل باشد لكن قرابت فوق الذكر مي تواند وي را از تفكر آزاد در پرونده محروم نمايد و بهرحال موجب مي شود كه احساس و توجه قاضي به يك طرف جلب شود ، ممكن است كه در اينجا اين مسئله طرح شود كه : مگر در نظام قضايي ايران قاضي عادل نيست ؟ پس چرا بايد وي را محدود نمود ؟
جواب : عدالت نتيجه عملكرد قبلي قاضي ايست يعني وقتي بررسي ها نشان دهد كه قاضي مرتكب گناهان كبيره نشده و اصراري بر صغيره نداشته است مي توان گفت كه وي عادل است ، اما اين به معناي عصمت نيست ، يعني بر اين معنا نيست كه قاضي دچار اشتباه غيرعمدي نخواهد شد و از آنجا كه جهات رد دادرسي ، قاضي را در معرض اين اشتباهات قرار مي دهد

بنابراين قانونگزار به منظور حفظ و حفاظت از شخص قاضي جهات رد را الزامي كرده است ، بلكه اگر قاضي عصمت داشت جهات رد در مورد وي كاربرد نداشت ، همانند قضيه عقيل برادر حضرت علي ( ع ) كه هنگامي كه سهم بيشتري از بيت المال به علت تنگدستي طلب نمود ، حضرت با نزديك كردن يك آهن تفته شده وي را از آتش دوزخ نهيب داده يا اينكه حضرت بر دعواي زره خويش با يك مرد يهودي در يك محكمه در يك جا نشست و موارد يادگيري كه مي توان در قضاوتهاي حضرت علي و ساير ائمه معصوم يافت .

جهات رد دادرس :

قانون گذار در جهات رد از چند محور رعايت اصل بي طرفي را در قضات تضمين كرده است :

۱ - محور قرابت و عواطف خانوادگي

۲ - استفاده از خدمات طرف پرونده ، يعني اگر طرف پرونده تحت قيموميت و خدمت قاضي باشد قانونگزار از اين جهت قاضي را محدود كرده است كه رابطه قانوني فوق الذكر موجب خدشه به اصل بي طرفي نشود .

۳ - جهت ديگر ، جهت نزاع قبلي است كه قانونگزار نخواسته كه خاطرات و سوابق مربوط به آن نزاع ذهن قاضي را به خود مشغول كند و وي را به تصميمي بكشاند كه عادلانه نيست .

۴ - منافع شخصي ، چون منافع شخصي موجب تمايل شخص به منفعت مي شود از اين جهت هم خواسته راه مسدود شود تا قاضي به اين وسيله بي طرفي وي مورد خدشه قرار نگيرد .

تضمين اجراي رعايت جهات رد مجازات هاي انتظامي ايست علاوه بر اين ضمانت اجراي ديگري كه وجود دارد بي اعتباري تصميم قاضي ايست به اين صورت كه اگر با جهات رد و رسيدگي كرده باشد بدون مهلت مي توان از اين حكم تجديدنظر خواهي خواست ، بند د . م . ۳۴۸ آ . د . م و م ۲۳۶ آ . د . ك م ۲۴۰ آ . د . ك ، از مسايل ديگري كه تضمين مي كند جهاتي را كه بي طرفي در آن ذكر شده است آن است كه اگر قاضي با وجود جهات آنها را رعايت نكند و جانبدارانه به پرونده رسيدگي كند و اينكه هر حكم مستند به جهات رد دادگاه باشد اين حكم قطعي نيست اما اگر قاضي مستوجب جهات رد رسيدگي نمايد اين حكم قطعي نيست ،از جمله مقررات ديگري كه به منظور رعايت اصل بي طرفي در شخص قاضي تدوين شده است تبصره م ۱۳۳ آ . د . م ايست ، قاعده امري بودن قوانين شكلي ، تا به اين وسيله بي طرفي قضات را تضمين كند ، يعني قاضي محدود گردد ، و به سليقه خود عمل نكند .

مثال : قاضي ملزم شده است براي دفاع از دادخواست حداقل مهلت ۵ روزه به طرف بدهد ، ( م ۶۴ آ . د . م ) بنابراين نمي تواند مهلت ۲ روزه بدهد و اين دليل بر حساسيت خاص قانونگزار است نسبت به رعايت بي طرفي از جمله مسايل ديگري كه اصل بي طرفي را تضمين كرده اين است كه به قاضي اختيار داده نشده كه بدون تقاضاي مدعي مراسم قسم برگزار كند ، بنابراين اگر قاضي حتي تمايلي به محكوم كردن داشته باشد ، راساً نمي تواند زمينه محكوميت را خودش فراهم كند ،م ۲۸۳ آ . دم . از جمله ضوابط ديگري كه اصل بي طرفي قاضي را تضمين مي كند ضرورت ۲ مرحله اي بودن رسيدگي هاست ، كه بدين وسيله تصميمات قاضي بدوي توسط قاضي عالي كنترل و نظارت شود ، ضابطه ديگر اين است كه حتي اگر تجديدنظر خواه بر عدم صلاحيت قاضي ايراد نگرفته باشد دادگاه تجديدنظر مي تواند به اين موضوع رسيدگي كند كه آيا قاضي دادگاه بدوي بي طرفي را رعايت كرده است يا خير .

تبصره م ۳۴۸ آ . د . م ضابطه ديگر كه به منظور اعتدال در رسيدگي ها توسط قانونگزار مقرر شده اعطاي حق ايراد به طرفين پرونده است كه به قاضي تذكر بدهند اگر صلاحيت رسيدگي به لحاظ جانبداري از يك طرف ندارد از رسيدگي امتناع كند و حتي اگر قاضي توجه نكند به اين جهت طرفين مي توانند از حكمش تجديدنظر خواهي كنند ،بند ۱ م ۸۴ آ . د . م نظامنامه تشخيص انواع تقصيرات قضات ، قضات را از تشكيل حزب و دسته ممنوع كرده است به خاطر اينكه اعتدال در تصميمات رعايت شود و ناخودآگاه منافع حزب متبوعش در ذهنش نيايد و اگر قاضي اين موضوع را رعايت نكند مجازات انتظامي دارد ، حتي براي عدم رعايت بي طرفي به شرطي كه از غلظت لازم برخوردار باشد يعني جانبداري وي از يك طرف مبرهن و آشكار باشد به عبارت ديگر غرض ورزي نسبت به يك طرف بكند داراي مجازات كيفري است ، م ۶۰۵ ق . م . ا . نتيجه اينكه ضمانت اجراهاي قانوني كه هم براي رعايت اعتدال قانونگزار مقررهايي را وضع كرده است و براي عدم رعايتش ۳ اثر گذاشته است ،
۱ - بي اعتباري تصميم قاضي ،
۲ - مجازات انتظامي قاضي ،
۳ - مجازات كيفري قضايي .

عوامل تضمين كننده بي طرفي ، از منظر عملي ، يا قضاوت :

۱ - عدم درخواست از طرفين پرونده : قاضي تحت هيچ شرايطي نبايد از طرفين پرونده درخواست داشته باشد ، به عنوان مثال اگر بستگان قاضي نياز به اشتغال داشته باشند قاضي نبايد از مديرعامل شركتي كه نزد خودش پرونده دارد درخواست پذيرش كند ، چرا كه خودبه خود قاضي را مديون و وام دار شخص قرار مي دهد و به بي طرفي وي لطمه وارد مي كند .

۲ - عدم پذيرش هديه و منع دريافت هرگونه يادگاري :
حتي اگر يكي از طرفين پرونده هديه اي علمي به قاضي بدهد بطور مثال كتابي به عنوان يادگاري ، پذيرش اين هديه باعث مي شود كه ناخواسته نسبت به وي تمايل پيدا كند .

۳ - عدم قبول انجام وظيفه اداري در قبال جبران مادي كه به منظور ارتشاء است و مجازات كيفري دارد ، و مجازات كيفري از اين جهت است كه در نتيجه صد درصد تصميم قاضي تحت تاثير اين واقع قرار مي گيرد .

۴ - عدم پذيرش دعوت براي شركت در مراسم ايشان : به عنوان مثال يكي از طرفين پرونده مذهبي است كه مراسم مذهبي برگزار مي كند . قاضي حتي در اين مراسم نبايد شركت كند با اين كه منع قانوني ندارد ، مطلب ديگر كه بايد رعايت شود عدم پذيرش يكي از طرفين براي گفتگو در غياب طرف ديگر ، كه اين هم باعث مي شود كه ارتباط قاضي با يكي از طرفين تبديل به گفتگويي دو سويه شود و گفتگوي دو سويه زمينه اي براي ايجاد ارتباط است .

عدم خضوع بيش از حد در برابر مسئولين مافوق زيرا اين خضوع افراطي باعث مي شود كه ارباب رجوع در صورت ياس از ايجاد ارتباط مستقيم با قاضي در كنار مسئول مافوق وي قرار بگيرند و از طريق مسئول مافوق درخواستهاي خود را براي قاضي مطرح كنند ، و چون قاضي نسبت به مقام مافوق تواضع دارد با پذيرش درخواست مافوق از حالت بي طرفي خارج خواهد شد ،

عدم درخواست از دستگاههاي اجرايي زيرا اگر دستگاه اجرائي خدمتي به قاضي كرد در مقابل سعي خواهد كرد از ما به ازاء اين خدمت هم بهره مند شود و چون قاضي در مقابل دستگاه بدهكاري دارد نخواهد توانست آزادانه در مقابل درخواست آن دستگاه اتخاذ موضع نمايد .

از جمله موارد ديگري كه قاضي بايد مدنظر داشته باشد اين است كه هيچ نقطه ضعفي در برابر مسئولين نبايد برجا بگذارد ، چرا كه اگر نقطه ضعفي داشته باشد ، براي آن نقطه ضعف مجبور خواهد شد درخواستهاي وي را بپذيرد در حاليكه اگر نقطه ضعفي نداشت با قدرت مي توانست در مقابل درخواست مسئولش بايستد .

نتيجه گيري :

با آنچه گفته شد و مورد نقد و بررسي قرار گرفت مي توان به اين نتيجه گيري رسيد كه

اساساً در دعاوي حقوقي دادرس حق هيچ گونه تامين دليل براي هيچ يك از طرفين دعوا را ندارد ،

لكن بايد با وجود تضمينهاي ذكر شده براي رعايت اصل بي طرفي نهادهاي نظارتي چون دادسراي انتظامي قضات و دادگاه انتظامي قضات با تمام محدوديتهاي پذيرفته شده نظارت خويش را بر امور رسيدگي به پرونده ها چون گذشته پيگرانه ادامه دهند

تا هيچگاه يك مدعي حق و يا مستحق يك حق از دريافت حقوق حقه خويش مايوس نگردد

تا سايه شاهين عدالت سايه گستر كليه احكام باشد ، و اصول دادرسي اسلامي بايد در كليه مراحل موردتوجه قرار گيرد ،

اميد است كه با خواندن اين نوشتار بنده را از نقدهاي دلسوزانه و محبت آميز خويش بي نصيب نگذاريد .

منابع :
۱ - حقوق مدني جلد ۶ ، مرحوم دكتر سيدحسن امامي .
۲ - جرائم كاركنان دولت ، دكتر علي مهاجري .
۳ - ادله اثبات دعوي ، دكتر ايرج گلدوزيان .
۴ - آئين دادرسي مدني جلد ۲ ، مرحوم دكتر احمد متين دفتري .

نویسنده : آرش شكرريز


   
+ ۱۳۸۹/۱۲/۱۷

گفتار اول: تعريف لغوي و اصطلاحي مجنون ادواري

در لغت انگليسي با نام / Exorcison و يا / Amnesia , Iusanit به كار مي رود . در لغت فارسي به معني ديوانگي است و در اصطلاح وضعيت شخصي است كه در هنگام انجام اعمال حقوقي بدان ابتلا دارد از نظر حقوق جزا جنون به هر درجه باشد رافع مسئوليت كيفري مي باشد و از نظر حقوقي اثر جنون در عقد ابطال آن عقد به طور كلي مي باشد . به جنون ادواري جنون اطباقي نيز گفته مي شود . و اما جنون دائمي وضعيت يا بيماري اي است كه شخص دائماً بدان دچار بوده و قواي دماغي و مشاعر وي دائماً مختل مي باشد . در جنون ادواري در اين حالت ( پسيكوزهاي حاد ) بيماري، سريع و بدون مقدمه شروع شده و در مدت چند ساعت و يا چند روز تغييرات كلي در حالت و يا رفتار و يا اخلاق بيمار ايجاد مي كند اين نوع جنون ناشي از اختلالات هيجاني و عاطفي است و بر 3 نوع مي باشد.
1- Mani
2- Melankoly
3- Manyak
و ديرسيو

1- اعمال حقوقي مجنون دائمي و ادواري در قانون مدني

با نگرش به ماده 1207 قانون مدني چنين استنباط مي شود كه جنون از موارد حجر و از تصرف در اموال و حقوق مالي خود به طور كلي ممنوع مي باشد در تفسير چنين ماده اي مي توان گفت اين ماده علي القاعده جنون را به طور كلي بيان نموده و قرينه اي هم در اين رابطه در مورد جنون به طور كلي ابراز نموده است پس با توجه به اصل صحت جنون به هر نوع و درجه اي كه مي خواهد باشد موجبات حجر را با توجه به ماده 1211 فراهم آورده است ولي ماده 1213 بدين صورت ذكر گرديده مجنون دائمي مطلقاً و مجنون ادواري در حال جنون نمي تواند هيچ تصرفي در اموال و حقوق مالي خود بنمايد ولو با اجازه ولي يا قيم خود لكن اعمال حقوقي كه مجنون ادواري در حال افاقه مي نمايد نافذ مي باشد مشروط به اينكه افاقه ولي مسلم باشد و در صورت اختلاف اثبات افاقه با مدعي وقوع معامله در آن حال است بويژه به صورتي كه حكم حصر صادر شده است.

2- اهليت

ماده 210 قانون مدني لزوم داشتن اهليت را در قانون تجويز كرده و چنين ابراز شده كه متعاملين براي معامله بايد اهليت داشته باشند عدم اهليت براي معامله كردن ممكن است عام باشد، مانند عدم اهليت ديوانه يا كودك و يا به صورت خاص باشد مانند عدم اهليت معامله قيم با صغير وي ماده 210 ناظر بر عدم اهليت عام است . ماده 211 چنين بيان مي كند كه براي اينكه متعاملين اهل مصوب شوند بايد بالغ و عاقل و رشيد باشند پس در اين مورد متعاملين بايد اهل مصوب شوند يكي از شرايط مندرج در آن براي اهل مصوب شدن داشتن عقل است . جنون زوال عقلي يا به صورت ادواري پس مجنون ادواري در حالت جنون در اعمال حقوقي اهل مصوب نمي گردد.

اثبات جنون در مقام اثبات دعوي ( جنون دائمي و ادواري )

پس آنچه كه گفته شد جنون عارضه دماغي است كه مانع از درك اعمال شخصي مي گردد. از نظر حقوقي هيچ امتيازي بين درجه هاي جنون نيست و ماده 1211 « جنون » به هر درجه اي كه باشد موجب حجر است.
معامله مجنون ادواري در دوره صحت و افاقه در صورتي كه افاقه وي از طرف مدعي ثابت شود صحيح است و در ماده 1213 قانونگذار بار اثبات دعوي را بر دوش كسي گذارده است كه افاقه مجنون را در آن حال ادعا مي كند.

گفتار دوم: جنون ادواري و اثرات آن در حقوق مالي

از نظر حقوقي به چيزي مال مي گويند كه داراي 2 شرط اساسي باشد
1- مفيد باشد و نيازي را برآورد خواه آن نياز مادي باشد يا معنوي.
2- قابل اختصاص يافتن به شخص يا ملت معين باشد.
در مورد ، مورد اول اعمال مجنون ادواري در حالت جنون نمي تواند جنبه عقلائي داشته باشد پس شخص در حالت جنون نمي تواند نياز مادي يا معنوي خودش را به صورت عقلي از آن مال اعمال كند مل زماني مي تواند نيازي را به صورت كامل برطرف سازد كه تفكر شخصي ناشي از قدرت سلامت بهتر تفكر كردن باشد در اينجا سوال اين است كه آيا شخص مجنون در حالت جنون كه به صورت دوره اي مي باشد در حاليكه عقل وي در آن حالت دچار اختلال است آيا مي تواند در مورد مال به طور كلي درست تصميم گيري كند يا خير؟
در اينجا جواب به اين صورت داده مي شود جنون به هر درجه اي كه باشد حصر را براي آن طرف به ارمغان مي آورد و موجب زوال قدرت تعقل عقلائي به جهت سيطره حالت در آن مال مي گردد پس حقوق مالي را مي توان چنين تعريف نمود كه حقوق مالي است كه به اشخاص امكان انتفاع از اشياء مادي را مي دهد مانند حق مالكيت و طلب از ديگران . بزودي خواهيم ديد كه تنها به اين معني است كه حقوق به اشياء مي پردازد.
اعمال مجنون ادواري در مال آينده

در مورد مالي كه به حكم عادت در آينده ايجاد مي گردد و زمينه اين وجود در ديد عرف ارزش دارد بايد آن را مال و يا در حكم مال دانست به همين جهت فروش ميوه آينده درخت و اجاره خانه درست است و آن را بايد به واگذاري استعداد عين در ايجاد مال تعبير كرد و تلف اينگونه اموال نيز موجب ضمان و مسووليت است ولي آيا شخص مجنون در حالت جنون مي تواند چنين قراردادي را امضاء كند در حقيقت اين نوع اعمال حقوقي مجنون ادواري را مي توان بر پايه نفوذ گذاشت چون مال معلق است و منافع مال هنوز با عين نظر نگرديده است پس افاقه در زمان اجازه انتفاع در آينده شرط صحت و نفوذ معامله و عقد مي گردد و براي طرف ديگر ايجاد حق اختيار فسخ يا اقاله را دارد.

اعمال حقوقي مجنون ادواري در حق مالي و غير مالي

حق را به مالي و غير مالي تقسيم بندي كرده اند:
حق غير مالي امتيازي است كه هدف آن رفع نيازهاي عاطفي و اخلاقي انسان است موضوع اين حق روابط غير مالي اشخاص است و ارزش داد و ستد را ندارد و قابل ارزيابي به پول و مبادله آن نيست مانند حق زوجيت، حق ابوت و نبوت، حق ولايت يا حقي كه پديد آورنده اثر ادبي و يا هنري در انتشار آن دارد.
وي غالب اين حقوق آثار مالي دارد چنانكه حق وراثت سبب مي شود كه شخص دارائي خود را تملك كند اما در اين مورد به تفصيل در فصول آينده بطور اجمالي توضيح داده خواهد شد . شخص مجنون ادواري در حالتي كه جنون بر وي سيطره دارد نمي تواند از حق وراثت خود منقطع شود قبض به معناي انتفاع نمي باشد پس مجنون ادواري حق برخورداري دارد ولي در حالت مجنون نمي تواند حق خود را به وسيله فروش انتقال دهد چون هدف از ايجاد حق مالي تنظيم روابطي است كه به لحاظ استفاده ازاشيا بين اشخاص وجود دارد پس مجنون ادواري در آن حالت نمي تواند روابط حق مالي را به نحو احسنت تنظيم نمايد آنچه مطرح است دوره حالت بايد در زمان عقد و يا وقوع عقد سلامت روان تفكر باشد به همين جهت هنگامي كه نويسنده اي حق انتشار آثار خود را به ديگري واگذار مي كند مي گويند جنبه مالي حق تاليف را انتقال داده است كه اين مورد بايد در زمان افاقه مشخص محجور ( مجنون ادواري ) داراي اين حق است و حق اخلاقي او در رابطه با دفاع از انتقادهاي نابجاي ديگران و جلوگيري از تقليد و تعريف آن باقي و محفوظ مانده است در اين حال جنبه مالي و اخلاقي اين تاليف با هم ارتباط نزديك دارد.

مجنون ادواري و حق آن در اموال و حقوق مالي

حقوق تنها به روابط اجتماعي اشخاص مي پردازد و مجنون ادواري هم جزو اشخاص يك جامعه مصوب است مال نيز به اعتبار اثري كه در اين رابطه دارد موضوع حكم قرار مي گيرد و حقوق در اين رابطه ها اثر مي كند ولي توان تغيير جهان خارج را ندارد به عبارت ديگر حقوق جهان اعتبار و قرارداد است يعني رابطه اعتباري كه شخص را به مال مربوط مي كند و مفهوم جدا از آن ندارد . عقل، اراده و چگونگي تفكر ( رشد ) و تفكر عقلائي است زيرا اشياء مادي به اين اعتبار كه ملك اشخاص قرار مي گيرد مال مصوب مي شود اگر مي گوييم فلان شي مال ما است در حقيقت تعبير اين است كه بر آن حق مالكيت داريم و يا وقتي در زمان عرضي گفته مي شود فلاني خانه خود را به ديگري فروخت كنايع از اين است كه او حق مالكيتي كه در خانه داشت در برابر مبلغي منتقل كرده پس جنون حق ماليكت را از اين جهت كه شامل تمام منافع اقتصادي شي مي شود، چنان با موضوع خود به هم آميخته كه در نظر نخست مورد توجه قرار نمي گيرد ولي با اندكي تامل بخوبي پيداست كه آنچه مورد تملك قرار مي گيرد و به اشخاص اختصاص مي يابد وي از نظر حقوقي در آن تصرف مي شود رابطه اعتباري است كه انسان با اشيا دارد . جنون يك رابطه منقطع در اعتبار حق استفاده مي باشد و به خاطر همين رابطه است كه به آن مال گفته مي شود ولي جدايي حق و شي و موضوع آن ممكن است به جهت حالت فرد مجنون در آن برهه مورد سوال قرار گيرد چون در آن حالت عقل حالت مطلوب خود را طي نمي كند و آثار و تبليغات آن با اتبع غير مطلوب خواهد شد و حقوق سعي در اعتبار به جهت افاقه و برگشت فرد به حالت عادي در زمان وقوع عقد را شرط اعتبار مي داند .

گفتار سوم: اهليت و اختيار مجموران ( مجنونان ادواري ) و اختيار تصرف

اجراي قواعد عمومي بيع

با اينكه بيع از حيث لزوم اهليت طرفين تابع قواعد عمومي قراردادها است ماده 345 قانون مدني تنها به اين قواعد اكتفا نكرده و مقرر داشته است كه « هر يك از بايع و مشتري بايد ، علاوه بر اهليت قانوني براي معامله اهليت براي تصرف در مبيع و يا ثمن را نيز داشته باشند پس در عقد بيع دو شرط در خريدار بايد وجود داشته باشد
1- اهليت به معني خاص: كه در ماده 345 كه به اهليت قانوني براي معامله بعيد شده است.
2- اهليت براي تصرف در مبيع و يا ثمن كه بايد آن را اختيار تصرف ناميد.

گفتار نخست: اهليت

ماده 1207 قانون مدني محجوران را شمرده و اختصاص به صغار و اشخاص غير رشيد و مجانين داده است مجانين به صورت عام و خاص نيز تفكيك گرديده و در آن مجانين ادواري در بيع نيز حالت كلي براي آن بيان گشته بدين ترتيب كه مجنون ادواري در زمان بروز حالت اهليت براي معامله را ندارد و بيع شامل آن است بنابراين كسي كه كودك، سفيه و ديوانه نباشد اهليت تصرف در اموال خود را اصولاً دارد. در عرف حقوقي ما در واژه حجر براي كساني به كار مي رود كه به دليل نقص عقل يا تجربه از تصرف مالي ممنوع شده اند و به اشخاصي كه به دليل تعهدات خود از تصرف در دارائي خويش يا مال معيني از آن ممنوع شده اند « محجور » نمي گويند زيرا اينان اراده سالم دارند، ورشكسته تنها در مال خود نمي تواند تصرف كند زيرا امكان دارد به زيان طلبكاران يا پاره اي از آنها تمام شود ولي مي تواند به وكالت يا قيمومت و ولايت در مال ديگران تصرف كند، پس بايد پذيرفت كه ماده 345 قانون مدني از اصطلاح متعارف دور افتاده است و شايسته بود چنين تنظيم شود . هر يك از بايع و مشتري بايد علاوه بر اهليت قانوني براي معامله اختيار تصرف در مبيع يا ثمن را نيز داشته باشد.
و مست و بيهوش و خواب و مجنونان ادواري نيز در حكم محجوران قرار مي گيرند البته مجنون ادواري در مورد حمله آن حالت به شخص داراي چنين حالت كوتاه مدت يا بلند مدت مي باشد پس اين مورد اگر در شخص محجور مجنون فرا گيرد معامله با آن باطل گردد ( ماده 195 قانون مدني )

عدم اهليت خاص:

گذشته از موارد عدم اهليت ( مانند كودكي و جنون ) گاه قانونگذار به دلايلي خريد و فروش بين اشخاص معين را منع مي كند مانند معامله قيم با مولي عليه خويش ( ماده 1240 قانون مدني) و شركت نخست وزير و وزيران و نمايندگان مجلسين و ساير كاركنان دولت و شهرداري و اقوام نزديك آنها در معاملات دولتي ( قانون منع مداخله مصوب ديماه 1337 ) و انتقال گرفتن حق مورد دعوي از طرف وكيل به خود ( ماده 39 قانون وكالت ) پاره اي از نويسندگان اينگونه محدوديت ها را از موارد عدم اهليت ندانسته اند و دليلشان اين است كه اين اشخاص مي توانند همين قراردادها را با ديگران ببندند و برعكس جمعي ديگر اينگونه محدوديت هاي خاص را نيز « عدم اهليت » ناميده اند و بر همين مبنا حجر را به عام و خاص تقسيم بندي نموده اند اين بحث از لحاظ حقوق مدني بيشتر جنبه نظري دارد ولي در حقوق بين الملل خصوصي هنگام تمييز قانون حاكم بر اهليت اشخاص اهميت پيدا مي كند.
ماده 1595 قانون مدني فرانسه خريد و فروش بين زن و شوهر را ممنوع كرده است ولي اين منع در حقوق ما وجود ندارد.

گفتار دوم- اختيار تصرف ( مجنون ادواري )

معني اين اختيار

منظور ماده 345 از اهليت تصرف اين است كه خريدار و فروشنده اختيار تصرف در موضوع مورد تعهد خود را داشته باشند براي مثال اگر مالي در اثر قرارداد دادگاه تامين يا در مقام اجراي حكم توقيف شود مالك حق تصرف در آن را ندارد همچنين است پس از صدور حكم توقف ورشكسته نمي تواند اموال خود را بفروشد اداره اموال او با طلبكاران است و در مورد جنون ادواري اين سوال پيش مي آيد كه آيا مجانين ادواري را مي توان محجور ناميد؟ و بين اختيار تصرف در مال و اهليت تصرف تفاوتي وجود ندارد.
در جواب مي توان گفت اختيار تصرف در مواردي كه شخص به نمايندگي از ديگري خريد و فروش مي كند مطرح است و مجانين ادواري را مي تواند بر پايه اصل صحت خريد افراد عادي حساب كرد و قانون وضعيت خاصي را براي نصب امين براي وي تجويز ننموده است بلكه اصل را براي پايه گذار حالت وي از جنون دانسته و محدود به زمان افاقه قرار داده است برخلاف جنون دائمي كه شخص امين به مانند وكيل در حدود و اختياراتي كه موكل به وي داده است گام برمي دارد چرا كه صلاحيت خود را از موكل مي گيرد و همچنين در مورد مجانين اطباقي بايد همچنان به مصلحت او بينديشد و تكامل عقلي وي جانشيني براي جنون اطباقي به شمار مي رود و غبطه او را از هر حيث در نظر داشته باشد زيرا نماينده امين مالك است و از امين انتظار رقابت و خيانت نمي رود ( ماده 677 قانون مدني) تجاوز از حدود اختيار و مرز مصلحت موكل نه تنها سبب ضمان است، تصرف وكيل را در حكم كار فضولي مي كند و نفوذ آن را از بين مي برد ( مواد 1073 و 1074 قانون مدني ) براي احتراز از روياروئي منافع مجنون ادواري و وكيل وي گفته مي شود و وكيل نمي تواند با استفاده از نمايندگي با خود معامله كند و به عنوان مثال مالي را كه مامور فروش آن است به خود بفروشد تنها تفصيل اين مطالب را نمايد را بايد در بخش وكالت كرد.

گفتار چهارم : اعمال حقوقي مجنون ادواري در قرض

تعريف قرض

بر طبق ماده 648 قانون مدني ، قرض عقدي است كه به موجب آن احد طرفين مقدار معيني از مال خود به ديگري تمليك مي كند كه طرف مزبور مثل آن را از حيث مقدار و جنس و وصف نمايد و در صورت تعذر مثل قيم يوم الرد را بدهد قرض نيز وسيله اي براي تعامل اجتماعي است زيرا موجب مي شود كسي كه نياز مالي دارد آن را از ديگران بگيرد مجنون ادواري به علت حجر عام در زمان گرفتاري در حالت اصولاً بر طبق مواد قانوني اهليت قبض را ندارد ولي اهليت مالكيت آن را در مدت زمان مشخص دارد و حال آنكه اين مالكيت در زمان بروز حالت به نمايندگي واگذار مي گردد و تا حالت افاقه وي باقي مي ماند، صاحب مال مي داند به مثل آنچه كه وام داده مي رسد و نيازمند نيز رفع حاجت مي كند بي آنكه در گروه ترحم و لطف ديگري باشد و منتي بر دوش مي كشد به همين دليل است كه در اسلام قرض دادن را جزو عبادات و حتي برتر از صدقه شمرده اند و با حرام كردن ربا آن را از آلايش هاي مادي و سودجوئي دور ساخته اند.
در نتيجه همين مبناي اجتماعي ممكن است عقد قرض چنين تحليل شود كه مالك بدين وسيله به وام گيرنده اذن مي دهد كه مال او را به مصرف برساند منتها بدين شرط كه مال مصرف شده را به او پس بدهد پس در اينجا شايد اين سوال مطرح گردد كسي كه به عنوان امين نمايندگي قبض وام را دارد آيادر مقابل رد آن نيز ضمان دارد يا خير؟
در جواب مي توان گفت چون امين مجنون ادواري اين وام را گرفته است اگر بعد از رفع حالت مجنون ادواري مال را به وي رد كند مثل همان است كه خود و مجنون ادواري آن را گرفته است ولي اگر در مدتي مال در يد او امانت است وي رد نكند يد او از يد اماني به يد ضماني تبديل شده از روز انكار غاصب آن مال مصوب خواهد گرديد.

اهليت مجنون ادواري در عقد قرض

در اثر عقد قرض وام دهنده مالي را به وام گيرنده تمليك مي كند و او نيز در برابر ملتزم مي شود آنچه را كه گرفته است پس دهد بنابراين هر دو طرف بايد اهليت معامله و داد و ستد را داشته باشد و از اين حيث مشمول قواعد عمومي معاملات مي باشند بنابراين چون وام دادن بي مورد اموال محجور را بيهوده و در معرض خطر قرار مي دهد وام گرفتن نابجا او را به نيتي مي كشاند و قانون مدني براي قيم و حتي ولي قهري محدوديت هايي را مقرر داشته است.
بايد افزود بطلان قرض به دليل حجر يكي از دو طرف يا نداشتن اختيار سرپرست آنها وام دهنده را از مطالبه محروم نمي كند منتها چون عقد فاسد اثري در تملك ندارد ماده ( 365 قانون مدني ) او مي تواند و بايد عين آنچه را كه به وام داده بازستاند و در صورتي كه تلف شده باشد مثل و يا قيمت آن را بر عهده وام گيرنده باشد حال آنكه وي داراي جنون ادواري باشد.

گفتار پنجم: نكاح مجنون

حجر ديوانه به خاطر حمايت از او نيست ديوانه در حالت جنون اراده ندارد و به همين دليل است كه هيچ يك از اعمال ارادي را نيز نمي تواند انجام دهد ومعاملاتش باطل است.
نكاح عقدي است كه در اثر تراضي زن و شوهر واقع مي شود هرگاه هر يك از آن دو جنون ادواري داشته باشد نكاح در اين دوره باطل است و هرگاه جنون به صورت دائم نيز باشد نكاح باطل مي شود و تنفيذ ولي و قيم او نيز هيچ اثري در نفوذ عقد ندارد، منتها هرگاه جنون متصل به صفر باشد ولايت بر ديوانه بالغ باقي مي ماند و ولي قهري مي تواند در صورتيكه به مصلحت مجنون و براي او ضروري باشد به ولايت براي او ازدواج كند.
جنون گوينده ايجاب هرگاه پيش از قبول عارض شود اثر ايجاب را از بين مي برد و قبول آن باعث وقوع نكاح نمي شود همچنين هرگاه ازدواج مجنون از نظر سلامت وي ضروري باشد قيم مي تواند با اجازه دادستان به نيابت از جانب او معرف عقد قرار گيرد چنانچه ماده 88 قانون امور حبسي در اين باب بيان مي دارد كه « در صورتيكه پزشك ازدواج مجنون را لازم بداند قيم با اجازه دادستان مي تواند براي مجنون ازدواج نمايد... »
به همين قياس نيز مي توان گفت، وصي منصوب از طرف ولي قهري نيز مي تواند در صورت ضرورت براي ديوانه نكاح كند و براي اقدام به اجازه دادستان نيازي ندارد در اين مورد ابن قدامه المغني در جلد 7 كتاب خود در صفحه 81 با فقه اماميه مخالفت دارد و شيخ يوسف بحراني در كتاب حدائق الناظره ج 23 ص 177 او عارضه جنون را بعد از ايجاب مانع انعقاد عقد مي داند و محقق در شرايع مي نويسد « للوصي ان يزوج من بلغ فاسد العقد و العقل اذا كان به ضروره الي النكاح .

گفتار ششم: جنون ادواري زن و مرد در فسخ نكاح

جنون از عيوبي است كه اگر در هر يك از زن و شوهر باشد براي همسر او حق فسخ مي آورد و به موجب ماده 1121 « جنون هر يك از زوجين شرط استقرار اعم از اينكه مستمر با ادواري باشد براي طرف مقابل موجب حق فسخ است.
مرز بين جنون و عقل را نمي توان به آساني معين كرد علم پزشكي بايد به ياري عرف ديوانه را از عاقل بازشناسد حقوق از علوم اجتماعي است و هيچيك از معيارهاي آن از داوريهاي اجتماع و منطق عرف دور نمي ماند درست است كه جنون بيماري است كه درمان تشخيص آن با پزشك است ولي جنون آثار حقوقي دارد كه در منطق عرف نيز ديوانگي باشد.
مبناي حق فسخ همسر ديوانه نيز جلوگيري از ضرر اوست زيرا زندگي كردن با ديوانه از طاقت بسياري از مردم خارج است . از اين اصل دو نتيجه مهم گرفته مي شود:
1- اگر جنون عارضه اي زودگذر باشد و در بيماري باقي نماند حق فسخ براي همسر او ايجاد نمي كند زيرا ضرر ناشي از آن بديده عرف تحمل پذير است و پيوند زناشوئي اين ارزش را دارد كه براي نگهداري آن چنين ناملايماتي پذيرفته گردد. بهمين جهت ماده 1112 شرط ايجاد حق فسخ را « استقرار جنون » قرار داده است ولي، جنون كه در شخص مستقر است، به هر درجه كه باشد، موجب حق فسخ است هرچند كه بيمار هميشه به يك حال باقي نماند و گاه نيز بهبودي در وي حاصل گردد و دوباره ديوانه شود ( اين قسم از جنون را ادواري مي نامند) و يا ديوانه اي بي آزار و خاموش باشد.
2- اين علت در اصطلاح ماده 1130 از بين رفته است زيرا بموجب اين ماده : « .... در صورتي كه براي محكمه ثابت شود كه دوام زوجيت موجب عسر و حرج است » زن مي تواند درخواست طلاق كند و زندگي با ديوانه از بارزترين مصداق هاي اين حكم است و به حكم عادت تحمل ناپذير پس اگر زن حق فسخ نكاح را به دليل عارضه جنون شوهر نداشته باشد مي تواند به وسيله درخواست طلاق از خود رفع ضرر نمايد.

گفتار هفتم: مجنون ادواري در طلاق

مجنون ادواري نمي تواند رهايي زن را اراده كند و به همين خاطر نيز طلاق وي درست نيست ولي، چون حالت جنون مدتها ممكن است ادامه پيدا كند و بقاي زناشويي به زيان او باشد، به نماينده قانوني او اجازه داده شده است كه زن مجنون را طلاق دهد.
در صورتيكه سرپرست مجنون ولي قهري يا وصي باشد؛ رجوع به دادگاه و درخواست اذن نيازي به تصويب دادستان ندارد. ماده 1137 قانون مدني در اين باره مقرر مي دارد « وي مجنون دائمي مي تواند در صورت مصلحت مولي عليه زن او را طلاق دهد، اما اگر جنون شوهر پس از بلوغ عارض شود و قيم عهده دار امور او باشد، پيشنهاد طلاق با دادستان است چنانچه ماده 88 قانون امور حبسي مقرر مي دارد «..... هرگاه طلاق زوجه مجنون لازم باشد بنا به پيشنهاد دادستان و تصويب دادگاه ، قيم طلاق مي دهد »
چنانچه ملاحظه مي شود، قانون مدني طلاق زوجه ديوانه را در صورتي مجاز شمرده است كه جنون وي دائمي باشد ولي در قانون امور حبسي اين قيد وجود ندارد پس اين بحث به ميان مي آيد كه آيا بايد گفت كه قانون امور حبسي قيد قانون مدني را از بين برده و حكم ماده 1137 را در اين زمينه فسخ ضمني كرده است يا در مقام جمع اين دو حكم مي توان قانون مدني را ناظر به اختيار وي و قانون امور حسبي را ويژه قيم دانست؟
در پاسخ بايد گفت كه طلاق از اموري است كه اصولاً زن و شوهر بايد درباره آن تصميم بگيرند. استثناي مربوط به طلاق زوجه مجنون بخاطر اين است كه امكان دارد عارضه جنون بزودي رفع نشود و مصلحت وي اقتضاء كند كه از همسرش جدا شود. اين دليل در صورتي مورد پيدا مي كند كه جنون شوهر دائمي باشد. وگرنه در حالت افاقه شوهر مي تواند در باب بقاء و انحلال زناشوئي تصميم بگيرد.
پس، دخالت دادستان و قيم در كار ديوانه ادواري برخلاف آزادي اوست و مورد ندارد بايد ماده 88 قانون امور حبسي را حمل بر موردي كرد كه جنون شوهر دائمي باشد.

اهليت مجنون در امر وكالت

عمل حقوقي كه به نام و حساب موكل انجام مي شود هرچند بوسيله وكيل و اراده او است در واقع موكل نيز با واسطه آن را واقع مي سازد و نيابت به همين منظور داده مي شود و وكيل نيز وسيله اين اقدام قرار مي گيرد و سود و زيان آن عايد موكل خواهد شد . بنابراين اهليت موكل براي اعطاي نمايندگي با اهليت براي انجام كار موضوع وكالت ارتباط نزديك و نمي توان اين دو صلاحيت را از هم جدا كرد.
نويسندگان قانون مدني نيز، با توجه به همين حقيقت، اهليت موكل را با صلاحيت انجام كاري را كه به وكيل واگذار مي شود پيوند زده اند به گونه اي كه معيار اهليت موكل در اين قانون، اهليت انجام عمل حقوقي مورد وكالت مي باشد.
چنانچه در ماده 662 آمده است ، وكالت در امري داده مي شود كه خود موكل بتواند آن را انجام دهد بدين ترتيب سفيه مي تواند براي انجام امور غيرمالي مانند طلاق به ديگري وكالت دهد و صغير مميز براي قبول هبه و صلح بدون عوض كسي را وكيل خود سازد ولي مجنون يا صغير غيرمميز چون اهليت انجام هيچ عمل غيرارادي را ندارد هيچگاه نمي تواند طرف عقد وكالت قرار گيرد.
اهليت موكل زماني كه نيابت داده مي شود ضرورت دارد ولي پس از آن تاريخ نيز هرگاه عارضه اي اهليت لازم براي انجام عمل حقوقي مورد وكالت را از موكل سلب كند عقد را منحل مي سازد براي مثال بيماري جنون اهليت موكل را در تمامي موارد از بين مي برد و سفاهت در امور مالي باعث انحلال وكالت مي شود. ورشكستگي موكل نيز؛ مانند حجر او صلاحيت وكيل را در انجام تصرفاتي كه به زيان طلبكاران است و دارائي او را تغيير مي دهد و از بين مي برد.
ماده 681 قانون مدني در همين زمينه مقرر مي دارد « محجوريت موكل موجب بطلان وكالت مي شود مگر در اموري كه حجر مانع از توكيل در آنها نمي باشد.
آنچه كه گفته شده است ناظر به موردي است كه در وكالت شرط عوض به عنوان دستمزد يا تعهد ديگر نشده باشد در حاليكه وكالت حاوي تعهد اضافي براي موكل است متعهد بايد اهليت لازم را براي به عهده گرفتن آن داشته باشد منتها بايد توجه داشت كه بطلان شرط ( تعهد فرعي و اضافي ) مانع از نفوذ وكالت و مجنون براي همسر خود يا قبول صلح بدون عوض به ديگري وكالت دهد و ضمن عقد تعهد كند كه مبلغ معيني دستمزد به وكيل دهد يا مالي را به او منتقل سازد و عدم نفوذ شرط باعث بي اعتباري وكالت نمي شود.

اهليت وكيل در امور راجع به مجنون

چنانچه گفته شد موضوع وكالت انجام عمل حقوقي است و به همين جهت وكيل نيز بايد براي آن كار اهليت داشته باشد. در ناتواني مجنون و كودكي كه قوه تمييز نيافته است ترديدي وجود ندارد زيرا اينان معناي عمل ارادي را نمي فهمند و از نظر رواني قادر به امور مورد وكالت نيستند ولي در مورد صغير مميز و ديوانه ممكن است گفته شود كه چون مبناي مبناي حجر اين گروه در جهت حمايت از آنان است و از بيم زيانكاري در تصرف در اموال خود محروم شده اند پس اهليت تصرف در مال ديگران را به وكالت دارند.
اين نظر در حقوق فرانسه پذيرفته شده است بدين معني كه هرچند مجنون ادواري و مجنون دائمي اهليت در برابر تعهد در برابر موكل را ندارد و عملي كه به نام و حساب موكل انجام مي دهند درباره وي نافذ است زيرا اثر اين عمل تنها در اموال موكل ظاهر مي شود و محجور نمي تواند بطلان آن را از دادگاه بخواهد در نتيجه وكيل محجور در برابر موكل مسووليت قراردادي پيدا نمي كند ولي در برابر اشخاص ثالث در حكم وكيل است.
در فقه اماميه مجنون حق وكالت كردن ندارد ولي مشهور فقها وكالت مجنون را نپذيرفته است در توجيه اين نظر گفته شده است كه مجنون نيز مانند مفلس ممنوع از تصرف در اموال خويش است ولي مي تواند به وكالت در اموال ديگران تصرف كند پذيرفتن وكالت مجنون ادواري با اشكال روبرو است كه در عقد وكالت در برابر موكل متعهد به انجام عمل حقوقي شود و خسارت ناشي از تقصير خود را در اين باره بپردازد پس چگونه مي توان آنها را در اموري كه اهليت ندارند براي تعهد در برابر موكل صالح شناخت كه آيا عقد وكالت مي تواند به اعتبار رابطه بين وكيل و موكل غير نافذ و به اعتبار رابطه موكل با اشخاص ديگري كه با وكيل معامله مي كنند نافذ باشد؟
به اعتقاد ما عقد يا باطل است يا درست. اگر درست باشد بايد آثار آن را در هر رابطه اي درست شناخت و هرگاه نادرست تلقي شود در نفوذ معاملات وكيل نسبت به موكل نيز اثري ندارد. مفهوم « بطلان نسبي » با معنايي كه بطلان و عدم نفوذ در حقوق ما پيدا كرده است معقول به نظر نمي رسد. زيرا ممكن است حق اثبات بطلان عقدي را به اشخاص معين اختصاص داد ولي نمي توان ادعا كرد كه عقد در رابطه معين باطل و در رابطه ديگر نافذ است.
بدين ترتيب حمايت از مجنون ادواري ايجاب مي كند كه از وكالت در اموري كه صلاحيت ندارند ممنوع شوند و خود را در معرض چنين مخاطره اي قرار ندهند.
بدين ترتيب حمايت از مجنون ادواري ايجاب مي كند كه از وكالت در اموري كه صلاحيت ندارند ممنوع شوند و خود را در معرض چنين مخاطره اي قرار ندهند.
وانگهي، مضمون اعتقاد كساني كه وكالت مجنون ادواري را مي پذيرند در اين عبارت خلاصه مي شود كه « ديوانه نه اهليت تراضي دارد و از اهليت التزام نيز بي بهره است» در حقوق جزا بري از هرگونه مجازات شخصي مي باشد چون التزام را براي ديگري به وجود مي آورد و خود نمي تواند تراضي كند و نمي تواند براي انجام معامله اي كه اهليت ندارد وكيل ديگران شود.
اين تحليل از دور نيز قابل انتقاد است زيرا هر تراضي ناچاراً موضوعي دارد كه وابسته بدان و تجزيه ناپذير است تراضي مجرد از موضوع خود نمي تواند مفهومي داشته باشد پس كسي كه اهليت تراضي در عقد را دارد كه اهليت انجام موضوع آن را نيز داشته باشد.
در فرضي كه اراده وكيل در انعقاد قرارداد نقشي ندارد و او تنها مامور ابلاغ اراده موكل يا امضاء سند و مانند اينها است چون عقد در واقع به نمايندگي واقع نمي گردد و تراضي نيز با موكل است و دخالت محجور مي تواند وجهي داشته باشد ولي در موارد متعارف اجراي نمايندگي كه عقد محصول اراده وكيل است بايستي اهليت انعقاد آن را داشته باشد.
قانون مدني نيز در ماده 662 همين مورد را پذيرفته است كه چنين بيان مي دارد وكالت در امري بايد داده شود كه موكل قدرت داشته باشد آن را بجاي آورد وكيل هم بايد كسي باشد كه براي انجام آن امر اهليت قانوني داشته باشد بنابراين چون مجنون در امور مالي اهليت تصرف ندارد وكالت انجام معامله را نيز نمي تواند بپذيرد و حتي در امور غيرمالي و قبول تملكات مجاني اهليت دارد همچنين است در مورد صغير مميز كه براي قبول همه و صلح بدون عوض و مانند اينها صلاحيت انجام معامله و قبول وكالت را دارد بخش اخير ماده 682 قانون مدني نيز دليل ديگري بر اين است كه نويسندگان آن اهليت موكل و وكيل را تابع يك قرار داده اند و نخواسته اند وكالت محجور را خارج از حدود صلاحيت وي قرار دهند.

اثر آگاهي از جنون در مورد عقد وكالت

نخستين پرسش اين است كه آيا پيش از رسيدن خبر موت يا جنون موكل به وكيل بايد اعمال او را نافذ شناخت يا وكالت با اين حوادث منحل مي شود و علم و جهل وكيل در انحلال و نفوذ اعمال او اثر ندارد؟
در اين باره قانون مدني حكمي ندارد و ظاهر از سكوت نويسندگان قانون اين است كه نخواسته اند به مانند عزل و انفساخ وكالت در اثر موت يا جنون را منوط به علم وكيل سازند. بويژه كه نظر قاطع فقيهان اماميه نيز اين است كه نفوذ اعمال وكيل پيش از آگاهي از عزل موكل حكم استثنائي است كه نمي توان به قياس در مورد فوت يا جنون موكل اجرا كرد در تاييد اين نظر نسبت به موت مي توان گفت در مورد عزل موكل وظيفه دارد كه نهي از اجراي وكالت را به اطلاع مامور آن ( وكيل ) برساند و اگر در اجراي اين وظيفه كاهلي كند بايد نتايج آن را نيز متحمل گردد ولي در مورد موت اين نتيجه را نمي توان به وراث ( مالكان جديد اموال ) تحميل كرد و اعمال وكيل منعزل را درباره آنان نافذ شناخت.
با وجود اين اگر پذيرفته شود كه مبناي نافذ شناختن اعمال وكيل معزول جلوگيري از ضرر نامشروعي است كه به وكيل و طرف قرارداد مي رسد بايد انصاف داد كه اين مبنا در مورد ناآگاه ماندن از فوت و جنون موكل نيز وجود دارد انتقال اموال موكل به ورثه نيز مانع از اجراي قاعده لاضرر نيست زيرا هدف آن جلوگيري از ضرر نامتعارف وكيل و اشخاص ثالث است، نه كيفر دادن موكل بي مبالات. پس براي حفظ نظم در معاملات و حمايت از اعتماد مشروع بيگناهاني كه با وكيل هدف معامله مي شوند، بايد قراردادهايي را كه وكيل پيش از علم به موت يا جنون موكل بسته است نافذ شناخت.
اين نتيجه در مورد جنون به آساني قابل پذيرفتن است زيرا ولي يا قيم موكل به عنوان مدير و نماينده پايبند به پيمانهاي او است در مورد فوت موكل نيز نبايد از اين هراسيد كه ورثه به قراردادي ملتزم شوند كه نايب موروث آن را امضا كرده است چرا كه اينان نيز جانشين موكلند و تركه را با همه عوارض آن به ارث مي برند.
ممكن است ادعا شود كه جنون ناشي از سفاهت وكالت را منحل نمي كند و مفاد ماده 682 دلالت بر اين انحلال را ندارد تا بتوان در انعقاد وكالت نيز براي لزوم رشد وكيل سود ببرد ولي، با اندك توجهي به مفاد مواد 672 و 682 و جمع آنها مي توان بطلان اين ادعا را دريافت بدين توضيح كه در ماده 678 اثر جنون در انحلال وكالت بيان شده استو نيازي به تكرار آن در ماده 682 وجود ندارد.
دوران كودكي نيز به كسي باز نمي گردد و در شمار عارضه ها در نمي آيد پس تنها دليلي كه براي انشاء ماده 682 باقي مي ماند بيان حكم عارض شدن سفه است.
بنابراين چگونه مي توان پذيرفت كه حجر وكيل در آن ماده شامل مورد سفاهت نمي شود؟
آيا بخش اخير ماده 682 جز اين معني مي دهد كه سفه وكيل موجب بطلان عقد وكالت مي شود مگر در مواردي كه مانع از اقدام در امري نباشد؟ آيا نمي توان گفت همانگونه كه عارض شدن سفه در امور مالي باعث بطلان وكالت مي شود از آغاز نيز مانع انعقاد است و تنها تملكات مجاني بايد از آن استثناء كرد؟

اثر جنون در عقد جعاله

مي دانيم كه عقد جايز در اثر فوت، جنون و سفه هر يك از طرفين فسخ مي شود ( ماده 594 قانون مدني) عقد جعاله نيز تابع همين قاعده است ولي بايد ديد آثاري كه بر فسخ عقد از طرف جاعل بار مي شود و او ناگزير از دادن اجرت المثل و گاه سهمي از اجرت مي كند و در حالت انفساخ عقد نيز بوجود مي آيد يا جنون و يا فوت و يا حجر جاعل هيچ التزامي براي او و بازماندگانش بوجود نمي آورد؟
در پاسخ اين پرسش بايد بين موردي كه پاره اي از نتيجه هاي مطلوب جاعل بدست آمده است و در حاليكه عامل تنها مقدمه نتيجه نهايي را فراهم آورده است تفاوت گذارد.
در مورد نخست چون عامل بنا بر مفاد پيمان و به حكم قانون استحقاق گرفتن سهمي از اجرت را دارد طبيعي است كه موت و حجر جاعل نمي تواند اين حق ثابت را از بين ببرد. زيرا اثر انفساخ در مورد آينده است و در فرض ما جاعل پيش از انحلال عقد سهمي از اجرت مقرر حق پيدا كرده است.
ولي در حالت دوم، اين بحث به ميان آمده است كه آيا التزام جاعل به پرداخت اجزت المثل ناشي از مسووليتي است كه در نتيجه ضرر و زيان به عامل بوجود آمده و مبتني بر تقصير او است يا هدف جلوگيري از تضرر بيهوده عامل بوده است و خطاي جاعل در اين راه سهمي ندارد؟
بعضي از استادان گفته اند چون در تسبيب مسووليتي مبتني بر تقصير است و فوت و جنون جاعل كه باعث انحلال عقد شده تقصير محسوب نمي شود، جاعل در چنين موردي ملتزم به پرداختن اجرت المثل كار عامل نيست مسووليت جاعل در پرداختن اجرت المثل كاري نيست نتيجتاً اين نظر را بايد پذيرفت ولي به مقدمه آن مي توان خرده گرفت كه مسووليت جاعل در پرداخت اجرت المثل عامل نتيجه تقصير او نيست تا بتوان گفت حتي در صورت وجود حالت جنون ادواري خطائي از او سر نزده است و مسووليتي هم ندارد.
گفته شده كه، در اين فرض، جاعل حقي را كه قانون به او داده است اعمال مي كند و مسووليت او نيز مشروط به سوء استفاده از اين حق نيست و به همين جهت، اگر بهانه مشروعي هم در فسخ عقد داشته باشد باز هم ناگزير از پرداخت اجرت المثل است بنابراين قانونگذار رابطه سببيت عرفي و مادي بين كار جاعل و زيان عامل را كافي شمرده و به مانند موردي كه شخص مال ديگري را به طور مستقيم تلف مي كند بدون توجه به وجود تقصير جاعل را مسوول دانسته است منتها آنچه نتيجه اين نظر را قابل قبول مي سازد اين است كه در صورت فوت و جنون اين رابطه عرفي و مادي بين كار جاعل و زيان عامل وجود ندارد ، حادثه اي رخ داده است و رابطه حقوقي بين آن دو را از بين برده است و اين قطع رابطه جاعل هيچگونه دخالتي ندارد ولي در اين باره بهتر است حالت جنون را در عقد جعاله بررسي نماييم كه آيا شخص مجنون در حالت جنون ادواري بايد التزام داشته باشد يا خير؟
در اين جواب مي توان گفت مجنون ادواري حالتش شايد زودگذر باشد ولي وقتي در اين حالت به وي بازگردد پس در آن حالت وي را در مورد قيد التزام بايد مبري ساخت چون حالت جنون به وي شايد حالت منفي باشد و عمل را به ضرر هر يك از ذينفع به اتمام رساند پس در حالت جنون مي توان گفت كه با توجه به اصول حقوقي مسلم در اين رابطه عامل مختار است بين فسخ و يا انتظار براي بهبودي وي به وضع سابق چون التزام جاعل در برابر تحقق نتيجه مورد نظر اصلي ما است نه كوشش در اين راه و انجام مقدمات آن. اين نتيجه را عامل بايد تسليم كند تا مستحق اجرت شود بنابراين ممكن است نتيجه گيري شود كه عقد تا زمان تحويل نتيجه كار تمام نيست و تا اين لحظه جاعل مي تواند آن را بر هم بزند. ولي قانون مدني اين نتيجه را نپذيرفته است و انجام كار را سبب لزوم عقد و از جانب جاعل دانسته است چنانچه ماده 565 مقرر مي دارد « جعاله تعهدي است جايز و مادامي كه عمل به اتمام نرسيده است هر يك از طرفين مي توانند رجوع كنند »

آثار انحلال شركت به جهت وجود جنون خواه ادواري خواه اطباقي

انحلال مضاربه خواه در اثر فسخ يا انفساخ باشد در گذشته اثر ندارد و ناظر به آينده است . شخص مجنون ادواري ممكن است در مورد انعقاد قرارداد حالت جنون نداشته باشد انعقاد قرارداد صحيح است پس اگر تا زمان انحلال روحي به دست آمده باشد بر مبناي قرارداد طرفين تقسيم مي گردد. نمايندگي عامل در اداره سرمايه و تجارت با آن پايان مي پذيرد و او ناگزير است در نخستين فرصت ممكن سرمايه و ربع سهم مالك را به او بدهد و از تاريخ مطالبه مالك و امتناع از پرداخت يا انكار در حكم غاصب مي باشد.
از سويي ديگر ، چون فسخ عقد حق هر يك از طرفين است اقدام به آن هيچ مسووليتي به بار نمي آورد. به طور مثال اگر عامل مضاربه را فسخ نمايد مالك نمي تواند به بهانه اينكه سرمايه معطل مانده و احتمال بردن سود به جهت تسري حالت جنون ازدست رفته است از او خسارت بگيرد. همچنين، در فرض عامل حق گرفتن اجرت المثل كارهايي را كه انجام گرفته است ندارد. زيرا هدف از مضاربه بدست آوردن سود است و تجارت به عنوان مقدمه رسيدن به اين هدف و جنون ادواري مورد توجه قرار مي گيرد و به طور مستقل اجرتي ندارد. وانگهي چون عامل خود در انحلال مضاربه پيشقدم شده است، حق مطالبه خسارت را ندارد.
ممكن است گفته شود كه هرگاه از اقدام عامل سودي به مالك برسد ولي به جهت تسري جنون و يا بعد از آن بر مبناي استيفا مي تواند آن را مطالبه كند بنا بر مثال اگر كالايي خريداري شده و به گونه بسته بندي و ارائه گردد كه در ايجاد رغبت مشتري و افزايش بهاي آن قبل از جنون موثر واقع گردد ، ولي هرچند از فروش كالا سودي بدست نيامده باشد عامل مي تواند بعد از رفع حالت جنون خود به شرط اثبات اجرت المثل دريافت دارد. حتي افزايش بها را نيز، در صورتيكه محق و قابل محاسبه باشد، بايستي در شمار سود قابل محاسبه درآورد. منتها در اين صورت ديگر نمي توان براي اقدام به انجام مقدمه آن و منع اجرت المثلي در نظر گرفت.
اين گفته در بخشي كه مربوط به سود ناشي از بالا رفتن قيمت و ايجاد رغبت است ، منطقي به نظر مي رسد ولي، در جايي كه اطلاق سود تجارتي به آن نمي شود قابل انتقاد به نظر مي رسد زيرا مبناي طرفين در عقد مضاربه اين است كه كارهاي مقدماتي عامل مجنون در حالت سالم بودن اجري مستقل نداشته باشد و در واقع آورده ناشي از او به اين شركت است، پس در صورت فسخ مضاربه نيز نمي توان از بابت آن اجرت المثلي دريافت كرد.
ترديد بيشتر در جائي است كه مالك مضاربه را فسخ مي كند و كار عامل را نيمه تمام مي گذارد. زيرا در مواردي مشابه كه جاعل عقد جعاله را بر هم مي زند ماده 565 قانون مدني تصريح مي كند كه : «... اگر جاعل در اثناي عمل رجوع نمايد بايد اجرت المثل عمل عامل را بدهد » بدين ترتيب، قانونگذار از عقايد نويسندگاني پيروي مي كند كه كار عامل را محترم شمرده اند و او را، به دليل محروم ماندن از بختي را كه پيش رو داشته است مستحق اجرت المثل دانسته است ، بر اين مبنا كه قصد تبرع نداشته و به اميد وصول ربح به آن دست زده است پس، مالك كه مانع رسيدن به اين هدف شده بايد اجرت المثل بدهد چون مجنون ادواري حالتش زودگذر يا دوره اي مي باشد و بعد از افاقه مي تواند آن را به جاي آورد.
ولي بايد دانست كه جمعي از بزرگان فقها به حق با اين نظر مخالفت نموده اند، بر اين مبنا كه مالك حق خويش را در فسخ مضاربه اعمال مي كند و بناي طرفين اين بوده است كه عامل تنها، در صورت ايجاد ربح، در آن شريك باشد و اين توافق را بايستي محترم بشمارد، حتي بعضي نيز كوشيده اند تا بين وضع عامل در جعاله ( پس از اقدام ) و مضاربه تفاوت گذارند.
الزام مالك به دادن اجرت المثل در جايي است كه قابل توجيه باشد:
1- احتمال بدست آوردن سود، در صورتيكه عامل به كار خود ادامه مي داد و مضاربه فسخ نمي شد چندان قوي باشد كه گفته شود ظن قوي به تحصيل سود مي رود.
2- مالك از اختيار خود به فسخ مضاربه « سوء استفاده » كند يعني بروز حالت جنون در فرد بهانه اي باشد براي مالك مانند اينكه با علم به وضع تجارت و به منظور اضرار به عامل آن را فسخ كند و بيهوده مانع حصول ربع گردد.
با جمع اين دو شرط مي توان گفت كه سوء استفاده از حق فسخ « تقصير » باعث خسارت هاي نارواي عامل شده است و چون در عقدي مانند مضاربه بناي طرفين بر اتحاد و همبستگي است و انتظار چنين اقدامي از مالك نمي رود و مالك بايد خسارات ناشي از تقصير را جبران نمايد و عادلانه ترين راه دادن اجرت المثل كار او است. منتها مبناي مسووليت مالك در اين فرض نقض عهد و تخلف از انتظار طرفين در استمرار عقد، چنانچه گفته شده است نيست و بايد آن را مسووليت غير قراردادي شمرد چون جنون ادواري حالتي است كه شخص با اراده خودش آن را به وجود نياورده است.

عدم اهليت به جهت جنون در عقد جعاله

گروهي از فقيهان جعاله را در زمره ايقاعات آورده اند به اين تعبير كه جاعل با التزام خويش سبب سازي مي كند تا هر كس كار مورد نظر را انجام دهد استحقاق پاداش را پيدا كند، پس بنابراين عامل در ايجاد التزام دخالت ندارد و هرگاه كار معهود را انجام دهد به مقتضاي سببي كه از پيش بوجود آمده است حق پاداش گرفتن را مي يابد ولي بحث بسيار مهم اين است كه شخصي تعهدي داده و بعد از تعهد دچار جنون گشته است پس زمان در اين جا معنا ندارد و فقط انجام كار است كه موضوع عقد جعاله مي باشد و تعهد به انجام كار مبناي اصلي قرارداد است پس شخص مجنون بعد از افاقه متعهد است نه مبرا ولي كسي كه تعهد به نفع وي گرديده مي تواند به جهت جنون كه مبناي انجام كار را سست مي كند اين عقد را بر هم بزند پس در اينجا عامل در ايجاد التزام دخالت نداشته و هرگاه كار معهود را به انجام برساند به مقتضاي سببي كه از پيش به وجود آمده است حق پاداش گرفتن را مي يابد. پس با اين تعبير چون عامل در ساختمان حقوقي جعاله دخالت ندارد لازم نيست اهليت تصرف داشته باشد و مجنون نيز در پاره اي از موارد مي تواند طرف جعاله قرار گيرد.
ولي پاره اي از استادان با اينكه جعاله را عقدي مي دانند ، مجنون را نيز براي قبول التزام اهل مي شمارند و مي گويند مجنون ادواري شايد در برخي از روزهاي سال اين حالت در او تسري پيدا مي كند و نبايد به خاطر چند روز حكم مجنون را بر او جاري ساخت و او را محكوم به اين ماده كرد.
مبناي اين گفته بر نظري استوار است كه به موجب آن چون كار انسان در زمره اعمال او بشمار مي رود به دليل نداشتن اراده نيست. « جنون ادواري » بلكه به اين خاطر است كه در آن لحظه در اموال خويش تصرفات نابجا نكند اين اشخاص « فقط مجنون ادواري » درباره كار خود مي توانند به درستي و بي آنكه نياز به اجازه داشته باشند پيمان ببندند و با اين تعبير كه با هر مبلغي نيز مي توانند اجير شوند به همين مورد آنچه كه در ارزيابي اين نظر در اجاره اشخاص گفته شد ما را از ارزيابي آن نظر بي نياز مي كند. ولي به طور خاصه بايد دانست كه حمايت از مجانين ادواري و حفظ دارائي هاي ايشان نيز ايجاب مي كند در قراردادهاي مربوط به كارشان نيز بي سرپرست نمانند و در زمره محجوران قرار بگيرند.
به هر حال درباره لزوم اهليت براي نفوذ جعاله لازم است كه جاعل امكان تصرف در مال خود را داشته باشد پس اين فكر بعيد به نظر مي رسد كه مجنون ادواري در حالت جنون بتواند تصرفي متعارف با وضع عقلائي مالي در آن بكند همانند ورشكسته كه نمي تواند براي انجام دادن كاري پاداش تهيه نمايد يا مالي را كه در رهن ديگري است پاداش « جعل » قرار دهد. عامل نيز بايد توان انجام دادن كار مطلوب را داشته باشد. تعيين جعاله به سود جاعل و براي كاري كه ديگري بايد انجام دهد و جاعل در آن نقشي نداشته است باطل است.

اهليت طرفين عقد ضمان

ماده 686 قانون مدني مقرر مي دارد ضامن بايد براي معامله اهليت داشته باشد ولي سخني از لزوم اهليت مضمون له به ميان نمي آورد پس احتمال دارد چنين ادعا شود كه چون در عقد ضمان تنها ضامن ضمان مي كند و مضمون له آن را به رايگان مي پذيرد و مجنون ادواري مي تواند آن را در شمار معاملات معوض و بدون عوض قبول كند چنانچه كه در اوصاف ضمان نيز گفته شده اين ادعا را بايد رد كرد زيرا در اثر عقد ضمان طلب مضمون له نيز از بين مي رود و به ذمه ضامن انتقال مي يابد بنابراين او نيز بدين وسيله در اموال خود تصرف مي كند و براي اي
_________________
منبع : http://www.aryabooks.com

   
+ ۱۳۸۹/۱۲/۱۷


گفتار اول : مقدمه

نمايندگي ارادي به اسباب مختلفي پايان مي يابد در مورد وكالت اين اسباب در قانون مدني تحت عنوان طرق مختلفه انقضاي وكالت بيان شده كه ترجمه اي از عبارت مشابه آن از قانون مدني فرانسه است لفظ طرق از عنوان ياد شده ترجمه لفظي است كه واضعان قانون مدني در عنوان كتاب دوم از جلد اول در اسباب تملك آن را اسباب ترجمه كرده اند

ترجمه لغت فرانسه اشاره شده به طرق اشتباه و برعكس ترجمه آن به اسباب صحيح است چه در زبان حقوقي طرق مترادف و معادل با اسباب ( يا علل ) نيست به همين دليل حق اين بود كه بجاي ( در طرق مختلفه انقضاي وكالت عنوان در اسباب انقضاي وكالت ) بكار مي رفت .
ماده ۶۷۸ قانون مدني حاوي اين اسباب و به نوبه خود ترجمه اي از ماده ۲۰۰۳ قانون مدني فرانسه است با اين تفاوت كه در ماده اخير علاوه بر اسباب مشروح در ماده ۶۷۸ قانون مدني دو سبب ديگر ذكر شده كه اولي ( مرگ مدني ) و دومي ( اعسار ) است .
بر طبق قانون مصوب مه ۱۸۵۴ ( مرگ مدني ) لغو گرديد در نتيجه در حال حاضر در قانون مدني فرانسه علاوه بر اسباب و يا علل انقضاي وكالت مندرج در قانون مدني اعسار سبب انحلال وكالت است .
با توسل به وحدت ملاك ماده ۶۷۸ قانون مدني حاوي اسباب انقضاي به ساير مصاديق نمايندگي ارادي تعميم مي يابد .

گفتار دوم _ اسباب انقضاي نمايندگي

گذشته از اسباب مندرج در ماده ۶۷۸ نمايندگي ارادي به علل ديگري نيز مقتضي مي شود سكوت ماده از اين جهت معلول بديهي بودن اين علل است و با توجه به آنها اسباب انقضاي نمايندگي ارادي به شرح زير است :
الف _ انجام يافتن امري كه موضوع نمايندگي است و يا انقضاي آن _ مثلا اگر موضوع نمايندگي خريد خانه ايست با انعقاد بيع خنه نمايندگي پايان مي يابد اعم از اينكه اصيل خود خانه را بخرد و يا نماينده و به نمايندگي اين عمل را انجام دهد همين طور است اگر قبل از خريد خانه سيل آن را ببرد و در نتيجه موضوع نمايندگي منتقي شود .
اعمالي كه نماينده پس از خاتمه يافتن امر موضوع نمايندگي انجام دهد خارج از حدود اختيارات و بنابراين اين فضولي و غير نافذ است و نفوذ اين اعمال بستگي به تنفيذ بعدي اصيل خواهد داشت و از اين قبيل است موردي كه در مثال فوق نماينده پس از معامله خانه آن را اجاره دهد ( مواد ۲۴۷ و ۶۷۴ ق . م ) .
ب _ انقضاي مدت نمايندگي _ چنانچه نمايندگي براي مدت معيني داده شود و در مدت مزبور به نمايندگي عمل نكند در اين صورت پس از خاتمه مدت نمايندگي صف نماينده از نماينده سابق سلب و نمايندگي منتفيست از اين قبيل است موردي كه وكالت براي مدت معين داده شد و وكيل كه اختيار فروش مالي از موكل را داشته تا انقضاي مدت به فروش آن اقدام نكرده است .
ج _ چنانچه قطع رابطه نمايندگي منوط به پديد آمدن واقعه اي باشد در اين صورت با وقوع آن واقعه نمايندگي پايان خواهد يافت مانند كسي كه قصد مسافرت خارج از كشور را داشته و براي مدتي كه در خارج به سر خواهد برد و وكيلي تعيين كند در اين صورت وكالت به شرط عزيمت و از تاريخ عزيمت شروع شد و انقضاي آن منوط به وقوع واقعه مراجعت او به كشور است .
در صورت عزل نماينده و يا در نتيجه انحلال عقدي كه رابطه حقوقي نمايندگي مبتني بر آن است رابطه زايل مي گردد مثلا چنانچه عقد كار و يا عقد شركت منحل شود روابط نمايندگي ناشي از اين عقود كه بين كاركنان و يا مديران شركت از يك طرف و شركت از طرف ديگر موجود است خود بخود زوال خواهد يافت ماده ۱۶۸ قانون مدني آلمان اين مطلب را تصريح كرده ليكن استنباط مي شود ( مادتين ۲۲۰ و ۲۲۵ ق . م ) معذلك تمم اموري كه نماينده قبل از رسيدن خبر عزل و يا انحلال عقدي كه مبناي روابط نمايندگي است انجام داده نسبت به اصيل نافذ است ( مستنبط از ماده ۶۸۰ قانون مدني با توسل به وحدت ملاك ) .
در عقد بين غايبين هر اعلام اراده حاوي چهار زمان صدور ارسال وصول و اطلاع است , و در صورت سكوت ( يا عدم دلالت قرائن ) در زمان وصول اعلام اراده واجد آثار حقوقي است ( جلد دوم كتاب حقوق تعهدات به قلم نويسنده كه قريباً به چاپ خواهد رسيد )
ماده ۶۸۰ قانون مدني زمان رسيدن خبر عزل را ملاك قطع آثار حقوقي دانسته ليكن زمان رسيدن خبر عزل مبهم است چه معلوم نيست كه آيا مراد از رسيدن خبر عزل زمان وصول اين خبر به اقامتگاه نماينده ( بويژه وكيل ) و يا زمان اطلاع و استحضار او از آن است ؟ برابر ماده ۳ قانون آيين دادرسي مدني رفع اين ابهام مستلزم توسل به تفسير است توضيح آنكه اولاً ماده ۶۸۰ از ماده ۲۰۰۸ قانون مدني فرانسه مقتبس و در ماده اخير استحضار وكيل از خبر عزل قيد شده ( و نه زمان وصول اين خبر به اقامتگاه وكيل ) و ثانياً اين نتيجه را حقوق جديد و بويژه ماده ۴۰۶ قانون تعهدات سوئيس نيز تاييد كرده است ثالثاً موازين حسن نيت و عدالت چنين حكم مي كند چه عادلانه نيست اعمالي كه وكيل قبل از اطلاع از خبر عزل با حسن نيت انجام داده و معامله شخص ثالثي كه به اعتماد دارا بودن سمت وكالت طرف با حسن نيت صورت گرفته باطل شود بنابراين شكي نيست كه مراد از رسيدن خبر عزل و يا رسيدن خبر انحلال عقدي كه مبناي رابطه نمايندگي است ) زمان چهارم يعني زمان استحضار نماينده از اين خبر است .
با وجود اين سكوت ماده ۶۸۰ قانون مدني شرط اعتبار اموريكه نماينده تا اطلاع از خبر عزل انجام داده نه فقط جهل نماينده بلكه علاوه بر آن جهل طرف معامله از خبر عزل ( يا خبر انحلال عقدي كه مبناي رابطه نمايندگي است ) خواهد بود .
بند اول ماده ۲ قانون تعهدات سوئيس در اين معني مصرح است و در حقوق فرانسه اين نتيجه از ماده ۲۰۰۹ قانون مدني كه حسين نيت طرفين معامله را ملاك اعتبار تعهدات وكيل دانسته مستنبط است .
در قانون مدني ايران نصي ديده نمي شود كه بموجب آن حسن نيت ملاك اعتبار اعمال حقوقي باشد معذالك روح و مفاد قوانين ما بويژه ماده ۹۷۵ قانون مدني دلالت بر اين معني دارد چه برابر ماده اخير معامله برخلاف اخلاق حسنه فاقد ضمانت اجرا است , و شكي نيست كه مورد مذكور در فوق معامله اي با سو نيت و از مصاديق برخلاف اخلاق حسنه است با وجود سكوت قانون مدني با توسل به وحدت ملاك ماده ۶۸۰ به ساير مواردي كه وكالت و يا ساير مصاديق نمايندگي ارادي منقضي شده تسري دارد بنابراين همانطور كه ماده ۴۰۶ قانون تعهدات سوئيس و ماده ۲۰۰۸ قانون مدني فرانسه نيز حاكي است چنانچه وكيل ( و بطور كلي نماينده ) از فوت موكل ( و بطور كلي اصيل ) و با ساير عللي كه منجر به انقضاي وكالت ( و بطور كلي نمايندگي ) شده بي اطلاع بماند در اين صورت اعمالي كه وكيل ( وبطور كلي نماينده ) در زمان جهل انجام داده معتبر خواهد بود در موردي كه نمايندگي مبتني بر رابطه حقوقي ديگري ناشي از عقود نظير عقد كار و يا عقد شركت است حق عزل اهميت خاصي پيدا مي كند , چه انحلال اين عقود فوري نبوده بلكه مستلزم سپري شدن مهلت قانوني و يا قراردادي است , و حال آنكه اثر به محض استحضار نماينده پديد مي آيد و از اين زمان رابطه حقوقي نمايندگي قطع ميشود و چون اصيل مي تواند هر وقت كه بخواهد نماينده را عزل ( ماده ۶۷۹ قانون مدني با توسل به وحدت ملاك ) لذا همين كه از كار گرو يا كارمندي كه به نمايندگي كارفرما عمل مي كند سلب اعتماد شود , با وجود اعلام اراده كارفرما مبني بر اخراج ( و يا يكي از اسباب انحلال قرارداد كار و يا عقد شركت ) رابطه نمايندگي ناشي از عقد كار و يا عقد شركت تا انقضاي فرجه قانوني و يا قراردادي ادامه مييابد ليكن كارفرما با استفاده از حق عزل خواهد توانست فوراً به نمايندگي خاتمه داده از خطر خيانت در امانت احتمالي نماينده مصون ماند .
۲ _ اعمال حق عزل در حقوق ناشي از رابطه قراردادي موثر نيست , در نتيجه پس از عزل روابط حقوقي ناشي از عقد كار يا عقد شركت ( به خصوص حق دريافت دستمزد ) به حال خود باقي مي ماند .
ه _ اصيل علاوه بر حق عزل حق تقليل و يا تحديد اختيارات را نيز دارد بند اول ماده ۳۴ قانون تعهدات سوئيس اين مطلب را متذكر گرديده ليكن قانون مدني ايران نسبت به آن ساكت است با اين حال چون اثر عزل در درجه اول پس گرفتن كليه اختيارات است اصيل كه چنين حقي را دارد به طريق اولي بجاي پس گرفتن كليه اختيارات حق پس گرفتن قسمتي از اختيارات يعني تقليل و يا تحديد اختيارات را نيز خواهد داشت .

گفتار سوم : مساله سلب حق عزل نماينده

الف _ طرح مساله ماده ۶۸۹ قانون مدني پس از بيان قاعده كلي كه بموجب آن ( موكل مي تواند هر وقت كه بخواهد وكيل را عزل كند . استثنايي بر اين قاعده وارد آورده كه برابر آن صرف نظر كردن قبلي موكل از حق عزل جايز است مشروط بر اينكه ( ... وكالت وكيل يا عدم عزل در ضمن عقد لازمي شرط شده باشد ) .
توضيح آنكه مدونين قانون مدني اكثراً از فقهاي بنام بوده اند و همين امر سبب شده كه اين شرط از فقه به قانون مدني رسوخ كند . برابر استدلال فقهي اگر عقد جايز كلا و يا عدم جواز از ناحيه يكي از طرفين ضمن عقد لازمي شرط شود از آنجا كه كليه اجزا عقد لازم حالت لزوم را دارد عقد جايز به تبعيت از آن به رنگ لزوم درخواهد آمد , اين استدلال با برخي از اصول حقوق جديد كه در قانون مدني رسوخ كرده سازگار نيست , توضيح آنكه اولاً در فقه طرفين نمي توانند توافق كرده عقد لازمي را به حالت جواز درآورند , اين نتيجه در فقه قابل ايراد نيست , چه در حقوق قديم وقفه حدود اصل حاكميت اراده فرد در انعقاد عقود از قلمرو عقود معينه تجاوز نمي كند بر عكس در حقوق جديد اصل آزادي اراده در انعقاد عقود و قراردادهاست , به همين دليل عليرغم فقه در حقوق جديد طرفين ميتوانند توافق كرده عقد لازمي را به حالت جواز درآورند چنين توافقي مانع تشكيل عقد نيست چه با وجود اين توافق تعهدات طرفين صحيحاً ايجاد مي شود و در نتيجه از جمع دو عنصر توافق و تعهد عقد بوجود مي آيد ( براي درك اين مطلب به جلد دوم حقوق تعهدات _ در مقدمه قسمت چهارم _ تاليف نويسنده مراجعه شود ) .
قانون مدني از طرفي ضمن ماده ۱۰ اصل حاكميت اراده را با قلمرو وسيع آن در حقوق جديد پذيرفته و از طرف ديگر به تبعيت از فقه با آوردن ماده ۴۰۱ دامنه حاكميت اراده را محدود كرده و به طرفين اجازه نداده است كه بميل خود بتوانند عقد لازمي را به حالت جواز در آورند .
ثانياً _ در حقوق جديد نيز قاعده فقهي اصاله اللزوم ( كه بموجب آن هر عقدي لازم است مگر خلاف آن يعني حالت جواز آن تصريح شده باشد ) آمده , در نتيجه اصولاً هر عقدي لازم است و قانون گذار نوين فقط در موارد استثنايي جواز عقدي را حكم مي كند منتهي بر خلاف فقه كه در آن بشرح ياد شده در بالا با توسل به حيله فقهي ( آوردن عقد جايز كلا و يا عدم جواز فسخ از ناحيه يكي از طرفين ضمن عقد لازم ) مي توان حالت جواز را كلا و يا لااقل از ناحيه يكي از طرفين به حالت لزوم تبديل كرد در حقوق جديد اين عمل امكان ندارد چه در حقوق جديد مقنن از اين جهت استثنائاً برخي از عقود را جايز دانسته كه در اين گونه عقود حالت لزوم لطمه شديد به آزادي تصميم يك طرف و يا طرفين وارد خواهد آورد بهمين دليل در حقوق جديد بمنظور حمايت از آزادي موكل در امور خود طرفين نمي توانند عقد وكالت را به حالت لزوم در آورند گرچه قانون مدني با اقتباس ماده ۹۵۹ از ماده ۲۷ قانون مدني سوئيس آزادي و حاكميت اراده فرد را در امور خود حمايت مي كند معهذا با نقل شرط مندرج در ماده ۶۷۹ از فقه در جهت مخالف اين نتيجه قدم برداشته و لطمه شديدي به آزادي تصميم موكل وارد آورده است حق اين بود كه مقننين قانون مدني توجه به اين نكته داشته صرف نظر كردن قبلي يكي از طرفين عقد جايز از بر هم زدن آن ( و در نتيجه بحالت لزوم در آوردن عقد جايز ) را كان لم يكن مي دانستند اين همانست كه بند دوم ماده ۳۴ قانون تعهدات سوئيس ياد آور شده و برابر آن صرفنظر كردن قبلي اصيل از حقوق عزل باطل است همانطور كه ( فن تور ) اشاره كرده به نظر مقنن سوئيس , منافع نماينده به اصيل سپرده شده و نمايندگي غير قابل عزل متضمن خطر خيلي زيادي براي اين منافع است )
با اينكه در تدوين قانون تعهدات سوئيس قانونگذاران سوئيسي به حقوق تعهدات آلمان توجه خاصي داشته اند معهذا عليرغم ماده ۱۶۸ قانون مدني آلمان كه نمايندگي غير قابل عزل را در موارد خاصي شناخته در قانون تعهدات سوئيس حتي در موردي كه نمايندگي به نفع نماينده داده شده ( مانند موردي كه نماينده اختيار فروش ملك اصيل و احتساب بهاي آن بابت مطالبات خود را داشته ) صرفنظر كردن قبلي از حق عزل كان لم يكن است در عوض در حقوق سويس اصيل ممكن است ملزم شود كه از حق عزل استفاده نكند .
اعتبار چنين الزامي بستگي دارد به اينكه در اثر آن تصميم اصيل زياده از حد محدود نشود اين الزام مانع از آن نخواهد بود كه اصيل از حق عزل استفاده كند بلكه فقط او را ملزم به جبران خسارت ناشي از عزل خواهد كرد .
بنظر ارز حقوق دان سوئيسي نمايندگي غير قابل عزل از مصاديق تحديد آزادي تصميم اصيل نيست چه يا وجود تفويض چنين نمايندگي اصيل خود نيز مي تواند بمورد نمايندگي عمل كند , معذالك ارز فقط يكي از جهات ساده مساله را نگريسته و براساس آن قضاوت كرده است آنچه در عمل پيش مي آيد و آزادي تصميم اصيل و وضع اقتصادي او را به مخاطره مي اندازد اختلاف در شرايط و اوضاع و احوال زمان تفويض نمايندگي و زمان بعد از آن است در اثر اين تحول غالباً اصيل يا مايل به خودداري از انجام دادن عملي است كه به نمايندگي واگذار كرده و يا فقط تحت شرايط جديدي حاضر به انجام يافتن آن عمل است و چون در كليه اين سقوق نماينده غير قابل عزل مي تواند عليرغم تمايلات اصيل به نمايندگي عمل كند شكي نيست كه مورد منجر به سلب جزئي از حقوق مدني خواهد شد ( ماده ۹۵۹ ق . ) .
تنها موردي كه نمايندگي غير قابل عزل معقول بنظر مي رسد موردي است كه تفويض چنين نمايندگي بنفع اصيل نبوده بلكه بنفع خود نماينده است مثلاً طرفين بنا به مصلحتي بجاي انعقاد معامله بوكالت غير قابل عزل متوسل مي شوند اين مصلحت بر حسب مورد متفاوت است مانند موردي كه سازمانهاي دولتي نظير دواير ثبت اسناد و املاك و وزارت جنگلباني و سازمان مسكن و اجاره انتقال ملك مورد نظر طرفين را نمي دهند و يا طرفين فرصت انجام معامله را ندارند در اينگونه موارد معمولاً فروشنده بهاي مورد معامله را دريافت مي دارد و در مقابل به خريدار وكالت غير قابل عزل با حق توكيل و اختيار فروش مبيع را ( بهركس و بهر قيمتي كه وكيل بخواهد ) مي دهد و در وكالت نامه قيد مي كند كه وكيل حق دارد ثمن معامله را بابت مطالبات خود از موكل بنفع خود احتساب كند . بديهي است در كليه اين صور به آزادي تصميم موكل خللي وارد نمي شود بلكه بر عكس طرفين آزادانه تصميم انعقاد معامله را بشكل وكالت غير قابل عزل در مي آورند و به همين دليل اين مورد با ماده ۹۵۹ قانون مدني منافات ندارد از اين مورد كه بگذريم در ساير موارد نمايندگي غير قابل عزل از مصاديق سلب آزادي تصميم و به عبارت ديگر سلب حق اجراي جزئي از حقوق مدني است ( ماده ۹۵۹ ق . م )
بايد توجه داشت كه شرط مندرج در ماده ۶۷۹ قاعده خاص و در جلد اول قانون مدني منعكس شده و ماده ۹۵۹ قاعده عام و مدتها بعد از تدوين جلد دوم قانون آمده است و چون بنا بر قواعد جديد تفسير اگر قانون عام موخر بر قانون خاص بيايد , بر حسب مصالحي كه موجب تدوين عام بوده يا اين قانون ناسخ قانون خاص است و يا ناسخ آن نيست و در مورد مذكور صرفنظر از دلالت اوضاع و احوال بر نسخ با التفات به اينكه ماده ۹۵۹ از اصول اوليه قوانين مدني جديد و قانون مدني و بهمين سبب در سرلوحه جلد دوم قانون مدني آمده , و اصول اوليه قانون مدني بر ساير مواد آن حاكم است ماده ۶۷۹ در قسمتي كه با ماده ۹۵۹ مبانيت دارد بوسيله ماده اخير نسخ ميشود .
ب _ نكاتي چند در وكالت غير قابل عزل _ تجارت چندين ساله اي كه از زمان تصويب و اجراي جلد اول قانون مدني و جواز وكالت غير قابل عزل بدست آمده نتايج زير را به ثبوت رسانيده است :
۱ _ وكيل در زمان تفويض وكالت غير قابل عزل دلسوز و قابل اعتماد مي رسد و بهمين سبب موكل نه فقط اداره امور خود را به او مي سپارد بلكه عزل او را از خود سلب مي كند .
بعدها كه به تدريج افكار پليد و خيانت او نمودار مي شود ديگر كاري كار گذاشته است و موكل خود را در بن بست مي بيند و بايد ناظر اعمال زيان آور او باشد و چاره اي جز تحمل اين وضع را ندارد چه اگر هم موفق به تعقيب جزائي و حقوقي وكيل و محكوميت او به جبران خسارات وارده شود , تازه اين حكم بمنزله نوشدار و پس از مرك سهراب است آنهم به شرط اينكه با اعسار وكيل مواجه نگردد .
۲ _ علاوه سلب عزل وكيل سبب سو استفاده ها و پريشاني خانواده هاي بسياري گرديده و پرونده هاي دادگستري مويد اين حقيقت است .
جاي آن دارد كه تا زمان تدوين مقررات جديد و تجديدنظر در قانون مدني , هيات عمومي ديوان عالي كشور با توجه به دلايل در بالا در مقام اين نقضيه بر آيد .
۳ _ شكي نيست كه ماده ۶۷۹ قانون مدني حاوي جواز وكالت غير قابل عزل استثنايي بر اصل مندرج در ماده ۹۵۹ محسوبست و چون استثنا قابليت تفسير موسع را ندارد جواز وكالت غير قابل عزل قابل تعميم بساير نمايندگي هاي ارادي نيست .
۴ _ چنانچه تصور رود كه اگر وكالت براي مدت معيني باشد و در اين صورت وكالت وكيل و يا عدم عزل او در ضمن عقد لازمي شرط شود ادعاي تبديل عقد جايز وكالت به عقد لازم باستناد ماده ۶۷۹ قانون مدني و سلب حق عزل معتبر است تازه چنين عقدي را مي توان مانند ساير عقود لازم بوسيله خيارات قانوني فسخ كد و چنانچه در ضمن عقد لازم شرط سقوط كليه اختيارات نيز بوسيله خيارات قانوني فسخ كرد و چنانچه در ضمن عقد لازم شرط سقوط كليه خيارات نيز شده باشد ( ماده ۴۴۸ ق . م ) در اين صورت خيارتدليس قابل استنباط نيست ( صفحه ۱۱۰ جلد اول كتاب حقوق تعهدات نويسنده ) .
۵ _ در صورت ثبوت اشتباه و يا اكراه عقد وكالتي كه بشرح فوق به حالت لزوم در آمده باطل يا غير نافذ خواهد بود و موكل خواهد توانست آن را بر هم زند ( مواد ۱۹۹ الي ۲۰۹ ق . م ) .
سادسا _ د حال حاضر و مادم كه سلب حق عزل وكيل بوسيله مراجع قضايي شناخته شده تنها چاره عضم امين است , گرچه وكل غير قابل عزل مكلف به تبعيت از نظر امين نيست معذلك بفكر اينكه از خطر اجتمالي تعقيب و محكوميت جزائي مصون ماند وكيل غير قابل عزل صلاح خود را در اين خواهد ديد كه تا حدودي با اطلاع و صوابديد امين به مورد وكالت عمل كند .

گفتار چهارم _ ساير موارد زوال اختيارات

الف _ مقدمه :
بموجب شماره ۳ از ماده ۶۷۸ قانون مدني موت يا جنون وكيل يا موكل از اسباب ديگر انقضاي وكالت است در حقوق جديد اين موارد توسعه يافته بويژه برابر بر ماده ۳۵ قانون تعهدات سوئيس علاوه بر موت اعلام غيبت ( غايب مفقود الاثر ماده ۱۰۱۱ ق . م ) و ورشكستگي و بطور كلي مصاديق مختلف زوال اهليت اجراي حقوقي مدني اصيل و نماينده از اسباب انقضاي نمايندگي است .
بطوريكه ملاحظه مي شود مقنن سوئيس موارد ياد شده را با موت تشبيه كرده و آثار حقوقي آنها را با موت برابر دانسته است و حال آنكه در شماره ۳ از ماده ۶۷۸ قانوني مدني درباره جنون اين تشبيه و برابري ديده مي شود اگر به روح و فلسفه و مفاد قانون درباره اين تشبيه و برابري پي ببريم به حكم ماده ۳ قانون آيين دادرسي مدني خواهيم توانست اختلاف بين قانون مدني و حقوق جديد ( بويژه ماده ۳۵ قانون تعهدات سوئيس ) را از اين جهت بر طرف و يا لااقل كاهش داده تعدادي از موارد ياد شده در زمان ۳۵ را در حقوق ايران معتبر بدانيم .
مساله ابن است كه د نمايندگي ارادي بويژه ساير اعمال حقوقي و رضاي سالم اصيل در زمان برقراري نمايندگي شرط اعتبار آن است ( مستنبط از بند ۱ از ماده ۱۹۰ با توسل به وحدت ملاك ) .
معهذا برخلاف ساير اعمال حقوقي شرط بقاي نمايندگي ارادي دوام قصد و رضاي سالم مفروض اصيل در طول مدت نمايندگي هاست چه در قانون به پيروي از حقوق جديد آزادي تصميم جز اساسي شخصيت شناخته شده است ( مستنبط از روح و مفاد قوانين عالي الخصوص مواد ۱۰ , ۲۸۳ , ۶۷۸ , ۹۵۹ قانون مدني )
حق عزل و عدم شناسايي صرفنظر كردن از اين حق در حقوق جديد مبني بر همين امر است بنابراين اين نه تنها موت و جنون بلكه هز عنصر ديگري كه سبب زوال اراده حقوقي اصيل شود بايد به عمر نمايندگي خاتمه دهد .
ب _ موارد زوال اختيارات كه قانون مدن نسبت به آنها ساكت است :
پس از اين بحث كه خط مشي فكري و روح و مفاد قوانين ما را مجسم مي كند وجوه اختلاف بين ماده ۳۵ قانون تعهدات سوئيس و شماره ۳ ماده ۶۷۸ را بشرح زير مورد مداقه قرار مي دهيم :
۱ _ غايب مفقود الاثر _ چنانچه اصيل غايب مفقود الاثر گردد در حيات و ممات اصيل و بنابراين اين در وجود و يا عدم اراده ( قصد ) او در ادامه نمايندگي ارادي ترديد حاصل مي شود , چون در حقوق سوئيس در مساله غيبت از مكتب آلماني پيروي شده منافع بازماندگان و تسريع در انجام گرفتن امور و جلوگيري از اختلال و وقفه در روابط حقوقي بيش از منافع غايب مطرح بوده و در نتيجه آثار حقوقي اعلام غيبت در نمايندگي ارادي مشابه مرگ است بر عكس چون در حقوق ما در مسئله غيبت بمكتب فرانسوي بيش از مكتب آلماني توجه شده اعلام غيبت سبب انقضاي نمايندگي نيست ( مستنبط از ماده ۱۰۱۲ قانون مدني با توسل به وحدت ملاك ) معهذا با صدور حكم موت فرضي نمايندگي پايان مي يابد ( مستنبط از آثار حقوقي موت فرضي با توسل به وحدت ملاك و بطريق اولي ) .
۲ _ انحلال شخص حقوقي _ حق اين بود كه در تدوين شماره ۳ ماده ۶۷۸ قانون مدني , انحلال شخص حقوقي در رديف از اسباب انقضاي وكالت به شمار مي رفت ليكن با توجه به اينكه قانونگذار جلد اول قانون مدني از اشخاص حقوقي نامي نبرده اند اين مورد نيز مسكوت مانده بهمين مناسبت با توسل به تفسير ( روح و مفاد قوانين و استفاده از وحدت ملاك بين اين مورد و موت ) اين سكوت را بايد جبران كرد _ ماده ۳ ق . آ . د . م ) چه روح و مفاد قوانين ماو عقل سليم حكم مي كند كه بطور كلي و به ويژه در اين مورد آثار حقوقي انحلال شخص حقوقي تا حدودي كه طبيعت شخص حقوقي اقتضا دارد مشابه به آثار حقوقي موت باشد .
۳ _ زوال عقل _ زوال عقد يا مطلق است و يا نسبي زوال عقل مطلق يعني درجه كمال زوال عقل كه جنون نام دارد زوال عقل نسبي متضمن درجات و حالاتي است كه در حقوق اروپائي مطرح گرديده ليكن قانون گذاران قانون مدني از يك يك اين حالات نام نبرده و آثار آنها را به تفصيل تشريح نكرده اند , و با توجه به اينكه وجه اشتراك كليه اين درجات و حالات عدم رشد فكريست در اين خصوص و اصطلاح عدم رشد و غير رشيد اكتفا كرده اند ( مواد ۱۲۰۸ و ۱۲۱۰ و ۱۲۱۴ الي ۱۲۱۸ ق . م ) .
توضيح آنكه رشد فكري در صغير يا كبير ممكن است كمتر از رشد جسماني و سني او باشد تنها در صورتي كه اين اختلاف فاحش بنظر برسد از نظر حقوقي مي توان مدعي عدم رشد فكري شد عدم رشد فكري مانند جنون ممكن است با تولد همراه و در مراحل صغر و كبر ادامه يابد و يا در اثر عارضه كسالت و مرض در شخص صغير پيدا شود و با وجود رسيدن به سن كبر باقي ماند ( در شماره هاي ۲ و۳ ماده ۱۲۱۸ قانون مدني با عبارت ( جنون يا عدم رشد متصل به زمان صغر به اين دو مورد اشاره شده است ) و يا در سن كبر پديد آيد .
در حقوق اروپائي بتدريج كه صغير به سن كبر نزديك مي شود حجر او كاهش مي يابد يعني مي تواند اعمال حقوقي بيشتري را مستقلا انجام دهد از اين گذشته فقط در صورتي كه معامله با صغير به ضرر او باشد به علت حجر معامله را مي توان باطل اعلام كرد و حال آنكه قانون مدني جز در موارد استثنائي ( قبول در تملك بلاعوض و مواد ۸۵ و ۸۶ ق . ا . ح ) كليه صغار اعم از غير مميز و يا مميز را مشمول حكم واحدي قرار داده و به موجب ماده ۱۲۱۲ كليه اعمال حقوقي و اقوال آنان را تا حدي كه مربوط به اموال و حقوق مالي آنان باشد راسا باطل و بلااثر دانسته است به همين دليل چون در قانون مدني صغر به خودي خود سبب حجر است تعيين ملاكي براي تشخيص درجات و حالات مختلف زوال عقل ( غير از جنون ) در سن صغر به نظر نرسيده و لذا ماده ۱۲۰۸ فقط به تعيين ملاكي براي درجات و حالات مختلف زوال عقل نسبي در اشخاص كبير تا آنجا كه اين مساله در انجام دادن اعمال حقوقي موثر است قناعت كرده به طوري كه به موجب اين ماده غير رشيد كسي است كه تصرفات او در اموال و حقوق مالي خود عقلائي نباشد چه در صورت احراز عقل اقتصادي وجوه مشخصه ديگر زوال عقل اهليت معامله ( كه در طرح مساله حجر به خصوص مورد نظر قانونگذاران قانون مدني بوده ) خللي وارد نخواهد آورد .
با توجه به آنچه گفته شد بايد ديد آثار حقوقي عدم رشد در انقضاي نمايندگي ارادي و بويژه وكالت چيست ؟
براي اين منظور بايد بخاطر آوريم كه بشرح ياد شده در بالا شرط بقاي نمايندگي ارادي و دوام قصد و رضاي سالم مفروض اصيل در طول مدت نمايندگي ست , و چون در صورت بروز عدم شد در سن كبر اراده غير رشيد به تنهائي براي تصرف در اموال و حقوق مالي او كافي نبوده و اعتبار و اعمال حقوقي او بسته به اجازه قبلي يا قيم و يا تنفيذ بعدي اوست ( ماده ۱۲۱۴ ق . م ) لذا چنانچه موضوع نمايندگي ارادي تصرف در اموال و حقوق مالي غير رشيد باشد يعني بعد از تفويض نمايندگي در شخص اصيل سفه عارض شود در اين صورت ادامه عمر نمايندگي بسته به تنفيذ قيم خواهد بود ( مستنبط از ماده ۱۲۱۴ قانون مدني با توسل به وحدت ملاك ) بر عكس در صورت بروز سفته در شخص نمايندگي پايان مي يابد و قيم نماينده نخواهد توانست آن را تاييد كند , چه اختيارات قيم سفته محدود در امور مربوط به اموال و حقوق مالي مولي عليه ( نماينده ) است ( مستنبط از مواد ۱۲۰۸ و ۱۲۳۵ قانون مدني ) .
۴ _ ورشكستگي و اعسار _ ماده ۶۷۸ قانون مدني حاوي اسباب انقضاي نمايندگي نسبت به اين دو مورد ساكت است معذلك بايد ديد از روح و مفاد ساير قوانين چه مي توان استنباط كرد ماده ۴۲۳ قانون تجارت و ماده ۲۱۸ قانون مدني به ترتيب ناظر به بطلان و عدم نفوذ معامله ايست كه تاجر بعد از توقف و غير تاجر بعد از اعسار انجام داده و خود طرف اصلي معامله بوده و لذا معاملاتي كه تاجر متوقف و يا غير تاجر معسر بسمت نمايندگي ديگري انجام داده اند خارج از قلمرو و مادتين ياد شده است _ مستنبط از مفهوم مخالف مادتين اخبر )
برعكس چنانچه تاجر به ديگر نمايندگي انعقاد معاملات مندرج در ماده ۴۲۳ را بدهد و بعداً متوقف شود نمايندگي پايان خواهد يافت چه به موجب ماده ۶۶۲ قانون مدني وكالت و ساير موارد نمايندگي ارادي ( مستنبط از وحدت ملاك ) را تاجر بايد در امري بدهد كه خود بتواند آن را بجا آورد و تاجر متوقف خود قادر به انعقاد معاملات مذكور در ماده ۴۲۳ نيست .
معذلك اين نتيجه در مورد اشخاص غير تاجر صادق نيست چه ماده ۲۱۸ اشخاص غير تاجر كه به قصد فرار از پرداخت دين معاملاتي كرده اند را مشمول حكم ملايم تري قرارداده و اين قبيل معاملات را غير نافذ و اعتبار آنها را منوط به تنفيذ طلبكاران دانسته است , لذا همين حكم در مورد كسي كه به نمايندگي معسر ( غير تاجر ) اين گونه معاملات را انجام داده صادق خواهد بود ( مستنبط از ماده ۶۶۲ قانون مدني ) اعم از اينكه نمايندگي قبل يا بعد از اعسار اصيل تفويض شده باشد , در نتيجه بر خلاف توقف اصيل اعسار و سبب انقضاي نمايندگي نيست .
گفتار پنجم : آثار حقوقي انقضاي نمايندگي ارادي
اهم اين آثار بشرح زير است :
با وجود انقضاي نمايندگي ارادي حقوق شخصي نماينده و اصيل بر يكديگر محفوظ مي ماند و در صورت فوت هر يك از آن دو , ورثه به شرط قبول تركه , جوابگوي ديون ناشي از اين حقوق خواهند بود .
در حقوق جديد بويژه در حقوق تعهدات سوئيس بشرط تصريح در عقد نمايندگي و يا اقتضاي اموريكه به نمايندگي انجام شود ( بويژه در نمايندگي امور تجاري و توليدي ) نمايندگي ارادي ممكن است حتي پس از موت اصيل ادامه يابد .
بند دوم ماده ۴۶۵ قانون تعهدات سوئيس در اين مورد صراحت داشته حاكي است كه نمايندگي هاي تجاري با موت مدير موسسه تجاري منقضي نمي شود .
بايد متوجه بود كه نمايندگي ارادي در صورت ادامه براي زمان بعد از موت اصيل عنوان وصايت ندارد و با وصايت متفاوت است بويژه اينكه در حقوق سوئيس اگر اصيل اختيارات را به وصي تفويض كند در اين صورت ورثه حق عزل وصي را نخواهد داشت .
در حقوق ما شماره سوم ۶۷۸ قانون مدني از قواعد آمره و لذا توافق اصيل و نماينده در ادامه نمايندگي ارادي براي زمان بعد از فوت كان لم يكن است , ( مستنبط از شماره ۳ ماده ۶۷۸ قانون مدني با توسل به وحدت ملاك ) بنابراين تنها راهي كه براي اصيل باقي مي ماند تفويض نمايندگي ارادي براي زمان حيات و دادن وصايت براي زمان بعد از موت است منتهاي مراتب به تفاوت از نمايندگي ارادي اعتبار وصايت محدود به ثلث تر كه و زياده بر آن غير نافذ و نفوذ آن منوط به اجازه ورثه است .
استرداد سند نمايندگي _ همين كه نمايندگي ارادي منقضي شد نماينده مكلف است سند نمايندگي نظير وكالت نامه را به اصيل و يا ورثه او ( در صورتيكه موت اصيل سبب انقضاي نمايندگي بوده ) مسترد دارد .
چنانچه علاوه بر موضوع نمايندگي حقوق و تعهدات ديگري در سند نمايندگي منعكس شده باشد در اين صورت نماينده به جاي استرداد عنوان نمايندگي بايد انقضاي نمايندگي را در حاشيه آن يادداشت كند گرچه قانون مدني نسبت به اين مطالب ساكت است معهذا بر اساس ماده ۳ قانون آيين دادرسي مدني اين امر از عادات و موازين حسن نيت نتيجه مي شود .
در قوانين مدني جديد بويژه ماده ۳۶ قانون تعهدات سوئيس در صورت انقضاي نمايندگي , نماينده بايد سند نمايندگي را به اصيل و يا صندوق وديعه دادگستري تسليم دارد و غفلت نماينده از اين جهت سبب خواهد شد كه او مسئول جبران خساراتي باشد كه به اشخاص ثالث با حسن نيت از اين بابت وارد گردد .
۳ _ جهل اشخاص ثالث از انقضاي نمايندگي _ بطوري كه گذشت تمام اموريكه نماينده قبل از اطلاع از انقضاي نمايندگي در حدود اختيارات خود انجام داده معتبر است ( مستنبط از ماده ۶۸۰ قانون مدني با توسل به وحدت ملاك ) برعكس چنانچه اشخاص ثالث از انقضاي نمايندگي مستحضر نشوند , هيچگونه ادعائي عليه اصيل نمي توانند داشته باشند چه اعمال نماينده اي كه بعد از اطلاع از انقضاي نمايندگي صورت گرفته فضولي و تابع احكام مربوط به معاملات فضوليست ( مواد ۴۶۲ و ۴۶۳ و ۶۷۴ ق . م )
۴ _ محرك اصيل در واگذاري اختيارات صفات و خصوصيات شخصي نماينده است .
بطوريكه اين صفات و خصوصيات علت عمده تفويض نمايندگي محسوب مي شود , بهمين جهت اصولا نماينده فقط شخصاً مي تواند اختيارات را بكار برد مگر اينكه صريحاً و يا به دلالت قرائن نماينده مجاز باشد كه ديگر را به جاي خود تعيين كند ( مستنبط از ماده ۶۷۲ قانون مدني با توسل به وحدت ملاك ) اين اختيار در وكالت , حق توكيل و در وصايت , حق ايصا ناميده مي شود .
از جمله مواردي كه براساس ماده ۶۷۲ قانون مدني قرائن دال بر اين است كه موكل حق توكيل دارد موردي است كه بر طبق عادات محلي و يا عادات تجاري نماينده معمولاً چنين حقي را داراست . مورد ديگري كه قانون مدني نسبت به آن ساكت است ولي حقوق جديد و بويژه بند سوم ماده ۷۸ قانون تعهدات سوئيس حق توكيل را شناخته موردي است كه اوضاع و احوال وكيل را وادار به توكيل كنند مانند اينكه وكيل مريض شود و نتواند به نمايندگي عمل كند در حقوق ما مشكل بنظر مي رسد كه با توسل به تفسير دلالت قرائن ( مندرج در ماده ۶۷۲ قانون مدني ) بتوان به اين نتيجه رسيد .
تعيين نماينده جديد از ناحيه نماينده قديم واگذاري اختيارات محسوب نمي شود , بهمين دليل پس از تعيين نماينده جديد , حق نمايندگي قديم در انجام دادن امر مورد نمايندگي بحال خود باقي ميماند مگر اينكه خود از اين حق صرفنظر كرده باشد و يا واگذاري اختيارات ( از ناحيه اصيل به نماينده قديم ) مشروط به اين بوده كه با تعيين نماينده جديد حق نمايندگي نماينده قديم زايل شود .
علي الاصول اختيارات نماينده جديد بيش از اختيارات نماينده قديم نيست معهذا ممكن است نماينده قديم مجاز باشد كه به نماينده جديد اختياراتي بدهد كه بيش از اختيارات خود اوست .
اختيارات نماينده جديد ناشي از دو نمايندگي است اولا نمايندگي اصلي به نماينده جديد داده شده است تنفيذ اصيل عيوب رضاي نماينده قديم و نماينده جديد را بر طرف مي كند .
رابطه تعهدي كه بر مبناي نمايندگي جديد پديد مي آيد يا بنام اصيل و يا بنام نماينده قديم است بدين معني كه نماينده قديم يا بنام اصيل و يا بنام خود ( و بدون ذكر نام اصيل ) نماينده جديد را تعيين و اختيارات او را تصريح مي كند در حالت اول حقوق و تعهدات ناشي از نمايندگي مستقيماً بين اصيل و نماينده جديد برقرار مي شود و حال آنكه در حالت دوم اين حقوق و تعهدات بين نماينده قديم و نماينده جديد بوجود مي آيد و نماينده جديد بايد در اجراي اختياراتي كه به او داده شده از دستورات نماينده قديم تبعيت كند و حساب زمان نمايندگي خود را به نماينده قديم بدهد و اجرت خود و هزينه هايي ر كه كرده از او بخواهد ( مستنبط از ماد ۶۶۷ و ۶۷۲ و ۶۷۵ و ۶۷۷ قانون مدني با توسل به وحدت ملاك ) .
اختلاف ديگري كه بين دو حالت ياد شده مشهود است اين است كه در عقد نمايندگي ( منعقده بين دو نماينده قديم و جديد ) اكراه و يا اشتباهي ناشي از عيوب رضاي نماينده قديم و يا خيار فسخي به نفع او ظاهر گردد در حالت اول با تنفيذ ( در صورت بروز اشتباه و يا اكراه ) و يا سكوت عالمانه ( در صورت وجود خيار فسخ ) اصيل و در حالت دوم با تنفيذ و يا سكوت عالمانه نماينده قديم , عقد نافذ ( در صورت بروز اشتباه و يا اكراه ) و يا حق فسخ زايل مي شود .
چنانچه مدت نمايندگي نماينده جديد محدود به مدت نمايندگي نماينده قديم نباشد , در اين صورت ادامه اختيارات نماينده جديد پس از انقضاي نمايندگي قديم وابسته به اختيارات نماينده قديم نخواهد بود ( و شايد هم بتوان مدعي شد كه اختيارات نماينده جديد پس از تشكيل نمايندگي جديد ديگر بستگي به اختيارات نماينده قديم ندارد ) در نتيجه اگر نمايندگي قديم به سببي كه ناشي از فقد يا نقص اهليت نماينده قديم است منقضي شود ( نظير موت و يا جنون نماينده قديم ) نمايندگي جديد به حيات خود ادامه خواهد داد .
اصيل هر وقت كه بخواهد مي تواند نماينده جديد را عزل كند ليكن نماينده قديم در صورتي چنين حقي را خواهد داشت كه اين حق در عنوان نمايندگي او تصريح شده باشد .
۵ _ چنانچه اختيار انجام دادن يك عمل حقوقي به چند نفر داده شود , با منظور صيل اين است كه هر نماينده مستقلاً بتواند آن عمل را انجام دهد ( نمايندگي انفرادي ) و يا اينكه آن عمل با شركت و توافق كليه نمايندگان صورت گيرد ( نمايندگي دسته جمعي )
در صورت عدم صراحت عنوان و يا عناوين نمايندگي تشخيص اينكه كداميك از اين دو حالت ( نمايندگي انفرادي و يا نمايندگي دسته جمعي ) مورد نظر اصيل بوده از توسل به تفسير نتيجه خواهد شد ( مستنبط از مادتين ۲۲۴ و ۲۲۵ قانون مدني ) ماده ۶۶۹ قانون مدني در وكالت حاوي اماره اي براي تشخيص اين مطلب است كه با توسل به وحدت ملاك مي توان آن را به ساير مصاديق نمايندگي ارادي تعميم داد .
بموجب اين ماده هرگاه براي انجام يك امر و ي چند نفر وكيل معين شده باشد وكالت دسته جمعي خواهد بود و در نتيجه هيچيك از وكلا نخواهد توانست بدون ديگري يا ديگران دخالت در آن امر كند مگر اينكه خلاف آن ثابت شود .
بديهي است لازمه نمايندگي دسته جمعي علم هر نماينده از وجود نماينده ديگر و يا نمايندگان ديگر ست به همين مناسبت اگر براي انجام دادن امري اسناد نمايندگي به تعداد نمايندگان تنظيم شود و هر سند نمايندگي فقط حاوي نام يكي از نمايندگان باشد در اين صورت نمايندگي انفرادي خواهد بود .
در نمايندگي دسته جمعي لازم نيست كه نمايندگان مشتركا در زمان واحدي عمل حقوقي مورد نظر اصيل را انجام دهند معذلك آثار حقوقي ناشي از عمل كه بايد با توافق چند نماينده انجام شود از زمان صدور آخرين اعلام اراده ايجاد مي شود .
در نمايندگي دسته جمعي در صورت سكوت قانون يكي از نمايندگان نمي تواند بدون اجازه اصيل به نماينده ديگر اختيار بدهد كه به تنهايي امر مورد نظر اصيل را اجرا كند , چه همانطور كه ( فن تور ) عقيده دارد اين نتيجه بر خلاف نظر اصيل است و احتياط او در توسل به نمايندگي دسته جمعي را منتقي مي كند بهمين دليل جز در موارديكه قانون اجازه داده يكي از مديران شركت سهامي نمي تواند بدون اجازه مجمع عمومي به مدير ديگر اختيار دهد كه بجاي او تصميم گرفته اعمال حقوقي شركت را امضا كند . در نمايندگي دسته جمعي اتفاق نظر كليه نمايندگان نه فقط در اعلام اراده هاي صريح بلكه حتي در اعلام اراده هاي ضمني نيز لازم است .
بر عكس به منظور تسهيل روابط حقوقي رويه عمومي محاكم سويس و نظر علماي حقوق مبني بر اين است كه از نمايندگان دسته جمعي به تنهائي نمايندگي دريافت دارد , در نتيجه اگر اعلام اراده صادره از ناحيه شخص ثالث به طرف اصيل به يكي از نمايندگان دسته جمعي ابلاغ شود له و عليه اصيل واجد شرايط آثار حقوقي خواهد بود .
چنانچه اصيل براي انجام دادن عمل حقوقي واحد به چند نفر نمايندگي مستقل و انفرادي تفويض كند هر يك از نمايندگان آن عمل را انجام دهند كليه اعمال حقوقي انجام شده له و عليه اصيل واجد آثار حقوقي خواهد بود مانند اينكه اصيل وكالت فروش خانه خود را هم به حسن و هم به حسين مستقلا و منفرداً بدهد و هر يك از آن دو نفر خانه را بفروشد در اين صورت معامله مقدم معتبر و معامله موخر ( به علت عدم وجود مبيع در زمان وقوع معامله ) باطل است ( ماده ۳۶۱ ق . م ) معذلك اصيل مسئول جبران خسارات وارده به خريدار معامله موخر نيز خواهد بود .
بديهي است اگر وكيل با علم به اينكه خانه توسل وكيل ديگر فروخته شده خانه را فروخته بايد خسارات وارده به اصيل را جبران كند .
۶ _ اعطاي اختيارات به نماينده اجاره مي دهد كه اعمال حقوقي بجا آورد كه در نفس اصيل موثر است ( مستنبط از ماده ۶۷۴ ق . م ) با وجود تفويض اختيارات اصيل آزاد و مختار خواهد بود كه اختيارات مشابهي به اشخاص ديگر تفويض كند و يا عمل حقوقي مورد نظرش را شخصاً انجام دهد در اين مفهوم اختيارات انحصاري نبوده و ممكن نيست به ميل و اراده اصيل انحصاري شود , چه هيچكس نمي تواند از اين آزادي و توانايي ( حق اجراي تمام يا قسمتي از حقوق مدني ماده ۹۵۹ ق . م ) صرفنظر كند .
با وجود اين اصيل براي دريافت اعلام اراده هايي كه براي او فرستاده مي شود نماينده انتخاب كرده اشخاص ثالث خواهند توانست كه اعلام اراده هاي خود را مستقيماً به اصيل و يا بواسطه به نماينده او , ابلاغ كنند , هيچكس قادر نيست اين آزادي را از اشخاص ثالث سلب كند .

نوشته : دكتر عبد المجيد اميري قائم مقامي

   
+ ۱۳۸۹/۱۲/۱۷

1) حسن معاشرت :

اولين تکليف در رابطه بين زن وشوهر حسن معاشرت است که نقش بسيار مهمي را در زندگي ايفا مي کند.نحوه گفتگوي زن و شوهر با هم و کلماتي که در مکالمه بين آنها به کار مي رود، مي تواند در عمق روح و روان آن ها تأثير گذارباشد. مثلاً اگر زني که يک بار شوهرشدير به منزل برگشته ، به او بگويدکه " چرا دير آمدي" ؟ و اين حالت تحکم و حاکميت داشته باشد ، اثر منفي در روح و روان مرد مي گذارد . اما اگر با لحني حاکي از دلواپسي بپرسدکه چطور شد دير آمدي؟ حکايت از دلسوزي زن مي کند .
در زندگي هيچ چيزي جزئي و غير مهم نيست . بايد متوجه جزئيات مهم در زندگي باشيم. کشتي هاي بزرگي به اين دليل غرق شدند که خدمه آنها متوجه سوراخ هاي کوچک کشتي نبودند. آتش هاي بزرگ از جرقه هاي کوچک شروع مي شوند. بهداشت کلمات مهمترين مطلب در بهداشت رواني است. نظريه مذاکره در حسن معاشرت بسيار مؤثر است. نظريه مذاکره که بسيار کم هزينه است در تمامي دنيا و در تمامي زمينه ها پذيرفته شده است.مذاکره در زندگي نقش بسيار مهمي دارد. صبر در ايجاد حسن معاشرت خيلي مهم است. يکياز انديشمندان مي گويد:" کساني که در زندگي داراي صبر نيستند بدبخت هستند.صبر و حوصله آخرين کليدي است که در مشکلات را خواهد گشود."

2 ) معاضدت ( رياست شوهر بر خانواده ):

طبق قانون زن و شوهر مکلفند که در تشديد مباني خانوادگي با هم معاضدت داشته باشند.
ماده 1105 قانون مدني مي گويد:
در روابط زوجين رياست خانواده از وظايف شوهر است.

3 ) وفاداري :

هر تشکيلاتي براي بقاي خود نيازمند حداقل وفاداري و صميميت است. ترک زوج يازوجه از منزل به منزله فراموشي تعهداتي است که در آغاز ازدواج به يکديگر سپردهاند. زوجين بايد قابليت پاسخ گويي به مسؤوليت و مشکلات طرف مقابل را داشته باشند.
مهم ترين وظيفه زن در زندگي، ايجاد آرامش است. خداوند در دو جا از آرامش سخن گفته است:
الف ) ياد خدا موجب آرامش دل هاست.
ب) زنان را خلق کردم تا شما مردان در کنار آنها آرامش بگيريد.

* مسائل شغل همسر

طبق قانون اگر زوجه شغلي مغاير با شئون انتخاب کند، زوج مي تواند مانع اشتغال او شود. زوج نيز بايد شغلي مناسب شئون انتخاب کند و گرنه زوجه حق ممانعت دارد .ازآنجا که در روابط خانوادگي، تنها حيثيت مشترک زن و مرد مطرح است، لذا زن و مردنبايد شغلي مغاير با شئون خانوادگي همسر خود انتخاب کنند.

چرا برخي مشاغل مخالف شئون محسوب مي شود؟

در قانون، اصلي به نام اصل قانوني بودن جرم و مجازات وجود دارد . هرچيزي که درقانون، جرم تلقي مي شود و براي آن مجازات تعيين کرده اند، مغاير شئون خانوادگي مي باشد.
اگر يکي از زوجين، شغلي مغاير با شئون خانوادگي انتخاب بکند دادگاه اقداماتي را عليه او انجام مي دهد ،از جمله اين که:
اگر باز گرداندن مرد به جايگاه واقعي خود ميسر باشد ،دادگاه او را با اين کارالزام مي کند، اما اگر الزام دادگاه ممکن نبود زن مي تواند تقاضاي طلاق کند. اجازه اشتغال زن در خارج، از حقوق مرد است. زن مي تواند با شرط ضمن عقد اين حق را بر مرداعمال بکند و زمان عقد، حق اشتغال را از مرد بگيرد.


   
+ ۱۳۸۹/۱۲/۱۷

نگاه انسان در ذات حقوق به سوي عدالت است آرماني كه در قلب انسان از آن به حسرتي بيش جاي ندارد. نگاه سزاواري كه در بطن خود دولتگرايان را به سوي خشم بر آن هدايت مي كند و هيچ تفاوتي بين آنچه كه هست و آنچه بايد باشد در نگاه آنان جاي ندارد بسيار مسرورم كه از آن سخن مي گويم تا نگاه بيدار و اما به ظاهر خموش سياست بدان استوار گردد. نگاهي كه در آن طعنه اي به سياست مي زنم و بي دريغ مي گويم كه اين نگاه آرماني را در غالب آن هدايت نكنيد

، مي گويم تا دانشجويان علمي حقوق بدانند كه نبايد در غالب واژه هاي قانون اسير گشت نبايد هر آنچه كه مي بينيم صحيح تلقي كنيم وي دانم كه اينان هدفي والاتر از آنچه هست را دارند آنان بايد بدانندخشتي كه مي نهد بر در مسجد است يا ميخانه و امانتي كه بر دوش دارند بار شاطر است يا بار خاطر.
مي خواهم بگويم از واژه حقوق كه به معناي نهادن هر چيزي به جاي سزاوار بر مبناي عدالت و فضيلتي كه مي خواهد حق را از ناحق باز ستاند، دفاع مي كنم چون اين هم جزو حقوق من است مي خواهم از خشكي حقوق بكاهم و بر آن آبي نهم ، چهره به ظاهر تب آلود آن را باز ستانم مي خواهم به برايت بگويم مروت و تقوا را از پاكان خردمند و عادل بياموز.
در عدالت نه جاهي هست نه مالي منت آن، در فضيلت باز ستاندن آن است كه از ذات مقدس الهي سر چشمه مي گيرد.
عدالت دو قسم صوري و ماهوي دارند عدالت صوري به مفهوم برابر داشتن اصرار دارد تبعيضي در آن نيست چون تبعيض به واژه بي عدالتي مطلق در آن راه دارد چرا كه انسان در اين راه گاها ناچار است از جان خود بگذرد تا به تساوي دست يابد و انتظار تساوي بدان به مفهوم صوري آن است در آن مفهوم علما را مي گويم كه هر آنچه كه است را در جاي خود بنهند در اين مقام از هيچ دولتگرايي كه نگاهي به عدالت ندارد مستقل باشد شيريني باز ستاندن حق از باطل در دل و جان آدمي روحي را مي دهد كه گويي تازه متولد گشته اي
و مفهوم عدالت واقعي به كيفيت نظر دارد وآميزه اين دو آرمان مطلوب انسان است حكم عدالت را بايستي به كمك حقوق با تكيه بر وجدان ، اخلاق ، اقتضا ، جامعه شناسي و روانشناسي به قانون تحميل نمود اجراي عدالت در اين ميان واژه اي از آنچه كه بوجود مي آوريم مهمتر مي گرددزيرا زماني عدالت مفهم ميگردد كه ضمانت اجرا بدان استوار گردد.
مي خواهم در اين بين عدالت را تعريف كنم ولي ذهن ناچيز بنده از تعريف جامع و مانع آن ناتوان است، آرمان بلند پروازيم به واژه هاي بسياري سرك مي زند و از تعريف آن ناگزير است زندگي، حركت به سوي كمال است، عدالت كمال انسان است حتي گوشه از اباي بلند آرماني، آن را بگيرد. مي خواهم بگويم اي عدالت مرا در رمره عاشقان خود قرار ده ،مي خواهم با فريادهاي خود داد را از حق بازستانم مي خواهم قسمي كه خورده ام رابه سوي بجايش سوق دهم. اي عدالت در برابر ظلم ايستاده و پايدار مي ايستم تا روي تو جامه قانوني بكشم كه ديگر از هر حال در برابر مفهوم مخالف خود نلرزي، در اين راه استوار و پايدارم زيرا نه تو را در غالب جسم مادي مي بينم و نه جاهي بر آن دارم. شايد از خواندن اينها بگويي هدف چيست : هدف از گفتن اين نكته ها سخني در باب عدالت و توصيه به جامعه حقوقي ايران و جهان است هدفي كه نداي برابري هم انسانها در غالب يك قانون را دارد و مي خواهم بگويم آرمان حقوق برابري است ،عدالت مطلق، در ذلت خداوند است اما بايستي تلاش كنيم دلمان اين مفهوم الهي را بگيريم و حرفي جز حق بگويم از تفسير سياسي و تدوين آن بپرهيزيم از شنيدن سخن حق خشم نگيريم و بر قانون ناحق ايراد بگيريم بدون شك در اين راه استوار خواهيم بود.


مفهوم عدالت

واژه : Objective – subjective___ Abstract noun
ترك كبائر و اصرار نورزيدن به صغائر و رعايت مروت است مروت عبارت است از اتصاف به اموري كه پسنديده است، به احتساب زمان و مكان و نظامات صنفي ( ماده 1134 ق م ) عكس عدالت فسق است. از نظر ثبوتي اين است و از نظر اثباتي جنس ظاهر است. برابري بعد اصلي عدالت است ، برابري در مفهوم عام آن ،متصف به افرادي خاصي از باب مليت آنان، جنس ، رنگ پوست ، نژاد و مذهب و تعصبات مذهبي را نميشناسد و به معناي برابري در ازاي استيفاء حقي است كه مي توانند از آن بهره مند گردند خداوندگار يكتا اين قدرت لا يتناهي، انسان را بر حسب گوهر و ذات برابر آفريد كفر و ايمان الحاقات روح انسان است كه بهد عارض ميگردد و شايد در اذهان عدالت در مفهوم صوري آن برابري مطلق باشد ارسطو برابري را در لحاظ افراد در برخورداري از ثروت ، قدرت و احترام مي داند از باب ديگر عده اي معتقدند مساوات عادلانه در دادن ميزان آن شرط مي دانند صفت آن را مي توان در ميزان فعاليت يا يكسان نبودن كوشش افراد جستجو كرد بدين سان تعريفي كه بنده ارائه مي دهم عدالت به معناي برابري افراد بدون توجه به رنگ ، نژاد ، چهره در غالب حقوق است كه چون آرمان حقوق اين است علم حقوق مي خواهد پوسته را بردارد و نگاهي عميق به هسته اندازد حقوق در اينجا بايستي عدالت را در نظم اجتماعي با تكيه بر علوم ديگر پايه ريزد و آنرا در غالب قانون آورد اين علم به تنهائئ قادر نيست بدون نگرش به مسائل آنرا در چهار چوب قانون لحاظ دارد.

رابطه قانون با عدالت

قانون مجموعه مقرراتي است كه براي استقرار نظم در جامعه، تنفيذ آن از حقوق و عدالت وضع مي گردد .ذات قانون تعيين شيوه هاي صحيح رفتار اجتماعي طبق اصول جامعه شناختي ، با نگرش به حقوقي عادلانه ، است
سوال : آيا متابعت از هر قانوني سبب متصف شدن افراد به صفت عدالت است؟
جواب : در پاسخ روشن است ما بايستي بين واژه حقوق ، عدالت و قانون قائل به تفكيك شويم قانون حاصل تنفيذ حكومت براي تصويب آن است ممكن است دولتگرايان مناقع سياسي نظام را در آن لحاظ كنند و بدون شك چنين قانوني كه با عدم تكيه بر حقوق ، عدالت ، انسانيت و شرف تدوين نگرديده، در ذات خود غير قانوني و غير منصفانه و عدالت گرا نيست ، قانون در صورتي عدالت را در خود خواهد داشت كه عادلانه باشد .چه بسا آنچه كه در اذهان مي ماند عدالت اجتماعي و معناي كلي آن است كساني كه با نگرش سياسي راه عدالت را مي بندند در گردآبي هستند كه خود در آن غرق خواهند شد.
نتيجه گيري : عدالت واژه اي نظري است از ذات مقدس الهي سرچشمه مي گيرد به معناي برابر و مساوات و حق برخوردار شدن از حقوق به شرط مثبت آن است قانون ديكته دولتهاست چنانچه در غالب عدالت و حقوق باشد ضامن اجراي عدالت است و چنانچه عدالت در آن جاي نداشته باشد متهم به فساد است.

استيفاء حقوق

حقوق جمع حق،و به معناي امتيازي است بالقوه، يا باالفعل، كه براي شخص اجازه ميدهد از ان به روش صحيح استيفاء منفعت كند ،چه مادي چه غير مادي . عدالت زماني تحقق مي يابد كه به حقوق ديگران احترام بگذارد ، زن و مرد را نه به عنوان جنس، بلكه به عنوان انسان بدون رنگ و چهره و مليت و نژاد بنگردو در ديدگاه آن از حقوق مساوي برخوردار باشد هر چيزي در جامعه از حقوقي برخوردار است تجاوز به حقوق مردم و ممانعت از برخورداري از آن حقوق اجتماعي ،مذموم است به طور مثال از جمله حقوق مردم حق تعيين سرنوشت است چنانچه حتي اين حق در غالب قانون به آنان داده شود و ضمانت اجراي صحيح و عادلانه اي بدان داده نشود چه فرقي دارد كه آن قانون باشد يا نباشد و قانون را به منزله يك قانون نمايشي تلقي مي گردد.

توازن

توزيع عادلانه امكانات كه ملت آن جامعه ،حق برخوردار شدن از آن را دارند و امكانات به نحوه صحيح در جامعه تقسيم گردد.

عدالت از ديدگاه دانشمندان

افلاطون در كتاب جمهوري به تفصليل از توازن و رابطه آن با عدالت سخن مي گويد،تبيين آن را فقط در حيطه فلاسفه مي داند و درآن اذعان مي دارد كه به ياري حس و تجربه نمي توان بدان رسيد. از نظر وي عدالت در صورتي مفهوم دارد كه «‌هر كس به كاري دست زند ،عدالت در جامعه ناگزي به واژه اي بي مفهوم مبدل خواهد شد.
شيخ طوسي در كتاب مبسوط مي گويد «‌ان العدل في اللغه ، ان يكون انسان متعادل الاحوال متساويا »

ارسطو : عدالت را به دو معناي عام و خاص آن تقسيم بندي ميكند عدالت به معناي عام كلمه شامل تمام فضيلتهاست و مفهوم مخالف آن ستم است بدين معنا كه هر كس بر خلاف عدالت به كار ناشايستي دست زند ستم كرده است . پس مفهوم عدالت در معناي عام كسب فضايل و ترك رذايل است آنچه كه در كتابهاي اسلامي مانند اخلاق عالم آراء ( محسني ) مي خوانيم .
عدالت به معناي خاص كلمه : به مفهوم برابر داشتن اشخاص و اشيا است مبناي آن محاسبات رياضي و جدول ضرب نيست كه هميشه عدد خاص مبين باشد بلكه: « فضيلتي است كه به موجب آن بايستي به هر كس بايد هر آنچه را كه حق او است داده شود.

عدالت صوري و ماهوي
برخي عدالت را به صوري و ماهوي تقسيم بندي مي كنند عدالت صوري همان عدالتي هست كه بايد باشد هر چند برقرار نيست و يا شايد اين عدالت صوري را به جهت اينكه در مقام اجرا آورده نشده صوري مي دانند پس واژه عدالت مطلق متناسب تن آن است و عدالت صوري واژه اي عاريه اي است كه براي تبيين آن پوشانده شده عدالت صوري مانده اي است كه اجرا نشده است آن هست و به معناي مطلق است در عدالت صوري واژه آن برابري است بدون نگرش به ميزان برخورداري از حق ولي چنانچه آنرا در غالب عدالت ماهوي ببريم مطلوب خواهد بود.
عدالت ماهوي : كيفيت اجراي عدالت را در بردارد نگاهش از عدالت صوري سرچشمه مي گيرد و به برابر داشتن كفايت نمي كند عدالت آن نيست كه هر كس با توجه به قتل بدون به شخصيت و مقام و دانش مورد حكم يكسان قرار بگيرد ولي لازمه عدالت ماهوي برقراري آن در مقابل هم و ملازمه و عدم نگرش آن به امتيازات افراد است.

اي خداي پاك بي انباز و يار دستگير و جرم ما را در گذار
ياد ده ما را سخنهاي رقيق كه ترا رحم اورد آن اي رفيق
هم دعا ار تو اجابت هم ز تو ايمني از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتيم اصلاحش تو كن مصلحي تو اي سلطان سخن
كيميا داري كه تبديلش كني گر چه جوي خون بود نيلش كني
اين چنين مينا گري ها كار توست اين چنين اكسيرها از اسرار توستمنبع:نويسنده : كامران اكرمي افشار

پي نوشتها

1 : ترمينولوژي مبسوط : دكتر جعفر جعفري لنگرودي
2: جمهوري : افلاطون
3: مبسوط : شيخ طوسي
4: گامي به سوي عدالت : دكتر ناصر كاتوزيان
5: اخلاق العالم اراء : محسني
6: مثنوي معنوي : مولانا جلا ل الدين محمد بلخي


   

درباره وبلاگ

کافه فان / Cafefun.ir
سایت اطلاعات عمومی و دانستنی ها

موضوعات

تبليغات

.:: This Template By : web93.ir ::.

برچسب ها: اطلاعات عمومی ، آموزش ، موفقیت ، ازدواج ، دانستنی ، گیاهان دارویی ، تعبیر خواب ، خانه داری ، سخن بزرگان ، دانلود ، بازیگران ، روانشناسی ، فال ، اس ام اس جدید ، دکتر شریعتی ، شاعران ، آموزش یوگا ، کودکان ، تکنولوژی و فن آوری ، دانلود ، تحقیق ، مقاله ، پایان نامه ، احادیث ، شعر ، رمان ، عکس ، قرآن ، ادعیه ، دکوراسیون ، سرگرمی ، اعتیاد ، کامپیوتر ، ترفند ، ورزش ، کد آهنگ ، مقالات مهندسی ، طنز ، دانلود کتاب ، پزشکی ، سلامت ، برنامه اندروید ، زنان ، آشپزی ، تاریخ ، داستان کوتاه ، مدل لباس ، مدل مانتو ، مدل آرایش